امید پارسانژاد
بیبیسی
ابوالحسن بنی صدر و شاپور بختیار هر دو عضو جبهه ملی ایران بودند و سالها برای اهدافی مشترک مبارزه میکردند، اما انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ مسیر آن دو را از یکدیگر و از جبهه ملی جدا کرد.
در اوج انقلاب ایران، آقای بنی صدر در پاریس یکی از نزدیک ترین مشاوران آیت الله روح الله خمینی، رهبر انقلاب بود که آقای بختیار در تهران به نخست وزیری حکومت در حال سقوط منصوب شد.
به مناسبت بیستمین سالگرد کشته شدن او با آقای بنی صدر گفت و گو کردم.
- آقای بنی صدر، اولین سئوال من این است که شما کی و چطور برای اولین بار با آقای بختیار آشنا شدید؟
دوره شاه در جبهه ملی، وقتی که ایشان از سوی هیأت اجرایی جبهه ملی مسئول دانشگاه شده بود و قرار بر تشکیل کمیته دانشگاه بود. قبل از اینکه کمیته دانشگاه تشکیل بشود، قرار شد من در دانشگاه یک سخنرانی بکنم. گمان من این است که به مناسبت گرفتن گذرنامه از دو دانشجوی ایرانی در آمریکا قرار بود سخنرانی کنم.
- خاطرتان هست که چه سالی بود؟
دوره امینی بود، یعنی مثلا سال ۱۳۳۹ یا ۱۳۴۰، آن وقت ها بود. قرار شد که متن آن سخنرانی را مسئول هیأت اجرایی قبلا ببیند. من رفتم به شرکت آقای بختیار که در یک خیابان فرعی در خیابان نادری واقع بود. مرحوم حق شناس هم در آنجا بود. آنطور که یادم می آید، اولین دیدار من به این مناسبت بود.
- و بعد هم در جبهه ملی با هم همکاری داشتید...
بله. البته اول با وجود اینکه دانشجویان به من رأی داده بودند، نپذیرفت و گفت که من ایشان را نمی شناسم و با کسانی که می شناسم همکاری می کنم. ولی بعد من شدم عضو کمیته دانشگاه و ما مستمر همکاری داشتیم تا اول بهمن سال ۱۳۴۱. او از مسئولیت کناره گرفت و دکتر سنجابی جانشین او شد. ولی ما با او خارج از مسئله کمیته دانشگاه همکاری داشتیم و با هم نزدیکی پیدا کرده بودیم. تا وقتی من به اروپا آمدم. یکی از کسانی که برای خداحافظی نزد آنها رفتم، همین آقای دکتر بختیار بود.
- و بعد فعالیت های شما ادامه داشت تا اینکه جریان انقلاب پیش آمد. شما از جمله نزدیک ترین مشاوران آیت الله خمینی بودید. وقتی که آقای بختیار در ایران نخست وزیری را پذیرفت، در مورد اقدام او چه نظری داشتید؟
عرض کنم که قبل از آمدن آقای خمینی به پاریس، آقای دکتر بختیار به فرانسه آمد و گفت که یک نامه ای خطاب به آقای خمینی نوشته است و از من خواست که نامه را به او برسانم. من به آقای بختیار گفتم که شرط رساندن نامه این است که شما سر این خط بمانید. باید صبر کنیم و ببینیم که آیا شما روی این خط می مانید یا نمی مانید. این طور نشود که من نامه را ببرم و بعد شما خط عوض کنید یا کاری کنید که آقای خمینی یقه مرا بچسبد که چرا شما حقیقت را به من نگفتید. بعد آقای خمینی به فرانسه آمد...
- مضمون آن نامه چه بود؟
مضمون نامه این بود که آقای بختیار می گفت که ما بنا بر مبارزه داریم و خود را در اختیار حضرت آیت الله قرار می دهیم و این گونه مضامین؛ به اصطلاح اظهار نزدیکی و صمیمیت با آقای خمینی. بعد گاهی در روزنامه ها از آقای بختیار مصاحبه هایی چاپ می شد، مثلا با نمایندگان لیبراسیون یا لوموند در ایران مصاحبه می کرد و این ها انتشار می یافت. کسانی زیر حرف های ایشان خط می کشیدند و نزد آقای خمینی می بردند که او اینطور و آنطور گفته است. آقای خمینی هم یقه مرا می چسبید و می گفت که این رفیق شما باز دسته گل به آب داده است. من هم تلفن می زدم به آقای دکتر بختیار که آقا شما این حرف ها را زده اید؟ گفت که نخیر! اینها را بی خود از قول من نوشته اند!
- چه جور حرف هایی از ایشان نقل می شد؟
از ایشان نقل می شد که مثلا باید در محدوده رژیم شاه عمل کرد و این گونه مضامین؛ به اصطلاح تغییر رژیم را نمی خواست و موافقت با رژیم را می خواست. بعد خبر دادند که ایشان می خواهد نخست وزیر بشود. به او تلفن کردم، تکذیب کرد، اما ۲۴ ساعت بعد نخست وزیر شد. این از دید من ضربه ای بود. آخر ما با هم رفیق بودیم، اعتماد کرده بودیم. چند روزی از ماجرا گذشت تا اینکه آقای عباسقلی بختیار که وزیر صنایع ایشان و ظاهرا خاله زاده یا خواهر زاده ایشان بود پیش من آمد و گفت که آقای دکتر بختیار می گوید که حالا یک کاری است که شده است. گفتم یعنی چه یک کاری است که شده؟ ایشان عضو جبهه ملی بوده، بدون اطلاع احدی نخست وزیر شده، تک روی کرده، اعتبار و حیثیت جبهه ملی و خط مصدق را از بین برده است، حالا می گوید که کاری است که شده؟ این رسم روزگار است؟ بعد فکر کردم و گفتم که بسیار خوب! قبول که کاری است که شده است. اما یک وقت می خواهیم که این کاری که شده، ناکام بشود و اوضاع کشور به هم بریزد؛ اما یک وقت می خواهیم که این کار، روال درستی در پیش بگیرد. گفتم اگر دومی است، من پیشنهادی دارم. پرسید چه پیشنهادی؟ گفتم پیشنهاد من این است که آقای بختیار از نخست وزیری شاه استعفا بدهد، بعد آقای خمینی او را به عنوان نخست وزیر انقلاب بپذیرد. خیلی تعجب کرد و پرسید یعنی آقای خمینی این کار را می کند؟ گفتم هیچ نمی دانم، ولی می روم با او صحبت می کنم. قرار شد که من هم همان روز با آقای خمینی صحبت بکنم و او روز بعد بیاید و جواب بگیرد.
بعد از ظهر آن روز نزد آقای خمینی رفتم و گفتم نظر شما در مورد چنین پیشنهادی چیست؟ گفت خوب است! گفتم یعنی می پذیرید؟ گفت بله می پذیرم. گفتم این از آن موارد نیست که شما بپذیری و بعد بگویی که اشتباه شد. شما در خارجید. اینجا فرانسه است. اگر چنین چیزی پیش بیاید، او آنجا می ماند و شما هم در اینجا ماندگار خواهید شد، برای اینکه اعتبار خود را به کلی از دست می دهید. خوب فکرهایتان را بکنید، اگر موافقید به او جواب بدهیم. او گفت که موافق است. پرسیدم به قید قسم؟ گفت به قید قسم! روز بعد آقای عباسقلی بختیار آمد و پرسید که نتیجه چه شد؟ گفتم از آقای خمینی موافقت گرفتم. گفت واقعا؟ گفتم بله! گفت ولی آقای دکتر می گوید که ممکن نیست! گفتم چرا؟ گفت که می گوید اگر من این ترتیب را بپذیرم، ارتش کودتا خواهد کرد. گفتم آقا! چه ارتشی کودتا خواهد کرد؟ آن سران ارتش خودشان با آقای خمینی در ارتباطند، آقای بختیار خبر ندارد. گفتم این یک فرصت تاریخی است، این فرصت را از دست ندهید. اما نپذیرفت.
بعد که خاطرات آقای کارتر و خاطرات آخرین رئیس ستاد ارتش شاه، ارتشبد قره باغی منتشر شد، معلوم شد که آقای بختیار از آمریکایی ها پرسیده است و آقای کارتر گفته که با آدم های خمینی هرگز! آقای قره باغی هم می گوید که آقای بختیار در جلسه گفت و گو با ارتش، به آنها گفته که به من چنین پیشنهادی شده، ولی کارتر موافقت نکرده است. در حالی که ایشان می توانست اقلا مثل قوام السلطنه کار را انجام بدهد و بعد هم بگوید که مصلحت این بود، کارتر چه می توانست با او بکند؟ به هر حال یک فرصت تاریخی از دست رفت، اگر ایشان پذیرفته بود، ارتش سر جای خود می ماند، دستگاه های انتظامی متلاشی نمی شد، ستون پایه های جدید قدرت ساخته نمی شد، احتمال داشت که ایران این تحول را در دموکراسی انجام بدهد و ما الآن در یک موقعیت دیگری بودیم.
- به نظر شما آقای بختیار اساسا چرا نخست وزیری را پذیرفت و چرا از این "فرصت تاریخی" که شما می گویید می توانست کمک بکند، صرفنظر کرد؟ به جز مخالفت آمریکایی ها البته، منظورم از نگاه استراتژیک است.
در مورد اینکه چرا پذیرفت، کسانی فکر می کنند که توانایی های ویژه ای دارند و حسابشان از بقیه جداست. فکر می کنند می توانند از موقعیت استفاده کنند و کارهایی را انجام بدهند که از دیگران ساخته نیست. آقای دکتر بختیار هم غالبا در زندگی این حرف ها را می زد. مثلا هر وقت ما [پیش از انقلاب] می نشستیم و گفت و گو می کردیم، می گفت که اگر من نخست وزیر بشوم، یک هفت تیر کنار دستم می گذارم و قضیه مصدق دیگر تکرار نخواهد شد، یعنی کودتا و اینکه بریزند و خانه اش را به توپ ببندند. یعنی این تصور را داشت که از او کاری ساخته است که از بقیه ساخته نیست. اکثر کسانی که در چنین موقعیت هایی مقامی را قبول می کنند، این جور خیالات را در سر دارند. آقای بختیار هم همینطور بود. فکر می کرد موقعیتی پیش آمده و او می تواند کاری بکند کارستان!
- کاری که می خواست بکند چه بود؟
بعد از آن ماجرای گفت و گو با عباسقلی بختیار، ارتباط من با شاپور بختیار قطع شد. هیچ وقت با او صحبت نکردم که ببینم قصد او چه بود. ولی بعد مرحوم حاج آقا رضا زنجانی به من گفت که به آقای بختیار پیشنهاد کرده بوده که اعلام انحلال رژیم شاه و اعلان جمهوری بکند و خود را هم متصدی موقت بخواند، تا رفراندوم برگزار شود و قانون اساسی تصویب شود. اما آقای بختیار به او گفته بود که این کاری که شما می گویید فرصت می خواهد. آیا چنین قصدی در سر او بوده است؟ نمی دانم. یا فکر می کرده که با استفاده از فرصت انقلاب می تواند مشروطه را بازسازی کند. اگر خیلی خوشبین باشیم، این هم یک احتمال است.
اینها احتمال است، ولی امر واقع این است که ایشان نخست وزیری را قبول کرد و یک هیئت وزیران ترتیب داد که بنا بر اسناد سفارت آمریکا که بعد منتشر شد، اغلب آنها از عوامل آمریکایی بودند و تا روز آخر هم تابع آن سیاست بود. امری که واقع شده این است.
- بعد از اینکه شما به ایران برگشتید و قبل از پیروزی انقلاب و خارج شدن آقای بختیار از کشور، آیا هیچ ملاقات یا تماسی با هم داشتید؟
نه! فقط روز ۲۲ بهمن دختر مرحوم دکتر برومند پیش من آمد و گفت که می گویند آقای بختیار را در مدرسه رفاه نگاه داشته اند. از من خواست همراه من به مدرسه رفاه بیاید و با ایشان دیدار کند. خود من هم مایل بودم که اگر آنجا بود با او دیدار کنم و به آزادی اش کمک کنم. رفتیم اما آنجا نبود. معلوم شد که اطلاع نادرست بوده است. من دیگر نه در ایران او را دیدم و گفت و گو کردم و نه وقتی به خارج آمد. وقتی به خارج آمد و به فرانسه رسید، فکر می کنم توسط همان دکتر برومند برای او پیام فرستادم که حالا که به فرانسه رفتی، دیگر به خارجی متوسل نشو. همانجا بمان و بگو استقلال، آزادی، استقلال، آزادی! سر همین موضع بمان. خیلی متأسفم که این پیغام را هم ترتیب اثر نداد و شد آنچه که شد.
- بعدها که شما از کشور خارج شدید و هر دو در فرانسه بودید، هر دو علیه حکومتی که در ایران بود مبارزه می کردید. هیچ همکاری با هم نداشتید؟
نخیر! روزی که من از ایران خارج شدم، ایشان لازم دید که یک مصاحبه ای با لوموند بکند و مقداری بد و رد به من بگوید. من هم در همان لوموند به او جوابی دادم. دیگر هیچ. جز اینکه پیش از آنکه او را بکشند، از داخل ایران به ما خبری رسیده بود که یک تروری قرار است بشود. من فکر کردم یکی از کسانی که ممکن است ترور بشود اوست. با خودش که ارتباط مستقیم نداشتم، از طریق یک شخصی اطلاع دادم که چنین خبری به ما رسیده است، مواظب خود باشید. ولی معلوم شد که چون به شخص رابط اطمینان داشته، مواظبت هم نکرده و به آن ترتیب کشته شد. البته به محض اینکه این جنایت واقع شد، من بنا بر اینکه حقوق انسان بر عمل او مقدم است، از حقوق انسانی که داشت دفاع کردم و در دادگاهش هم حاضر شدم و شهادت دادم.
- آقای بنی صدر! ۲۰ سال از کشته شدن آقای بختیار می گذرد و سال ها از وقایعی که بین شما و ایشان اختلاف ایجاد می کرد گذشته است. قضاوت نهایی شما از آقای بختیار و از شخصیت و عملکرد او به طور کلی چیست؟
او زنده نیست که به آنچه من می گویم پاسخ بدهد. شما را راهنمایی می کنم به اسناد منتشر شده توسط دولت انگلستان و آنچه توسط آمریکایی ها منتشر شده است. جواب شما در آنجا است. کسی که به یک قدرت خارجی رو می آورد برای اینکه به وطن او حمله نظامی بکند... چه می شود راجع به او گفت؟ همین! نظر من این است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.