آن روزها همدلی و برادری، امید و ایمان و ایران هنوز قیمت داشت
این یادداشت که به طور گستردهای در شبکههای اجتماعی در حال دست به دست شدن است، عصارهای از بیانیهها و مواضع میرحسین را در خود نهفته دارد. نویسندهی این متن برای ما ناشناخته است، اما به خواندنش میارزد و دستکم میتواند به یاد همه بیاورد که برخی مفاهیم، که روزگاری جایگاه بلندی در جامعهی ایران داشتند، چگونه دزدیده شدند و …
۱۳۴۸
بامداد سرد بهمن ماه بدنیا می آیم.. پنج خواهر و یک برادر ۱۴ ساله، در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را می شنوند، هلهله می کنند. برادرم قلک کوچکش را می شکند و همان شبانه پولهایش را بر می دارد و به امامزاده «معطوک» خرمشهر می برد و نذرش را در ضریح می اندازد. خدا به او یک «برادر» داده.
در آن روزها «برادری» هنوز قیمت داشت!
۱۳۶۳
بحبوحه جنگ است. مادرم چادر به سر از دور می آید. نگاهش ناامید اما مهربان است. کتابهایم را به او میدهم تا پولش را از دستش بگیرم و بروم برای ناهار، نان بخرم. اما می بینم آن کاغذ، پول نیست! «کوپن» است. کوپن روغن یا قند یا برنج. دارد می رود آن را به «محمودآقای بقال» بفروشد و با پولش، نان و پنیر بخرد! پدرم از یک وانت پیاده می شود، زیرلب به راننده غُر میزند که کرایه اضافه گرفته. راننده کرایه اش را به پدرم پس می دهد و هر دو می خندند.
«همدلی» هنوز قیمت داشت.
پدر ۴۰ تومان به مادر می دهد. مادرم می گوید: «با این که نمی شود چیزی خرید!» پدرم می گوید:«توکل برخدا! فردا هم خدا کریمه!»
در آن روزها «امید» هنوز قیمت داشت.
۱۳۶۵
بمباران های دشمن بعثی به شیراز هم رسیده.. پدرم سالهاست «عزادار» شهر دوست داشتنی مان «خرمشهر» است. اینجا و آنجا مردم می گویند باید کاری برای وطن بکنیم.
آن روزها «وطن» هنوز قیمت داشت!
یک شب تابستانی سر شام می گویم:«من با حسن میخواهم بریم جبهه!» زبان مادرم بند می آید! «حسن» همکلاسی ام به «شوخی و جدی» به من می گوید تصمیم گرفته «شهید» شود تا خانواده فقیرش «بیمه» شوند! جایی شنیده ام:«نگویید انقلاب برای من چه کرده؟ بگویید من برای انقلاب چه کرده ام؟» فکر می کنم. اما معنایش را نمی فهمم. من هم می خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتی کسی پرسید:«تو برای انقلاب چه کاری کرده ای؟» جوابی داشته باشم! چون هنوز انقلاب برای خانواده فقیر ما کاری نکرده و نمی توانی این سئوال را بپرسی؛ مگر آنکه به سئوال دومی، جواب داده باشی!
از طرفی به قول «حسن» در آن شرایط سخت، «یک نان خور» هم کمتر، بهتر! «حسن» را بعد از «شبیخون انبردستی» ستون پنجم در جزیره مجنون هرگز نمی بینم! مفقودالاثر شده و جز پلاکش چیزی از او باقی نمانده است! در برگشت، حجله اش را سر خیابان شان می بینم. می شنوم خانواده اش، پول اهدایی «بنیاد شهید» را قبول نکرده و گفته اند:«حسن جانش را برای اسلام و وطنمان داده، نه برای پول!» هنوز هم وقتی فاتحه می خوانم، یاد«حسن» هستم و به یاد «مرام» خانواده فقیرش.
آن روزها «مرام» هنوز قیمت داشت.
۱۳۶۸
یک سال بعد از جنگ، «کار» کم است. اما هنوز «امید» هست. پول نیست، اما هنوز «توکل» هست. «خوشبختی» نیست، ولی هنوز «خنده» در خانه ها هست. «پدر» چندماهی است «رفته» و بین ما نیست، ولی «وطن» همچنان هست.ما هرچه توانستیم برای انقلاب کرده ایم، ولی انقلاب هنوز کاری از دستش برنیامده! خانواده هنوز در فقر است.آن روزها هنوز «فقر» زینت مؤمنان است و مسابقه ثروت اندوزی شروع نشده!
پدرم در خاک سوخته خرمشهر «جان» داده و من از اینکه جنازه اش را از شهرش انتقال دادیم و در شیراز دفن کردیم، هنوز احساس گناه می کنم. می گویم خرمشهری که ما رفتیم و دیدیم، نه گورستان داشت.نه غسالخانه داشت و نه حتی «قبرکن»! چاره ای نداشتیم مادرم می گوید اینجا هم جزو خاک وطنشه. «خاک پاک» ایرانه. فرقی نداره!
آن روزها هنوز «خاک» قیمت داشت.
در خرمشهر، آن قدر «بیکاری» هست که راننده ماشینی که کنُترات می کند تا ما و جنازه پدر را به شیراز ببرد، تا خود شیراز سرخوش است که مسافری گیر آورده و با صدای کم،ترانه های «آغاسی» را زمزمه می کند! بعد به خود می آید و آهی می کشد و زیرلب فاتحه ای می خواند. دست آخر «نصف» پولش را بابت شرمندگی یا همدردی نمی گیرد.
آن روزها هنوز «معرفت و همدردی» قیمت داشت!
۱۳۷۱
می آیم تهران. روزنامه «سلام» و خبرنگاری می کنم و در اتاقی در طبقه آخرش، شبها می خوابم و روزها می نویسم. اما کم خوابی همیشگی را دارم. هنوز هم می نویسم و هنوز هم کم می خوابم. با خودم می گویم باید کاری بکنیم. هنوز می دانم باید کاری برای «ایران» بکنیم.تا روزی که ایران برای ما «کاری» بکند! با این حال؛
«ایران» هنوز قیمت داشت.
«تکه نانی» داشتیم. «خرده هوشی»، ایمانی، دینی،… و صدای اذان مرحوم مؤذن زاده، همیشه به یادمان می انداخت که هرچه نباشد، آن بالاها یک «خدایی»هست! خدایی که خیلی کارها برایمان کرده، بی آنکه پرسیده باشد:«تو برای خدای خود چه کرده ای؟»
خردادماه ۱۳۸۸
می نویسم: در دوره انقلاب و جنگ و بعد از آن، از بمباران و گرسنگی وسختی ها عبور کردیم و با «زردی فقر» ساختیم و زنده ماندیم. «امید»داشتیم. می دانستیم روزی ایران «ساخته» خواهد شد. حالا گویا سالهاست مُرده ایم و دیگر زندگی نمی کنیم. فقط زنده ایم. یکی آمده و زده به سیم آخر و می گوید همه آنها که در این سالها معتمدان ما و رهبران کشور بودند، مشتی «دزد» بوده اند. رهبران کشور می گفتند «مسئولان» دارند ما را به سمت «ارزشها» می برند! و کشور را به «بهشت» تبدیل خواهند کرد! اما حالا یکی آمده و می گوید از همه این سی سال، ۲۷ سالش را ما توسط «منتخبین مردم» و «معتمدین امام و رهبری»، «چاپیده» شده ایم! «چپاول» شده ایم! او مسئولان قبل از خود را به «فساد و دزدی» متهّم می کند و ما را برای «حماقت» انتخاب مشتی دزد و فاسد! سرزنش می کند و رأی می خواهد! در مناظره تلویزیونی، روبروی نخست وزیر سالهای جنگ می نشیند و با تهدید می پرسد:«بگم؟ بگم؟» و عکس همسر او را نشان می دهد تا «پرده از تخلف تحصیلی!» او بردارد! ولی فراموش کرده تا همین چندماه قبل یک «دکتر جعلی» را وزیر کشور کرده بود و تا آخر از او حمایت کرد تا همین انتخابات را آن دکتر فریبکار برگزار کند! او به جز همین «اتهامات کلی» و افشای مافیاهای خیالی، چیزی ندارد که بگوید.اما ما را «بهت زده» می کند!
به آن ۲۷ سال و ادعای دزدی های میلیاردی و صحت و سقم این افتراها کاری نداریم. اما به چیزهایی فکر می کنم که اکنون سالهاست مُرده اند. در همین چهارسال، ما چند فقره «تلفات ارزشی» داده باشیم کافی است؟ مایی که در آغوش بمباران و گرسنگی و فقر، «زندگی» می کردیم. در کنار «نفرت از دشمن» به وطن و خانواده و خدا عشق داشتیم و عاشقی می کردیم. در اوج مشکلات، «گذشت» را می شناختیم و فداکاری می کردیم. در بحبوحه بی نانی، ما دین داشتیم. مسجد و زیارتگاه و امامزاده می رفتیم. نذر می کردیم. اخلاق داشتیم.. برادری داشتیم.. مرام داشتیم. در تمام آن ۲۷ سال ما «دل» داشتیم.. در دل مان، عشق به «ایران» داشتیم.و در ایران مان، یک دنیا اخلاق و «ایمان» داشتیم! و حالا یکی آمده و در پایان چهارسال دولتش، سکوتش را شکسته تا به زعم خودش دوباره افشاگری کند! چون «ترس از شکست» در انتخابات را به طور جدی تری لمس کرده است! حالا او، بعد از چهارسال، دوباره با جذابیت های «افشاگری» آمده و به ما خبر می دهد که ما ملتی «دزد زده ایم».«چپاول شده ایم». اما نمی گوید بزرگترین چیزهای ما را در دوره «خود او» دزدیده اند! نمی گوید در دوران خود او، «اعتماد» ما را دزدیدند. «ایمان» ما را ربودند. «اخلاق» ما را چاپیدند.. «برادری» را در دل برادرانمان کشتند. «وطن پرستی» را به سُخره گرفتند! غرور ملی ما را پایمال کردند! ایثار را در دل ما کشتند! و عاشقی را، غارت کردند! دین و دنیا و آخرتمان را که از روز ازل «قیّم» بودند! بعد از اینهمه «تلفات» که داده ایم، با خود می اندیشم: ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود….
و اکنون؛ اسفند ماه ۸۹ …
هرکس در هرجا احساس مسئولیت می کند، باید در حد خود در گسترش آگاهی های سیاسی، اجتماعی تلاش کند؛ حتی با گفتن یک نکته در جمع کوچک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.