سیروس آموزگار
وزیر اطلاعات در کابینه شاپور بختیار
روز سه شنبه برای ناهار، دکتر بختیار و دکتر رزم آرا منزل ما مهمان بودند. سر ناهار، دکتر بختیار ناگهان گفت همین روزها خبرهای مهمی خواهد شد. نیازی نبود که وی توضیح بیشتری بدهد. دوستان نزدیکش می دانستند که مدتی است مذاکراتی در میان است. من چیزی نگفتم، ولی دکتر رزم آرا گفت پس من باید سری به زن و بچه هایم در پاریس بزنم و برگردم.
این بار دکتر بختیار چیزی نگفت. معلوم بود مذاکرات هم جدی تر شده است و هم خیلی پیش رفته است.
این بار دکتر بختیار چیزی نگفت. معلوم بود مذاکرات هم جدی تر شده است و هم خیلی پیش رفته است.
***
پنجشنبه، یک ربع به ساعت هشت، ساعت حکومت نظامی، دکتر احمد مدنی تلفن کرد که کجایی؟ دکتر بختیار چند بار خانه تان تلفن کرده است و کسی گوشی را بر نداشته است. گفتم پسرم را برده بودم دکتر واکسن هایش را بزند. گفت خبر قطعی شد. بختیار رسما نخست وزیر است. خواهش کرد فردا حتما برویم خانه اش که در این باره صحبت کنیم.
***
روز بعد، برای ناهار منزل یکی از دوستان که پزشک معروفی بود، در کرج مهمان بودم و از جمله مهمان ها دکتر عنایت رضا و یکی از مقامات ساواک بود که من اصلا او را نمی شناختم. صحبت ها دور کلیات می چرخید و هر کس نظری در باره نخست وزیر آینده داشت و جالب بود که هیچ کس از شاپور بختیار حرفی نمی زد. بعدها بارها گفته شد که دکتر بختیار، اول بار همراه سپهبد مقدم به دیدار شاه فقید رفته بود؛ ولی آن روز آن مقام ساواکی، ظاهرا چیزی در باره بختیار نمی دانست.
وقتی همه اظهار نظر هایشان را کردند، گفتم دیروز دکتر بختیار به سمت نخست وزیر منصوب شد. خبر من مثل یک شوک الکتریکی قوی، روی حاضران اثر کرد. چیزی که هر روزنامه نویس عاشق آن است. شاید من اشتباه کرده بودم که یک خبر هنوز محرمانه را در یک جمع مطرح کرده بودم، ولی گاه تمایل به خودنمایی های شخصی، خیلی تحت انضباط انسان نیست.
***
به تهران بازگشتم و ده دقیقه بعد، دکتر مدنی نیز به خانه ما رسید. دکتر سیروس ابراهیم زاده هم همراهش بود و سه تایی با اتومبیل دکتر مدنی به خانه دکتر بختیار رفتیم. پیشخدمتی در را گشود که من تا آن روز او را ندیده بودم.
وقتی وارد اتاق پذیرایی دکتر بختیار شدیم، داشت با رادیو سبز رنگش که به دلیل قدرتش خیلی هم به داشتن آن مفتخر بود، به یک ایستگاه فرانسه زبان گوش می کرد. رادیو را بست و به استقبال ما آمد و تعارف کرد بنشینیم. خودش روی مبلی کنار میز تلفن نشست و من کنارش و دکتر مدنی و دکتر ابراهیم زاده روبه رویش قرار گرفتند.
دکتر مدنی گفت نمی دانم باید تبریک بگوییم یا از اینکه در یک چنین موقعیتی کاری به این خطیری را به عهده گرفته اید با شما همدردی کنیم.
دکتر بختیار گفت بالاخره آدم گاهی وظیفه هایی به عهده دارد. اعلیحضرت پیشنهاد کردند و من قبول کردم، منتهی گفتم که به سنت های قدیمی مشروطیت بر می گردیم: اول مجلس ابراز تمایل می کند و بعد اعلیحضرت فرمان صادر می کنند. اعلیحضرت قبول کردند.
دکتر ابراهیم زاده با لحن مضحکی گفت مبارک است و همه خندیدیم.
ساعت نزدیک هفت و ربع بود. دکتر بختیار گفت اخبار بی بی سی را گوش کنیم، بعد حرف هایمان را می زنیم و رادیو را روشن کرد. بعد از یکی دو دقیقه حرف های مرسوم، گوینده رادیو خبر داد که اعلیحضرت، شاه ایران، دکتر بختیار را به نخست وزیری منصوب کردند.
من پرسیدم از کجا می دانند؟ و دکتر بختیار گفت من به دوستان جبهه ملی خبر داده ام. لابد از آنجا درز کرده است. و من نفس آسوده ای کشیدم.
چند لحظه بعد تلفن زنگ زد. دکتر بختیار رادیو را خاموش کرد و گوشی را برداشت. دکتر سنجابی بود و من چون در کنار دکتر بختیار نشسته بودم، بی آنکه قصدش را داشته باشم، حرف ها را می شنیدم.
دکتر سنجابی با لحن عتاب آمیزی با اعتراض و درست با همین عبارت گفت حالا که اعلیحضرت شرایط ما را قبول فرموده اند، من باید نخست وزیر بشوم، نه شما.
دکتر بختیار بر افروخت و بدون مکث جواب داد حالا هم دیر نشده است، شما نخست وزیر بشوید، من هم کمکتان می کنم.
یکی دو جمله دیگر هم بینشان رد و بدل شد و دکتر سنجابی بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد و دکتر بختیار ناسزای تندی به کسی که من اصلا نمی شناختم بر زبان آورد و بعد، چند لحظه ای سکوت سنگینی به وجود آمد و سپس دکتر بختیار رو به من کرد و گفت تکلیف دکتر مدنی و دکتر ابراهیم زاده که معلوم است. شما چه پستی را به عهده می گیرید؟
***
حدود ساعت ده و نیم صبح به خانه دکتر بختیار رسیدم. در منزل نیمه باز بود و وقتی وارد شدم، غلغله ای بود. همه روزنامه نویس های اعتصابی آنجا بودند. غلامحسین صالحیار و محمد علی سفری با هم ایستاده بودند و من پیششان رفتم. صالحیار نگاهی به من انداخت و گفت تو اینجا چکار می کنی؟ گفتم آمده ام ببینم چه خبر است.
ظاهرا بچه ها آمده بودند با دکتر بختیار صحبتی بکنند و اعتصابشان را بشکنند و روزنامه ها دوباره از نو چاپ شود. اینها همه دوستان نزدیک من بودند. من با اینها بزرگ شده بودم و به عمق احساساتشان وقوف داشتم و می دانستم که اگر ده درصدشان، هر کدام به دلیلی، دنبال تغییرات تند و شدید در مملکت بودند و به عواقب وخیم آنچه که روی می داد فکر نمی کردند، بقیه آدم های معتدلی بودند که شرایط را درک می کردند و از حوادث نامبارک پشت پرده، کم و بیش خبر داشتند و اگر انتقادی هم به اوضاع داشتند که داشتند، ته دلشان با انقلابی ها نبودند.
در دو سه جمله به هردوشان گفتم که در کابینه دکتر بختیار خواهم بود و به عنوان وزیر مشاور وظیفه ام صحبت کردن با اعتصابیون خواهد بود. هر دوشانه ها را بالا انداختند و لب ور چیدند و حس کردم هر دو با تصمیم من مخالف هستند. می خواستم بپرسم چرا؟ ولی خدمتکار خانه به من نزدیک شد و در گوشم گفت آقا فرمودند بروید تو.
چند دقیقه ای هم با بچه های روزنامه نویس بودم و بعد از پله ها بالا رفتم و وارد ساختمان شدم. در اتاق پذیرایی، آقایی متفکرانه قدم می زد که نمی شناختمش و بعدها شناختمش: عباسقلی بختیار، یکی از اعجوبه مردانی که نظیرش را کم می توان گیر آورد؛ یک پارچه شعور و صداقت و دلاوری.
پرسیدم کجا هستند؟ همان طور که راه می رفت به درون راهرو اشاره کرد. وارد راهرو شدم و در اتاقی را باز کردم و دیدم همه حزب ایرانی ها آنجا هستند: دکتر بیانی و رضا شایان و رحیم شریفی و یکی از دوستان نزدیکم را شناختم. ولی در را بستم و در اتاق دیگری را گشودم. دکتر بختیار، دکتر مدنی، مانیان و یک نفر دیگر در آنجا بودند و داشتند در باره تر کیب کابینه صحبت می کردند.
ظاهرا احمد مصدق و غلامحسین مصدق حاضر نشده بودند در کابینه شرکت کنند. از جبهه ملی هم کسی تن به خطر نداده بود. از همه بیشتر کار داریوش فروهر مرا متعجب می کرد؛ چون از عمق دوستی شان خبر داشتم. تا آن لحظه، ده نفری آمادگی شان را اعلام کرده بودند. دکتر رزم آرا هم که هنوز از پاریس برنگشته بود حتما وزارت بهداری را قبول می کرد. دکتر بختیار گفت با هر تعداد وزیر، کابینه را تشکیل خواهد داد.
***
گوشه حیاط، دکتر رزم آرا که شب پیش از پاریس به تهران رسیده بود، داشت با دو خبرنگار فرانس انترن صحبت می کرد. دستی برای هم تکان دادیم و من به طرف ساختمان راه افتادم. وقتی وارد اتاق شدم، عباسقلی آنجا بود و داشت با یک آقای دیگر که نمی شناختم حرف می زد و خود دکتر بختیار پشت میز کوچکی نشسته بود و چیزی می نوشت.
گفتم آقای دکتر، سخنرانی دیروزتان در رادیو عجیب همه شهر را تکان داده است و روی همه اثر گذاشته است. همه جا صحبتش است. پل بالتا روزنامه نویس لوموند می گفت شما این مرد بزرگ را این همه سال کجا قایمش کرده بودید؟
دکتر بختیار خنده ای کرد و آشکارا خوشحال شد و گفت دو تا خبر بد دارم و دو تا خبر خوب. دکتر مدنی و دکتر ابراهیم زاده در کابینه شرکت نمی کنند، عوضش احمد میرفندرسکی و دکتر محمد امین ریاحی قبول کرده اند که وزارت خارجه و وزارت آموزش و پرورش را به عهده بگیرند. استخوان بندی کابینه درست شده است. تا حالا شده ایم چهارده نفر. وزارت کشور را هم خودم به عهده می گیرم تا ببینیم چطور می شود.
***
دکتر ریاحی تلفن کرد که چه خبر؟ گفتم کارها پیش می رود. در جریان که هستید، مجلس رای تمایلش را داد. شاه هم فرمان نخست وزیری دکتر بختیار را توشیح کرد. مقدمات فراهم شده است. حالا دیگر باید جدی تر به اوضاع نگاه کرد و دنبال راه حل برای مشکلات مملکت بود. دکتر بختیار و مهندس بازرگان دو دوست قدیمی هستند و می دانم که بازرگان، ته دل، از حکومت آخوندی خشنود نیست. این شاید بتواند دریچه ای به راه حلی باشد. دکتر ریاحی خنده تلخی کرد و گوشی را گذاشت.
***
وقتی وارد حیاط شدم میر فندرسکی و منوچهر کاظمی را دیدم که کنار پله ها ایستاده اند و بلافاصله بعد از من جواد خادم رسید.
دکتر بختیار و محمد مشیری جلوی راهرویی که به زیر زمین می رفت، ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند، اشاره کردند که پیششان بروم و رفتم.
دکتر بختیار گفت سر گاو، مختصری در خمره گیر کرده است. رفیق ما فعلا نمی تواند وزارت اطلاعات را به عهده بگیرد و تو باید موقتا جورش را بکشی و وزارت اطلاعات را سرپرستی کنی. قول می دهم که خیلی زود یک وزیر اطلاعات پیدا کنم.
گفتم آقای دکتر، این پست را اول به خود من پیشنهاد کردید، ولی من گفتم با این انفارکتوس که کرده ام قادر نیستم زیاد کار کنم. دکتر بختیار در من خیره ماند و من ادامه دادم به هر حال چاره ای نیست و قبول می کنم.
بچه ها یکی یکی از راه می رسیدند و تقریبا همه آمده بودند و آخر از همه دکتر رستم پیراسته رسید که قرار بود وزارت دارایی را به عهده بگیرد. بین وزرا، من، دکتر رزم آرا و دکتر ریاحی را از نزدیک می شناختم و با جواد خادم هم چند روز پیش در عروسی یک دوست مشترک آشنا شده بودم و از آشنایی ام با عباسقلی نیز چند روزی بیش نمی گذشت. بقیه را هیچ وقت ندیده بودم. وزرا گله به گله ایستاده بودند و من روی لبه عریض حوض وسط حیاط قدم می زدم.
دکتر بختیار به من نزدیک شد و من به احترام او ایستادم. وی لبخند زنان گفت خیلی متفکری. پشیمانی که قبول کرده ای؟ گفتم به هیچ وجه! فقط دارم فکر می کنم چه کارها باید بکنم. دکتر بختیار گفت البته روزنامه نویس ها، و از جمله خودت، آدم های مشکلی هستند، ولی همه شان وطن پرست هستند و حرف حساب سرشان می شود. به همه شان گفته ام که دولت کوچک ترین دخالتی در کارهایشان نخواهد داشت. این طور نیست؟
گفتم البته! وزیر اطلاعات دکتر بختیار که نمی تواند سانسور چی باشد.
دکتر بختیار دست هایش را به هم مالید و گفت خیالت راحت باشد. همه چیز درست می شود. موفق خواهیم شد. و از من دور شد. از پشت سر به وی نگاه کردم. قدرت و استواری وی مرا به حیرت می انداخت. دکتر بختیار تازه ای زاده شده بود. چه مردی! کم نظیر.
***
دکتر بختیار بالای پله ها ایستاد و گفت آقایان لطفا! ما همه مان پای پله ها جمع شدیم و بختیار ادامه داد باید راه بیفتیم، مراسم معرفی ساعت یازده باید انجام بگیرد. نکته ای که باید همه مان توجه بکنیم این است که اعلیحضرت شاه مملکت هستند و احترامشان باید کاملا حفظ شود.
لطف الله صمیمی گفت یعنی دستشان را هم باید ببوسیم؟ دکتر بختیار گفت آن دیگر تصمیمش با خودتان است، فعلا راه بیفتیم.
من اتومبیلم را نیاورده بودم و قرار بود با اتومبیل رزم آرا تا کاخ نیاوران بروم و به همین دلیل در کنار او بودم و آخرین نفراتی بودیم که از منزل بختیار خارج می شدیم.
خدمتکار خانه که به شدت اشک می ریخت، به سنت کسی که به سفر می رود، پشت سر ما یک کاسه آب ریخت. رزم آرا که سخت تحت تاثیر قرار گرفته بود، یک اسکناس بیست تومانی در آورد و به طرف او دراز کرد و خدمتکار اشک ریزان گفت نه، آقای دکتر، نه! دوره انعام بازی دیگر تمام شد. حس کردم چشمان من هم پر شده است.
***
برای اولین بار بود که من داخل کاخ نیاوران را می دیدم. حتی یک دهم آنچه که من در عالم خیال مجسم می کردم، مجلل نیست. سالن بزرگی بود که ظاهرا مراسم معرفی قرار بود آنجا انجام بگیرد. در دست راست چند اتاق بود و در سمت چپ پنجره ای که رو به باغ بزرگی باز می شد.
دکتر بختیار یک راست پیش شاه رفت و ما را به درون اتاقی که نزدیک در ورودی سالن بود، راهنمایی کردند. چند تا مبل و چند تا صندلی و دو تا میز و پنجره ای به سوی شهر.
من روی یکی از مبل ها ولو شدم. کت شلوار تیره عاریتی و کراوات عاریتی که بسته بودم، به تنم زار می زد و نمی دانم چرا آن قدر خوابم می آمد.
صادق وزیری، وزیر دادگستری از پنجره به بیرون نگاه می کرد و سخت متفکر بود. منوچهر آریانا کت شلوار سیاه خوش دوختی به تن داشت و کفش هایش نو نو بود و وسط اتاق قدم می زد. میرفندرسکی روی صندلی کنار میز نشسته بود و دستش را روی میز گذاشته بود و به نظر بسیار آرام می آمد. عباسقلی و کاظمی ته اتاق داشتند با هم صحبت می کردند و معلوم بود هیچ کدام به حرف دیگری گوش نمی کند. دکتر ریاحی جلو تنها تابلویی که به دیوار زده بودند، ایستاده بود و تظاهر می کرد آن را به دقت تماشا می کند. محمد مشیری روی مبل نشسته بود و داشت کاغذ های پرونده ای را که روی زانویش گذاشته بود، ورق می زد. پیراسته و خادم و صمیمی داشتند با هم بحث می کردند و رزم آرا از لای در، با کنجکاوی، به سالن نگاه می کرد.
بعد از یک انتظار طولانی که کسی، آن روز دلیلش را نمی دانست، بالاخره اطلاع دادند که مراسم معرفی انجام می شود. همه را به سالن فراخواندند و به صف ایستادیم.
شاه به اتفاق چند نفر وارد سالن شدند و بختیار به استقبالشان رفت و بعد به اتفاق شاه، دو نفری به طرف ما آمدند. دکتر بختیار وزرا را معرفی می کرد و شاه دستی می داد و چند کلمه ای با هر کدام سخن می گفت.
وقتی معرفی ها تمام شد، شاه به سر صف برگشت و با اشاره دست میکروفونی طلبید تا برای ما صحبت کند. کسی دستور شاه را اجرا نکرد. شاه چند لحظه بعد، بار دیگر میکروفونی خواست، بی آنکه دستور وی حرکت یا عکس العملی به بار بیاورد. صحنه به طرز غم انگیزی دردناک بود؛ آن چنان که تمام لحظات و زوایای آن تا به امروز در ذهن من حک شده است.
وقتی شاه برای بار سوم میکروفون طلبید و کسی از جای خود نجنبید، دکتر بختیار از خود عکس العمل نشان داد و به سرعت به طرف راهرو رفت و از مسئول بی خیال یا سر به هوا خواست تا میکروفونی برای شاه بیاورند و آن قدر آنجا ایستاد تا دستورش اجرا شد. ناگهان دکتر بختیار، از آنچه بود، برای من بزرگ تر شد. دیگر مهم نبود که وی ببازد یا موفق شود؛ تاریخ نام او را فراموش نمی کند.
شاه گفت که خسته است و به استراحت و یک معاینه کلی بدن احتیاج دارد و باید سفری به خارج بکند.
***
در سرسرای کاخ، قبل از در خروجی، دکتر بختیار ایستاد. ما نیز همه ایستادیم و او گفت همه اول به نخست وزیری می رویم و اولین جلسه هیئت دولت را تشکیل می دهیم و بعد آقایان، هر کدام به وزارتخانه های خودشان می روند.
چهارده نفر و انبوه مشکلات فاجعه ساز یک مملکت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.