یادداشت امروز امیر قادری درباره آسمان محبوب
هر آنچه درباره وحیده محمدیفر و دوران جدید فیلمسازی داریوش مهرجویی میخواهید بدانید در این گفتگو هست.ابتدا یادداشت امیر قادری درباره آسمان محبوب:
خوب بود اما کم بود
دوستش داشتیم، همچنان عاشقش هستیم اما سیرابمان نکرد. تماشای اولین بار آثار دوره اخیر داریوش مهرجویی، برای ما فقط یک تجربه سینمایی نبود. حالمان را خوب میکرد. تا دو روز بعدش خوش بودیم. انرژی داشت. این یکی هم بیش از هر فیلم جشنواره تا به حال، در مسیر ذهنیام است. این فیلمی است از یک استاد بینیاز، درباره رستگاری و شادمانی، در جشنوارهای که فیلمها افتخارشان، متهم کردن طبقه متوسط و نمایش ناتوانیها و کمبودها و عقدههایش است. یک جور رهایی در دنیایی که همه از تحقیر شدن و در گل ماندن و مورد بازپرسی قرار گرفتن استقبال میکنند. فیلمی درباره صید مروارید از دل آب، خوردن معجون، برق زدن چشمها به شیوه کارتونهای ژاپنی و جذابیت طبیعت، پر از کهن الگو. ماجرای مردی که در مبارزه با مرگ، سفری سرخوشانه به درون را آغاز میکند، وقتی مانی حقیقی به نقش عمو غریب برای نجات مرد سرگشته، با مشعلی در دست و اسبی سفید، دست به یک «سفر» در دل «غار» میزند تا «اکسیر» رهایی بخش را پیدا کند و همراه بیاورد. فکرش را بکنید که باقی آثار امسال مدام در گل ناخودآگاه گناهآلود و ضعیف و مضحک آدمهای مشغول، گیر کردهاند و در آسمان محبوب، کلید رهایی را میتوانید از دل ناخودآگاه انسانی، از ته غار بیرون بکشید. خب، در این میان معلوم است که ما کجا هستیم. کدام طرف، طرف داریوش مهرجویی اما در ضمن از استاد شاکیام که چرا همهاش همین. چرا سرچشمه را نشان میدهد و تشنگیمان را کاملا درمان نمیکند. چرا صحنه، مثل برکت آوردن روستاییها به در خانه دکتر، کم است؟ چرا پادویی به اسم افلاطون را زیاد نمیبینیم؟ چرا برای صحنه معجون درست کردن وقت نمیگذارد و کشش نمیدهد؟ انگار که داریوش مهرجویی فکر کرده، بیشتر از این باشد، زیادیمان میکند اما در میان این همه ذهن محدود، مگر چند نفر مثل او داریم؟ از این قبیل ایدهها، مثل برق زدن چشمها میتوانستیم بیشتر از اینها داشته باشیم. صحنه شاهکاری مثل خوردن معجون به همراه ترانه: «دست شیطونو بستی!» نگرانیام این است که نکند داریوش مهرجویی ترسیده؟ که نگران همین خندههای دیشب و واکنشهای اولیه به فیلم دختر دایی گمشده و طهران روزهای آشنایی شده؟ که پیش خودش گفته این ملت، همینقدر معجون بسشان است که زیادیشان میکند و به سرشان میزند.
آسمان محبوب، خوب بود. همه چیزش درست بود. دنیایش، مسیرش، شادمانیاش، مرگش و رقصش اما همه اش یک مشت مروارید سفید از دل رود به این بزرگی و خروشانی؟ این روزها و با این همه پاسبان ذهن و بازجوی ناخودآگاه گناه آلود فشرده، در دورانی که فیلم محبوب روشنفکرها، همان آثاری است که متهمشان میکند، خیلی شما را میخواهیم آقای مهرجویی. در پروژه بعدیتان مرد اسباب بازی فروش، کم فروشی نکنید شما را به خدا.
گفتگوی امیر قادری و سعید حسینی با وحیده محمدی فر:
شعر، نقطه تلافی من با داریوش مهرجویی است
وحیده محمدیفر در چند سال اخیر، یعنی درست از فیلم «دختر دایی گمشده» به بعد، نقش مهمی در فیلمهای داریوش مهرجویی داشته است. در همه فیلمهای این چند سال مهرجویی یعنی «بمانی»،«مهمان مامان»، «سنتوری»،«طهران:روزهای آشنایی» و «آسمان محبوب» به عنوان فیلمنامهنویس مشارکت داشته است. این گفتوگوی مفصل را به بهانه نمایش «آسمان محبوب» در جشنواره فجر با او ترتیب دادیم تا شاید رمز جادوی فیلمهای او و داریوش مهرجویی را دریابیم. محمدیفر این روزها مشغول ساخت یک فیلم مستند است.
خانم محمدیفر «آسمان محبوب» چطور شکل گرفت؟ ساخته شدنش چطور شروع شد؟ شبیه «طهران، تهران» شده؟ شبیه «مهمان مامان» یا.. ؟
نه، شبیه هیچ کدام نیست. فکر کنم همه فیلمهای آقای مهرجویی با هم فرق میکند و اصلا شبیه هم نیست. در این مورد هم همینطور است و نمیتوانیم شبیه این فیلم را در فیلمهاي قبلی داریوش مهرجویی پیدا کنیم.
فکر میکنید از شرایط روز تاثیر گرفته؟
یک جورهایی بله. این فیلم درباره عشق به هستی و روابط انسانی است. منتها از نوع متعالی آن که ما به خاطر دخالتهای بی حد تکنولوژی فراموش کردهایم و برای همین همیشه احساس تنهایی میکنیم. من خودم همین چند روز پیش گرهی در ذهن و روحم داشتم که نمیدانم چرا احساس میکردم توی کل کره زمین فقط یکی از دوستانم میتواند آن را باز کند و به درد دلم گوش کند. اما دوست گرامی من مشغول بیمه و تصادف ماشینش بود و در برابر اصرار من که میخواستم فقط چند دقیقه با او حرف بزنم برایم وقت نگذاشت. چون به قول خودش خیلی درگیر بود. این درگیری یعنی همان مخدوش شدن روابط انسانی در جامعه فراصنعتی. اما در «آسمان محبوب» عواطف انسانی ارزشمند است و شما وقتی از کسی کمک بخواهید تنها نمیمانید.
یک جورهایی بله. این فیلم درباره عشق به هستی و روابط انسانی است. منتها از نوع متعالی آن که ما به خاطر دخالتهای بی حد تکنولوژی فراموش کردهایم و برای همین همیشه احساس تنهایی میکنیم. من خودم همین چند روز پیش گرهی در ذهن و روحم داشتم که نمیدانم چرا احساس میکردم توی کل کره زمین فقط یکی از دوستانم میتواند آن را باز کند و به درد دلم گوش کند. اما دوست گرامی من مشغول بیمه و تصادف ماشینش بود و در برابر اصرار من که میخواستم فقط چند دقیقه با او حرف بزنم برایم وقت نگذاشت. چون به قول خودش خیلی درگیر بود. این درگیری یعنی همان مخدوش شدن روابط انسانی در جامعه فراصنعتی. اما در «آسمان محبوب» عواطف انسانی ارزشمند است و شما وقتی از کسی کمک بخواهید تنها نمیمانید.
و منبع اقتباسی دارد یا نه؟
ببینید این فیلم در درجه اول یک طرحی بود که مال خانم سنبل رحیمی بود و طرح آن را هم به فیلمنامه تبدیل کرده بودند. بعد آقای موید به ما پیشنهاد دادند و آقای مهرجویی طرح را خواندند و فیلمنامه را خواندند و گفتند که طرح اولیه فیلم یعنی آن ایده خوب هست. ولی فیلمنامه و داستان را طبق معمول نپسندیدند. و گفتند میشود از این طرح فیلم خوبی در آورد. به شرطی که داستان تغییر کند و شخصیتها تغییر کنند و فقط همان ایده و خط اولیه باقی بماند. که واقعا قشنگ بود.
پس زیاد ارتباطی به آن طرح ندارد.
نه! ببینید با یک ایده 10 نفر میتوانند فیلمنامه بنویسند و داستان بنویسند.
ایدهها هم که محدود هست...
بله خیلی محدود هست و این ایده هم یک چیز خیلی نو و عجیب و غریبی نیست. یعنی ایده وجود داشت.
حالا که خلاصه داستان فیلم مشخص شده پس به ما میگویید که ایده اولیه چی بود؟
ایده اولیه این بود که دکتری که خیلی موفق است و تازه تخصص قبول شده، در دانشگاه یکدفعه متوجه میشود که تومور مغزی دارد. بعد همه چیز را ول میکند و میزند به بیابان و حتی تصمیم میگیرد خودکشی کند. درست در آن لحظهای که میخواهد خودکشی کند وارد یک فضای دیگری میشود. یک روستای دورافتاده با یک سری آدمهای عجیب و غریب و داستانهای خاص و ماجراهای خاص خودشان و به این ترتیب تقریبا مسئله خودش را فراموش میکند.
همیشه همینطور بوده. یعنی از یک ایده خوب شروع کردید و رفتید جلو. «طهران، تهران» هم ایده اولیه متعلق به شما بود؟
بله. یک سالی شب عید که بارندگی بود، گوشهای از سقف که من هفت سین را آنجا چیده بودم یک دفعه کمی ترک برداشت. من فورا هفت سین را به قسمت دیگری از خانه منتقل کردم و یک دفعه به ذهنم رسید که اگر سقف خانهای روی هفتسین کسی فرو بریزد، چه اتفاقی میافتد و چقدر تراژدی است. از طرف دیگر سال دیگر ما در ایام عید یک برنامه تهرانگردی داشتیم. یعنی حالمان خیلی بد بود. همان موقع بود که سیدی قاچاق سنتوری بیرون آمده بود. تصمیم گرفتیم عید سفر نرویم و یک خرده در تهران بگردیم و خیلی خوش گذشت. رفتیم تمام جاهایی که تا حالا نرفته بودیم. حتی محلهای که آقای مهرجویی آنجا دبیرستان رفته بود و خانه خودش را دیدیم. جاهای مختلف را دیدیم و خیلی گشت و گذار خوبی بود.
درباره منابع الهامتان صحبت کنید. منابع الهام هم زندگی واقعی هست، هم یک داستان و در کل هر چیزی می تواند باشد؟
بله هر چیزی میتواند باشد. یعنی ما هیچ موقع دنبال یک ایده نمیگردیم، یعنی یک ایده خودش یکدفعه میآید. گاهی وقتها هم یکهو یک خبر باعث میشود یک ایده به ذهنمان برسد.
فکر میکنم خیلی از کارهای آقای مهرجویی اینطوری هست دیگر؟ یعنی به هر حال در همه زمینهها صبر میکنند که ایده بیاید.
بله همیشه اینطور هست. چون خیلی سختگیر هستند و به همین ایده چند خطی خیلی اعتقاد دارند. به راحتی این ایده پیش نمیآید و وقتی پیش بیاید و برایشان جالب باشد، آن وقت هست که یک کار را دوست دارند شروع کنند و به نتیجه برسند.
در مرحله اجرایی هم همینطور هست؟ یعنی کسی که دارد حرفهای کار میکند نمیتواند صبر کند که ایده خودش پیش بیاید؟ یعنی باید حرفهایتر عمل کند و این فقط در مرحله ایده اولیه است؟
بله از مرحله فیلمنامه به بعد طبیعتا شرایط فرق میکند.
خانم محمدیفر، استاد بعد از «دختر دایی گمشده» تغییر کرد. من عاشق استاد قدیم نیستم. من عاشق «لیلا» به بعد استادم.
یعنی چی؟
به نظرم خوب است دیگر، نه اینکه به لحاظ ماهوی تغییر بکند.
من هم احساس میکنم الآن مهرجویی مثل یک کودک دارد به همه جا سرک میکشد.
پیکاسو میگوید: نهایتا هنر من این هست که مثل بچهها نقاشی بکشم.
خوب است! اما خب خیلیها میگویند ما استاد قدیمی را دوست داریم.
خب چون خودشان هم اینطوریاند دیگر. از همین «دختر دایی گمشده» شروع کنیم. اولین همکاریتان به عنوان فیلمنامهنویس با داریوش مهرجویی، این همکاری چطور شروع شد؟
آقای مهرجویی همان موقع میخواست یک کاری برای کیش بسازد. به من گفت تو یک طرحی چیزی نداری؟ چند تا طرح هم از من دیده بود و من یک طرح کوچولویی داشتم. یعنی یک داستان کوتاه بود.
واقعا جالب است! طرح یک چنین فیلم عجیب یا شیزوفرنیکی چه چیزی میتواند باشد؟
من آخر یک خواب عجیب غریبی دیدم. که چنین داستانی داخلش بود. نمیدانم این قصه از کجا وارد ناهوشیارم شده بود.
حدس میزدم در حد بیداری نیست این داستان!
بله و نشستم این را نوشتم و ایشان هم خوششان آمد و گفتند این میتواند یک داستان شاعرانه هم باشد. «دختر دایی گمشده» یکجور شکست هم هست. یعنی نمیشود گفت شکست. شکست به معنی تغییر مسیر یعنی آن خسرو شکیبایی را من خیلی شبیه داریوش مهرجویی دوران گاو میبینم. یعنی خیلی فوتوبیوگرافیک هست. برای اینکه اینقدر ازش خوشش میآید که تسخیرش میکند!
منظورم همین مرحله تسخیر شدن هست که چطور اتفاق میافتد.
فکر میکنم اول کمی آن را مزه مزه میکنند. بعد وسوسه میشوند. و در آخر مرحله تسخیر شدن این ایده اتفاق میافتد.
یعنی شما ایده های مختلفی را مطرح میکنید؟
نه! من هم هیچ وقت ایدههای خیلی مختلفی مطرح نمیکنم.
ولی ایدهای که شما مطرح می کنید، همان ایدهای هست که دوست دارد.
بله! یعنی ایدهای که من مطرح کردم، ایشان به طور تصادفی گفتند ایده خیلی شاعرانهای هست. مهرجویی کلا خیلی شعر دوست دارد و گفت طرحت خیلی شاعرانه است و در عین حال تصویری هست. یک شعر تصویری، یک شعر سینمایی. این تصادف خیلی موثر هست این وسط!
سینمای مهرجویی را دوست داشتید قبل از «دختر دایی گمشده»؟
بله، خیلی دوست داشتم.
کدام فیلمهایش را؟
هامون، دایره مینا، پری و بانو. «پری» را خیلی دوست داشتم. چون همان سرگشتگیهای او را در زمان دانشجویی داشتم و آقای مهرجویی این را خیلی زود متوجه شد. یادم هست به من گفت تو خود پری هستی و اگر تو را آن موقع که این فیلم را میساختم دیده بودم، حتما این نقش را به تو میدادم.
جالب است که مهرجویی بعد از همکاری با شما اصلا شبیه این فیلمها که شما دوست دارید نیست.
پس زیاد ارتباطی به آن طرح ندارد.
نه! ببینید با یک ایده 10 نفر میتوانند فیلمنامه بنویسند و داستان بنویسند.
ایدهها هم که محدود هست...
بله خیلی محدود هست و این ایده هم یک چیز خیلی نو و عجیب و غریبی نیست. یعنی ایده وجود داشت.
حالا که خلاصه داستان فیلم مشخص شده پس به ما میگویید که ایده اولیه چی بود؟
ایده اولیه این بود که دکتری که خیلی موفق است و تازه تخصص قبول شده، در دانشگاه یکدفعه متوجه میشود که تومور مغزی دارد. بعد همه چیز را ول میکند و میزند به بیابان و حتی تصمیم میگیرد خودکشی کند. درست در آن لحظهای که میخواهد خودکشی کند وارد یک فضای دیگری میشود. یک روستای دورافتاده با یک سری آدمهای عجیب و غریب و داستانهای خاص و ماجراهای خاص خودشان و به این ترتیب تقریبا مسئله خودش را فراموش میکند.
همیشه همینطور بوده. یعنی از یک ایده خوب شروع کردید و رفتید جلو. «طهران، تهران» هم ایده اولیه متعلق به شما بود؟
بله. یک سالی شب عید که بارندگی بود، گوشهای از سقف که من هفت سین را آنجا چیده بودم یک دفعه کمی ترک برداشت. من فورا هفت سین را به قسمت دیگری از خانه منتقل کردم و یک دفعه به ذهنم رسید که اگر سقف خانهای روی هفتسین کسی فرو بریزد، چه اتفاقی میافتد و چقدر تراژدی است. از طرف دیگر سال دیگر ما در ایام عید یک برنامه تهرانگردی داشتیم. یعنی حالمان خیلی بد بود. همان موقع بود که سیدی قاچاق سنتوری بیرون آمده بود. تصمیم گرفتیم عید سفر نرویم و یک خرده در تهران بگردیم و خیلی خوش گذشت. رفتیم تمام جاهایی که تا حالا نرفته بودیم. حتی محلهای که آقای مهرجویی آنجا دبیرستان رفته بود و خانه خودش را دیدیم. جاهای مختلف را دیدیم و خیلی گشت و گذار خوبی بود.
درباره منابع الهامتان صحبت کنید. منابع الهام هم زندگی واقعی هست، هم یک داستان و در کل هر چیزی می تواند باشد؟
بله هر چیزی میتواند باشد. یعنی ما هیچ موقع دنبال یک ایده نمیگردیم، یعنی یک ایده خودش یکدفعه میآید. گاهی وقتها هم یکهو یک خبر باعث میشود یک ایده به ذهنمان برسد.
فکر میکنم خیلی از کارهای آقای مهرجویی اینطوری هست دیگر؟ یعنی به هر حال در همه زمینهها صبر میکنند که ایده بیاید.
بله همیشه اینطور هست. چون خیلی سختگیر هستند و به همین ایده چند خطی خیلی اعتقاد دارند. به راحتی این ایده پیش نمیآید و وقتی پیش بیاید و برایشان جالب باشد، آن وقت هست که یک کار را دوست دارند شروع کنند و به نتیجه برسند.
در مرحله اجرایی هم همینطور هست؟ یعنی کسی که دارد حرفهای کار میکند نمیتواند صبر کند که ایده خودش پیش بیاید؟ یعنی باید حرفهایتر عمل کند و این فقط در مرحله ایده اولیه است؟
بله از مرحله فیلمنامه به بعد طبیعتا شرایط فرق میکند.
خانم محمدیفر، استاد بعد از «دختر دایی گمشده» تغییر کرد. من عاشق استاد قدیم نیستم. من عاشق «لیلا» به بعد استادم.
یعنی چی؟
به نظرم خوب است دیگر، نه اینکه به لحاظ ماهوی تغییر بکند.
من هم احساس میکنم الآن مهرجویی مثل یک کودک دارد به همه جا سرک میکشد.
پیکاسو میگوید: نهایتا هنر من این هست که مثل بچهها نقاشی بکشم.
خوب است! اما خب خیلیها میگویند ما استاد قدیمی را دوست داریم.
خب چون خودشان هم اینطوریاند دیگر. از همین «دختر دایی گمشده» شروع کنیم. اولین همکاریتان به عنوان فیلمنامهنویس با داریوش مهرجویی، این همکاری چطور شروع شد؟
آقای مهرجویی همان موقع میخواست یک کاری برای کیش بسازد. به من گفت تو یک طرحی چیزی نداری؟ چند تا طرح هم از من دیده بود و من یک طرح کوچولویی داشتم. یعنی یک داستان کوتاه بود.
واقعا جالب است! طرح یک چنین فیلم عجیب یا شیزوفرنیکی چه چیزی میتواند باشد؟
من آخر یک خواب عجیب غریبی دیدم. که چنین داستانی داخلش بود. نمیدانم این قصه از کجا وارد ناهوشیارم شده بود.
حدس میزدم در حد بیداری نیست این داستان!
بله و نشستم این را نوشتم و ایشان هم خوششان آمد و گفتند این میتواند یک داستان شاعرانه هم باشد. «دختر دایی گمشده» یکجور شکست هم هست. یعنی نمیشود گفت شکست. شکست به معنی تغییر مسیر یعنی آن خسرو شکیبایی را من خیلی شبیه داریوش مهرجویی دوران گاو میبینم. یعنی خیلی فوتوبیوگرافیک هست. برای اینکه اینقدر ازش خوشش میآید که تسخیرش میکند!
منظورم همین مرحله تسخیر شدن هست که چطور اتفاق میافتد.
فکر میکنم اول کمی آن را مزه مزه میکنند. بعد وسوسه میشوند. و در آخر مرحله تسخیر شدن این ایده اتفاق میافتد.
یعنی شما ایده های مختلفی را مطرح میکنید؟
نه! من هم هیچ وقت ایدههای خیلی مختلفی مطرح نمیکنم.
ولی ایدهای که شما مطرح می کنید، همان ایدهای هست که دوست دارد.
بله! یعنی ایدهای که من مطرح کردم، ایشان به طور تصادفی گفتند ایده خیلی شاعرانهای هست. مهرجویی کلا خیلی شعر دوست دارد و گفت طرحت خیلی شاعرانه است و در عین حال تصویری هست. یک شعر تصویری، یک شعر سینمایی. این تصادف خیلی موثر هست این وسط!
سینمای مهرجویی را دوست داشتید قبل از «دختر دایی گمشده»؟
بله، خیلی دوست داشتم.
کدام فیلمهایش را؟
هامون، دایره مینا، پری و بانو. «پری» را خیلی دوست داشتم. چون همان سرگشتگیهای او را در زمان دانشجویی داشتم و آقای مهرجویی این را خیلی زود متوجه شد. یادم هست به من گفت تو خود پری هستی و اگر تو را آن موقع که این فیلم را میساختم دیده بودم، حتما این نقش را به تو میدادم.
جالب است که مهرجویی بعد از همکاری با شما اصلا شبیه این فیلمها که شما دوست دارید نیست.
حالا ما چه کنیم که شما یک سر نخی به ما بدهید. یک تصادف میگویید و تمام!
آخر تصادف خیلی مهم است! تصادف یا رویدادهای هم زمان اما به هر حال آدمها روی هم تاثیر میگذارند. خود من هم دیگر شبیه به خودم قبل از آشنایی با مهرجویی نیستم.
وحیده محمدیفر قبل از «دختر دایی گمشده» تجربه سینمایی داشت؟
نه به آن صورت.
چه شد که وارد سینما شدید؟
سینما دوست داشتم. اما خب من بیشتر شعر میگفتم و چون اولین فیلمنامهام خیلی به شعر نزدیک بود، من هم به فیلمنامهنویسی علاقهمند شدم.
من همهاش دارم دنبال آن اتفاق میگردم. آن انرژی فیلمهای مهرجویی، یک انرژی خاصی دارد.
من فکر میکنم همان «دختر دایی گمشده» انرژی را داده یعنی خودشان هم خیلی این فیلم را دوست دارد. محبوبترین فیلمشان هست و خیلی وقتها این فیلم را میگذاریم و با هم نگاه میکنیم.
اتفاقا یکی از دلایلی که اینجا آمدیم این بود که نسخه خوبی از فیلم نداریم یعنی نسخهای که از فیلم در بازار هست غیر از آرم بدترکیب و خط و خطوط اینها خیلی نسخه بدی هم هست.
دختر دایی گمشده احساس میشود بیشتر دنیای شماست تا دنیای داریوش مهرجویی، اینطور هست؟
نه دنیای هر دویمان هست. یعنی آن موقع فهمیدیم دنیای هر دوی ما این هست. شعر! فکر میکنم نقطه تلاقی ما همین بود.
یعنی شاید یک چیزی بود که گم شده بود یا زیاد امکان بروز پیدا نکرده بود و در آن فیلم این اتفاق افتاد.
آخر تصادف خیلی مهم است! تصادف یا رویدادهای هم زمان اما به هر حال آدمها روی هم تاثیر میگذارند. خود من هم دیگر شبیه به خودم قبل از آشنایی با مهرجویی نیستم.
وحیده محمدیفر قبل از «دختر دایی گمشده» تجربه سینمایی داشت؟
نه به آن صورت.
چه شد که وارد سینما شدید؟
سینما دوست داشتم. اما خب من بیشتر شعر میگفتم و چون اولین فیلمنامهام خیلی به شعر نزدیک بود، من هم به فیلمنامهنویسی علاقهمند شدم.
من همهاش دارم دنبال آن اتفاق میگردم. آن انرژی فیلمهای مهرجویی، یک انرژی خاصی دارد.
من فکر میکنم همان «دختر دایی گمشده» انرژی را داده یعنی خودشان هم خیلی این فیلم را دوست دارد. محبوبترین فیلمشان هست و خیلی وقتها این فیلم را میگذاریم و با هم نگاه میکنیم.
اتفاقا یکی از دلایلی که اینجا آمدیم این بود که نسخه خوبی از فیلم نداریم یعنی نسخهای که از فیلم در بازار هست غیر از آرم بدترکیب و خط و خطوط اینها خیلی نسخه بدی هم هست.
دختر دایی گمشده احساس میشود بیشتر دنیای شماست تا دنیای داریوش مهرجویی، اینطور هست؟
نه دنیای هر دویمان هست. یعنی آن موقع فهمیدیم دنیای هر دوی ما این هست. شعر! فکر میکنم نقطه تلاقی ما همین بود.
یعنی شاید یک چیزی بود که گم شده بود یا زیاد امکان بروز پیدا نکرده بود و در آن فیلم این اتفاق افتاد.
شاید هر دویمان دختر داییمان گم شده بود! یعنی احساس کردیم نگاهمان و ارتعاشات روحیمان خیلی به هم نزدیک است و گاهی دنیا را با یک عینک مشترک نگاه میکنیم.
مهرجویی قبل از دختر دایی گمشده این روحیه را نداشت.
خب دختر دایی این روحیه را آورد دیگر!
دقیقا! خب ما هم دنبال همین میگردیم.
کلید مشکلات پیدا شد.
و اینکه این کلید چطور پیدا شد؟
کلید را خدا رساند دیگر!
یعنی در دوران «دختر دایی گمشده » حال خوشی داشتید؟
دقیقا. ما نمیخواستیم گرفتگی غروب توی چشمهایمان بیفتد. هر چند که غروب باشد و دوست داشتیم سوار قایقی پر از گل بشویم که از سطح دریای آبی فاصله داشته باشد.
و مهرجویی تصمیم گرفت مقداری تجدید نظر کند. ببینید شما که میگویید مهرجویی شاعر سینماست. قبل از «دختر دایی گمشده» یک شاعر بیشتر نمادپرداز بود. یعنی ارتباطش با زندگی به اندازه الان بیواسطه نبود.
شاید آن موقع قصیده یا غزل میگفت و بعد از آن شعر نو را شروع کرد!
یا مثلا سیر بازیگوشانهتری گرفت؟
آره. شعر آزاد در واقع شعر راحتتر.
شما خودتان کدام دوره را بیشتر دوست دارید؟
من همه دورهها را دوست دارم.
خانم محمدیفر در سنتوری دیالوگی داریم که میگویید این انرژی از کجا میآید. این انرژی از کجا میآید در دنیای مهرجویی؟ یعنی دنیای مهرجویی خیلی انرژیک شده؟
خدایا! حالا چشم نخورد مهرجویی...
فیلم «بنجامین باتن» را دیدید؟ شبیه بنجامین شده مهرجویی.
من همهاش که برایش اسفند دود میکنم، هر روز...
اگر ما هم دستمان میرسید و یادمان بود حتما این کار را میکردیم.
چه کاری؟
اسفند دود کردن...
از دور دود کنید انرژیاش میرسد!
ببینید حالا من تعبیرم را میگویم شما بگویید درست هست یا خیر. مثلا در دختر دایی گمشده خسرو شکیبایی، مهرجویی قبل هست، مهرجویی گاو و پری و.. آن خسرو شکیبایی روی زمین هست و الان آن علی مصفا بالایی است دیگر.
چقدر تعبیر جالبی! به این فکر نکرده بودم. جدی میگویم خیلی جالب است. خیلی شاعرانه است.
انرژی دنیای مهرجویی را چرا دیگران ندارند؟ چطور رسیده به این نقطه؟
برای اینکه اینجوری هست. یعنی از اول که به دنیا آمده با یک مقدار انرژی بیشتری خلق شده. همه آدمها انرژیهایشان یکسان نیست و تازه اگر یکسان باشد همه از انرژی خودشان درست استفاده نمیکنند و آن را گاهی هدر میدهند. ما انرژی حیاتی خودمان را مدیریت میکنیم.
اما مهرجویی چطور این انرژی را کنترل میکند برای خلق یک اثر هنری؟
چون عاشق کارش هست. عاشق هنر هست. یعنی بیشتر انرژیاش را روی کارش میگذارد.
ببینید به من گفتند «آسمان محبوب» را پیش بینی کن. گفتم: گل بخندید که از راست نرنجیم ولی، هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت. ولی این که میگویند شلخته است. یعنی واقعا اینطور کار میکند داریوش مهرجویی؟
شلخته یعنی چی؟
دارم انتقادهای دیگران را به شما میگویم. ببینید مثلا در مورد «طهران، تهران» میگویند تو چطور میتوانی از چنین فیلمی تعریف کنی، یک دوربین داریوش مهرجویی برداشته و همه را هم ریخته جلویش واقعا اینطوری هست یا کار جدی هست؟
من فکر میکنم چیزی که اینها اسمش را میگذارند شلختگی یک نوع بینظمی هست. ولی ما دو نوع بینظمی داریم. بینظمی حیاتی و بینظمی هندسی. بینظمی داریوش مهرجویی به نظرم بینظمی حیاتی هست. یعنی خلاقیت، یعنی دوری از کلیشهها خب این خیلی خوب است. به نظر من این بینظمی هست نه شلختگی. به نظرم بینظمی همیشه بد نیست. به نظرم جهان بینظمی حیاتی دارد. شب میشود. روز میشود. پاییز، تابستان، زمستان، نمیشود که همه چیز یکنواخت باشد. یکنواختی خوب نیست.
موقع اجرا چطور؟
ایشان موقع کار به شدت سختگیر هستند. پوست کله آدم را میکند! همه چیز باید برایش دقیق باشد. همه چیز باید برایش درست باشد.
مثال؟
مثلا سر همین «طهران، تهران» میدانید چقدر دنبال این خانه سالمندان گشتیم. که واقعیاش را پیدا نکردیم بعد یک جایی را طبق آن چیزی که آقای مهرجویی میخواست درست کردیم. شما به جزئیات در فیلمهای ایشان نگاه بکنید همیشه بهترین هست. مثلا پردهای که میخواستیم به مینیبوس بزنیم و رنگش لیمویی هست. مهرجویی رفت به پرده دست زد که نکند نایلونی باشد و نخی نباشد. حتی به جنس لباس بازیگر اهمیت میدهد. میگوید جنس لباس وقتی بد باشد در تصویر هم بد دیده میشود و اصلا شخصیت آن بازیگر خراب میشود. تمام این جزئیات برای ایشان مهم هست و خیلی سختگیر است و خیلی با انرژی کارش را می کند. بعضیها فکر میکنند که مثلا چون مهرجویی آسمان محبوب را 30 روزه تمام کرده و عجله کرده. اصلا عجله نکرد. تازه پایش هم گچ بود با این حال یک لحظه از کارش نمیگذشت.
برای پیش تولید هم اینطور هست؟
بله مثلا همین «مرد اسباببازی فروش» میدانید چقدر پیشتولیدش طول کشیده؟ ایشان وسواس دارند. خیلی حساسیت دارند نسبت به همه چیز مثلا به نظرتان چرا بازیگرهایی که در فیلمهای آقای مهرجویی بازی میکنند اینقدر خوب دیده میشوند؟ برای اینکه موقع انتخاب خیلی وسواس دارد. خیلی دقت میکند. خیلی فکر میکند.
انگار هر چیزی را اینقدر خوب سر جایش میگذارد که دیگر موقع اجرا اصلا لزومی ندارد بخواهد جا به جا بکند. و در مورد طرح و فیلمنامه؟
فیلمنامه باید حتما معماریاش درست شده باشد. منتها موقع فیلمبرداری بعضی وقتها فضا به آدمها یک چیزهای میدهد. مثلا همین آسمان محبوب لوکیشن خیلی خاصی داشت. خیلی عجیب غریب و جالب بود. یک ایدههایی به ما میداد.
فیلمنامههای شما چقدر موقع اجرا تغییر کرد؟
خب خیلی از سکانسهایمان تغییر کرد. نه اینکه فیلمنامه زیر و رو بشود یا شخصیت جدیدی اضافه بشود. اما مثلا موقع فیلمبرداری ما این ساختار را تزئین میکنیم. اما ساختمان باید محکم باشد و الا تا سناریویی کامل نشود کار را شروع نمیکنیم.
مثلا در «طهران تهران» آن آشپز پیانیست در سناریو بود؟
بود. تاکید کرده بودیم که حتما یک پیانو باشد و صحنهای که قرار هست دختر این خانم بیاید. اصلا برای همین برای آشپز کسی را انتخاب کردیم که بتواند پیانو بزند. یک سری جزئیات فقط موقع اجرا اضافه میشود. اما اصل داستان باید کامل باشد. مثلا همین سناریوی مرد اسباببازی فروش یک سال هست که داریم رویش کار میکنیم تا آن چیزی که ایشان میخواهد نشود کار شروع نمیشود. حالا سر صحنه ممکن هست یک چیزهای کوچکی را روتوش کنیم. یک کم دیالوگها را تغییر بدهیم.
شخصیت بازیگر چقدر در کار شما تاثیر میگذارد؟
مهرجویی خود آن آدم را برای نقشهایش پیدا میکند. وقتی یک شخصیت درونگرا میخواهد بازیگر باید درونگرا باشد. نمیتواند یک آدم هایپر را برای یک شخصیت درونگرا بگذارد و به خاطر همین هست که همه میگویند آقای مهرجویی خیلی با بازیگرهایش خوب کار میکنند.
یک ایده باید چه ویژگیی داشته باشد که شما بروید سراغش؟
خب یک مقدار سلیقهای هم هست. ممکن هست یک ایدهای از نظر یک نفر اصلا جالب نباشد. ولی یک کارگردان خوب بتواند خیلی فیلمنامه خوبی از آن در بیاورد و تمام آن معانی را که دوست دارد واردش کند. ایده هم یک چیزی هست که آدم خوشش میآید مثلا شما از یک رنگی خوشتان میآید و از یک رنگی خوشتان نمیآید. احساس میکنم اینها خیلی درونی هست نمیشود با کلمات مطرحش کرد.
ایده «سنتوری» از کجا آمد؟ منبع الهام «سنتوری» چه بود؟ کتابی، فیلمی، آدمی؟
ببینید ما فیلمنامه تولدت مبارک را داشتیم. اما بنا به دلایلی آن را آقای مهرجویی نخواست بسازد. شخصیتی که در تولدت مبارک بود واقعی بود. یک آدمی بود که دربارهاش یک چیزهایی شنیده بودم که یعنی یک کارهایی کرده و داشتیم درباره آن آدم حرف میزدیم و داستان را تغییر دادیم و یک داستان دیگر ساختیم.
آیا شده آگاهانه بگویید که ما با فیلمنامه کامل نمیرویم سر صحنه تا موقع اجرا ببینیم چه پیش میآید؟
نه! امکان ندارد. خیلی بد است. خطرناک هست اصلا. همه چیز به هم میریزد. برای اینکه درستش این هست که با فیلمنامه کامل کار را شروع کنیم. چون در غیر این صورت فشار وحشتناکی به آدم میآید. مگر میشود بگوییم برویم سر صحنه یک چیزی بگیریم؟ و این نه از روی اجبار هست نه از روی عادت روش درست کار این هست.
ببینید وقتی فیلم شما را میبينیم انگار این فیلمنامه کامل زندگی پیدا کرده. این اتفاق کجا شکل میگیرد؟ خودتان به عنوان کسی که هم بیننده این فیلمها هستید هم در ساختش دخیل هستید، این اتفاق واقعی شدن فیلمنامه فکر میکنید مهمترین بخشش کجاست؟
خب باید واقعی باشد. اگر واقعی احساس نشود که دیگر به درد نمیخورد. یعنی آقای مهرجویی حتی به کوچکترین دیالوگ سناریو حساسیت دارد. که این نباید مصنوعی باشد. نباید غلط باشد. هم باید درست باشد. هم باید طبیعی باشد. هم باید سر جایش باشد. هم باید مال همان آدم باشد. ایشان حتی به کوچکترین دیالوگ اهمیت میدهند.
مثلا سکانسی که هانیه در سنتوری کاهو را می زند به سنتور؟
بله حالا نه در جزئیات، ولی اینکه حتما باید چنین اتفاقی در آشپزخانه بیفتد در فیلمنامه بود. یا مثلا حتی جایی که هانیه و علی دارند میروند که روی آب چند تا بطری حرکت میکند. آن هم در سناریو بود اما بعضی چیزها هم سلیقهای هست.
مثلا دیالوگها یک حس روزمرهای دارد. مثلا اینکه یک جای دختر دایی گمشده میگوید: «اینکه مرده کامله.» این دیالوگ خیلی خوب است. یعنی جای دیگر باشد میگوید: «اینکه مرده»؟
آره. یعنی خودمان را جای آن آدم میگذاریم. یعنی آن حس را میگیریم. بعد میبینیم اینجا چه جوری میگوید. تا یک خورده از حالت معمولی در بیاید. یک خرده هم زنده باشد هم یک شوخی درش باشد. ادایی نباشد، خودمانی باشد و به آن آدم هم بخورد. این دیالوگها بستگی به شخصیت دارد. چون شخصیتها را ما دیگر خیلی خوب میشناسیم. شما باید آدمهای فیلمنامه را خیلی خوب بشناسی و بعد ببینی این آدم چهجوری حرف میزند چهجوری افکارش را منتقل میکند. سکوتش اصلا چه مفهومی دارد؟ چه جایی دارد؟ چه موقعهایی سکوت میکند؟ چه موقعهایی جواب میدهد؟ چه موقعهایی طفره میرود؟
دور و بر را زیاد نگاه میکنید؟ بین مردم و...
بله این خیلی مهم هست. کسی که کار هنری میکند به نظرم باید شنوایی خوبی داشته باشد. خوب نگاه کند و ببیند. سعی کند آدم ها را درک کند و به راحتی از کنارشان نگذرد.
مهرجویی انسانشناس بزرگی هست؟
خیلی انسانشناس بزرگی هست و خیلی زود کاراکتر آدمها را در میآورد. مثلا میگوید این یک آدم خیلی درونگرایی هست. این مثلا باسواده این بیسواده. این البته یک خاصیت مشترک هست. خود من هم همینطورم. چون روانشناسی خواندم، معمولا در یک نگاه هم درک میکنم. هم میفهمم. برای همین همه دوست دارند با من درد دل کنند.
گاهی آدمهای عجیبی را انتخاب میکنید برای فیلمها. مثلا بهروز صفاریان برای موسیقی «طهران، تهران» خیلی اتفاق دور از ذهنی هست. چطور این پیش میآید؟
خب آقای مهرجویی ملودی و حال و هوایی را که میخواهد میگوید و ایشان وقتی درک کرد آقای مهرجویی چه میخواهد همان را اجرا کرد و آقای مهرجویی خوششان آمد! ولی آن موزیکی را که میگوید «بی تو زمونه نامهربونه» را مونا خیلی دوست داشت. یعنی از یک سالگی عاشق این آهنگ بود. بعد ما همیشه میگفتیم برای این صحنه چه آهنگی بگذاریم که دستهجمعی بخوانند و خیلی شاد باشد. همان موقع مونا دوباره این آهنگ بیتو زمونه را گذاشت بعد یکدفعه گفتیم همین را بگذاریم و این به داستانمان هم میخورد. این تصادفهای اینطوری گاهی پیش میآید.
یعنی کار هنرمند شاید همین باشد. که این تصادفها را روی هوا شکار کند.
مهرجویی قبل از دختر دایی گمشده این روحیه را نداشت.
خب دختر دایی این روحیه را آورد دیگر!
دقیقا! خب ما هم دنبال همین میگردیم.
کلید مشکلات پیدا شد.
و اینکه این کلید چطور پیدا شد؟
کلید را خدا رساند دیگر!
یعنی در دوران «دختر دایی گمشده » حال خوشی داشتید؟
دقیقا. ما نمیخواستیم گرفتگی غروب توی چشمهایمان بیفتد. هر چند که غروب باشد و دوست داشتیم سوار قایقی پر از گل بشویم که از سطح دریای آبی فاصله داشته باشد.
و مهرجویی تصمیم گرفت مقداری تجدید نظر کند. ببینید شما که میگویید مهرجویی شاعر سینماست. قبل از «دختر دایی گمشده» یک شاعر بیشتر نمادپرداز بود. یعنی ارتباطش با زندگی به اندازه الان بیواسطه نبود.
شاید آن موقع قصیده یا غزل میگفت و بعد از آن شعر نو را شروع کرد!
یا مثلا سیر بازیگوشانهتری گرفت؟
آره. شعر آزاد در واقع شعر راحتتر.
شما خودتان کدام دوره را بیشتر دوست دارید؟
من همه دورهها را دوست دارم.
خانم محمدیفر در سنتوری دیالوگی داریم که میگویید این انرژی از کجا میآید. این انرژی از کجا میآید در دنیای مهرجویی؟ یعنی دنیای مهرجویی خیلی انرژیک شده؟
خدایا! حالا چشم نخورد مهرجویی...
فیلم «بنجامین باتن» را دیدید؟ شبیه بنجامین شده مهرجویی.
من همهاش که برایش اسفند دود میکنم، هر روز...
اگر ما هم دستمان میرسید و یادمان بود حتما این کار را میکردیم.
چه کاری؟
اسفند دود کردن...
از دور دود کنید انرژیاش میرسد!
ببینید حالا من تعبیرم را میگویم شما بگویید درست هست یا خیر. مثلا در دختر دایی گمشده خسرو شکیبایی، مهرجویی قبل هست، مهرجویی گاو و پری و.. آن خسرو شکیبایی روی زمین هست و الان آن علی مصفا بالایی است دیگر.
چقدر تعبیر جالبی! به این فکر نکرده بودم. جدی میگویم خیلی جالب است. خیلی شاعرانه است.
انرژی دنیای مهرجویی را چرا دیگران ندارند؟ چطور رسیده به این نقطه؟
برای اینکه اینجوری هست. یعنی از اول که به دنیا آمده با یک مقدار انرژی بیشتری خلق شده. همه آدمها انرژیهایشان یکسان نیست و تازه اگر یکسان باشد همه از انرژی خودشان درست استفاده نمیکنند و آن را گاهی هدر میدهند. ما انرژی حیاتی خودمان را مدیریت میکنیم.
اما مهرجویی چطور این انرژی را کنترل میکند برای خلق یک اثر هنری؟
چون عاشق کارش هست. عاشق هنر هست. یعنی بیشتر انرژیاش را روی کارش میگذارد.
ببینید به من گفتند «آسمان محبوب» را پیش بینی کن. گفتم: گل بخندید که از راست نرنجیم ولی، هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت. ولی این که میگویند شلخته است. یعنی واقعا اینطور کار میکند داریوش مهرجویی؟
شلخته یعنی چی؟
دارم انتقادهای دیگران را به شما میگویم. ببینید مثلا در مورد «طهران، تهران» میگویند تو چطور میتوانی از چنین فیلمی تعریف کنی، یک دوربین داریوش مهرجویی برداشته و همه را هم ریخته جلویش واقعا اینطوری هست یا کار جدی هست؟
من فکر میکنم چیزی که اینها اسمش را میگذارند شلختگی یک نوع بینظمی هست. ولی ما دو نوع بینظمی داریم. بینظمی حیاتی و بینظمی هندسی. بینظمی داریوش مهرجویی به نظرم بینظمی حیاتی هست. یعنی خلاقیت، یعنی دوری از کلیشهها خب این خیلی خوب است. به نظر من این بینظمی هست نه شلختگی. به نظرم بینظمی همیشه بد نیست. به نظرم جهان بینظمی حیاتی دارد. شب میشود. روز میشود. پاییز، تابستان، زمستان، نمیشود که همه چیز یکنواخت باشد. یکنواختی خوب نیست.
موقع اجرا چطور؟
ایشان موقع کار به شدت سختگیر هستند. پوست کله آدم را میکند! همه چیز باید برایش دقیق باشد. همه چیز باید برایش درست باشد.
مثال؟
مثلا سر همین «طهران، تهران» میدانید چقدر دنبال این خانه سالمندان گشتیم. که واقعیاش را پیدا نکردیم بعد یک جایی را طبق آن چیزی که آقای مهرجویی میخواست درست کردیم. شما به جزئیات در فیلمهای ایشان نگاه بکنید همیشه بهترین هست. مثلا پردهای که میخواستیم به مینیبوس بزنیم و رنگش لیمویی هست. مهرجویی رفت به پرده دست زد که نکند نایلونی باشد و نخی نباشد. حتی به جنس لباس بازیگر اهمیت میدهد. میگوید جنس لباس وقتی بد باشد در تصویر هم بد دیده میشود و اصلا شخصیت آن بازیگر خراب میشود. تمام این جزئیات برای ایشان مهم هست و خیلی سختگیر است و خیلی با انرژی کارش را می کند. بعضیها فکر میکنند که مثلا چون مهرجویی آسمان محبوب را 30 روزه تمام کرده و عجله کرده. اصلا عجله نکرد. تازه پایش هم گچ بود با این حال یک لحظه از کارش نمیگذشت.
برای پیش تولید هم اینطور هست؟
بله مثلا همین «مرد اسباببازی فروش» میدانید چقدر پیشتولیدش طول کشیده؟ ایشان وسواس دارند. خیلی حساسیت دارند نسبت به همه چیز مثلا به نظرتان چرا بازیگرهایی که در فیلمهای آقای مهرجویی بازی میکنند اینقدر خوب دیده میشوند؟ برای اینکه موقع انتخاب خیلی وسواس دارد. خیلی دقت میکند. خیلی فکر میکند.
انگار هر چیزی را اینقدر خوب سر جایش میگذارد که دیگر موقع اجرا اصلا لزومی ندارد بخواهد جا به جا بکند. و در مورد طرح و فیلمنامه؟
فیلمنامه باید حتما معماریاش درست شده باشد. منتها موقع فیلمبرداری بعضی وقتها فضا به آدمها یک چیزهای میدهد. مثلا همین آسمان محبوب لوکیشن خیلی خاصی داشت. خیلی عجیب غریب و جالب بود. یک ایدههایی به ما میداد.
فیلمنامههای شما چقدر موقع اجرا تغییر کرد؟
خب خیلی از سکانسهایمان تغییر کرد. نه اینکه فیلمنامه زیر و رو بشود یا شخصیت جدیدی اضافه بشود. اما مثلا موقع فیلمبرداری ما این ساختار را تزئین میکنیم. اما ساختمان باید محکم باشد و الا تا سناریویی کامل نشود کار را شروع نمیکنیم.
مثلا در «طهران تهران» آن آشپز پیانیست در سناریو بود؟
بود. تاکید کرده بودیم که حتما یک پیانو باشد و صحنهای که قرار هست دختر این خانم بیاید. اصلا برای همین برای آشپز کسی را انتخاب کردیم که بتواند پیانو بزند. یک سری جزئیات فقط موقع اجرا اضافه میشود. اما اصل داستان باید کامل باشد. مثلا همین سناریوی مرد اسباببازی فروش یک سال هست که داریم رویش کار میکنیم تا آن چیزی که ایشان میخواهد نشود کار شروع نمیشود. حالا سر صحنه ممکن هست یک چیزهای کوچکی را روتوش کنیم. یک کم دیالوگها را تغییر بدهیم.
شخصیت بازیگر چقدر در کار شما تاثیر میگذارد؟
مهرجویی خود آن آدم را برای نقشهایش پیدا میکند. وقتی یک شخصیت درونگرا میخواهد بازیگر باید درونگرا باشد. نمیتواند یک آدم هایپر را برای یک شخصیت درونگرا بگذارد و به خاطر همین هست که همه میگویند آقای مهرجویی خیلی با بازیگرهایش خوب کار میکنند.
یک ایده باید چه ویژگیی داشته باشد که شما بروید سراغش؟
خب یک مقدار سلیقهای هم هست. ممکن هست یک ایدهای از نظر یک نفر اصلا جالب نباشد. ولی یک کارگردان خوب بتواند خیلی فیلمنامه خوبی از آن در بیاورد و تمام آن معانی را که دوست دارد واردش کند. ایده هم یک چیزی هست که آدم خوشش میآید مثلا شما از یک رنگی خوشتان میآید و از یک رنگی خوشتان نمیآید. احساس میکنم اینها خیلی درونی هست نمیشود با کلمات مطرحش کرد.
ایده «سنتوری» از کجا آمد؟ منبع الهام «سنتوری» چه بود؟ کتابی، فیلمی، آدمی؟
ببینید ما فیلمنامه تولدت مبارک را داشتیم. اما بنا به دلایلی آن را آقای مهرجویی نخواست بسازد. شخصیتی که در تولدت مبارک بود واقعی بود. یک آدمی بود که دربارهاش یک چیزهایی شنیده بودم که یعنی یک کارهایی کرده و داشتیم درباره آن آدم حرف میزدیم و داستان را تغییر دادیم و یک داستان دیگر ساختیم.
آیا شده آگاهانه بگویید که ما با فیلمنامه کامل نمیرویم سر صحنه تا موقع اجرا ببینیم چه پیش میآید؟
نه! امکان ندارد. خیلی بد است. خطرناک هست اصلا. همه چیز به هم میریزد. برای اینکه درستش این هست که با فیلمنامه کامل کار را شروع کنیم. چون در غیر این صورت فشار وحشتناکی به آدم میآید. مگر میشود بگوییم برویم سر صحنه یک چیزی بگیریم؟ و این نه از روی اجبار هست نه از روی عادت روش درست کار این هست.
ببینید وقتی فیلم شما را میبينیم انگار این فیلمنامه کامل زندگی پیدا کرده. این اتفاق کجا شکل میگیرد؟ خودتان به عنوان کسی که هم بیننده این فیلمها هستید هم در ساختش دخیل هستید، این اتفاق واقعی شدن فیلمنامه فکر میکنید مهمترین بخشش کجاست؟
خب باید واقعی باشد. اگر واقعی احساس نشود که دیگر به درد نمیخورد. یعنی آقای مهرجویی حتی به کوچکترین دیالوگ سناریو حساسیت دارد. که این نباید مصنوعی باشد. نباید غلط باشد. هم باید درست باشد. هم باید طبیعی باشد. هم باید سر جایش باشد. هم باید مال همان آدم باشد. ایشان حتی به کوچکترین دیالوگ اهمیت میدهند.
مثلا سکانسی که هانیه در سنتوری کاهو را می زند به سنتور؟
بله حالا نه در جزئیات، ولی اینکه حتما باید چنین اتفاقی در آشپزخانه بیفتد در فیلمنامه بود. یا مثلا حتی جایی که هانیه و علی دارند میروند که روی آب چند تا بطری حرکت میکند. آن هم در سناریو بود اما بعضی چیزها هم سلیقهای هست.
مثلا دیالوگها یک حس روزمرهای دارد. مثلا اینکه یک جای دختر دایی گمشده میگوید: «اینکه مرده کامله.» این دیالوگ خیلی خوب است. یعنی جای دیگر باشد میگوید: «اینکه مرده»؟
آره. یعنی خودمان را جای آن آدم میگذاریم. یعنی آن حس را میگیریم. بعد میبینیم اینجا چه جوری میگوید. تا یک خورده از حالت معمولی در بیاید. یک خرده هم زنده باشد هم یک شوخی درش باشد. ادایی نباشد، خودمانی باشد و به آن آدم هم بخورد. این دیالوگها بستگی به شخصیت دارد. چون شخصیتها را ما دیگر خیلی خوب میشناسیم. شما باید آدمهای فیلمنامه را خیلی خوب بشناسی و بعد ببینی این آدم چهجوری حرف میزند چهجوری افکارش را منتقل میکند. سکوتش اصلا چه مفهومی دارد؟ چه جایی دارد؟ چه موقعهایی سکوت میکند؟ چه موقعهایی جواب میدهد؟ چه موقعهایی طفره میرود؟
دور و بر را زیاد نگاه میکنید؟ بین مردم و...
بله این خیلی مهم هست. کسی که کار هنری میکند به نظرم باید شنوایی خوبی داشته باشد. خوب نگاه کند و ببیند. سعی کند آدم ها را درک کند و به راحتی از کنارشان نگذرد.
مهرجویی انسانشناس بزرگی هست؟
خیلی انسانشناس بزرگی هست و خیلی زود کاراکتر آدمها را در میآورد. مثلا میگوید این یک آدم خیلی درونگرایی هست. این مثلا باسواده این بیسواده. این البته یک خاصیت مشترک هست. خود من هم همینطورم. چون روانشناسی خواندم، معمولا در یک نگاه هم درک میکنم. هم میفهمم. برای همین همه دوست دارند با من درد دل کنند.
گاهی آدمهای عجیبی را انتخاب میکنید برای فیلمها. مثلا بهروز صفاریان برای موسیقی «طهران، تهران» خیلی اتفاق دور از ذهنی هست. چطور این پیش میآید؟
خب آقای مهرجویی ملودی و حال و هوایی را که میخواهد میگوید و ایشان وقتی درک کرد آقای مهرجویی چه میخواهد همان را اجرا کرد و آقای مهرجویی خوششان آمد! ولی آن موزیکی را که میگوید «بی تو زمونه نامهربونه» را مونا خیلی دوست داشت. یعنی از یک سالگی عاشق این آهنگ بود. بعد ما همیشه میگفتیم برای این صحنه چه آهنگی بگذاریم که دستهجمعی بخوانند و خیلی شاد باشد. همان موقع مونا دوباره این آهنگ بیتو زمونه را گذاشت بعد یکدفعه گفتیم همین را بگذاریم و این به داستانمان هم میخورد. این تصادفهای اینطوری گاهی پیش میآید.
یعنی کار هنرمند شاید همین باشد. که این تصادفها را روی هوا شکار کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.