برای چه می نویسید ؟ *
برای این می نویسم که بدانم کیستم، در کجا، کجای عصر و زمانه ی خود هستم.بدانم، دانستنی براستی دانستن، که آیا هنوز هستم، هنوز زنده ام؟چون به اعتقاد من « هستن » تنها در همین کسوت خلق خود بودن ، و از هوا و آب و نان سهمی بر گرفتن، نیست. در این امر، انسان هر انسانی با انسان و حتی حیوان دیگر مشترک و شاید کمابیش همانند است .نه این « هستن » نه؛بلکه آن « هستن » در اوج ، آن احظات نادر و کمیاب که « هستی » با « مستی» توامان است و پیوند و اتصالی شگفت در حد آمیختگی ، و بلکه یگانگی پیدا کرده است، در چنین لحظات است که به اعتقاد من هستی و بودن به راستی تحقق می یابد و انسان می تواند با شوق و شعف بگوید: های زمانه! من هستم، من برای این می نویسم ، می سرایم، متغنی می شوم، که بدانم آیا هنوز می توانم واجد و عارف آن چنان لحظات گردم و آن چنان شعف را فریاد گر شوم و زمانه را آگاه کنم؟ و این حال همیشه دست نمی دهد و به دلخواه آدم نیست. و شاید همین گهگاه و اندک یابی آنچنان که وارد بر « حال » انسان و مزین و مرصع کننده ی « وقت و حال » است که آن لحظات را ممتاز و درخشان می سازد و از دیگر لحظات مرده ی عمر تمایز و تشخیص می بخشد. به این دلیل است که گفته اند :
خانه گه تاریک و گاهی روشن است یارب این نور از کدامین روزن است
و همین « حال و حالت » که انسان را به گذرگاه «آزمایش» می برد و از او می پرسد، پرسیدن ها و پرسیدن ها و پرسش ها ، پس می توان گفت ، من می سرایم ، می نویسم برای اینکه آن پرسش ها را دریابم و آن آزمایش ها را داشته باشم و باز هم بدانم، چیستم، کیستم، از کجا و به کجا می روم؟ و در آن لحظات اوجی ، خود هم پاسخگوی پرسش ها و آزمایش ها هستم، و هم آزماینده و آزمایش گر و اینجا باز همان «یگانگی» چهره می نمایاند و من و ما و تو همه یکی می شوند، یگانگی شوند.
می سرایم، می نویسم برای آنکه می خواهم بسرایم و بنویسم و این خواست، تا آنجا که من بارها و بارها آزموده ام و دانسته ام براستی بیرون از اختیار است . من نمی توانم به درستی که نمی توانم اراده کنم و بنشینم و بسرایم و و بنویسم و کار تمام . نه، و این تقریباً نه که تحقیقاً برون از اختیار و اراده بودن لحظه های سرودن است که « درک می شود، اما وصف نمی توان کرد».
و لحظات مرده ی عمر ... آی لحظات مرده شما نزد من چه غریبه و ناشناخته اید و هنگامی که چشم می گشایم و خود را در میان شما محصور می بینم چه قدر احساس تنهایی و غربت می کنم آی ! ... من از شما نیستم از جنس و جنم شما نیستم ، در میان شما چرا باشم؟ من شاهبازی بلند پروازم که آشیان بر کنگره ی کاخ برتر از اندیشه و خیال و واهمه ی ملک القدوس دارم آنجا کز آن برتر اندیشه بر نگذرد، پس در میان شما لحظات مرده ی عمر و نوبت چه می کنم ، این پرسش را که و چه پاسخ تواند داد؟
می سرایم و می نویسم ، برای اینکه می بینم هنوز برای نبرد و تلاشی والا و ارجمند، هدف ها و نشانه هایی در پیش رو دارم و آن ندا دهنده و صلاگر درونی می گویدم: تلاش کن، نبرد کن آنک هدف و نشانه، آنک دشمن درستی و راستی ، رادی و پاکنهادی. هی بگردم مبارز تلاشکر خصم افکن را ، به پیش ... ! و می بینم و می دانم که تا نیرویی و توانی در تن و جان دارم، بایدم کرد، نبرد باید ای مرد، نبرد و چنین بوده است تا کنون که همیشه دشمنی پیش رو و انگیزه ای برای درگیری و گلاویزی داشته ام و دارم که با او سر سازش نمی توانم داشت و آن انگیزه چه قدر بالاو انصراف ناپذیر است، گویی بار رسالتی را بر دوش هستی و مستی من نهاده است که باید آن را به منزل رسانم.
می سرایم می نویسم برای اینکه قسمت ازلی، بی حضور ما صورت گرفته است و مقدری تغییر ناپذیر را سرو سامان داده اند و « برنامج این است و جز این نیست » که هر کسی را بهر کاری ساختند و قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده اند و مرا برای این «کار» آفریده اند؛ برای این می سرایم و می نویسم که « باید » بسرایم و بنویسم.
ای کره بز، اختیار این مرتع ژاژ دارد رسن جبر، خدا می داند
می سرودم و می نوشتم، برای اینکه می دیدم ، عجبا، چگونه نمی بینند که چه بسیار از امور چه مایه خنده آور و مسخره است و ناظران خامش به تماشا نشسته اند ، گویی تماشاگر امور به راستی جدی و بسامانند و من بر عهده ی خود لازم می شناختم که نشان دهم و جلب دقت و توجه خلق الله کنم که اینها، آن نیست که می گویند و « باید » باشد، اینها شوخی و مسخره و طنز است، ببینید : آنک، اونهاش سرودم و نوشتم و نمودم، ...
و می نویسم و می سرایم برای اینکه می بینم چه مایه از حقایق و زیبایی ها، راستی ها و درستی ها غریب، آواره، بی در کجا و بی حامی و پناه مانده اند، و هنگامی که در پرتو «شعور نبوت» ( به معنای خاصی که من اراده می کنم و در خصوص آن در مؤخره ی یکی از کتاب هایم – از این اوستا – به تفصیل سخن گفته ام ) قرار گرفتم، بی اختیار قلم بر می دارم و به یاری آن حقیقت ها و زیبایی های بی حامی و پناه می شتابم و « سرّ و سرود » خود را فریاد می کنم ، تا به گوش اهلش برسد و همگان بدانند که هنوز هستند کسانی که می خواهند یار و یاور حقیقت ها و زیبایی ها باشند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.