پدر
فروئيم گراخ يک بار ازدواج کرده بود. اين مربوط به مدتها پيش است- از آن موقع بيست سال ميگذرد. زنش برايش دختري به دنيا آورده و خودش سر زا رفته بود. اسم دخترک را باسيا1 گذاشتند. مادربزرگِ مادرياش در تولچين2 زندگي ميکرد. پيرزن دلِ خوشي از دامادش نداشت. ميگفت:«فروئيمِ گاريچي، اسبهاي سياه دارد، ولي دلش از پوست اسبهايش سياهتر است.»
پيرزن دل خوشي از دامادش نداشت و دخترک تازه به دنيا آمده را با خودش برد. بيست سال با اين دختر زندگي کرد و بعد از دنيا رفت. آنوقت باسيا برگشت پيش پدرش. ماجرا اينطور شروع شد.
روز چهارشنبة پنجم ماه، فروئيم با گاري از انبارهاي شرکت دريفوس3 گندم به بندر ميبرد تا بار کالدونيا4 کند. هوا که تاريک شد، دست از کار کشيد و به سمت خانه به راه افتاد. نبش خيابان پراخوروفسکايا5 به ايوان پياتيروبلِ6 نعلبند برخورد.
ايوان پياتيروبل گفت:«سلام، گراخ! يک زن دارد در خانهات را ميکوبد.» گراخ به راهش ادامه داد و زن غولپيکري را ديد که توي حياط ايستاده بود. لمبرهاي عظيم داشت، و گونههاي قرمز آجري.
زن با صداي کلفت گوشخراشي فرياد زد: «پاپا! بر شيطان لعنت، حوصلهام حسابي سر رفته! تمام روز منتظر بودم... ميداني، مامانبزرگ در تولچين از دنيا رفت.»
گراخ روي گاري ايستاده بود و زل زده بود به دخترش.
با نااميدي فرياد زد: «اينقدر جلو اسبها ورجه وورجه نکن! آن افسار را بگير ببينم! ميخواهي اسبها را به کشتن بدهي؟»
گراخ ايستاده بود روي گاري و شلاقش را تکان ميداد. باسيا افسار اسبِ بسته به مالبند را گرفت و اسبها را به اصطبل برد. زين و برگشان را باز کرد و رفت خودش را در آشپزخانه مشغول کند. پاپيچهاي پدرش را روي بند پهن کرد، قوري دودزده را با ماسه ساييد، و کوفتة بزرگي را توي قابلمة چدني گرم کرد.
گفت: «پاپا، چه گرد و خاک وحشتناکي!» پوستهاي گوسفند بو گرفته را از روي زمين برداشت و از پنجره بيرون انداخت. فرياد زد: «ولي من از شر اين گرد و خاک خلاص ميشوم!» و غذاي پدرش را گذاشت جلواش.
پيرمرد ودکا را با قوري لعابي سرکشيد و کوفتهاش را، که بوي خوش روزهاي کودکي را ميداد، خورد. بعد شلاقش را برداشت و از در بيرون رفت. باسيا هم دنبالش رفت بيرون. يک جفت پوتين مردانه پوشيده بود، با پيراهني نارنجي رنگ، وکلاهي که رويش پر از پرنده بود، و بغل دست پدرش روي نيمکت نشست. غروب قوز کرده از کنار نيمکت گذشت؛ چشمِ درخشان غروب در درياي آن سوي پِرِسيپ افتاد، و آسمان قرمز بود، به رنگ روزهاي قرمزي تقويم. همة داد و ستدها در خيابان دالنيتسکايا7 تمام شده بود، و تبهکارها در خيابان پُر سايه بهطرف فاحشه خانة ايوُشکا ساموئلسن8 ميرفتند. سوار درشکههاي لاک و الکل خورده بودند و، عين مرغهاي مگس، کُتهاي رنگوارنگ پوشيده بودند. چشمهايشان از حدقه بيرون زده بود، يک پايشان را روي رکاب گذاشته بودند، و دسته گلهاي پيچيده در زرورق را در دستهاي آهنين خود گرفته بودند. درشکههاي لاک و الکل خورده با سرعت گامهاي انسان حرکت ميکردند، و توي هر درشکه مردي با دسته گلي نشسته بود؛ سورچيها، که روي نيمکتهاي بلندشان سيخ نشسته بودند، همه، مثل ساقدوشهاي توي عروسي، فُکل زده بودند. پيرزنهاي يهودي، که کلاههاي بيلبه به سر داشتند، با رخوت گذرِ هر روزة اين صف را تماشا ميکردند- اين پيرزنهاي يهودي نسبت به همه چيز بياعتنا بودند، فقط پسرهاي مغازهدارها و کارگرهاي بارانداز بودند که به شاههاي مولداوانکا غبطه ميخوردند.
سالومونچيک کاپلون9 پسرِ بقال، و مونيا آرتيلريست10، که پدرش قاچاقچي بود، از آنهايي بودند که سعي ميکردند شکوهِ موفقيت ديگران چشمشان را نگيرد. هر دو، مثل دخترهايي که تازه عشق را کشف کرده باشند، وقتي از کنار باسيا رد ميشدند پيچ و تاب ميخوردند. زير گوش هم پچ پچ ميکردند و با دستهايشان ادا درميآوردند که اگر باسيا دلش بخواهد، چطور او را در آغوش ميگيرند. و باسيا بلافاصله دلش خواست، چون دختر سادهدلي بود از تولچين، شهري کوچک، خودبين و تنگنظر. شيرين پنج پوت11 و چند کيلو بالا وزن داشت، تمام عمرش بين بچههاي شرور سمسارهاي پادوليان12، کتابفروشهاي دورهگرد، و چوبفروشها زندگي کرده بود، و به عمرش کسي مثل سالومونچيک کاپلون را نديده بود. براي همين تا او را ديد، بنا کرد پاهاي چاقش را، که داشت توي آن پوتينهاي مردانه ميترکيد، لخلخ کشيدن، و با صداي رعد آسايي به پدرش گفت: «پاپا! آن آقا را ببين چقدر ناز است! ببين چه پاهاي عروسکي کوچولويي دارد! ميتوانم بخورمشان!»
يهودي پيري به اسم گالوبچيک13، که بغلدستشان نشسته بود، گفت:«آهان، آقاي گراخ. ميبينم که بچهات هوس کرده توي علفزار پرسه بزند.»
فروئيم شلاقش را کمي پيچاند و به گالوبچيک گفت: «همين را کم داشتم!» و رفت خانه که بخوابد، و به خواب عميقي فرو رفت چون حرف پيرمرد را باور نکرده بود. حرف پيرمرد را باور نکرده بود، ولي معلوم شد حسابي در اشتباه بوده. حق با گالوبچيک بود. گالوبچيک دلال ازدواج خيابان ما بود، شبها براي پولدارهايي که از دنيا رفته بودند دعا ميخواند، و از همة زير و بم زندگي خبر داشت. فروئيم گراخ اشتباه ميکرد. حق با گالوبچيک بود.
واقعيتاش را بخواهيد، از آن روز به بعد باسيا همة غروبها را بيرون در خانهشان ميگذراند. مينشست روي نيمکت، و براي خودش جهزيه ميدوخت. زنهاي آبستن کنارش مينشستند. يک عالم کرباس روي زانوهاي قوي چنبرياش پهن بود. زنهاي آبستن پر از انواع و اقسام چيزها بودند، مثل پستان گاو در علفزار که از شير گلگون بهاري پر ميشود، و آنوقت شوهرهايشان، يکييکي، از سر کار برميگشتند. شوهرهاي زنهاي دعوايي ريشهاي آشفتهشان را زير فوارة آب ميچکاندند، و بعد براي پيرزنهاي قوزي راه باز ميکردند. پيرزنها بچههاي شيرخوارة تپل را توي نهرها ميشستند، با دست به لمبرهاي براق نوههايشان ميزدند، و دامنهاي نخنمايشان را دور آنها ميپيچيدند. و باسياي اهل تولچين زندگي را در مولداوانکا، مادر سخاوتمند ما، اينطور ميديد، پر از بچههاي شيرخواره، لباسهاي کهنة آويخته بر بندها، و شبهاي زناشويي سرشار از آراستگي شهرهاي بزرگ و خستگيناپذيري سربازها. دخترک براي خودش هم چنين زندگياي ميخواست، ولي خيلي زود فهميد که دختر گراخ يک چشم نميتواند توقع داشته باشد شوهر خوبي گيرش بيايد. از آن به بعد، ديگر به پدرش نگفت «پدر.»
شبها سرش فرياد ميزد:«آهاي دزد موقرمز! آهاي دزد موقرمز! بيا غذايت را کوفت کن!»
و اين ماجرا تا وقتي باسيا براي خودش شش تا پيراهن خواب و شش تا تنکه با تور دوزي دانتل دوخت ادامه داشت. لبة تور را که دوخت، زد زير گريه و، با صداي نازک و آهستهاي که هيچ ربطي به صداي هميشگياش نداشت، از پشت پردة اشک به گراخِ استوار گفت: «هر دختري در زندگي دلش به چيزي خوش است.» گفت: «فقط من هستم که بايد مثل نگهبان شب توي انبار يک نفر ديگر بخوابم. پاپا، يک کاري برايم بکن، وگرنه خودم را ميکُشم!»
گراخ حرفهاي دخترش را تا آخر شنيد، و فرداي آن روز بالاپوشي از پارچة بادباني پوشيد و به ديدن کاپلونِ بقال در ميدان پريوُژنايا14 رفت.
تابلو طلاييرنگي بالاي مغازة کاپلون ميدرخشيد. بهترين مغازة ميدان پريوُژنايا بود. داخل مغازه پر از رايحة درياهاي دور و زندگيهاي شگفتانگيزِ ناشناخته بود. پسر بچهاي با آبپاش انتهاي خنکِ مغازه را آبپاشي ميکرد، و آوازي ميخواند که فقط بزرگترها مجاز بودند بخوانند. سالومونچيک، پسر صاحب مغازه، پشت دخل ايستاده بود. روي پيشخوان زيتونِ يونان، کرة مارسي، دانة قهوه، شراب مالاگاي ليسبون15، ساردينهاي شرکت «فيليپ و کانو»16 و فلفل قرمز چيده بودند. خودِ کاپلون با عرقگير توي ايواني که دور تا دورش را شيشه گرفته بودند در آفتاب نشسته بود و هندوانه ميخورد، هندوانة قرمز با تخمهاي سياه، تخمهايي کشيده شبيه چشمهاي دخترهاي آبزيرکاه چيني. شکم کاپلون در آفتاب روي ميز افتاده بود، و آفتاب نميتوانست هيچ بلايي سرش بياورد. ولي آنوقت چشم بقال به گراخ با بالاپوشِ پارچة بادبانياش افتاد و رنگ از رويش پريد.
گفت:«صبح شما بخير، موسيو گراخ،» و براي او جا باز کرد. «گالوبچيک به من گفت که از اين طرفها ميآييد. برايتان نيم کيلو چاي فرد اعلا آماده کردهام!»
و بنا کرد به حرف زدن دربارة يکجور چاي جديد که کشتيهاي هلندي به اودسا آورده بودند. گراخ با حوصله به حرفهايش گوش کرد، ولي بعد حرفش را قطع کرد، چون آدم سادهاي بود و شيلهپيله توي کارش نبود.
فروئيم گفت:«من آدم سادهاي هستم و شيلهپيله توي کارم نيست. هميشه پيش اسبهايم هستم و سخت کار ميکنم. حاضرم چند دست ملافة نو و چند تا سکه خرج باسيا کنم، و لازم به گفتن نيست که خودم پشت سرش ايستادهام- هر کسي هم که فکر ميکند اينها کافي نيست ميتواند برود به جهنم!»
کاپلون، که بازوي گاريچي را نوازش ميکرد، تندتند گفت:«چرا ما بايد برويم جهنم؟ اين حرفها ضرورتي ندارد، موسيو گراخ. ما شما را خوب ميشناسيم و ميدانيم که دستِ کمک داريد، حالا بگذريم که ممکن است حرفهايتان به آدم بَر بخورد- خُب، شما خاخامِ کراکوف نيستيد، البته خود من هم با خواهرزادة موساي مونتهفيورهاي17 زير حجلة ازدواج نايستادهام، ولي ما بايد مراعات کنيم... بايد مراعاتِ حال مادام کاپلون را بکنيم، خانم موقري است- خدا هم نميداند که اين زن چه ميخواهد...»
گراخ حرف بقال را قطع کرد:«من ميدانم، ميدانم که سالومونچيک باسياي من را ميخواهد. ولي مادام کاپلون من را نميخواهد.»
«درست است! من تو را نميخواهم.» اين صداي فرياد مادام کاپلون بود که کنار در ايستاده بود و گوش ميکرد، و يکپارچه آتش، با سينهاي که مدام بالا و پايين ميرفت، وارد ايوان شيشهاي شد. «من تو را نميخواهم، گراخ، همانطور که آدميزاد مرگ را نميخواهد! من تو را نميخواهم، همانطور که عروس نميخواهد صورتاش پر از جوش بشود! يادت باشد که مرحوم بابابزرگ عزيز ما بقال بود، و ما بايد اصل و نسبمان را حفظ کنيم.»
گراخ به مادام کاپلونِ برافروخته گفت: «شما ميتوانيد اصل و نسبتان را حفظ کنيد،» و رفت خانه.
باسيا با لباس نارنجيرنگش منتظر او بود. ولي پيرمرد، بيآنکه حتي نگاهي به او بيندازد، پوستيني زير گاري پهن کرد و گرفت خوابيد، و تا وقتي که دست قدرتمند باسيا او را از زير گاري بيرون کشيد، خواب بود.
دختر به زمزمه- زمزمهاي که ابداً شبيه زمزمههاي معمولش نبود- گفت: «اي دزد موقرمز! من چرا بايد با اين اخلاق تو سر کنم. دزد موقرمزر، چرا عين کندة درخت ساکتي؟»
گراخ به او گفت: «باسيا! سالومونچيک تو را ميخواهد، ولي مادام کاپلون من را نميخواهد. دختر يک بقال را ميخواهد!»
پيرمرد پوستينش را مرتب کرد و دوباره خزيد زير گاري، و باسيا دواندوان از حياط بيرون رفت.
همة اينها در يک روز شبات اتفاق افتاد،در يک روز استراحت. چشم ارغواني غروب، که روي زمين ميگشت، عصرهنگام به گراخ افتاد که زير گارياش خروپف ميکرد. پرتوي بيدليل بر مرد خفته تابيد، و با ملامتِ سوزانش او را به سوي خيابان دالنيتسکايا راند که خاک آلود و درخشان بود، چون چاودار سبز در باد. تاتارها در خيابان دالنيتسکايا راه ميرفتند، تاتارها و ترکها با ملاهايشان. از زيارت مکه بر ميگشتند و به خانههايشان در استپهاي اورنبورگ18 و ماوراي قفقاز19 ميرفتند. کشتي بخاري آنها را به اودسا آورده بود، و از بندر به مهمانخانة ليوبکا اشنايوايس، ملقب به ليوبکاي قزاق، ميرفتند. تاتارها عباهاي راه راهِ شق و رق به تن داشتند، و خيابانها را با عرقِ بُرنزي بيابانها ميپوشاندند. دور فينههايشان حولههاي سفيد پيچيده بودند، به نشانة آنکه به زيارت کعبة پيامبر نايل شدهاند. زائران تا نبش خيابان رفتند و به سمت خانة ليوبکا پيچيدند، ولي نتوانستند داخل شوند چون جمعيت زيادي جلو دروازه جمع شده بودند. ليوبکا اشنايوايس، که کيفش به شانهاش آويزان بود، موژيک مستي را کتک ميزد، و او را به سمت خيابان هل ميداد. با مشتش، که آن را مثل دايرة زنگي سفت نگه داشته بود، به صورت موژيک ميکوفت، و با دست ديگرش او را سرپا نگه داشته بود که نيفتد. رشتههاي خون از لاي دندانهاي موژيک راه افتاده بود و از کنار گوشهايش ميگذشت گيج و پريشان بود، طوري به ليوبکا نگاه ميکرد انگار او پاک غريبه باشد. آن وقت روي سنگها ولو شد و خوابش برد. ليوبکا لگدي حواله اش کرد و برگشت توي مغازه اش. ييفزل، نگهبانش، دروازه را پشت سرش بست، و براي فروئيم گراخ، که از آنجا رد ميشد، دست تکان داد.
فرياد زد: «سلام، گراخ! اگر ميخواهي يک چشمة واقعي از زندگي را ببيني، بيا توي حياط ما- کلي ميخندي!»
و نگهبان گراخ را برد پاي ديواري که زائرهايي که شب پيش رسيده بودند آنجا اتراق کرده بودند. پيرمرد ترکي با عمامة سبز، پيرمرد ترکي سبز و سبک چون برگ روي علفها دراز کشيده بود. سر تا پايش را دانههاي مرواريد گونِ عرق پوشانده بود، به سختي نفس ميکشيد، و چشمهايش در چشمخانه ميچرخيد.
ييفزل نشانِ روي کتِ مندرسش را مرتب کرد و گفت: «ايناهاش! اين هم يک صحنه از اپراي واقعي «بيماري ترکي». اين پيرمرد دارد ميميرد، ولي کسي نبايد دکتر خبر کند، چون آنها معتقدند هرکس در راه برگشت از خانة خداي محمدي بميرد آدم خوشبخت و متمکني است...» ييفزل رو کرد به پيرمرد محتضر و فرياد زد:«حلوا! دکتر آمده معالجهات کند!» و زد زير خنده.
پيرمرد ترک با هراس و نفرتي کودکانه به نگهبان نگاه کرد، و رويش را برگرداند. ييفزل، مشعوف از کاري که کرده بود، گراخ را به سرداب شراب در آن سوي حياط برد. در سرداب، چراغها را ديگر روشن کرده بودند، و صداي موسيقي به گوش ميرسيد. يهوديهاي پير با ريشهاي انبوه آهنگهاي رومانيايي و يهودي مينواختند. مندل کريک سرِ ميزي نشسته بود و در پيالة سبزرنگي شراب مينوشيد، و تعريف ميکرد که چطور پسرهاي خودش- بنيا پسر بزرگش، و ليوفکا که از همه کوچکتر بود- زدهاند او را ناقص کردهاند. با صدايي خشدار و ترسناک داستانش را فرياد ميکرد، دندانهاي خردشدهاش را نشان ميداد، و ميگذاشت دور و بريهايش به جراحتهاي شکمش دست بزنند. صديقهاي والهينيا20، با صورتهاي چيني مانند، پشت صندلي مندل کريک ايستاده بودند و مات و مبهوت به لافهاي او گوش ميکردند. از همة حرفهايش حيرت ميکردند، و گراخ براي همين از آنها بدش ميآمد.
زير لب گفت:«لافزنِ پير!» و دستور داد برايش شراب بياورند.
آنوقت فروئيم صاحب مهمانخانه، ليوبکاي قزاق، را صدا کرد. ليوبکا دم در ايستاده بود و فحشهاي آبدار ميداد و پيکهاي ودکا را پشت هم بالا ميانداخت.
چپچپ به فروئيم نگاه کرد و سرش فرياد کشيد:«چيه!»
فروئيم به او اشاره کرد که بيايد کنارش بنشيند، و گفت: «مادام ليوبکا. شما زن باهوشي هستيد، و من آمدهام پيش شما انگار رفته باشم پيش مادر خودم. من به شما ايمان دارم، مادام ليوبکا- اول خدا، و بعد شما.»
ليوبکا فرياد زد: «چي ميخواهي؟» و به سرعت سرداب را دور زد و آمد کنار او نشست.
گراخ گفت: «توي مهاجرنشينها، آلمانيها محصول گندم خوبي برداشت ميکنند، ولي در قسطنطنيه بقالها جنسهايشان را مفت ميفروشند. در قسطنطنيه يک پوت زيتون را ميشود به سه روبل خريد، و بعد آن را در اينجا کيلويي شصت کوپک فروخت! کار و بار بقالها واقعاً سکه است، مادام ليوبکا، حسابي پروار شدهاند، و اگر با آنها خوب تا کنيد، احتمالاً نانتان توي روغن است. اما من توي اين کار تک و تنها هستم، مرحومِ ليوفکابيک21 از دنيا رفته، و کسي نمانده که به او متوسل شوم، مثل خدا در آسمانها تک و تنها هستم.»
ليوبکا به او گفت: «بنيا کريک! سرِ قضية تارتاکوفسکي به بنيا متوسل شدي، چرا نميروي سراغ بنيا؟»
گراخ حيرتزده، تکرار کرد: «بيناکريک؟ حالا که فکرش را ميکنم ميبينم او هم عزب است.»
ليوبکا گفت:«آره عزب است. کاري کن که باسيا را بگيرد، بهش پول بده، باهاش کنار بيا.»
پيرمرد مثل پژواک صدا، پژواکي دور، تکرار کرد:«بنيا کريک. يادِ او نبودم.»
فروئيم گراخ از جا بلند شد، آهسته حرف ميزد و تتهپته ميکرد. ليوبکا راه افتاد، و او هم دنبالش رفت. از عرض حياط گذشتند و رفتند بالا به طبقة دوم. در طبقة دوم، زنهايي که ليوبکا براي مهمانهايش نگه ميداشت زندگي ميکردند.
ليوبکا به گراخ گفت:«داماد ما پيش کاتيوشاست. توي راهرو منتظرم بمان!» و رفت سمت اتاق انتهاي راهرو، که بنيا در آن با زني به اسم کاتيوشا توي رختخواب بود.
ليوبکا به مرد جوان گفت: «قربان صدقه رفتن ديگر بس است! اول بايد سر و سامان بگيري، بنچيک، و بعد ميتواني تا دلت مي خواهد قربان صدقه بروي. فروئيم گراخ دنبالت ميگردد. براي کاري يک مرد لازم دارد، ولي کسي را پيدا نميکند.»
بعد هرچه دربارة باسيا و قضية گراخ ميدانست برايش تعريف کرد.
بنيا ملافه را روي پاهاي لخت کاتيوشا کشيد و گفت: «دربارهاش فکر ميکنم. دربارهاش فکر ميکنم. بگذار پيرمرد يک کم منتظر بماند.»
ليوبکا به گراخ، که هنوز توي راهرو ايستاده بود، گفت: «يک کم منتظر بمان. يک کم منتظر بمان دارد دربارهاش فکر ميکند.»
ليوبکا براي گراخ صندلي آورد، و او در انتظار بيپايان فرو رفت. مثل موژيکي در ادارهاي دولتي، با شکيبايي منتظر ماند. آن طرف ديوار، کاتيوشا ناله ميکرد و يکهو ميزد زير خنده. پيرمرد دوساعتي چُرتش برد، شايد هم بيشتر. مدتها از عصر گذشته و شب شده بود. آسمان سياه شده، و راههاي شيرياش پر از طلا و درخشش و خنکا شده بود. درِ سرداب ليوبکا را ديگر قفل کرده بودند، مستها مثل اثاثية شکسته توي حياط ولو شده بودند، و ملاي پير با عمامة سبز حوالي نيمهشب مرده بود. آنوقت صداي موسيقي از سمت دريا به گوش ميرسيد- بوقها شيپورهاي شکارِ کشتيهاي انگليسي- صداي موسيقي از سمت دريا آمد و محو شد، ولي کاتيوشاي خستگي ناپذير، همچنان بهشت گليرنگِ روسياش را به روي بنيا کريک گشوده بود. در آن سوي ديوار ناله ميکرد و يکهو ميزد زير خنده. فروئيم پير بيحرکت جلو در اتاق او نشسته بود. تا ساعت يک صبح منتظر ماند، بعد در زد.
با صداي بلند گفت:«هِي! من را دست انداختهاي؟»
بنيا عاقبت در را باز کرد.
دستپاچه، در حالي که لبخند بر لب داشت و خودش را با ملافهاي ميپوشاند، گفت: «موسيو گراخ! وقتي جوانيم، دخترها به چشممان انگار مالي هستند، ولي آنها فقط کاه هستند که خود به خود آتش ميگيرد.»
لباس پوشيد، تختخواب کاتيوشا را مرتب کرد، بالشش را تکاند، و با پيرمرد رفت توي خيابان، آنقدر راه رفتند تا به گورستان روسها رسيدند، و در گورستان منافع بنيا کريک و گراخ تبهکار پيرو خشن با هم تلاقي کرد: منافعشان با هم تلاقي کرد چون باسيا براي شوهر آيندهاش سه هزار روبل جهاز ميآورد، با دوتا اسب اصيل، و يک رشته گردنبند مرواريد. به اين دليل هم تلاقي کرد که کاپلون مجبور بود به بنيا، شوهر باسيا دو هزار روبل بدهد. گناه کاپلونِ ميدان پريوُژنايا نخوت خانوادگي بود. از فروش زيتونهاي قسطنطنيه پول و پلهاي به هم زده بود، هيچ شفقتي نسبت به عشق اول باسيا نشان نداده بود، و باري همين بود که بنيا تصميم گرفت وظيفة خلاص کردن کاپلون را از شر آن دوهزار روبل به عهده بگيرد.
به پدرزن آيندهاش گفت: «پاپا، من اين وظيفه را به عهده ميگيرم. به ياري خدا همة بقالها را به سزاي اعمالشان ميرسانيم.»
اين کلمات موقع سپيدهدم ادا شد، وقتي که شب ديگر سپري شده بود. و در اينجا داستان جديدي آغاز ميشود، داستان سقوط خاندان کاپلون، زوال تدريجي آن، داستان ايجاد حريق و تيراندازي در شب. و همة اينها- سرنوشت کاپلونِ متکبر و سرنوشت باسيا – همان شب معين شد که پدر باسيا و نامزد ناگهانياش سلانه سلانه از کنار گورستان روسها گذشتند. مردهاي جوان دخترها را پشت پرچينها ميکشيدند، و صداي بوسهها روي سنگ قبرها منعکس ميشد.
ایساک بابل
برگردان: مژده دقیقی
برگرفته از: عدالت در پرانتز(مجموعة داستانهاي ايساک بابل)
پانويسها:
1- Basya
2- Tulchin
3- Dreyfus
4- Caledonia
5- Prokhorovskaya
6- Ivan Piatirubel
7- Dalnitskaya
8- Ioska Samuelson
9- Solomonchik Kaplun
10- Monya Artillerrist
11- Pood ، واحد قديمي وزن روسي تقريباً معادل5/16 کيلوگرم.
12- Podolian
13- Golubchik
14- Privoznaya
15- Lisbon Malaga
16- Philippe and canot
17- Moses Montefiore
18- Orenburg
19- Transcaucasia
20- Volhynia
21- Lyovka bik
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.