نگاهي به شعر و انديشه ي اخواندکتر محمود درگاهي
دگر گوني و تحولي که بابدعت ها و بدايع نيما در شعر فارسي پديد آمد ، در حقيقت منحصر به وزن و قالب آن نمي شد ، بلکه به همان اندازه و شايد بيش از آن بر تغيير درون مايه و راه و روال شعر و ادبيات پاي مي فشرد . به همين دليل، شعر فارسي سنتي که با کودتاي بازگشتي ها بار ديرگر خود را از کوي برزن و زندگي گاه توده ها دورتر کشيده و با جلوه و جامه ي خراساني و عراقي ، پاي در دربارها گذاشته بود و بر آن بود که سنت سلطان ستايي عنصري و فرخي و انوري را ، همچنان پاس دارد و مرامنامه ي منسوخ آنرا احياء و اجرا نمايد ، نخست ، در طلوع مشروطه خواهي و ورود انديشه هاي اجتماعي آرمانگرايانه ، ضرباتي کاري و جانکاه ديد و آنگاه ، سالها بعد ، با آمدن نيما و نيمايي ها ، در بستر تازه و نويني به جريان افتاد و با پويشي نو و نيرومند ، مسير ديگري را در پيش گرفت ، اين بستر نوين ، شعر فارسي را هم به لحاظ شکل و هم به لحاظ محتوا در بر مي گرفت ، اما اساسي ترين تحولي که نيما در شعر پديد آورد ، بايد در جنبه ي محتوايي آن و راه و روال شاعري ديد زيرا قالب شکني نيما ، نه به معناي کنار نهادن يکباره ي قالب هاي سنتي از حوزه ي شعر فارسي تلقي شده و نه در عمل به چنين پيامي انجاميد، و ادامه ي حيات آنگونه قالب ها در کنار اشکال و قالب هاي نوين نيمايي ، و حتي درخشش و اعتلاي کم نظير آنها درکا شاعران سنت گراي روزگار ما و نيز برخي از پيروان نيما و شاگردان پيروز و پر توفيق او ، خود سخن از چينن حقيقتي مي گويد ، اما فروپاشي و مرگ آيين ستايشگويي و سخن فروشي ، و جهت گيري نوين متعالي در شعر بعد از نيما ره آورد والا و کرامندي بود که نهضت نيمايي به همراه خود مي آورد و شعر فارسي را در ادامه ي سنت شاعري شاعران آرمانداري چون فردوسي و ناصر خسرو و ديگران ياري و توانايي ديگري مي بخشيد ، تا آنجا که گويي شکل و قالب نيمايي شعر با چاپلوسي و سايشگويي و سخن فروشي ناسازگاري سرشتين دارد. و نه فقط هيچگاه به کار قدرت و حکومت نمي آيد بلکه درست برخلاف قالب هاي کهن ، به چالشي توانکاه و سختگير با بي رسمي ها و بيداد گستري هاي قدرت بدستان و حکومت گستران نيز برخاسته است. و در نتيجه اينگونه شعرها نه تنها حتي يک مورد نيز به مديحه گويي و يا پاداش و صله جويي نپرداخت ، بلکه خود را يکسره در خدمت آرمانهاي اجتماعي و تصوير زندگي سرشار از رنج و خون طبقات فرودست و گروه هاي بي هويتي چون : شب پا ، سرباز ، شالي کار ، قرار داد و در حقيقت آنروز که نيما مي گفت : « غم اين خفته ي چند / خواب در چشم ترم مي شکند » ، سخن از اين رسالت بيداري آورانه ي خود در ميان چنين مردمي مي گفت و نه آناني که به خوابي ژرف و زمستاني در دنياي شعر کهن رفته بودند . بنا بر اين ، نگراني سنت پرستان و مزاربانان شعر کهن بر سرنوشت شعر فارسي بعد از نيما به بهانه ي تلاشي و فروپاشي شالوده هاي آن وکينه و دشمني آنان با نيما و نيمائيان نيز بي مورد و نا قبول مي نمود ...
اما اين ميراث نيما ، پس از او در سه شعبه ي عمده به راه افتاد : نخست جراين رمانتيسم که گرچه در عدم رسالت دادن به وزن و قالب سنتي ، از ميراث داران نيما به شمار مي رفت، اما به دليل اينکه شعر فارسي را در مسير تبيين عواطف و احساسات آلوده به انحطاط و سياه انديشي هاي گسسته از اجتماع قرار مي داد ، از جريان اصيل شعر نيمايي و آرمان هاي اجتماعي شعر او عدول مي نمود . دوم ، جريان شکل گرا و قالب پرست که فقط به بازي با واژه ها و يا فرم و قالب و اينگونه سرگرمي هاي بي دردانه ، روزگار مي گذرانيد ، و محتوا ودرون مايه ي هرگونه هدفداري و آرمانخواهي را در شعر به هيچ مي انگاشت و سوم جرايني که هم در شکل و فرم و هم در محتوا و مفهوم همان راهي را پيش گرفته بود که نيما پيش روي شعر فارسي نهاده بود . اين جريان صميمي ترين و آشنا ترين ميراثدار نيما ، نسبت به ميراث او محسوب مي گشت و اخوان در رأس چنين جرياني بود . اخوان گذشته از اينکه در تبيين و تبليغ ايده ها و آرمان هاي نيما و حد و رسم شعر نوميلاد او شايستگي و دستمايه ي لازم را با خود داشت و اين حقيقت را در طي مقالاتي که اينک به صورت دو کتاب در آمده است، و در حقيقت مانيفست شعر نيمايي ست ، به تماشا گذاشت، در عمل و به هنگام ارائه ي آثار و تجربيات خويش ، آنرا با توفيقي به کمال و رشک انگيز به کار گرفت، همچنين اخوان از ميان نوسرايان و راهيان شعر نوميلاد ، نزديکترين و آشنا ترين آنان با زمينه هاي شعر کهن و حد و حدود آن نيز مي بود ، و شميم آشنا و دلاويز شعر ديرينه سال فارسي حتي از خلال سروده هاي نيمايي و نو آيين او نيز به مشام مي خورد :
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است
وگر دست محبت سوي کس يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است 1
اين بوي آشنا و صميمي ، در کنار زبان پخته ، به هجار و بي گره ي اخوان ، شعر او را حتي پيش از شعر نيما ، رنگ و بوي بوم و مردمي مي داد . و از اين لحاظ برتري او را بر استاد و رهنماي خويش ، جاي هيچ انکاري نيست . و البته توانايي هاي اخوان در شعر عروضي کهن نيز، دليلي ديگري ست بر پيوند و دلبستگي ژرف او به حال وهواي ادبيات رزوگاران کهن مروز و بوم خويش . و او از اينگونه آزمايش ها نيز فراوان دارد :
هرکه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار بي نصيب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب 2
با اين همه آنچه که بيش از هر چيز ، خلق و خوي نيمايي اخوان را گواهي مي دهد ، همان پي گيري صميمانه ي شيوه ي سلوک نيما و اسلوب و آيين او در شعر، بويژه در زمينه هاي اجتماعي و مردم گرايي بود و به تعبير فروغ ، اصل کار آن حرفي بود که با آن کلمات و زبان زده مي شد . شعر اخوان از اين لحاظ در کنار معدود شاعران نوسرا بيشترين سنخيت و همسويي را با شعر نيما و نيز درد و داغ هاي جامعه ي وي مي يافت .
و در حقيقت، او ، به دليل همان راه و رسم بي پيرايه و مردمي اش ، بيش از نيما و ديگران مي توانست بازتاب دهنده ي گره ها و گرفتاري ها و نيز آمال و آرمان هاي روزگار ناکام خويش باشد . اگر نيما از کار شب پا و سرباز و شالي کار مي گفت ، اخوان نيز به تصوير زندگي زنداني ها و به فحشا کشيده شده ها مي نشست :
لبخند محزون «زني» دهساله بود اين
كز گوشه چادرسيا ديديم اي ماه
آري «زني دهساله» بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و دردآلود و جانكاه
وين جا جز اين لبخند, لبخندي نبيني.
شش ساله بود اين «زن» كه با مادرش آمد
از يك ده گيلان بسوداي زيارت.
آن مادرك ناگاه مرد و دخترك ماند
و اينك شده سرمايه كسب وتجارت.
نفرين بر اين بيداد, اي مهتاب, نفرين.3
اينکه ياد آشناي او ، شفيعي کدکني ، اورا حافظ روزگار ما خواند، به لحاظ مذکوردر فوق هم مي تواند، تبيين و تعبير شود، يعني آنچه را که روزگار حافظ و تاريخ بعد از او ، از خود در شعر حافظ مي خواند ، جامعه ي هم روزگار ما مي توان از خويش ، در شعراخوان بخواند ، و نيز :
اينجا چرا ميتابي؟ اي مهتاب, برگرد
اين كهنه گورستان غمگين ديدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين, ديدني نيست
مي خندي, اما گريه دارد حال اين شهر4
و يا :
آبها از آسيا افتاده است
دارها برچيده خون ها شسته اند
جاي درد و خشم و عصيان ، توبه ها
پشکبنهاي پليدي رسته اند .5
اينست که شعر اخوان، آيينه ي درست نمايي است که ويژگي هاي خطوط زشت و زيباي روزگار او را مي توان در آن نگريست. اين روزگار که قرن بيستم ، قرن دانش ، قرن تکنيک و ... نام گرفته است ، سيمايي ددگانه ي دوگونه و غلط انداز دارد . زيرا از يکسو قرن صنعت و تمدن و عصر پيشرفت و ترقي است و از سوي ديگر روزگار توحش و زوربازار دغل ، ستم و بيداد و بي رسمي . از يکسو قدرت تکنيک وتمدن توانسته شب هاي تيره وسياه طبيعت را روشني روز بخشد ، و از ديگر سو ، روزهاي سپيد و روشن انسان ها را با غدر و وهن و تاراج و تجاوز و استبداد و استعمار، تيره تر از شب هاي پر ظلمت طبيعت ساخته است . اخوان در پيشگاه اين بيداد و بد آييني ست که به فرياد مي ايستد و آنرا به محاکمه مي خواند:
هان، کجاست
پايتخت اين کژآيين قرن ديوانه ؟
با شبان روشنش چون روز ،
رزوهاي تنگ و تارش چون شب اند قعر افسانه ،
با قلاع سهمگين و سخت وستوارش
با لئيمانه تبسم کردن دروازه ايش،
سرد و بيگنه 6
جامعه اي که اخوان در آن زندگي مي کرد نيز ، گوشه اي کوچک از اين امپراطوري عظيم ستم و توحش و غدر و وهن و بيداد بود . پس فاجعه اي که دورادور در سيماي اين تمدن خوانده مي شد ، در جاي جاي ميهن او نيز ، به گونه اي ژرف و ملموس ديده خواهد شد . و آنچه که تار و پود سياسي و اجتمعي اين جامعه را در هم مي تند ، علاوه بر ميراث يک تاريخ سرشار از ستم و دروغ ، پي آمد هاي اين تمدن وحشي و لجام گسيخته را نيز در خود دارد ، و تبعات و پي آمدهاي زندگي سوز آن ، همواره بزرگترين سد راه رشد و رهايي ملت او بوده است . گرچه ملت او نيز در گذر روزگاران ، هيچگاه از مصاف با اين حريف دژآيين خون آشام باز نايستاده و پيوسته در جستجوي روزنه هاي رهايي و نقب زدن به روشنايي ها ، به پيکار و تکاپو زيست. اما با وجود آزمودگي و آفت شناسي گرانقدري که در اين راه بدست آورده بود ، هربار در دامي تازه مي افتاد ، و پس از فرونشستن هر طوفان ، خاکستر تازه اي بر سر ورويش مي نشت ، اينکه بارديگر ، نستوه و خستگي نشناس ، به دنبال صدايي ديگر به راه مي افتاد ، صدايي که همچون هميشه به او وعده ميدادد که :
شما را اي گروه تشنگان سيراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس ازباران جهان را غرق در مهتاب خواهم کرد 7
اما بار ديگر فرجام کار سرخوردگي بود و شکست و زنجير، و شعر اخوان مي توانست در چنين لحظه هاي نو ميدي و تلخکامي ، با حال وهواي دردآلود و سوگمند خويش ، هم سرزمينان او را همراهي نمايد، و گاه آنچنان از درد و نوميدي و ناکامي آکنده مي شد که سراينده ي خويش را به شاعر يأس ها و شکست ها مشتهر مي ساخت :
گروه تشنه گان در پچ پچ افتادند :
« آيا اين
همان ابر است کاندر پي هزارن روشني دارد ؟»
و آن پير دروگر گفت با لبخند زهرآگين :
فضا را تيره مي دارد ولي هرگز نمي بارد . 8
اما اين ميراث نيما ، پس از او در سه شعبه ي عمده به راه افتاد : نخست جراين رمانتيسم که گرچه در عدم رسالت دادن به وزن و قالب سنتي ، از ميراث داران نيما به شمار مي رفت، اما به دليل اينکه شعر فارسي را در مسير تبيين عواطف و احساسات آلوده به انحطاط و سياه انديشي هاي گسسته از اجتماع قرار مي داد ، از جريان اصيل شعر نيمايي و آرمان هاي اجتماعي شعر او عدول مي نمود . دوم ، جريان شکل گرا و قالب پرست که فقط به بازي با واژه ها و يا فرم و قالب و اينگونه سرگرمي هاي بي دردانه ، روزگار مي گذرانيد ، و محتوا ودرون مايه ي هرگونه هدفداري و آرمانخواهي را در شعر به هيچ مي انگاشت و سوم جرايني که هم در شکل و فرم و هم در محتوا و مفهوم همان راهي را پيش گرفته بود که نيما پيش روي شعر فارسي نهاده بود . اين جريان صميمي ترين و آشنا ترين ميراثدار نيما ، نسبت به ميراث او محسوب مي گشت و اخوان در رأس چنين جرياني بود . اخوان گذشته از اينکه در تبيين و تبليغ ايده ها و آرمان هاي نيما و حد و رسم شعر نوميلاد او شايستگي و دستمايه ي لازم را با خود داشت و اين حقيقت را در طي مقالاتي که اينک به صورت دو کتاب در آمده است، و در حقيقت مانيفست شعر نيمايي ست ، به تماشا گذاشت، در عمل و به هنگام ارائه ي آثار و تجربيات خويش ، آنرا با توفيقي به کمال و رشک انگيز به کار گرفت، همچنين اخوان از ميان نوسرايان و راهيان شعر نوميلاد ، نزديکترين و آشنا ترين آنان با زمينه هاي شعر کهن و حد و حدود آن نيز مي بود ، و شميم آشنا و دلاويز شعر ديرينه سال فارسي حتي از خلال سروده هاي نيمايي و نو آيين او نيز به مشام مي خورد :
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
کسي سر بر نيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است
وگر دست محبت سوي کس يازي
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است 1
اين بوي آشنا و صميمي ، در کنار زبان پخته ، به هجار و بي گره ي اخوان ، شعر او را حتي پيش از شعر نيما ، رنگ و بوي بوم و مردمي مي داد . و از اين لحاظ برتري او را بر استاد و رهنماي خويش ، جاي هيچ انکاري نيست . و البته توانايي هاي اخوان در شعر عروضي کهن نيز، دليلي ديگري ست بر پيوند و دلبستگي ژرف او به حال وهواي ادبيات رزوگاران کهن مروز و بوم خويش . و او از اينگونه آزمايش ها نيز فراوان دارد :
هرکه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار بي نصيب
زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب 2
با اين همه آنچه که بيش از هر چيز ، خلق و خوي نيمايي اخوان را گواهي مي دهد ، همان پي گيري صميمانه ي شيوه ي سلوک نيما و اسلوب و آيين او در شعر، بويژه در زمينه هاي اجتماعي و مردم گرايي بود و به تعبير فروغ ، اصل کار آن حرفي بود که با آن کلمات و زبان زده مي شد . شعر اخوان از اين لحاظ در کنار معدود شاعران نوسرا بيشترين سنخيت و همسويي را با شعر نيما و نيز درد و داغ هاي جامعه ي وي مي يافت .
و در حقيقت، او ، به دليل همان راه و رسم بي پيرايه و مردمي اش ، بيش از نيما و ديگران مي توانست بازتاب دهنده ي گره ها و گرفتاري ها و نيز آمال و آرمان هاي روزگار ناکام خويش باشد . اگر نيما از کار شب پا و سرباز و شالي کار مي گفت ، اخوان نيز به تصوير زندگي زنداني ها و به فحشا کشيده شده ها مي نشست :
لبخند محزون «زني» دهساله بود اين
كز گوشه چادرسيا ديديم اي ماه
آري «زني دهساله» بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و دردآلود و جانكاه
وين جا جز اين لبخند, لبخندي نبيني.
شش ساله بود اين «زن» كه با مادرش آمد
از يك ده گيلان بسوداي زيارت.
آن مادرك ناگاه مرد و دخترك ماند
و اينك شده سرمايه كسب وتجارت.
نفرين بر اين بيداد, اي مهتاب, نفرين.3
اينکه ياد آشناي او ، شفيعي کدکني ، اورا حافظ روزگار ما خواند، به لحاظ مذکوردر فوق هم مي تواند، تبيين و تعبير شود، يعني آنچه را که روزگار حافظ و تاريخ بعد از او ، از خود در شعر حافظ مي خواند ، جامعه ي هم روزگار ما مي توان از خويش ، در شعراخوان بخواند ، و نيز :
اينجا چرا ميتابي؟ اي مهتاب, برگرد
اين كهنه گورستان غمگين ديدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين, ديدني نيست
مي خندي, اما گريه دارد حال اين شهر4
و يا :
آبها از آسيا افتاده است
دارها برچيده خون ها شسته اند
جاي درد و خشم و عصيان ، توبه ها
پشکبنهاي پليدي رسته اند .5
اينست که شعر اخوان، آيينه ي درست نمايي است که ويژگي هاي خطوط زشت و زيباي روزگار او را مي توان در آن نگريست. اين روزگار که قرن بيستم ، قرن دانش ، قرن تکنيک و ... نام گرفته است ، سيمايي ددگانه ي دوگونه و غلط انداز دارد . زيرا از يکسو قرن صنعت و تمدن و عصر پيشرفت و ترقي است و از سوي ديگر روزگار توحش و زوربازار دغل ، ستم و بيداد و بي رسمي . از يکسو قدرت تکنيک وتمدن توانسته شب هاي تيره وسياه طبيعت را روشني روز بخشد ، و از ديگر سو ، روزهاي سپيد و روشن انسان ها را با غدر و وهن و تاراج و تجاوز و استبداد و استعمار، تيره تر از شب هاي پر ظلمت طبيعت ساخته است . اخوان در پيشگاه اين بيداد و بد آييني ست که به فرياد مي ايستد و آنرا به محاکمه مي خواند:
هان، کجاست
پايتخت اين کژآيين قرن ديوانه ؟
با شبان روشنش چون روز ،
رزوهاي تنگ و تارش چون شب اند قعر افسانه ،
با قلاع سهمگين و سخت وستوارش
با لئيمانه تبسم کردن دروازه ايش،
سرد و بيگنه 6
جامعه اي که اخوان در آن زندگي مي کرد نيز ، گوشه اي کوچک از اين امپراطوري عظيم ستم و توحش و غدر و وهن و بيداد بود . پس فاجعه اي که دورادور در سيماي اين تمدن خوانده مي شد ، در جاي جاي ميهن او نيز ، به گونه اي ژرف و ملموس ديده خواهد شد . و آنچه که تار و پود سياسي و اجتمعي اين جامعه را در هم مي تند ، علاوه بر ميراث يک تاريخ سرشار از ستم و دروغ ، پي آمد هاي اين تمدن وحشي و لجام گسيخته را نيز در خود دارد ، و تبعات و پي آمدهاي زندگي سوز آن ، همواره بزرگترين سد راه رشد و رهايي ملت او بوده است . گرچه ملت او نيز در گذر روزگاران ، هيچگاه از مصاف با اين حريف دژآيين خون آشام باز نايستاده و پيوسته در جستجوي روزنه هاي رهايي و نقب زدن به روشنايي ها ، به پيکار و تکاپو زيست. اما با وجود آزمودگي و آفت شناسي گرانقدري که در اين راه بدست آورده بود ، هربار در دامي تازه مي افتاد ، و پس از فرونشستن هر طوفان ، خاکستر تازه اي بر سر ورويش مي نشت ، اينکه بارديگر ، نستوه و خستگي نشناس ، به دنبال صدايي ديگر به راه مي افتاد ، صدايي که همچون هميشه به او وعده ميدادد که :
شما را اي گروه تشنگان سيراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس ازباران جهان را غرق در مهتاب خواهم کرد 7
اما بار ديگر فرجام کار سرخوردگي بود و شکست و زنجير، و شعر اخوان مي توانست در چنين لحظه هاي نو ميدي و تلخکامي ، با حال وهواي دردآلود و سوگمند خويش ، هم سرزمينان او را همراهي نمايد، و گاه آنچنان از درد و نوميدي و ناکامي آکنده مي شد که سراينده ي خويش را به شاعر يأس ها و شکست ها مشتهر مي ساخت :
گروه تشنه گان در پچ پچ افتادند :
« آيا اين
همان ابر است کاندر پي هزارن روشني دارد ؟»
و آن پير دروگر گفت با لبخند زهرآگين :
فضا را تيره مي دارد ولي هرگز نمي بارد . 8
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم کاين پوستين را نو کنم بنياد
با هزران آستين چرکين ديگر بر کشيدم از جگر فرياد :
ناگهان طوفان بي رحمي سيه برخاست .9
خواستم کاين پوستين را نو کنم بنياد
با هزران آستين چرکين ديگر بر کشيدم از جگر فرياد :
ناگهان طوفان بي رحمي سيه برخاست .9
ضمن آنکه همان حقيقت و مفهوم شکست و يأس سياسي را ، به نوعي ديگر در بيان آورده است، تصويري صادق و صميمي از حال و روز آستين چرکين ها و برهنه پايان اين سرمين است . که در زبان پر توان برتافته از خشم اخوان فرصت ظهور مي يابد. و اخوان با يکرنگي و وفاداري به اينگونه انديشه ها ، مي تواند رنگي از خلوص و اصالت بر شعر هاي اين دوره از زندگي خويش بزند . اين تغيير سلوک در دنياي شاعري ، البته ريشه در تغيير ذائقه و خوي و خلق او مي گرفت و در بنياد چنين دگرگوني و خانه تکاني ژر ف در باورهاي اجتماعي و سياسي است که اخوان صفت اجتماعي خود را هم تغيير مي دهد ودر کنار مبارزان در زنجير و سرافرازان ميهن خويش مي ايستد، و شعر خود را نيز همچون برجي بلند برچکار مرزباني ميهن بر مي افرازد و آنرا برج ديدباني و حراست سرزمين خويش در برابر يورش آروان بيگانه مي کند و براي رويارويي با تاراج گران انديشه ، فرهنگ و ثروت مردم ، شاعران ديگر را نيز به ديدباني و هوشياري مي خواند :
ديدبانان را بگوتا خواب نفريبد
بر چگاد پاسگاه خويش
دل بيدار و سر هشيار
هيچشان جادويي اختر
هيچشان جادوي شهر نقره ي مهتاب نفريبد .10
ديدبانان را بگوتا خواب نفريبد
بر چگاد پاسگاه خويش
دل بيدار و سر هشيار
هيچشان جادويي اختر
هيچشان جادوي شهر نقره ي مهتاب نفريبد .10
بدين گونه اخوان در جامعه اي که پيوسته در پويه ي انقلاب و اعتراض و نا آرامي قرار گرفته بود و همواره در طوفان طغيان ها و سرکشي ها غوطه مي خورد ، صداي صميمي و آواي بلند انقلاب و اعتراض مردم خويش بود . و نسلي که انقلاب ضد استبدادي 57 و سال ها و رزوهاي پيش از آن را بياد دارند ، هرگز نقش عظيم شعر اورا در کنار سروده هاي تني چند از شاعران آزاده و آرماندار از ياد نخواهند برد.
در کارنامه ي شاعري اخوان ، علاوه بر آنچه يادشد ، دفاع از هويت بي اعتبار شده ي توده هاي اعماق وطبقات فرودست و تحقير شده نيز ، جايگاهي بلند و پر جلال دارد ، والبته اين نيز از ويژگي هاي فرخنده ي شعر نيمايي ست که شاعران آن به جاي انتساب جستن به طبقات فرادست و اشراف و تخمه داران ، خود را به توده هاي بي فخر و عاري از نام و تبار ، منسوب مي دارد. و در برابر تاريخي که يکسره در خدمت خان و خاقان بوده و هويت و حتي موجوديت توده ها را همواره به فراموشي و انکار سپرده است و در مقابل ، هرگونه عمل يا حرکت نابخردانه اميران و حاکمان را با وسواس و دغدغه اي شگرف ، بر خويش مي نگاشته است ، به ستيز و سرکشي و افشا پرداخته است :
در کارنامه ي شاعري اخوان ، علاوه بر آنچه يادشد ، دفاع از هويت بي اعتبار شده ي توده هاي اعماق وطبقات فرودست و تحقير شده نيز ، جايگاهي بلند و پر جلال دارد ، والبته اين نيز از ويژگي هاي فرخنده ي شعر نيمايي ست که شاعران آن به جاي انتساب جستن به طبقات فرادست و اشراف و تخمه داران ، خود را به توده هاي بي فخر و عاري از نام و تبار ، منسوب مي دارد. و در برابر تاريخي که يکسره در خدمت خان و خاقان بوده و هويت و حتي موجوديت توده ها را همواره به فراموشي و انکار سپرده است و در مقابل ، هرگونه عمل يا حرکت نابخردانه اميران و حاکمان را با وسواس و دغدغه اي شگرف ، بر خويش مي نگاشته است ، به ستيز و سرکشي و افشا پرداخته است :
اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ
تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست
هان !1 كجايي ، اي عموي مهربان ؟ بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم!
ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد !
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ؟ بنويس!
تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست
هان !1 كجايي ، اي عموي مهربان ؟ بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم!
ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد !
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ؟ بنويس!
در طلقي اخوان اين شکاف و دوشقگي طبقاطي اجتماعي ، انسان ها را فقط به دو دسته ي فرادست و فرو دست تقسيم نمي کند ، بلکه در درون اجتماع فرودستان نيز همچنان راه مي يابد و آنها را به دو تيره ي سگ ها و گرگ ها تقسيم مي نمايد ؛ گرگ هايي که غرور و گردنکشي ، هيچگاه آنان را رخصت سر فرو آوردن در برابر فرمانروايان شهر و آبادي نمي دهد ، و همواره سغد و سرماي سخت دشت ها رادر زمستان ، بر دود و گرماي دل آزار مطبخ اربابان شلاق بدست برتر نمي دهد . و سگ هايي که آتش جوع و يا آز سيري ناپذير و يا سرشتي خو گرفته به حقارت ها آنان را در پي پاره ي استخواني و يا ته مانده ي سفره ي اربابي و هوس خفتن بر خاک اره هاي نرم بيغوله ها به دم جنباندن و کفش ليسيدن و پاي بوسيدن مي انگيزد.
اخوان همچون گروهي از شاعران همراه و هم روزگارخويش ، بر آن بود که پيوسته از تيره ي گرگ ها به شمارآيد و عزت آزادگي و توسني را همچنان حراست کند :
در اين سرما گرسنه زخم خورده
دويم آسيمه سر بر برف چون باد
وليکن عزت آزادگي را
نگهبانيم، آزاديم، آزاد . 11
-------------------------------------------------------
-يادداشت ها :
1- زمستان / 97
2- آخرشاهنامه / 25
3- زمستان / 58
4- همان / 59
5- آخرشاهنامه / 20
6- همان / 80-81
7- زمستان / 46
8- آخرشاهنامه / 36
9- همان / 82
10- همان/ 34-35
11- زمستان / 69
اخوان همچون گروهي از شاعران همراه و هم روزگارخويش ، بر آن بود که پيوسته از تيره ي گرگ ها به شمارآيد و عزت آزادگي و توسني را همچنان حراست کند :
در اين سرما گرسنه زخم خورده
دويم آسيمه سر بر برف چون باد
وليکن عزت آزادگي را
نگهبانيم، آزاديم، آزاد . 11
-------------------------------------------------------
-يادداشت ها :
1- زمستان / 97
2- آخرشاهنامه / 25
3- زمستان / 58
4- همان / 59
5- آخرشاهنامه / 20
6- همان / 80-81
7- زمستان / 46
8- آخرشاهنامه / 36
9- همان / 82
10- همان/ 34-35
11- زمستان / 69
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.