۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی بخش هفدهم

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی
بخش هفدهم؛ سال‌های پرالتهاب









در بخش شانزدهم محمود دولت‌آبادی گفته بود «من یک روستایی هستم و روستاییان هم یک صفاتی دارند؛ در عین حال که پیش‌بینی می‌کنند این ابر باران خواهد داشت، قادر هستند پیش‌بینی کنند که این ابر با توجه به رنگی که دارد چه نوع بارانی خواهد داشت.» ادامه‌ی گفتگو را با اشاره به این سخنان پی‌می‌گیریم ...
 
شما که در جریان تحولات انقلاب و سرنگونی حکومت شاه و شکل‌گیری حکومت جمهوری اسلامی بودید آن زمان چه حسی نسبت به آینده داشتید. فکر می‌کردید که این ابر چه جور بارانی یا سیلابی در پی خواهد داشت؟
محمود دولت‌آبادی: آره، پیش‌بینی کرده بودم. حقیقت‌اش را بخواهید من دوبار رفتم تظاهرات. یکبار هنگامی که هنوز جریانات راه نیفتاده بود خیلی کوتاه در یک تظاهرات شرکت کردم. درست خاطرم نیست کارگران برق بودند یا کی بودند ... و یک بار هم روزی که شاه از ایران رفت. وقتی شاه رفت من یک حس عجیبی پیدا کردم. نمی‌دانم... رفتم پیاده‌رو با خودم گفتم، یعنی شاه مملکت ناگهان باید برود؟! نه، نه، از این که می‌دیدم همه چیز دارد به هم می‌ریزد زیاد خوشم نمی‌آمد، و فکر می‌کردم چه چیزی به جای این به هم ریختن‌‌ها ساخته می‌شود؟ از چهار راه پهلوی رد می‌شدم دیدم که یکی دوتا از آن آدم‌ها که معلوم بود خودشان جزو مصرف‌کنندگان مواد الکلی هستند، از توی زیرزمین همین‌جور بطری‌ها را می‌آورند توی خیابان می‌شکنند و فلان می‌کنند. من بیشتر به مسائل فکر می‌کردم و به اینکه ... به کجا می‌خواهد منجر بشود؟ البته به همسرم گفتم که حتماً بایستی روسری سر کنی و این می‌شود، آن می‌شود و ... پیش‌بینی‌هایی کرده بودم و به اعتبار همین پیش‌بینی‌ها هم رفتم یک گوشه نشستم به کار. گفتم من بایستی کار خودم را انجام بدهم، تاریخ هم کار خودش را انجام می‌دهد. چنانچه در شب‌های حکومت نظامی هم جای خالی سلوچ را می‌نوشتم.

البته شما بعد از انقلاب به نوعی فعال شدید ... در فعالیت‌های سندیکایی که آن زمان می‌توانست سیاسی هم محسوب بشود، تشکیل سندیکای تئاتر که شما دبیریش را به عهده داشتید به همان ماه‌های نخست پس از انقلاب و آغاز سال ۱۳۵۸ برمی‌گردد که همزمان دفتر کانون نویسندگان هم بسته می‌شود. و بعد شروع "انقلاب فرهنگی" یا چیزی که به اسم انقلاب فرهنگی شناخته شده ... منظورم این‌ست که شما در چنین فضایی وارد فعالیت سیاسی شدید؛ چون بالاخره فعالیت سندیکایی برای ما همیشه مترادف با فعالیت احزاب سیاسی، گروه‌های سیاسی یا تشکل‌های سیاسی بوده.
آن فعالیت بیان‌کننده نگاه دمکراتیک من بود. برای شما توضیح می‌دهم ... من از کانون نویسندگان زود آمدم بیرون. همان کانونی که رفته بودم و متنی داده بودم که در آنجا چاپ شده بود و گفته بودم که از نظر من زندانی سیاسی بودنم چیزی را تغییر نداده و من فقط نویسنده‌ام. متنی هم آنجا نوشتم که اجازه بدهید این کانون در اندازه‌های صنفی خودش با مطالبات قانونی خودش باشد، که کسی وقعی نگذاشت و من آمدم بیرون. وقتی آمدم بیرون بچه‌های تئاتر پراکنده بودند. خوب من تا قبل از آنکه بروم زندان روی صحنه تئاتر بودم. آمدند، رفتند، گفتیم، نشستیم. من گفتم که کاری به احزاب و گروه‌ها ندارم، هرکدامتان متعلق به هر جا هستید، هستید. من پیشنهاد می‌کنم که یک فستیوال تئاتر برگزار بکنیم با حضور همه‌ی گروه‌ها و این کار را هم در تئاترهای لاله‌زار انجام بدهیم. یعنی همان تئاترهایی که من در آغاز جوانی پشت یکی از میکروفون‌هایش می‌ایستادم و رکلام می‌کردم.
که انجام هم شد، برگزار شد.
برگزار شد. و من به آن بینش دمکراتیک خودم در آن زمان که همه چسبیده بودند به این حزب و آن حزب، مفتخرم. گفتم ببینید آقا از تئاتر سیاه‌بازی شروع می‌کنیم. تئاتر دانشجویی توش هست، تئاتر گروه‌هایی که گرایش‌های سیاسی دارند توش هست، تئاتر گروه‌هایی که با دولت کار می‌کردند توش هست... گفتم همه‌ی اینها باید باشند تا من این مسئولیت را بپذیرم. آنها هم پذیرفتند و ما ده شب یا دوازده شب، در آن سالن‌ها اجرای تئاتر داشتیم که چقدر هم با استقبال تماشاچی مواجه شد. یادم می‌آید مهدی فتحی در پایان آن فستیوال یک حرفی به من زد که برای همیشه در خاطرم مانده. لطف کرد، گفت کاری که تو کردی ... گفتم، نه این کاری که ما کردیم... اما منظورت چیه؟ گفت این تئاترها می‌میرند و این کاری که تو کردی خانه‌روشنان این تئاترها بود. گفتم من تنها نکردم، همه این کار را انجام دادند ولی این حرف برای من خیلی قابل تامل بود و هست. و همینطور هم شد. بعد از آن، تئاترها را ویران کردند. ولی آن نوع کاری که ما انجام دادیم خیلی خوب بود. کاری که با "مهدی مصری"(۱) آغاز شد و با تئاترهای دانشجویی، لاله‌زاری و دیگران ادامه یافت.
ولی هنوز شب افتتاح شروع نشده بود یک کسی به عنوان خبرنگار آمد که می‌خواهم با شما مصاحبه کنم. گفتم بنشین تئاتر را ببین بعد مصاحبه کن. گفت نه، همین الان! من فهمیدم که این بازجویی است. گفتم ما می‌خواهیم این کار را بکنیم، آن کار را بکنیم و به جایی هم وابسته نیستیم... من در آن زمان تنها کسی بودم که گفتم تعزیه هم بخشی از تئاتر ماست. اما آن روزها به تعزیه‌گردان‌ها دسترسی پیدا نمی‌کردیم. بله، این کار با مسئولیت من انجام گرفت و خیلی هم خوب بود. بعد از آن بود که از درون همین مجموعه کسانی رفتند توی دستگاه‌های دولتی پست گرفتند، و بعد شروع کردند به مخالفت با سندیکا و ... من فکر کردم وقتی که جمع از درون دارد می‌پاشد، و درونش رخنه افتاده، دیگر کوشش برای دور هم نگه داشتن افراد بیفایده است. تزی که من داشتم و حرف‌هایی که درباره تئاتر زده بودم در "بولتن صحنه" موجود است. من معتقد بودم که تئاتر بایستی ملی باشد و از کمک دولت هم بهره‌مند باشد. یعنی تئاتر بایستی در درجه اول به گیشه وصل باشد. هنرپیشه باید بداند، کارگردان و نمایش‌نامه‌نویس باید بدانند که تئاتری باید اجرا کنند که مردم بیایند بلیط آن را بخرند و ببینند. ممکن است همه‌ی هزینه‌ها از گیشه تامین نشود و کسر بیاید، که مثل همه جای دنیا دولت هم باید به این تئاترها کمک بکند. این در حقیقت تزی بود که حالا به زبان من بیان می‌شد. ولی وقتی که رفتند چسبیدند به دولت، و به تئاتر دولتی، دیگه من که نمی‌توانستم جلو آنها را بگیرم. بعد با آنها صحبت کردم، گفتم شما کار خوبی نکردید.
(سر و صدای ریختن بطری‌ها توی سطل در حیاط) داشتیم می‌رسیدیم به سال‌های پایان دهه‌ی پنجاه و آغاز جنگ ایران و عراق ... مثل اینکه آن بیرون هم جنگ آغاز شد!
بله، مثل این که شیشه‌باران است!...
اتفاقاً آغاز جنگ بود که آن تئاترها اجرا شد. یادم هست که با شروع یا در آستانه‌ی جنگ این فستیوال آغاز شد. بله ...




... و بعد از مدتی هم این کار را گذاشتید کنار... خوب می‌رسیم به دهه‌ی شصت که چقدر دهه‌ی ... خواستم بگویم دهه‌ی بسیار متفاوتی، دیدم که تمام دهه‌هایی که تا حالا مرور کردیم، متفاوت، پر التهاب و پرحادثه بوده و به قول شما در ادامه‌ی هم... اما در این دهه چند اتفاق هست که شاید این دوره را اندکی متفاوت‌تر می‌کند؛ مثلا موفقیت‌های شما ... این دهه می‌تواند نقطه عطفی در موفقیت‌های ادبی شما محسوب بشود. اتفاق‌های اجتماعی این دهه هم اتفاق‌های بسیار مهم و تعیین کننده‌ای هستند، مرگ و میرهای این دهه هم بسیار مرگ و میرهای تعیین‌کننده و مهمی هستند؛ باز چه برای شما و چه برای جامعه.
جنگ در روزهای پایانی تابستان ۵۹ آغاز شد، و شما ابتدای سال شصت پدرتان را از دست دادید ... سال ۶۵ مادرتان را از دست می‌دهید و در این فاصله، ابتدای دهه‌ی شصت سعید سلطانپور اعدام می‌شود (اول تیر ۶۰)، اواسط این دهه (دوم آذر ۶۴) مرگ غلامحسین ساعدی اتفاق می‌افتد و اواخر دهه مهدی اخوان ثالث اندکی بعد از بازگشت از سفری که با هم به اروپا و همین برلین کرده بودید فوت می‌کند. اتفاق‌های بسیار دیگری هم هست ... اگر اجازه بدهید اول از بخش نوشتن شروع بکنیم. شما اواسط این دهه بالاخره موفق شدید اجازه انتشار "کلیدر" را که به پایان رسانده بودید بگیرید. بعد طرحی را ریختید برای نوشتن "روزگار سپری شده مردم سالخورده" که خودتان آن را یکی از آثار محوری کارنامه ادبی‌تان توصیف می‌کنید. و در فاصله‌ی آن دو "زوال کلنل" را نوشتید که به گفته‌ی خودتان به عنوان پلی باشد میان این دو اثر ... که البته فضایی کاملاً متفاوت با این اثر دارد. به هر حال این دوره‌ای است که شما بالاخره رها شدید؛ موفق شدید "کلیدر" را به سرانجام برسانید و آنطور که خودتان توصیف کرده‌ا‌ید، این "بار گران" را به مقصد برسانید. فکر می‌کنم حتی پیش از آن دوره بازخورد این کار در جامعه ـ جامعه کتابخوان منظورم است ـ برای شما باید رضایت‌بخش بوده باشد. چون این کار از اول که جلدهای آغازینش منتشر شد با موفقیت بسیار زیادی همراه بود. در مورد واکنش جامعه ادبی شاید بشود دو نوع برخورد را از هم تفکیک کرد؛ یکی اینکه جامعه ادبی، یا جامعه روشنفکری کم و بیش به رفتار ... شاید بشود گفت به رفتار سرد یا نامهربانانه با شما ادامه داد. ولی از منظر دیگر می‌شود گفت که همین اثر شما را، حتی به آن جامعه ادبی هم تحمیل کرد. می‌خواستم بپرسم با این تعبیر موافق هستید؟ که از این نقطه شروع کنیم. یا خودتان این روند را چطور می‌بینید.
خوب، به توضیحی که شما دادید من چیزی اضافه نمی‌کنم ... اما فقط در مورد مسیر طی شده باید بگویم، از پنجاه و نه که من متوجه شدم، مجموعه تئاتر از درون متلاشی شده و هر کسی به سویی رفته، آمدم نشستم خانه. از پنجاه و نه تا بیست فروردین شصت و دو بی‌امان و یکسره کار کردم، و پدر عزیزم - که انگار آورده بودم توی خانه‌ی من بمیرد- شب تنها مرد و من در آشپزخانه داشتم می‌نوشتم. بعد از آن مهاجرت‌های خانوادگی ما آغاز شد؛ مهاجرت خواهرم و برادرم با خانواده‌هاشان، که ساده نبود به‌خصوص که برادرم حسین دولت‌آبادی تنها رفت و خانواده‌اش، همسرش با سه تا فرزند کوچک باقی ماندند.
جنگ شروع شده بود، پدرم فوت کرده بود، مادرم بد حال بود ... ولی من بی‌امان می‌نوشتم تا سرانجام سال شصت و دو این کتاب به پایان رسید. قبلاً مجلد اول این کتاب را منتشر کرده بودم. یک‌وقتی بهرام بیضایی را توی خیابان دیدم. سوارش کردم، ضمن اظهار لطفی که کرد گفت چطور این اثر را ناتمام منتشر کردی؟ گفتم خوب برای اینکه یک نشانه‌ای دست مخاطب باشد و آنها هم به اندازه من طلبکار خواندن این کتاب بشوند! باری ... کار را به انجام رساندم و دادم برای مجوز که یکی دوسالی طول کشید. بدیهی‌ست که با همان تعابیری که شما به کار بردید ... خوب از جانب معدودی افراد با سردی مواجه شد. ولی پیش از این آن آثاری که من نوشته بودم و "سلوچ" با تیراژ وسیعی چاپ و منتشر شده بودند ...
اگر اشتباه نکنم، "با شبیرو" بعد از انقلاب با تیراژ هفتادهزار نسخه منتشر شده بود.
شاید، با اجازه و بی‌اجازه...، ناشری بود که قبلا گفتم، پولی داده بود که ما یک اتاق شصت متری بخریم و کتاب‌های من دست او بود. وقتی هم که زندان بودم این کتاب‌ها چاپ می‌شد؛ هم در ایران و هم در خارج از ایران و اغلب بدون اجازه و اطلاع ما. "سلوچ" را هم در سال پنجاه و هشت دادم برای چاپ. و به هر حال این آثار که درآمد خوانندگانی از لایه‌های مختلف داشتند؛ از استاد دانشگاه تا زن خانه‌دار ... و مثلاً حتی یک بچه چوپان، اگر به دستشان رسیده بود. به‌خصوص زن‌ها و مردم شهرستان آنقدر این کتاب را به اصطلاح پذیرفتند و هی تجدید چاپ شد که به هر حال آن تعبیری که شما به کار بردید، عملی شد. یعنی سال ۶۴ که این کتاب اجازه انتشار گرفت من ۴۴ ـ ۴۵ سالم بود... بله، یعنی بعد از بیست و پنج سال کار سرانجام، آثار این نویسنده‌ی به ظاهر عبوس و در باطن بسیار مهربان، که همه را دوست می‌داشت و می‌دارد، دیگر جامعه کوچک ادبی و روشنفکری را هم مجاب کرد. اگرچه بسیاری از آنها از خواندن این کتاب طفره رفتند و به همین جهت هم قضاوت‌هایی که کردند، قضاوت‌های علمی و قضاوت‌های منطقی نبود؛ بیشتر قضاوت‌ها از نخواندن این کتاب ناشی می‌شد. ولی اینها دیگر برای من اهمیت نداشت ... چون کارهایی را که باید انجام می‌دادم، انجام داده بودم و حالا بایستی سراغ کاری می‌رفتم که اسمش "روزگار سپری شده مردم سالخورده" شد. و در زیرساخت ذهن من ضمن نوشتن "کلیدر" روی این اثر هم کار می‌شد. اما "کلنل" غافلگیرکننده بود، برای اینکه در حالی که هنوز داشتم "کلیدر" را می‌نوشتم به کابوس من آمده بود؛ به صورت کابوس بر من ظاهر شد و نمی‌توانستم پیش از نوشتن آن به "روزگار سپری شده" بپردازم. بایستی حتماً این کتاب را می‌نوشتم، که دوسال تمام در این اثر غوطه زدم و نوشتم و گذاشتم کنار و بعداً رفتم سراغ "روزگار سپری شده" که تا آن زمان سیزده بار نوشتن آن را شروع کرده بودم و گذاشته بودم کنار، شروع کرده بودم و گذاشته بودم کنار! آره، و همانطور که شما گفتید،"کلنل" پلی است بین "کلیدر" و "روزگار سپری شده ..."
به لحاظ کار ... به لحاظ مضمون که این آثار با هم خیلی متفاوت هستند؛ یعنی می‌خواستید به این طریق از آن فضا جدا و وارد فضای ...
از آن فضای حماسی و عشقی یا غنایی جدا بشوم و وارد فضای تیره و خیلی اندوه‌بار بشوم. این فضا آنقدر خاکستری و نیلی بود که من که عاشق موسیقی هستم، موسیقی شنیدن را از یاد بردم.
[ادامه دارد ...]



________________

پانوشت.
۱. مهدی مصری از پیشکسوتان تاتر روحوضی و سیاه بازی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.