۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

زندانی ما را آزاد کرد بختیار


مسعود بهنود
روزنامه‌نگار
به گمانم سه شنبه بود، دوازدهم دی ۱۳۵۷، همراه با جمعی از سردبیران و دبیران مطبوعات به خانه دکتر بختیار رفتیم، شماره هفده کامرانیه. پیش از آن بارها به این خانه رفته بودم، راه را می شناختم اما در آن زمان دلم شور می زد. باور نداشتم شایعه ای که شنیده بودم درست باشد. شب پیشش مهندس قباد ظفر درگوشی این خبر را گفته بود. اما در عین حال راضی بودم به امید اینکه زندانی من هم از حبس به در می آید.
اما آن بعد از ظهر پاییز زده، آفتاب زردی پهن شده بود بر حوضخانه، کسی وارد شد همراه حاج مانیان و یک عکس بزرگ دکتر مصدق را بالای سکوی میانی حوضخانه هموار کرد و دقایقی بعد بختیار که رسید، همان جا نشست. تعمد داشت نشان دهد این کار تازه تاثیری بر ارادتش به دکتر محمد مصدق ندارد و به قول خودش لر، باج به شغال نمی دهد.

شماره اول تهران مصور، که از هشت آذر تا ۲۲ دی اجازه انتشار نداشت

هیچ کدام از خبرهایی که شاپور بختیار در آن دیدار داد برای شنوندگانش که ما روزنامه نگاران بودیم خوش آهنگ تر از این نبود که "هیچ کس حق هیچ نوع سانسور و ایجاد محدودیت برای مطبوعات را ندارد، بروید روزنامه هایتان را در آورید".
نگاه من چرخید به صورت محمدعلی سفری، دبیر وقت سندیکا و عملا رییس شورای اعتصاب روزنامه نگاران، گل از گلش شکفته بود. روابط سفری با جبهه ملی حکم می کرد که از پیش خبر داشته باشد. اما هیچ چیز نمی توانست شادمانی غلامحسین صالحیار، سردبیر همیشگی مان را پنهان دارد. او در این زمان سردبیر روزنامه اطلاعات بود. دلش لک می زد زودتر از اعتصاب به در آید و آن دو کلمه را تیتر اول کند. و من در اندیشه زندانی خود بودم.
مطبوعاتی ها در کابینه بختیار
سیروس آموزگار را از زبان بختیار شنیدیم که وزیر مشاور کابینه خواهد بود، یعنی مثلا مسئول اتاق فکر؛ سمت مناسب برای کسی که وی را از قدیم به دادن طرح های کارآمد و کارساز می شناختیم.
گمان کردیم مسعود برزین هم معاون نخست وزیر و رئیس نهاد نخست وزیری می شود که اصلا برای آن کار ساخته شده بود، اما به دلایلی که معلوممان نشد، تورج فرازمند وزیر نشد و ناگهانی مدیریت سازمان رادیو تلویزیون را هم رها کرد و راهی فرودگاه شد، سفری بی بازگشت. مسعود برزین به رادیو تلویزیون رفت و شد سومین مدیرعامل بعد از آقای قطبی. و آموزگار وزیر اطلاعات و جهانگردی.
همه این تغییرات ظرف دو روز؛ و در آن فاصله دکتر آموزگار مجال نداد، سئوال ها را که در ذهن داشتم بپرسم، شاپور بختیار جانی گرفته بود و روحی دمیده بود در چهارده نفری که به قرار گرفتن در آن مسندهای سخت تن داده بودند. از همه جا سنگ فتنه می بارید، اما در این چهارده نفر اعتماد به نفسی عجب یافته بودم.
همین بود که دکتر آموزگار آن روز فقط گفت صبح زود اینجا باش قبل از رفتن به وزارتخانه می روم به خانه دوممان [مقصودش روزنامه اطلاعات بود] و بعد با هم به سازمان [مقصودش رادیو تلویزیون بود].
دکتر آموزگار و من در روزنامه ها و در رادیو و تلویزیون بی آنکه کارمند یا مستخدمی باشیم، کار می کردیم و روزنامه نگار مستقل بودیم. حضور او در مقام وزیر دولت تازه در موسسه اطلاعات جز ادای احترام به یک موسسه که همه مان از آنجا به در آمده بودیم، یادآور تحول بزرگی بود که با روی کار آمدن دولت بختیار ایجاد شده بود. پایان اعتصاب شصت روزه مطبوعات.
شاید گفتنی باشد که بیست سال بعد از آن تاریخ، دکتر عطالله مهاجرانی هم وقتی به همان وزارت منصوب شد [منتهی با نام فرهنگ و ارشاد اسلامی] اول به محل موسسه اطلاعات رفت و پشت میز کوچکش نشست.

در اتومبیل وزارتی که همراه وزیر جدید به سمت ساختمان جام جم روان بودیم، مرور کردم سه وزیر پیشین را، داریوش همایون مدیر عامل و بنیانگذار آیندگان که یازده ماه وزیر ماند و اینک در زندان بود، دکتر محمد رضا عاملی تهرانی [پزشک شریف عضو پان ایرانیزم که سال ها در مقام اقلیت مجلس سخنرانی های شیرین و وطن خواهانه اش را شنیده بودیم] و آن گاه سپهبد سعادتمند [معروف به تیمسار آی به چشم، با لهجه لاهیجی] که در دولت ازهاری در این میز نشست و از همه آن کابینه به کاری که می کرد واردتر بود با صداقتی استثنایی. و اینک دکتر آموزگار یکی دیگر از خانواده قلم، همیشه منقد و مخالف اما امیدوار و خندان.
یادمان بود که آن هر سه وزیر پیشین چه نقشه ها داشتند تا وضعیت بازبینی مطبوعات را دیگرگون کنند، مطبوعات را سامان بدهند، از دخالت ساواک جلوگیری کنند، منتهی راست می گفت دکتر آموزگار، فقط اشکال این بود که اراده ای در بالاترها برای تامین آزادی مطبوعات فراهم نبود. و در زمستان خیلی چیزها عوض شده و خیلی ها پوست انداخته بودند.
زندانی ام آزاد شد
و در این هنگام، زندانی من هم از زندان آزاد شده و با ما در اتومبیل وزارتی بود و من از زبانش سپاسگزار دولت بختیار که موجب آزادیش شد. دکتر آموزگار زندانی مرا در دست گرفت، ورق زد، سبیلش تابی خورد.
این زندانی یک مجله بود به نام همان مجله ای که در سال های بیست جنجالی بود و مدیرش را ترور کرده بودند: "تهران مصور"؛ در اندازه تایم یا اکسپرس و اشپیگل. به همان سیاق سیاسی و گزارشی. فکرش از جلسه ای پیدا شد که دکتر عاملی تهرانی به عنوان وزیر اطلاعات دولت شریف امامی به دیدار مدیران مطبوعات توقیف شده آمده بود با این مژده که مشکلی برای انتشارتان نیست.
تهران مصور، امید ایران، سپید و سیاه و فردوسی از جمله مجلاتی بودند که به هوای انتشار دوباره افتادند. من با قراردادی که با مهندس عبدلله والا بستم، دست به کار شدم. قصدم این بود که کاری یگانه کنم. شبانه به دیدار علی خادم عکاس با سابقه رفتم و به او گفتم که قصد دارم عکسی از دکتر مصدق را روی جلد بگذارم. کاری که ۲۵ سال است کس نکرده. پیرمرد از خوشحالی گریست. گفت فکر می کنی زمانش رسیده است، گفتم آری. و عکسی یگانه به رایگانم بخشید.

فردایش یک کولاژ درست کرد و فرستاد که نصیری را نشان می داد که دارد ماده انفجاری در زیر پای شاه کار می گذارد. پس فردایش یک کولاژ فرستاد که با نخست وزیران سابق شوخی می کرد. وقتی به چاپخانه رفتم تا عکس یک رنگ مصدق را برای جلد آماده کنم تیراژ را از بیست هزار معمول به دویست هزار ارتقا دادم . گمانم این بود که چنان مجله ای به هر تعداد در ساعت نخست نایاب می شود.
اولین شماره تاریخ انتشارش روز هشتم آذر بود، اما اعتصاب روزنامه نگاران نخواست که منتشر شود و در انبار چاپخانه صبح امروز زندانی شد. تا بیست و دوم آذر که با تضمین دولت بختیار زندانی ام آزاد شد، در همه مدت اعتصاب هر روز همچون ملاقات کنندگان به زندانش سر زدم. سیروس آموزگار که در مقام تازه نگهبان عهدی بود که شاپور بختیار با روزنامه نگاران بست، مغرور نگاهی به صفحات مجله می کرد. حرفه ای پرسید چند تا چاپ کردی.
هر چه حضور وزیر کابینه دکتر بختیار در روزنامه اطلاعات، با شوق همراه بود و با شوخی و خنده و شعر، دیدار در ساختمان پخش جام جم شوقی و شوری نداشت. خبر آزادی بیان و بی سانسوری برای روزنامه نگاران پایان رنج ها بود، اما رادیو تلویزیون یک موسسه دولتی که در آن زمان حدود دویست افسر ارتش بخش فنی اش را اداره می کردند و تنها دویست نفر از چند هزار کارکنانش بر سر کار حاضر بودند، به این سادگی نبود که به سخنی آزاد شود.
پاشا سمیعی و سه تن دیگر اعضای مدیریت موقت بودند و پیدا بود نگرانند. در روزهای بعد آشکار شد که نگرانی شان بجاست. در آن چهل روز که دولت بختیار بود و آزاد بودیم یک بار هم به دستور شاپور بختیار کار به شورای اعتصاب سپرده شد که بازگشت آیت الله خمینی را به وطن پوشش دهد و پخش زنده کند. اما همان اول کار، وقتی اعتصابیون حاضر نشدند سرود شاهنشاهی پخش کنند، صدا قطع شد و بعد از دقایقی با دخالت گارد نظامیان بی نتیجه ماند و اثرمعکوس داد. آن افسر گارد که حمله آورده بود به محل پخش، به شاپور بختیار ناسزا می گفت و بختیار خود وقتی دید تصویر مراسم ورود قطع شد، تلفن کرده بود فریاد می کشید و عامل این اقدام را به بی وطنی متهم می کرد.
شصت روز حیاتی که نبودیم
اما روزنامه ها به مژده ای که شاپور بختیار داد که دولت هیچ دخالتی در کارتان نمی کند، ایستادن را جایز ندیدند و به هوا پریدند. دوان دوان راهی محل کارشان شدند. چرا؟ آنان شصت روز بود که غیبت داشتند. شصت روز حساس. مگر چه خبر بود.
اول تهران و بعد شهرهای بزرگ دانشگاه دار، در شباهتی خیره کننده به انقلاب های مردم سالار که سال ها بعد در اروپای شرقی رخ داد، خیابان های خود را تبدیل به مظاهر آزادی کردند. هر گوشه بحث و جدل بود، هر گوشه ای بساط یک گروه سیاسی، کاست هایی که نام های ممنوع با خود داشتند. مردم مقاومت ساواک را شکسته و همه ممنوعه ها را حراج کرده بودند. در هر سالن و محفلی یکی از زندانیان آزاد شده بالا می رفت و لب می گشود و هزاران تن با غریو و فریاد شوق خوشباششان می گفتند.
چنین صحنه ای، چنین نمایشی، چنین نهضتی، بزرگ ترین بنگاه های خبری را به فکر اعزام خبرنگار و عکاس انداخته بود. نه فقط هتل اینترکنتینانتال که بیشتر پانسیون ها و هتل های تهران آتش گرفته و تب زده پر بود از خبرنگاران و عکاسان و فیلمبرداران صاحب نام. اما روزنامه ها و مجلات صاحب نام ایرانی در اعتصاب بودند. اهل قلم با حسرت می خواندند که لوموند و هرالدتریبیون و واشنگتن پست صفحه اولشان پر بود از خبرهای ایران، و از خود می پرسیدیم ما کجاییم.
به تعبیر یک روزنامه نگار آن روزگار: ما که یک عمر برای رسیدن یک ساعت زودتر به میدان های خبری جهان سر و دست می شکستیم، حالا که انقلابی آمده بود پشت پنجره هایمان، به خواب رفته بودیم. روزنامه نگاران نمی خواستند این صحنه را ترک کنند، ناهماهنگی در نظام چنین نتیجه داد.
روی کار آمدن دولت نظامی به ریاست ارتشبد ازهاری که به سرعت برق و باد در شعارهای مردمی خیابانی به مضحکه "نوار که پا نداره" تبدیل شد، مهم ترین اثری که داشت نشان دادن ضعف حکومت و تصمیم گیری ها بود. در مقدم دولت نظامی، شاه به مردم گفت صدای انقلابتان را شنیدم و مژده اصلاح امور و روی کار آمدن یک دولت مطلوب و برگزاری یک انتخابات آزاد را داد، و دومین گام اساسی دولت این بود که جمعی از وفاداران نظام را به زندان انداخت، بلکه دل انقلابیون را به دست آورد و سومین اثرش نادیده گرفتن تفاهم مطبوعات با دولت شریف امامی بود که مطبوعات را به اعتصاب کشاند.
خبر ناآرامی های ایران در همه جهان پراکنده بود، اما در ایران به دلیل منحصر بودن وسیله اطلاع رسانی به رادیو لندن [برنامه ۴۵ دقیقه ای روزانه بی بی سی فارسی] خبرها فقط به گوش هزارانی می رسید که رادیو موج کوتاه داشتند. وزارت خارجه دولت ازهاری و دفتر مخصوص پادشاه، در چند پیام محرمانه از پرویز راجی سفیر ایران در بریتانیا می خواست از هر طریق بی بی سی را خفه کند.
روزنامه ها اگر بودند و اگر آزادی آنها تضمین شده بود مذاکراتی که داریوش همایون بر آن "گفتگو برای شکست و هزیمت" نام نهاد، چنین در پرده نمی ماند. جامعه شهری در می یافت که در ملاقات پادشاه با دکتر سنجانی دبیرکل جبهه ملی و داریوش فروهر معاون وی چه گذشته است. نقش و حضور ژنرال هویزر که پادشاه [به گفته سپهبد ربیعی فرمانده نیروی هوایی و میزبان هویزر] گمان داشت یک کرمیت روزولت دیگر است و یک سوپرمن اعزامی از واشنگتن برای نجات نظام پادشاهی است، روشن می شد.
روزنامه ها اگر بودند و آزاد بودند برخی از فرماندهان نظامی شهرستان ها تا روز ۲۵ بهمن در انتظار کسب دستور از مرکز با مردم درگیر نمی ماندند. روزنامه ها اگر بودند از ملاقات های فرماندهان نظامی با علمای محل باخبر می شدند. در می یافتند که سپهبدها در اصفهان با آیت الله خادمی و گاهی طاهری، در تبریز با آیت الله قاضی، در یزد با آیت الله صدوقی، در آبادان با آیت الله جمی، در شیراز با آیت الله دستغیب، در مازندران با آیت الله روحانی و در رشت با آیت الله ضیابری چه می گویند و چرا می گویند.
روزنامه نگاران، هنگامی که بختیار آتش گداخته را در کف گرفت، در همان دیدار در حوضخانه خانه وی نشان دادند که چه عطشی به شکست اعتصاب و چه علاقه ای به ورود به صحنه حساس انقلاب احساس می کنند.
مدیران سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات که اعتصاب روزنامه نگاران را رهبری می کرد و شورای اعتصاب رادیو تلویزیون که همین کار را در سازمان رادیوتلویزیون ملی ایران پیش می بردند، در آن روزها خود جلوه ای از کل جامعه بودند. گروه های مذهبی، ملی و چپ به دیدارشان می آمدند، با تشویق و تحسین تملقشان می گفتند. اما تفاوتی در میان بود.
نمایندگان جناح مذهبی وقتی با پیام دعای آیت الله خمینی از نوفل لوشاتو، به دیدار مدیران سندیکای نویسندگان مطبوعات رسیدند، چکی هم به مبلغ چند میلیون از جانب بازاریان برای توزیع میان روزنامه نگاران بیکار مانده همراه داشتند. مدیریت اعتصاب در رادیو تلویزیون و در مطبوعات چنین هدیه ای را نپذیرفتند و خلاف استقلال طلبی خود دیدند.
اما چهره های مشخص جناح های ملی و چپ پولی نداشتند تا هدیه برند، بلکه از اعتبار خود خرج می کردند، اعتصابیون خوش تر داشتند با چهره های ملی در صحنه ها ظاهر شوند و عکس بگیرند و با چهره های از زندان به در آمده چپ در گوشه ای ملاقات کنند.
خودتان بتی دیگر تراشیدید
آن آزادی که شاپور بختیار نویدش را داد، می توان گفت از قطع پیمان های نظامی با آمریکا، انحلال ساواک و واگذاری بنیاد پهلوی به عنوان وقف، دستگیری عده ای از سرمایه داران و یا مدیران دولتی که گمان سوء استفاده از مقام در موردشان می رفت، پراهمیت تر بود.
اما شنبه وقتی روزنامه ها درآمدند بعد از شصت روز، مردمی که خبر را از بی بی سی فارسی و از دهان ها شنیده بودند، در برابر دکه های روزنامه فروشی صف کشیدند تا وانت برسد، بر بالای صفحه اول این روزنامه ها، برای نخست بار عکسی از آیت الله خمینی بود و متن یک نامه یا فتوا که انتشار روزنامه ها را اذن می داد و بلامانع می خواند.
شاپور بختیار همان روز در تلفنی به مدیر یکی از روزنامه ها به زهرخند گفت من به پیروی از مقتدایم دکتر مصدق آزادی شما را ضامن شدم و گمان نداشتم نامی از من و دولت من خواهید برد چرا که این آزادی را خود به دست آورده بودید، هدیه من نبود، اما افسوس هنوز این از در نرفته خودتان بتی دیگر ساختید و به سجده اش مشغول شدید.
اما بختیار کار خود را بزرگ تر از آن می دید که دلگیر شود، گرچه شد. او تمامی حواسش متمرکز به این بود که رای اعتماد از مجلس بگیرد و شاه برود. شاید به این باور که وقتی کسی که همه حملات به او بود در صحنه نباشد، موجبی برای انقلاب نیست. گمان داشت مذاکره و گفتگو، گره بسته را می گشاید.
در فرودگاه موقع بدرقه شاه، پادشاه گریان و درهم ریخته سئوال ارتشبد قره باغی را که از پیش هویزر آمده بود، اما از شاه کد رمز می خواست بی پاسخ گذاشت. فقط وقتی یکی روزنامه اطلاعات را به دستش داد که از وی به عنوان "شاه" نام برده بود بی هیچ لقبی، نه اعلیحضرت همایونی نه آریامهر و نه شاهنشاه، به بختیار گلایه کرده بود که مگر قرار نبود که تا من هستم رعایت اصول را هم بکنند. کسی باز نگفته است که بختیار در آن دم چه گفت.
فردای بعد از رفتن شاه، در صفحه اول روزنامه آیندگان، نکته کوتاهی نوشتم. متنش این بود:
اینک او رفته است...
ما مانده ایم و ایران
ما مانده ایم به هم پیوسته اما پریشان.
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، به خودکامگیش واننهیم.
خودکامه چیزی نبود، با خودکامه جنگیدن کاری سترک نبود.
شهید نمی خواست.
خودکامگی را دفن کنیم.
سئوال امروز این است: به جای خودکامه چه بنشانیم.
و پاسخ این است: اندیشه را.
در کاخ های سرفراز خانه هایمان هر چقدر کوچک و تاریک و سرد، تاج بر سر اندیشه بنهیم.
تاج بر سر اندیشه بگذاریم از امروز.
از امروز صبح نه احساس، که اندیشه رهنمون ما باشد.
اینک او رفته است. خودکامگان می روند. این سرنوشت محتوم آنها است. اما خودکامگی نمی میرد مگر در اندیشه هایمان برانیمش.
آخرین کلام
همان روز در تلفن گفت: این حرف ها اگر فقط برای خوش آمدگوبی نیست، یک برنامه عملی برای اجرا می خواهد، راندن خودکامگی از سر. فکری کرد و افزود: کاش همه به این عهد بمانیم.
تلخند و طعنه ای در کلامش بود. و این آخرین خاطره است از صدای او در ذهن روزنامه نگاری که فرزندش را شاپور بختیار روز ۲۶ دی، به نام نامی مردم، از بند آزاد کرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.