۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

نكاتى درباره ادبیات كلاسیك روس




نكاتى درباره ادبیات كلاسیك روس




شاهزاده پیوتر میخائیلوویچ ولكونسكى(2) كه به عنوان افسر ارتش روسیه در جنگهایى كه با ناپلئون صورت گرفت‏شركت كرده بود، در خاطرات خود چنین نوشت: نبردهاى سالهاى 1814-1812 ما را به اروپا نزدیكتر كرد و با طرز حكومت و مؤسسات عمومى و حقوق مردم آنجا آشنا ساخت; ... حقوق ناچیز و مسخره‏اى كه مردم ما از آن برخوردارند و استبداد رژیم، از نظر عقل و احساس، براى بسیارى از ما كاملا روشن شد.
نیكولاى تورگنیف(3)با نگاهى به گذشته در مورد همین عصر نوشت: افرادى را مى‏شناختم كه سالهاى زیادى از پترزبورگ دور بودند و پس از مراجعت، نهایت تعجب خود را از تغییراتى كه در گفتار و رفتار نسل جوان پایتخت رخ داده بود ابراز مى‏داشتند. به‏نظر مى‏آمد كه این نسل جدید، حیات تازه‏اى را آغاز كرده و مفتون همه آن چیزهاى اصیل و پاكى بود كه در فضاى اخلاقى و سیاسى موجود بود. افسران گارد قبل از هر چیز به‏سبب اینكه، با آزادى و شهامت، نظریاتشان را در مقابل هواداران و یا مخالفان دیدگاههایشان، چه در انظار عمومى و چه در سالنها، ابراز مى‏داشتند، جلب‏توجه مى‏كردند. البته دوره آزادى ابراز عقاید براى افسران جوان چندان به‏درازا نكشید. در همان دوره الكساندر اول، آراكچیف(4) و ماگنیتسكى(5)باعث‏شدند كه روح روسهایى كه داراى تفكر انتقادى بودند به بند كشیده شود. پس از فاجعه‏اى كه در آخر سال 1825براى دكابریستها رخ داد، بنكندورف(6) و اووارف(7) و دیگرانى كه در خدمت نیكولاى اول بودند. فشار وحشتناكى بر حیات روشنفكرى روسیه وارد كردند. این جبر و فشارى كه دهها سال تداوم یافت، مسخ روحى و حتى تاثیرات روان‏تنى اجتماعى را در جامعه روسیه باعث گردید.

تحقیر كرامت انسانى و آزادى و حق و تعویق و كندى پیشرفت، به‏منظور برپانگاه‏داشتن نظام بندگى و سلطنت مطلقه و انزواى اجبارى از فرهنگ اروپایى و پیشرفتهاى آن و یكنواخت كردن تحجرآمیز را بسیارى از روسها به‏ویژه بهترین آنها، بدون اینكه دچار ستیزهایى دردناك شوند، نمى‏توانستند تحمل كنند. كسى كه نظریه انسانیت و حكومت مبتنى بر قانون را دریافته، نسیم روشنگرى و آزادى مدنى را لمس و درك كرده بود، دیگر نمى‏توانست در "نظم‏" مرده تزارها احساس سعادت كند. روشنفكران روس در آرزوى آن بودند كه بتوانند واقعیت را آشكار سازند و حقیقت را بگویند; اما حقیقت‏سركوب مى‏گردید و موانع سانسور را تنها از طریق خزیدن از كوره‏راهها مى‏شد دور زد. روشنفكران روس در وجدان خود این انگیزه را احساس مى‏كردند كه بر تحقیر و خودكامگى و فشار، آشكارا اعتراض كنند. اما اعتراض آشكار - حتى اگر بر دسایس یك حاكم شهرستانى بود - در حكم خودكشى محسوب مى‏شد. بسیارى از روشنفكران روس در آرزوى آن بودند كه براى رفاه مردم و ارتقاى فرهنگ كشور تلاش كنند و مؤثر واقع شوند، اما تحت فشار آهنین رژیم و در جو متعفن آن، هیچ‏گونه امكانى براى فعالیت‏شهروندانه و هیچ‏گونه فضایى براى جلوه نمودن ابتكارهاى سیاسى - اجتماعى و تواناییهاى دیگر وجود نداشت.(8)
بدین‏ترتیب بود كه با استعدادترین اشخاص قادر نبودند موجودیت‏خود را به‏نحوى معقول در درون جامعه مطرح كنند و به‏نظر خود به‏صورت آدم زیادى و انسانى كه "در زمان مناسب متولد نشده‏" مى‏آمدند. براى آنها این توفیق پیش نیامد كه از طریق توانمندى فردى بتوانند به‏آگاهى از ارزش اجتماعى خود دست‏یابند. تنها پوشكین(9) نبود كه این سؤال را مطرح مى‏كرد كه در روسیه چه كارى براى انجام دادن دارد و آیا عاقلانه‏تر نیست‏به خارج بگریزد و دیگر هیچ‏گاه به این كشور "لعنتى‏" برنگردد.
تلخكامى شدید از سرنوشت، از محیط اطراف و از نفس خود، سراسر وجود نخبگان ملت روس را فراگرفته بود. این هیجانها، غالبا نه فقط به‏صورت هوس و احوال سودایى، بلكه به‏صورت بدگمانى و میل به تخریب و ویرانسازى جلوه مى‏نمود. بیش از هر چیز رابطه روحى نسبت‏به وطن بود كه دستخوش تردید و دوگانگى مى‏شد. پوشكین به چادایف(10) نوشت "به‏شرفم قسم مى‏خورم كه حاضر نیستم وطنم را با هیچ چیز در این دنیا معاوضه كنم و یا تاریخ دیگرى غیر از تاریخ اجدادمان كه خداوند به ما عطا كرده، داشته باشم." اما همین پوشكین ندا سر مى‏داد: "كار شیطان بود كه من با این روح و این ذوق در روسیه به دنیا بیایم." پوتوگین(11) در رمان دود تورگنیف در مورد روسیه چنین مى‏گوید: "من آن را صمیمانه دوست دارم و از آن متنفرم... آرى من روسیه‏ام را دوست دارم و از آن متنفرم، وطن عجیب، دوست‏داشتنى، زشت و عزیز من." این قبیل اظهارات شواهدى هستند بر بیمارى مشهود احساس ملى روس كه در پى حفظ و نگهدارى اجبارى و حتى قهرآمیز و ركود و ایستایى زندگى در این كشور، كیفیتى حاد پیدا كرد. روسهاى تحصیلكرده در اواسط قرن نوزده نه تنها در عرصه زندگى شخصى، بلكه در موجودیت تمامى ملت نیز هیچ معنا و هدفى ملاحظه نمى‏كردند. این مساله كه سرنوشت روسیه بالاخره چه خواهد شد، به عنوان یك معضل حاد در مركز تفكر آنها قرار گرفت و آنها را مجبور به نوعى بازاندیشى فلسفه تاریخى كرد. برخى از آنها از وطن نافرهیخته، بدون تاریخ و از نظر تاریخ فرهنگى عقیم خود، احساس شرم مى‏كردند و در مورد آینده آن دچار یاس بودند. و بعضى امیدوار بودند كه ملت روسیه در مسیرى كه به‏وسیله اروپاى غربى مشخص شده بود گام نهاده و "عقب‏ماندگى‏" خود را جبران كند و به ملل فرهنگى ملحق گردد; و كسانى هم در تلاش آن بودند كه خود را از جمیع احساسات خودكم‏بینى خلاص كنند، بدین‏ترتیب كه - غالبا با حالتى مجذوبانه - ایمان به قدرت و عظمت‏بدیع روسیه و اعتقاد به رسالت ویژه تاریخى آن را اعلام مى‏داشتند. آنها به نیروى حیاتى عظیم و سرشار مردم روسیه معتقد بودند. آن نیروى حیاتى باید از حالت‏خمودگى و ركود خارج شود. اما آنها خود را قادر نمى‏دیدند این رهایى را به‏انجام برسانند و از این رنج مى‏بردند كه به صورت منفعل، در زندگى متعارف راكد موجود حاكم، روزى را به روز دیگر برسانند.
صفت ممیزه احوال روحى روشنفكران روسیه، فلج كامل قدرت كار و اراده آنها بود. حالت مذكور با نوعى تضاد كه براى یك فرد اروپاى غربى غیرقابل فهم است، همراه بود; یعنى تضاد میان بحثهاى شدید و بى‏پایان آنها درباره طرحهاى نوع‏دوستانه در كنار سماورى كه غلغل مى‏كرد و بیكارگى عملیشان، فقدان انرژى و عدم قابلیت توام كردن سخن و عمل، [ اینها ] از آثار و نتایج مسمومیت اذهان به‏وسیله نظام برده‏دارى و رژیم مطلقه بود.
مالكیت‏بردگان تاثیر منفى عمیقى بر جاى مى‏گذاشت و این جریان در افراد متعلق به مرتبت اجتماعى اشراف از كودكى آغاز مى‏شد. مساله تربیت افراد براى كار صبورانه و انجام وظیفه، ابدا مطرح نبود، زیرا هر كار نسبتا ناخوشایندى براى كوچكترین پسربچه‏هاى اربابان توسط خدمه غیرآزاد انجام مى‏شد. در یك فضاى نازپروردگى كه هرگونه خلق و خویى در آن مجاز بود و هرگونه زحمتى به عنوان وظیفه بردگان، اما بیكارى و تنبلى و بیهودگى به‏صورت امتیاز مسلم آقایان تلقى مى‏شد، لاجرم بهترین شخصیتها، قابلیت تلاش مصممانه را از دست مى‏دادند. ممكن است گفته شود كه یونانیان عهد قدیم و امریكاییهاى عصر جدید نیز انسانهاى غیرآزاد را به‏خدمت‏خود وامى‏داشتند، بدون اینكه قدرت اراده از آنها سلب شود; اما نكته اساسى این است كه یونانیان عهد عتیق و امریكاییان عصر جدید، اگرچه از یك سو برده‏دار بودند، اما از سوى دیگر به‏عنوان شهروندان آزاد انرژیشان مى‏توانست رشد یابد. درحالى‏كه روسها حتى اگر به اشرافیت نیز تعلق داشتند به عنوان رعایاى یك حاكم مطلق نمى‏توانستند با كشش پیش‏برنده فعالیت و مسئولیت‏شهروندى آشنایى یابند. آشنایى با ماهیت ضداخلاقى نظام سرواژ از دوران كودكى براى بسیارى از اشراف روس منشا بروز فشار روحى دردناكى مى‏شد.
،تورگنیف، كروپاتكین(14) و سایران به صراحت ملاحظه مى‏شود كه تضاد میان ارزش شخصیت انسانها و رتبه اجتماعى بدون توجه نمى‏ماند و منجر به طبقه‏بندى قوه قضاوت اخلاقى آنها مى‏شد و یا به اعتراض به نظم حاكم منتهى مى‏شد. دایه سرو و پرستار بچه (نیانیا) براى بعضى از كودكان روس بسیار نزدیكتر از مادرشان بودند. نوكر سرو و دهقان، با سلوك و حالتى كه در تحمل سرنوشت دشوارشان از خود نشان مى‏دادند، بیشترین حس احترام را در كودكان اشراف ایجاد مى‏كردند و رفتارى كه نسبت‏به آنها صورت مى‏گرفت، همدردى عمیق و شرمى سوزان را برمى‏انگیخت. نگاه ژرف روانشناسانه لازم نبود تا در عكس‏العملهاى مالكان روسى و روشنفكران برخاسته از میان آنها، علائم احساس گناهى را كه بخشى واپس‏زده و بخشى آشكارا به زبان مى‏آمد، بازشناخته شود. كم نبودند اشرافى كه ملایمت روحى، تجربه زندگى و برترى انسانى بردگانشان را احساس نموده و پذیرفته باشند و با آنها در مورد مسائل خصوصى مشورت كرده و ملامت آنها را به‏سبب رفتارهاى غلط خود تحمل كرده باشند. شرم‏آورتر این بود كه همان ایوانى كه شخص با او به‏مانند یك دوست‏سخن گفته بود، هنگام به‏خشم آمدن، به بهانه‏اى ناچیز و مطابق عادات اربابى قدیم مسكوویتى كه خود نیز از آن بیزار بود، مشتى حواله صورتش كند.
آنها نمى‏توانستند از امتیازها و لذتها و درآمدهایى كه شخص تمامى آنها را مدیون دهقانان سرو بود، صرف‏نظر كنند و خود را از آلودگى ظلم جمعى طبقه حاكم خلاص نمایند و موجودیت‏خود را بر مبناى تلاش شرافتمندانه شخصى بنا كنند. وقوف بر این حقیقت نیز خود حقارت‏آمیز بود. اینكه مسائل اخلاقى و اجتماعى و مذهبى یعنى "همان پرسشهاى لعنتى‏" در ادبیات روسیه از چنان برجستگى و عمقى برخوردار شده‏اند، با همین موضوع در ارتباط است. تنها در روسیه بود كه شناخت داستایوسكى بر این واقعیت كه "همگان در همه‏چیز مقصرند" و همگى "مسئول‏" همه چیز هستند، با چنین شدتى امكان‏پذیر مى‏شد. تنها در روسیه بود كه این‏چنین نیاز صریحى پدید مى‏آمد كه فرد انگشت اتهام را متوجه خود سازد و دردمندانه خود را با انسانهاى تحقیرشده همسان نماید. تنها در روسیه بود كه پالایش وجدان و "رستاخیز" انسان درون، در هیات نجیب‏زاده توبه‏كار و پابرهنه جلوه‏گر مى‏شد. فقط در روسیه بود كه مى‏توانست در وراى همه موانع طبقاتى، "انتلجنسیا"(15) (روشنفكران) به عنوان یك اجتماع معنوى از همه كسانى تشكیل گردد كه ظلم اجتماعى را در همه اشكال و پیامدهاى آن بازشناخته و وظیفه خود دانسته بودند كه صداى خود را به‏گوش وجدان ملت و وجدان انسانیت‏برسانند.
براساس چنین زمینه‏اى بود كه جریانهاى فكرى روسیه در عصر نیكولا و در دهه‏هاى بعدى قرن نوزدهم شكل پذیرفت.
نطفه‏هاى نوعى مخالفت و انتقاد اجتماعى را، كه البته نه‏چندان جسورانه، اما با رنگ و بوى سیاسى، را در افسانه‏هاى كریلوف(16) شاعر، از جمله در داستان گربه و بلبل مى‏توان ملاحظه كرد. گربه، پرنده را در چنگال خود گرفته و از او مى‏خواهد كه یك دهن آواز معروفش را بخواند و به او اطمینان مى‏دهد "اصلا در فكر این نیستم كه تو را بخورم، اگر از آوازت خوشم بیاید، آزادت مى‏كنم كه بروى." اما بلبل كه از ترس جان صدایش درنمى‏آمد، قادر به خواندن نبود، و تنها مى‏توانست وزوز كند. گربه با عصبانیت مى‏گوید "خوب، پس آواز دلنشین تو همین است؟ حتى بچه‏هاى من بهتر مى‏خوانند. وقتى كه بهتر نمى‏توانى بخوانى، پس لااقل از گوشتت لذت ببرم." و او را مى‏خورد. شاعر از روى پند مى‏افزاید:
اجازه دارم چیزى را محرمانه به شما بگویم؟
در چنگال گربه، آواز خوب از آب درنمى‏آید.
پیداست كه جهت جمله متوجه سانسور حاكم در روسیه است.
الكساندر سرگیویچ گریبایدوف(17)باید از فشارى كه بر فرهیختگان در روسیه وارد مى‏آمد، به نحو دردناكى رنج‏برده باشد. او به عنوان فرزند یك خانواده اشرافى در سال 1795 در مسكو متولد شد و به نسلى تعلق داشت كه در عصر جنگهاى آزادیبخش بر ضد ناپلئون از [ نظریات ] روشنگرى اروپاى غربى تاثیر پذیرفتند. البته او به دكابریستها ملحق نشد; احتمالا به این دلیل كه از قبل به نافرجام‏بودن توطئه آنان پى برده بود. یك‏بار به طنز گفته بود: "صد نفر افسر جزء مى‏خواهند تشكیلات سیاسى تمامى روسیه را تغییر دهند." اما گریبایدوف در افكار و نظریات آنها شریك بود. طرح یك درام كه از وى در دست است صحت این موضوع را به اثبات مى‏رساند. نام این درام سال 1812 است كه نویسنده مدتى به آن مشغول بود. قهرمان تراژدى یك دهقان سرو است كه به عنوان سرباز میلیس به جنگ مى‏رود و به‏سبب اعمال قهرمانانه‏اش نشان و مدال دریافت مى‏كند. اما او پس از خاتمه جنگ باید به همان شرایط حقارت‏آمیز كه با مرتبت اجتماعى افراد غیرآزاد مطابقت داشت‏برگردد. هرچه روز مرخصى نزدیكتر مى‏شود، تحقیر و بى‏اعتنایى فرماندهانش را بیشتر احساس مى‏كند. شهرت و افتخارى كه از طریق رزم به‏دست آورده بود، اینك رنگ مى‏بازد. او را با این هشدار كه سر به زیر و مطیع باشد به ولایت‏یعنى "زیر چوب اربابش‏" مى‏فرستند. او كه اكنون مانند دوره قبل از جنگ، دیگر قادر نیست تسلیم رفتار زننده شود، دچار یاس و نومیدى مى‏شود و به حیات خود خاتمه مى‏دهد...
تهیه نمایشنامه‏اى با چنین گرایشهاى انتقادآمیز به هیچ‏وجه امكان‏پذیر نبود و گریبایدوف حتى به خودش اجازه فكر كردن درباره آن را نمى‏داد، مضافا اینكه او در خدمت وزارت‏خارجه بود و سیركار ادارى یك‏دیپلمات را طى مى‏كرد. مع‏ذلك او تلخكامى‏خود را در مورد ارتجاع‏حاكم در روسیه به‏صورت طنزى‏گزنده، دركمدى‏معروف عقل موجب دردسر است‏بیان كرده است. طرح این نمایشنامه كمدى هجوآمیز در ایران و قفقاز ریخته شد و سپس در سال 1823 طى یك مرخصى در سنت‏پترزبورگ و مسكو به اتمام رسید. به فاصله كوتاهى پس از آنكه نویسنده اثرش را ده - دوازده بار در محافل دوستان قرائت كرد، هزاران دستنوشته از آن انتشار یافت. با آنكه به‏نظر مى‏آمد نویسنده، با توجه به ایرادات موردانتظار از ناحیه سانسور، برخى از الهامات شاعرانه‏اش را از روى احتیاط از قبل حذف كرده باشد، مع‏هذا، موفقیت این اثر بى‏سابقه بود. همه‏جا صحبت از آن بود; بیتهاى مناسب فراوانى از آن نقل مى‏شد و (چنانكه پوشكین در نخستین‏بار قرائت، پیش‏بینى كرده بود) به‏صورت كلمات قصار در زبان محاوره راه یافت. در 30 ژانویه 1829 گریبایدوف در سمت‏سفیر روسیه در تهران، توسط جماعت هیجانزده ملیگرا به‏قتل رسید. در سال بعد، اثر او براى نخستین‏بار در مسكو به‏روى صحنه آمد. چاتسكى، قهرمان این كمدى، پس از سه سال از خارج به مسكو برمى‏گردد - به‏صورت هوادار مفتون روشنگرى و مبارز شیفته با تاریك‏اندیشى و خودكامگى و بر ضد فساد و برده‏دارى - و با نمایندگان شاخص تنگ‏نظر و محافظه‏كار جامعه روسیه در تعارض‏شدید قرار مى‏گیرد.
مخالفان وى، كه مؤلف آنها را به عنوان دشمنان آشتى‏ناپذیر آزادى و فرهنگ به‏صورت مضحكى مورد هجو قرار مى‏دهد، چاتسكى را به‏سبب تمایلات مترقیانه و برترى روشنفكرانه، به عنوان یك آدم خطرناك و بالاخره دیوانه معرفى مى‏كنند. به‏گونه‏اى كه او ناچار از مسكو مى‏گریزد "تا در نقطه‏اى از دنیا براى احساسات تحقیرشده خود در یك گوشه انزوایى پناهگاهى بجوید."
این موضوع كه براى انسان داراى خلاقیت معنوى، شركت جستن در زندگى مبتذل و بى‏فرهنگ جامعه روسیه غیرممكن است، با نظر خود نویسنده مطابقت داشت. گریبایدوف به دوستش نوشت: "در این كشور كه شان و منزلت انسان براساس تعداد مدالها و نشانها و رعایاى بنده سنجیده مى‏شود، چه كسى به ما، خوانندگان واقعى، حرمت مى‏گذارد؟" "اگر هومر(18) ى در نزد ما یافت مى‏شد، تحت‏الشعاع شرمتیف(19) قرار مى‏گرفت... خود عذابى است، خیالپردازى آتشین‏مزاج بودن، در منطقه دشتهاى ابدى برف. "
چنانكه ملاحظه كردیم، پوشكین (1837-1799) نیز از همین عذاب و اذیت رنج مى‏برد. در دوره جوانى، اشعارى مى‏سرود كه در آنها نفرت از رژیم تزارى به‏طور مستقیم ابراز مى‏شد. چندبار در این اندیشه بود كه وطنش را ترك گوید، چون در روسیه ماندگار شد، نتوانست از "جامعه‏" به‏خصوص از محافل دربارى منزوى گردد، اگرچه رفتار ظریفانه آنها را اساسا تحقیر مى‏كرد. بدین‏ترتیب بود كه بخش قابل‏توجهى از وقت و نیروى خود را تلف كرد و هنگامى‏كه از این زندگى و به‏طور كلى از محیط دلش به‏هم مى‏خورد، سعى داشت‏بیزارى از زندگى‏اش را از طریق سرگرمى (مشروبخوارى همراه با موسیقى كولیها، ورق‏بازى، شركت در بال، دیدار در سالن و امثال آن) جبران كند.
رمان یوگنى اونگین(20) پوشكین به‏صورت بازتاب زندگى خصوصى او و زندگى قشر اجتماعى اشراف، كه خود پوشكین نیز بدان تعلق داشت، پدید آمده است. اونگین نماینده شاخص آن دسته روشنفكران با استعداد روس از رده اشراف است كه رغبت و امكان فعالیت جدى و مفید در آنها وجود ندارد و روزهاى خود را در بیكارگى و خلا درونى سپرى مى‏كنند. او كه مردى موردتوجه زنان است، بى‏احساس، متكبر، بى‏حوصله و تا حدى خودپسند، خود را در گرداب آن تفریحاتى مى‏اندازد كه خانواده‏هاى بسیار اصیل سنت‏پترزبورگ در قصرهاى باشكوهشان با تجمل اسرافگرایانه عرضه مى‏دارند. از طریق ارث، صاحب ملك بزرگى در ولایت مى‏شود و خود را كنار كشیده، به آنجا مى‏رود. اما حتى در آنجا، در آن محیط بهشت‏آسا، در میان آدمهاى دوست‏داشتنى و سالم نیز ماهیت او، خودمحور باقى مى‏ماند و روحش پژمرده و عاجز از هرگونه اعتلاست. كار خیرى كه در حق دهقانهاى ملك خود انجام مى‏دهد آن است كه خدمت‏بیگارى آنها را با بهره پولى مختصرى جایگزین مى‏كند; در ضمن ترجیح مى‏دهد كه به مسائل نظام برده‏دارى نپردازد.
هیچ چیز نمى‏تواند شوق فروخفته زندگى را دوباره در او بیدار كند، زیرا او قادر نیست‏به‏زندگى خود در خدمت جامعه معنایى ببخشد و براى قابلیت توانایى خود هدفى مشخص كند. او به‏نظر خودش، مانند آدمى زیادى مى‏آید، زیرا نه مى‏تواند و نه مى‏خواهد براى كسى تلاش كند. بى‏محبتى، تحقیر انسانها، تلون مزاج و بى‏تفاوتى در قلب او لانه مى‏كنند و شخصیت او در انزواى بى‏حاصلى مى‏خشكد. حتى آشنایى با تاتیانا(21) ،دخترى زیبا و باطراوت، نمى‏تواند كرختى و بى‏حسى قلب او را چاره كند. دوئلى كه به بهانه‏اى پوچ و مسخره پیش مى‏آید (و اونگین طى آن دوست‏خود، شاعر جوان لیننسكى(22) ،را از پاى درمى‏آورد) ماهیت وجود او را كه در رسوم قراردادى طبقاتى او متحجر شده، دستخوش تلاطم نمى‏كند.
ماجراى رمان كه به‏زبان شعر بیان شده (و شكوه و زیبایى آن با هیچ ترجمه‏اى قابل‏بیان نیست) در شهر سنت‏پترزبورگ به پایان مى‏رسد. اونگین چند سال بعد تاتیانا را به عنوان بانویى از محافل بالا دوباره مى‏بیند و محو شكوه وجود او مى‏گردد و به پاى او افتاده و اظهار عشق مى‏كند، ولى رانده مى‏شود. بیمارى اونگین كه نه خودش و نه هیچ‏كس دیگر را نمى‏تواند خوشبخت كند از نوع بیمارى فردى نیست، بلكه دردى است كه ریشه در مناسبات اجتماعى عصر دارد. درست‏به همین دلیل پوشكین قطعاتى از طنز تلخ و انتقاد گزنده را نثار اشراف و سبك زندگى آنها مى‏كند.
اونگین را سرسلسله آن سنخ از روسهایى خوانده‏اند كه خود را در وطن "زیادى‏" احساس مى‏كردند. دومین نمونه از این رده، پچورین(23) ،چهره اصلى داستان قهرمان دوران، میخائیل لرمونتف(24) است. خود عنوان كتاب، به‏صراحت‏حكایت از نیات انتقاد اجتماعى شاعر مى‏كند. به‏نظر مى‏آید لرمونتف خواسته است‏یك شخصیت موازى، المثناى اونگین پوشكین را تداعى كند. اونگا(25) و پچورا(26) نامهاى دو رودخانه شمال روسیه هستند. شخصیتهاى اونگین و پچورین با همه تفاوتها، داراى مشتركاتى هستند. پچورین از لحاظ طبع (فردى) از اراده محكمترى برخوردار است. در طبیعت او (همانند خود لرمونتف) چیزى آمرانه - غول‏آسا، فردگرایانه - سركش وجود دارد. او خود را به‏كوه‏نشینان سركش و آزاده‏طبع قفقاز راغب مى‏بیند و از خصوصیات یك قهرمان برخوردار است - (تحقیر مرگ، حضور ذهن، انرژى) - اما امكانى براى متجلى‏شدن آنها پیدا نمى‏كند. تحت‏شرایطى كه هستى او را دچار محدودیت مى‏كند، انگیزه فعالیتش مسیرى خلاق و هدفى معقول نمى‏یابد. او هم مانند اونگین آدم "زیادى‏" است كه هیچ‏كارى را به‏طور جدى نمى‏تواند شروع كند و هیچ‏كار باارزشى هم براى دیگران نمى‏تواند انجام دهد. او از هرگونه چاپلوسى و دون‏فطرتى عارى است و "پیشرفت‏" كردن با استفاده از طرق متعارف در نظر وى تحقیرآمیز است. پچورین هم درست همانند اونگین - به‏گونه‏اى كه به‏شدت یاد بایرون(27) را تداعى مى‏كند - گرفتار بى‏حوصلگى و مزاج‏سودایى تیره‏اى است. براى گریز از آگاهى آزاردهنده از خلا درونى خود، اذیت و آزار دیگران به‏صورت سرگرمى و تفریح او درمى‏آید.
او مى‏خواهد به كسانى كه در مسیر زندگى با آنها برخورد مى‏كند بگوید: "من اگرچه خیلى ارزشمندتر، جالبتر و بااستعدادتر از همه شما هستم، محكومم كه بدبخت‏باشم و لذا شما هم باید عذاب بكشید و این كار باید به‏وسیله من صورت پذیرد، زیرا مى‏خواهم لااقل شما برترى و قدرت مرا احساس كنید." از این‏روست كه در شخصیت پچورین، میل به آزار و اذیت، همواره بیشتر بروز مى‏كند. او این میل را، به یمن هوش و استعداد وافر خود، با تحریكات زیركانه و با استفاده از شیوه‏هاى نوعى روانشناسى محیلانه روى قربانیان زن و مرد خود ارضا مى‏كند. جوهر و مجموعه هستى او پوچ و باطل است. انحراف تمامى محركات شخصیت او به سوى بدخواهى و كج‏اندیشى در ارتباط با شرایط حاكم در عصر نیكولاى اول است. لرمونتف حق داشت پچورین را قهرمان دوران خود بنامد! البته این موضع با این واقعیت منافات ندارد كه در این شضخیت عنصر انسانى و وراى زمان شكل داده شده است.
توصیفگر و بیان‏كننده برجسته كلیات انسانى، نیكولاى گوگول(28)بود; در آثار او آن‏قدر موضوعات مربوط به عصر و زمانه [ او ] وجود دارد كه علم تاریخنویسى مى‏تواند آنها را به عنوان منابع تاریخ فرهنگ و افكار مورداستفاده قرار دهد. در داستان پالتو، زندگى راكد یك كارمند دفترى دون‏پایه و در داستان چگونه ایوان ایوانوویچ(29) و ایوان نیكى فوروویچ(30) از یكدیگر جدا شدند، بیهودگى مرگ‏آور زندگى شهرهاى كوچك به نحوى گیرا به قلم توصیف كشیده شده است. گوگول در بیست‏وپنج‏سالگى كمدى بازرس را نوشت و در آن تصویرى باشكوه از فساد ادارى حاكم در روسیه آن عصر به دست داد.
او، به عنوان پند و حكمت اثر خود، این مثل را انتخاب كرد: "اگر پوزه‏ات كج است، تقصیر آیینه نیست."(31) مضمون داستان او حكایت مضحك تكان‏دهنده‏اى است. یك كارمند جوان جزء به‏نام چلستاكوف از پترزبورگ به‏خاطر سر و وضع آراسته، اطوار باظرافت و شیوه گفتارى گزیده‏اش در شهرستان جلب‏توجه مى‏كند و از سوى قدرتمندان یك شهر كوچك یعنى آقایان و بانوان "جامعه‏" اشتباها به عنوان بازرس، كه از طرف دولت اعزام شده، گرفته مى‏شود. او بدون اینكه خود موجب [ بروز ] این اشتباه شده باشد، اكنون كه در نقش یك شیاد قرار گرفته، تصمیم مى‏گیرد كاملا از این موقعیت استفاده كند. او شروع به دریافت هدایایى مى‏كند كه به عنوان ابراز احترام به وى تقدیم شد.
هدیه‏دهندگان كسانى هستند كه از ترس برملا شدن خلافهایشان در صدد جلب‏نظر وى هستند. چلستاكوف پس از اینكه مدتى را به‏خرج اغفال‏شدگان در عیش و خوشى گذراند و از لذت نامزدى با دختر رئیس پلیس بهره‏مند شد، به‏چاك مى‏زند.
اما درست در آن لحظه‏اى كه قربانیان حقه او متوجه تمامى جریان و وضعیتى كه براى همه آنها رسواكننده است مى‏شوند، سروكله ژاندارمى پیدا مى‏شود كه به‏طور رسمى ورود بازرس واقعى را، كه اكنون تمام دغلكارى ادارات را تحت‏بازرسى خواهد كشید، اطلاع مى‏دهد. اولین اجراى این نمایشنامه دلنشین در سال 1836 در پترزبورگ به روى صحنه آمد. دستور صریح تزار جلو مقاومت‏سانسور را گرفت.
نیكولا از این طنز بدش نیامد. زیرا نقش بازرس "واقعى‏"، كه به نام اعلیحضرت مجرى عدالت‏بود، محفوظ مانده بود. نه حكومت مطلقه، فى‏نفسه، بلكه فساد كارگزاران بود كه از سوى گوگول مورد انتقاد شدید قرار گرفت و به این‏سبب بود كه پادشاه او را از خشم محافل مربوطه حفظ كرد.
نفوس مرده، مهمترین اثر گوگول كه ارزش مقایسه با دن‏كیشوت سروانتس را دارد، مشتمل بر دو بخش است. بخش اول در سال 1841 انتشار یافت. نسخه بخش دوم را نویسنده در سال 1852 چند روزى قبل از فوتش سوزانید، به‏گونه‏اى كه تنها پیش‏نویسهاى آن باقى مانده است... با وجود این، پیداست كه نویسنده دو هدف را در نظر داشته است.
در جلد اول مى‏خواست توصیفى مؤثر از تمامى ملت روس به‏دست‏بدهد، با تمامى عادات ناشایست و ضعفهایش، به‏همان‏گونه كه در نیمه قرن 19 در مقابل نگاه دقیق او قرار داشت.
در جلد دوم، گوگول مى‏خواست روسیه ایدئال، روسیه مقدس را به‏تصویر درآورد. روسیه‏اى كه به‏سبب فضیلتهایش، تمامى سایر ملل را تحت‏الشعاع خود قرار داده، قادر به حل مسائل اخلاقى انسانیت‏به‏نحو كامل خواهد بود. گوگول در نیل به هدف اول خود موفق بود; اما در نیل به هدف دوم، دچار شكست‏شد. اگرچه عنوان اثر نفوس مرده به نحوى مشهود، مفهومى نمادین دارد، اما در بادى امر داراى معناى حقوقى صرف مى‏باشد. مالكان روس، موظف بودند براى نفوس، یعنى دهقانان بنده‏اى كه در اختیار دارند، به‏دولت مالیات سرانه بپردازند. اداره مالیات، فهرست‏بندگانى را كه مى‏بایست‏براى آنها مالیات پرداخت‏شود، هر ده سال یك‏بار دریافت مى‏كرد; نتیجتا مى‏بایست‏براى دهقانانى كه در این میان فوت مى‏شدند - یعنى براى نفوس مرده - تا ارائه فهرست اسامى بعدى، كماكان مالیات پرداخته شود، چنانكه گویى آنها هنوز در قید حیات‏اند. دهقانان بنده را مى‏شد همانند خود ملك نزد بانك كشاورزى گرو گذاشت; در صورت ورشكستگى بدهكار نیروى كار انسانى را نیز همراه زمین و حیوانات حراج مى‏كردند.
پاول ایوانویچ چیچیكوف(32) ،قهرمان كتاب گوگول، این فكر بكر شیادانه به‏نظرش رسید كه نفوس مرده اربابهاى مالك را، البته به ارزانترین قیمت ممكن خریدارى كند و با مكتوم نگاه‏داشتن مساله فوت، آنها را نزد بانك كشاورزى، چنانكه در مورد دهقانان زنده مرسوم بود، به‏عنوان وثیقه بگذارد و وام بگیرد. این حیله معامله خیالى با انسانها به‏نحوى عالى نتیجه مى‏دهد. شرح ماجراى معاملات و دادوستد وى براى گوگول موقعیتى فراهم مى‏سازد تا شمار فراوانى از چهره‏هاى موجود در روسیه را با طراحى نبوغ‏آمیز چهره‏ها براى خواننده توصیف كند. زمانى كه انسان این شرح و توصیف را مى‏خواند، از شدت خنده اشك از چشمانش سرازیر مى‏شود، اما در عین‏حال برداشتى كه از تمامى آن مى‏كند وحشتناك است. روسیه به‏صورت باتلاق نومیدانه‏اى از شونت‏بربریت‏آمیز و بى‏فرهنگى حیوانى جلوه‏گر مى‏شود. همه آنها نفوس مرده هستند - نه تنها دهقانهاى بنده مرده (به‏مفهوم حقوقى كلمه)، بلكه تمامى آقایان و بانوانى كه به‏صورتى بى‏معنا زندگى را به بطالت مى‏گذرانند و چیچیكوف با آنها ملاقات مى‏كند. بى‏جهت نبود كه پوشكین، پس از آنكه گوگول چند قطعه از پیش‏نویسهاى كتابش را براى او قرائت كرد، با صدایى بغض‏آلود فریاد كشید: "خداى من! چقدر روسیه ما غم‏انگیز است!"
گوگول خود از تصویرى كه در بخش اول نفوس مرده از وطن عزیز خود ترسیم كرده بود، وحشتزده شد. او فرسنگها دور از آن بود كه انقلابى باشد: برعكس، اسیر پیشداوریهاى محافظه‏كارانه خود بود و در مقابل تخت و تاج و محراب و جزمهاى كلیساى ارتودوكس حالت تسلیم صوفیانه‏اى داشت. از این‏رو به‏هیچ‏وجه آگاهانه قصد آن را نداشت كه هجویه سیاسى در مورد نظام برده‏دارى بنویسد.
بدین‏جهت مى‏خواست در بخش دوم، و احتمالا حتى در بخش سومى، تصویرى رؤیایى از روسیه مقدس زنده و در حال بیدارى را شاعرانه شكل بدهد. چنین تلاشى در جهت ارائه تصویرى ایدئال، تا زمانى كه گوگول قادر نبود جامعه مبتنى بر نظام برده‏دارى آن عصر روسیه را به‏طور اصولى مردود بداند، از پیش محكوم به شكست‏بود. نویسنده در تلاش آن بود كه در عالم تخیل، روسیه‏اى پاك و كامل و بى‏نقص بسازد، بدون اینكه پایه و اساس آن را مورد سؤال و اعتراض قرار دهد; گو اینكه خود، عواقب مخرب آن را با تمام شدت و حدت آن دریافته بود. او نمى‏خواست‏بپذیرد كه توجیه این نظم اجتماعى به شیوه صادقانه، اصلا امكان‏پذیر نیست; او در جلد دوم كتاب نفوس مرده سعى كرد با توصیف تنتى یتنیكوف مالك نشان دهد كه چگونه وضع دهقانان بنده را با مراقبت پدرانه ارباب مى‏توان بهبود بخشید; او به عنوان هنرمندى رئالیست نمى‏توانست مانع از آن شود كه در توصیف خود او اصلاحات تنتى یتنیكوف (كه ضمنا ناچیز و فاقد مداومت نیز بودند) به شكستى كامل منتهى شوند. آن بخشهایى كه نویسنده در آنها قهرمان داستان را به عنوان نویسنده‏اى سرگرم تهیه "اثرى‏" عظیم به‏ما معرفى مى‏كند، كمتر باوركردنى به‏نظر مى‏آید. در "اثر" مذكور باید "تمامى روسیه از همه جهات ممكن مورد مطالعه قرار گیرند: از لحاظ اجتماعى، از نظر مذهبى و فلسفى." بر همین سیاق است كه نقشه تنتى یتنیكوف براى اصالت‏بخشیدن به روابط متقابل میان انسانها از طریق ایجاد یك مؤسسه تربیتى ایدئال بى‏حاصل از آب درمى‏آید، زیرا گوگول شهامت آن را ندارد كه نظریات تربیتى خود را براساس زمینه‏اى استوار سازد كه نشات‏گرفته از آزادى و شان و منزلت‏باشد نه از اطاعت و چاكرمآبى.
نویسنده فاقد این توان بود كه از نظام بندگى دست‏بكشد. گویى او این نظام را (شاید واقعا معتقد بود؟) تكیه‏گاه حتى نظم جهانى الهى و مسیحى مى‏پنداشته است. گوگول هنگام نوشتن بخش دوم نفوس مرده درگیر جدالى عذاب‏آور بود. اما آنچه كه از نتیجه كار حاصل شد، به‏نظر خود او باطنا دردناك بود. اگر او مى‏توانست علت ناكامى خود را - تعارض میان ایدئولوژى طبقاتى مالكان اراضى و وجدان شخصى - معترف شود، خود به‏صورت خصم نظام برده‏دارى و رژیم خودكامگى درمى‏آمد.
او دقیقا مى‏خواست‏به‏هر قیمتى كه شده از چنین نتیجه‏گیرى اجتناب كند. بدین‏ترتیب راهى غیر از گریز به شكوه از خویشتن براى او باقى نماند: او خود را به تباهى اخلاقى متهم كرد، تباهیى كه مانع از آن شده بود كه بتواند تصویر مناسبى از این موضوع بدیع، یعنى روسیه مقدس تهیه كند. او به افكار هنرمندانه خود كه تنها ریشخند گناه‏آلود، تنها بدى و بیحاصلى، نامعقولى و خامى به‏بار آورده بود، پرداخت و در تجاوز به نفس خود در تفكرات تیره‏اى غرقه شد. در سال 1847 او كتابى تحت عنوان نكات منتخبى از مكاتبات با دوستان را كه ... ، انتشار داد. در این كتاب او تسلیم كوركورانه در مقابل احكام كلیساى ارتودوكس یونانى و انصراف مطلق از آزادى و فرهنگ اروپایى را طلب مى‏كرد و نظام برده‏دارى را كه به زعم وى وظیفه آن تحكیم پیوند عشق مسیحى میان اربابان و بردگان است، به مثابه نهادى الهى مورد تكریم قرار مى‏داد. این قابل‏فهم است كه این نوشته با مخالفت تمامى روسهایى كه داراى تمایلات مترقیانه بودند مواجه گردید.
مشخصا بلینسكى، كه در آن زمان در خارج در صدد علاج بیمارى مهلك خود بود، در نامه‏اى اعتراض‏آمیز گوگول را مورد حمله قرار داد و او را توجیه‏گر نفرت‏انگیز شلاق و جهل و تاریكى خواند. ضمنا گوگول بیچاره با تایید فروتنانه ارتودوكسى تزاریسم و نظام برده‏دارى، موفق به دستیابى به آرامش موردنظر نشد.
در دوگانگى زجرآورى مشغول نگارش بخش دوم نفوس مرده بود و چندین‏بار پیش‏نویسهایش را نابود كرد. شخصیت او با داومت‏بى‏رحمانه‏اى كه با اعمال ریاضت تعصب‏آمیزى توام بود، دستخوش فروپاشى گردید. از هم‏گسیختگى درونى كه موجب نابودى وى شد، بازتاب آن وضع دشوارى بود كه نیكولاى اول و رژیم او را نیز گریزى از آن نبود.
در همان سال 1852 كه گوگول درگذشت، ایوان سرگیویچ تورگنیف كتاب یادداشتهاى یك شكارچى را منتشر كرد. تورگنیف نیز یكى از اعضاى اشراف مالكان و منتفع‏شوندگان از نظام برده‏دارى بود. اما او به عنوان یك پسربچه تحت تاثیر رفتار سختى كه مادرش نسبت‏به خدمه منزل اعمال مى‏كرد، نفرت عمیقى از نهاد برده‏دارى پیدا كرد. در دوره جوانى به تحصیل فلسفه پرداخت - ابتدا در پترزبورگ و سپس در برلین - و معلومات اروپایى صحیحى را فرامى‏گرفت. به‏زودى از تصمیم استاد دانشگاه شدن صرف‏نظر كرد و او دست‏به نگارش داستانها و رمانهایى زد كه طى آنها كوشش شد شرایط اجتماعى روسیه، به‏ویژه جریانهاى فكرى كه روشنفكران روسیه را دستخوش تكان كرده بود، توصیف شوند.
تورگنیف مفتون شكار بود و درحالى‏كه به عنوان آقازاده به ارضاى این میل مشغول بود و جنگل و صحرا را درمى‏نوردید، نه تنها با طبیعت و حیوانات وحشى، بلكه با دهقانان نیز آشنایى حاصل كرد. او آنها را در زندگى روزمره‏شان مورد مشاهده قرار مى‏داد و از سرنوشتشان پرس‏وجو مى‏كرد. برخوردهاى او با دهقانان برده بیش از همه در یادداشتهاى یك شكارچى به‏توصیف درآمده‏اند.
تورگنیف چون به این انسانهاى غیرآزاد به عنوان وسایل زنده ملك اربابى نمى‏نگریست و شخصیت‏بارز فردى و سرنوشت‏شخصى آنها را به همان صورت طبیعیشان توصیف مى‏كرد، [ از این‏رو ] عرصه نوینى را در ادبیات روسیه گشود. او بدون اینكه دهقانان را به‏صورت خیالى و شاعرانه توصیف كند و یا حس ترحم عاطفى خواننده را برانگیزد، براى نخستین‏بار توانست‏به‏شیوه‏اى هنرمندانه، عموم را متوجه این نكته سازد، كه بردگان نیز داراى دنیاى درونى متنوعى هستند و غناى روح آنها، از لحاظ طبیعت و كیفیت و نیز عمق و لطافت احساس، كمتر از آنچه كه انسانهاى آزاد از آن برخوردارند، نیست. تورگنیف پیشداورى طبقه حاكم، یعنى این عقیده مقبول را، كه دهقانان بنده نه روح دارند و نه فكر و نتیجتا در مقابل تحقیر و سركوب مقاوم‏اند و لذا فاقد حساسیت مى‏باشند و دچار تالم نمى‏شوند، نابود كرد. او به نحو گیرایى نشان داد كه نه تنها در اثر بى‏رحمى محض، بلكه در نتیجه تلون احوال و دمدمى‏مزاجى مالكان، چه تراژدیهایى در زندگى دهقانان بنده رخ مى‏دهند. نوشته‏هاى او كه عارى از سماجتى جانبدارانه بود، دقیقا به‏سبب لحن معتدل آن از تاثیر نافذى برخوردار بودند.
كتاب او كه در حكم نوعى آنتى‏تز در برابر مكاتبات ارتجاعى گوگول بود، به‏صورت ادعانامه نابودكننده‏اى برضد نظام برده‏دارى درآمد.
نسخه كتاب از طرف سانسور مورد ایراد واقع نشد، احتمالا به این دلیل كه بخشهاى جداگانه‏اى از آن قبلا در نشریه‏اى چاپ شده بود. پس از انتشار آن، مامور مسئول سانسور را كه اجازه نشر كتاب را صادر كرده بود از سمتش عزل كردند و نام تورگنیف در فهرست "افراد فاقد صلاحیت‏" ثبت‏شد.
در یادداشتهاى یك شكارچى داستانى است‏با عنوان هاملتى از ناحیه شیمى كروو. تورگنیف در این داستان موضوع "آدمهاى زیادى‏" را كه به صورت بارزى در ادبیات قرن نوزدهم روسیه به‏چشم مى‏خورد دنبال كرده است. او مرد هوشمندى را توصیف مى‏كند كه داراى تحصیلات اروپایى است. این شخص در خارج، فلسفه آلمانى خوانده است، اما در روسیه راه به جایى نبرده و براى ذوق و استعداد خود عرصه فعالیتى نمى‏یابد و از ابتذال زندگى اجتماعى رنج مى‏برد و سرانجام به عنوان تافته جدابافته، بى‏مصرف، به‏كلى منزوى مى‏شود.
تورگنیف همواره سعى كرده است اشتیاق ارضانشده روشنفكر روس به یك زندگانى فعال و مبارزه عملى براى پیشرفت و ساختن روسیه را تشریح كند. از جمله در رمان رودین كه در سال 1856 انتشار یافت، قهرمان این اثر یك لفاظ و یك منادى باشوق و ذوق هرچند سطحى افكار فلسفى و روشنگرى و انسانگرایى اروپایى است.
فردى كه با كلمات دلنشین در سالن و پارك سخن‏آرایى مى‏كند و فتور و سستى را به مثابه گناهى ننگین مورد حمله قرار مى‏دهد و با سخنرانیهاى بى‏پایان، ضرورت عمل و توانمندى را موعظه مى‏كند - خود به هیچ‏كارى دست نمى‏زند و هیچ‏چیزى را به‏انجام نمى‏رساند; تا اندازه‏اى به‏سبب اینكه در فضاى نازپروردگى اشرافى (كه معلول نظام برده‏دارى است) براى كار منظم صبورانه تربیت نشده و تا اندازه‏اى هم به علت وجود رژیم حاكم در روسیه كه هر شعله عشق به حقیقت و روشنگرى را خفه مى‏كند.
بدین‏گونه است كه رودین فكرش را در آتشفشان فصاحت‏خیره‏كننده‏اى تلف مى‏كند. او از اینكه نمى‏تواند براى عقیده‏اش مؤثر واقع شود و مبارزه كند، رنج مى‏برد; به فرانسه سفر كرده به‏جنبش انقلابى آنجا ملحق مى‏شود و در نبرد ژوییه 1848 در سنگرهاى خیابانى پاریس كشته مى‏شود. ظاهرا تورگنیف مایل نبود رودین را یك لفاظ توخالى بدانند. نویسنده مى‏خواهد به‏ما تفهیم كند كه ناكامى رودین معلول شخصیت او نبوده، بلكه محصول شرایط حاكم در روسیه است. تنها در خارج از روسیه بود كه رودین مى‏توانست‏به دنبال حرف، عملى هم انجام دهد. از نظر جهان‏بینى، شكاف [ عمیقى ] تورگنیف را از گوگول جدا مى‏كرد. درحالى‏كه گوگول خود را با جان و دل وقف ارتجاع كرده بود، سخن تورگنیف اشارتى است‏بر اجتناب‏ناپذیرى یك تحول انقلابى براساس اندیشه‏هاى اروپاى غربى.
ایوان الكساندرویچ گنچارف با خلق ابلوموف بلغمى‏مزاجش، در واقع چهره‏اى برعكس رودین آتشین‏مزاج را كه از نظر تاریخ جامعه روسیه بسیار شاخص است، پدید آورد. بخشهایى از این رمان در سال 1849 به‏چاپ رسید; تمام این كتاب كه اثرى مشتمل بر چهار جلد است در سال 1859 انتشار یافت.
این عصر از آن‏رو با استقبال فوق‏العاده‏اى مواجه شد كه نه تنها براى روسها وسیله‏اى براى شناخت‏خوى ملى آنها، به‏صورتى كه در آن زمان شكل گرفته بود، محسوب مى‏گردید; بلكه درعین‏حال زوال نظم اجتماعى مبتنى بر نظام برده‏دارى را بشارت مى‏داد.
هیات ابلوموف، به‏لحاظ اینكه خواننده ویژگیهاى اساسى آن را در خود بازمى‏یافت، به‏عنوان یك نمونه عام و یك نماد، در اذهان عموم راه یافت و اصطلاح ابلومفشچینا (به معناى ابلوموفگرى و انفعال ابلومفى در مقابل خواسته‏هاى زندگى) از آن زمان به گنجینه لغات زبان محاوره روسى وارد شده است. گنچارف، قهرمان داستانش را به عنوان مالك زمیندارى كه داراى 350 "نفوس‏" است، یعنى عضو یك قشر اجتماعى كه رفاه آن نه براساس تلاش فردى، بلكه از نسلها پیش از طریق كار بردگان تامین شده است و بدین‏سبب به‏كلى از هرگونه فعالیت مستقل، ترك عادت كرده، توصیف نموده است. ایلیا ایلیچ ابلوموف دوران كودكى را، كه نویسنده آن را در قالب یك رؤیاى خاطرات شرح داده است، در آرامش مطلق و سستى و رخوت شدید سپرى كرده است. در خانه اربابى روستاى ابلومفكا همواره سكوت و خواب‏آلودگى، یعنى نوعى خواب نیمروز دائمى حكمفرما بود. ابلوموف "اگرچه در جوانى در دانشگاه تحصیل كرده و یك‏چندى نیز به عنوان منشى در اداره دولتى خدمت كرده است‏" اما بعدا از بیهودگى بى‏معناى تمامى این فعالیتها و زندگى مبتذل "جامعه‏" دچار تنفر شده، خود را كنار كشیده و به‏سر املاك خود رفته است و در اینجا سالهاى سال همواره با لباس خواب و روى كاناپه آرمیده است; براى اینكه قابلیت این را كه دیدگانش را معطوف هدفى كند و زندگى خود را فعال سازد از دست داده است. او اگرچه اساسا انسانى دوست‏داشتنى و شریف است و آرزوى نظم جهانى بهترى را دارد و در مورد رنجهاى انسانیت گه‏گاه اشك مى‏ریزد، اما قدرت اراده او به‏سبب ابتلا به فلج كامل، یعنى بیمارى طبقه او، از بین رفته است. گه‏گاه چنین پیش مى‏آید كه قلب حساس و روح سریع‏التاثر او مالامال از تحقیر شدید تمامى معاصى انسانى و سرشار از نیات دلفریب مى‏شود و مى‏خواهد با كارهاى بزرگ، دهقانان خود را سعادتمند سازد و سعادت اجتماعى تمامى انسانیت را متحقق كند. این قبیل الهامات او را به هیجان مى‏آورند، اما به مرحله عمل نمى‏رسند; او حتى از كاناپه خود بلند نمى‏شود، بلكه فقط دستهایش را مى‏گشاید، قدرى پشتش را راست مى‏كند و با شوق و ذوق به مقابل خود مى‏نگرد. این هوس زودگذر (چنانكه گنچارف به طعنه مى‏گوید "فعالیت داخلى آتشفشانگونه‏") خاموش مى‏شود و ابلوموف دوباره چنان دچار سستى و رخوت مى‏گردد كه نمى‏تواند تصمیم بگیرد و دستوراتى را به مباشر املاكش مكتوب كند. او با بیكارگى عمرش را به بطالت مى‏گذراند و در توجیه وضع خود مى‏گوید كه جنب و جوش آدمهاى فعال و كسانى كه در جامعه مشغول تفریح هستند هم چیز بهترى نیست. "همه آنها مردگان و به‏خواب‏رفتگانى بدتر از من هستند... گرچه آنها مثل من لم نمى‏دهند و تمام روز مانند مگسها این‏ور و آن‏ور مى‏جهند، ولى چه معنایى در این كار نهفته است؟... آیا آنها مرده نیستند و تمام عمر را پشت میز كار و میز قمارشان در خواب نیستند؟ چرا من كه در خانه روى كاناپه لمیده‏ام از آنها بدترم؟"... داشتن این اعتقاد كه وضع دهقانان باید بهبود یابد مانع از آن نیست كه ابلوموف در اندیشه طراحى اقدامات شدیدى براى رفع "تنبلى‏" دهقانان بنده بوده و چنین اظهارعقیده كند كه تعلیمات آموزشى براى بچه‏هاى دهقانان مضر است; او مى‏گوید اگر به آنها خواندن و نوشتن یاد بدهند، دیگر تمایل به شخم‏زدن نخواهند داشت. تقلیل علائق معنوى او تا بدانجا پیش رفته است كه دیگر اصلا كتاب نمى‏خواند. پیشنهاد نوكرش در مورد تعویض منزل و تكان‏خوردن از جایش در او ایجاد وحشت و بیزارى مى‏كند و طرح این نظر كه مردمان "دیگر" هم گاه‏گاهى منزلشان را تغییر مى‏دهند، باعث آن مى‏شود كه توضیحات مفصل و شدیدى آغاز كند، مبنى بر اینكه او یك آقاى اصیل با دستهایى سفید است كه هیچ‏وقت پول درنیاورده و جورابش را هم خودش به پا نكرده است و لذا او را با "دیگران‏" نباید مقایسه كرد. ضمنا ابلوموف و نوكرش زاخار، كه یك دهقان بنده است، از طریق یك تجانس انفكاك‏ناپذیر به یكدیگر وابسته‏اند. هر دو آنها، آقا و نوكر، فاسدشده‏اند و نشانه‏هایى از مسخ و تحریف موجودیت انسانى‏اند. هیچ‏یك از آنها بدون دیگرى قادر به زندگى نیست، زیرا هریك از آنها یك خرده و یك نصفه انسان است.
آیا یك رمان روس قرن نوزده بدون یك چهره زنانه ایدئال مى‏تواند وجود داشته باشد! قهرمان بلغمى‏مزاج گنچارف به الگا، یك دختر هوشمند و زیبا كه از شادابى و سرزندگى فوق‏العاده‏اى برخوردار است، دل مى‏بازد. اما این عشق هم نمى‏تواند او را از بیماریش نجات دهد و بعد از شور و هیجان زودگذرى، به‏شیوه زندگى دیرین خود رجعت مى‏كند. سرانجام در كنار آگانیا پشنیتسیناى مطیع و فروتن، كه خوب آشپزى مى‏كند و مادرانه از او مراقبت‏به‏عمل مى‏آورد و آسایش بى‏دریغ هستى او را از هر موجى دور نگاه مى‏دارد و ضمنا حفره‏هاى زیبایى در آرنجهاى سفیدش دیده مى‏شود، در مرداب بطالت مى‏غلتد.
چهره مقابل ابلوموف، اشتولتس است كه از یك پدر آلمانى و یك مادر روس متولد شده است. او فردى است كمى خشك، از لحاظ استعداد درونى چندان غنى نیست، اما به نحوى معقول براى فعالیت عملى تربیت‏شده و بازرگانى موفق است.
او تجسم سرمایه‏دارى مدرن در حال ظهور روسیه است و مى‏داند كه چگونه با مهارت و حتى با جسارت و بى‏باكى، شیوه‏هاى آن را به‏كار ببرد. گنچارف هنوز جرات ندارد یك روس خالص در چنین نقشى وارد كند; زیرا در آن زمان اگر چنین چهره‏اى تحت لواى خالص ملیت روس ظاهر مى‏شد، چندان قابل قبول به‏نظر نمى‏آمد. اشتولتس بر دوست‏خود ابلوموف رجحان دارد. او الگا را هم، كه تحت تاثیر انرژى وى قرار گرفته، به‏دست مى‏آورد (گرچه الگا، بدون اینكه بدان اعتراف كند، كیفیات زیباى "روح روس‏" را در او نمى‏یابد) و زوال روستاى ابلومفكا و تمامى دنیاى ابلومفى را بشارت مى‏دهد: "تو از دست رفته‏اى ایلیا; لازم نیست‏به تو بگویم كه ابلومفكاى تو در بیابان غیرمسكون قرار ندارد و نوبت او هم فراخواهد رسید و پرتو خورشید به آنجا نیز تابیده خواهد شد! حدود چهار سال دیگر این روستا ایستگاه راه‏آهن خواهد داشت و موژیكهاى تو مشغول كار روى خاكریز راه‏آهن هستند و آن‏گاه غلات تو با راه‏آهن به بندر ارسال مى‏شوند... بعد از آن، مدارس، آموزش... نه، تو از آغاز سعادت جدید وحشت‏خواهى كرد..."
عصر راه‏آهن و مؤسسات اقتصادى در پى كسب سود و زندگى اقتصادى پر جنب و جوش واقعا هم تحقق پیدا كرد. اما بیمارى ابلومفى، این سستى و انفعال عمیقا ریشه‏دار حتى در "گرمخانه سرمایه‏دارى‏" كه اكنون روسیه بدان تبدیل شده بود، مدتها یعنى تا درون قرن بیستم بر جاى ماند. بقایاى آن را درمان سخت انقلاب بلشویكى از میان برداشت.




این مقاله ترجمه‏اى است از فصل پنجم جلد سوم كتاب زیر :
Valentin Gitermann: Geschichte Russlands, Band III, Frankfurt, Athenaeum, 1987.





والنتین گیترمن
برگردان: فاروق خارابى
برگرفته از ماهنامه ی ارغنون - شماره ۹ و ۱۰




پى‏نوشتها:
1. Valentin Gittermann
2. Piotr Michailowitsch Wolkonski
3. Nikolai Turgeniew
4. Araktscheiew
5. Magnitzki
6. Benckendorff
7. Uwarow
8. نكته‏اى كه به‏چشم مى‏خورد آن است كه در نیمه اول قرن نوزدهم، در یادداشت ما، مكاتبات و امثال آن، از "مردگى‏" و "فساد و تلاشى‏" روسیه سخن مى‏رود. به‏عنوان مثال پوشكین و چادایف از مسكو به‏عنوان یك شهر مرده (نكروپولیس) نام مى‏بردند.
9. Puschkin
10. Tschaadiw
11. Potogin
12. Tolstoi
13. Dostoiwski
14. Kropotkin
15. Intelligenzia
16. Krylow :ایوان آندریویج كریلوف (1844-1768)، فرزند یك افسر وكارمند دولت‏بود و از سال 1810 سمت ریاست كتابخانه امپراطورى را بر عهده داشت.
17. Alexander Sergeiewitsch Griboiedow
18. Homer
19. Schermtiew :شرمتیف به عنوان یكى از ثروتمندترین اشراف، مالك هزاران دهقان برده بود.
20. Jewgenij Onjgin
21. Tatiana
22. Linenski
23. Petschorin
24. Michel Liermontow
25. Onjega
26. Petschora
27. Byron
28. Nikolai Gogol
29. Iwan Iwanowitsch
30. Iwan Nikiforowitsch
31. Paul
32. گوگول خود داراى دهقانان بنده بود و قادر نبود گریبان خود را از قید معتقدات طبقاتى برده‏داران عقب‏مانده روس رها سازد. نگاه كنید به نامه گوگول به خواهرش، مورخ اول ماه مه 1846، ص 564.


نوشته شده توسط جواد عاطفه 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.