علیرضا نوری زاده
روزنامه نگار و سردبیر مجله امید ایران پس از انقلاب
از آن لحظه تلخی که خانم پری کلانتری، منشی نخست وزیر از دکتر پرسید:"آیا عصر باز می گردید؟" و او تنها گفته بود: "باز می گردم"، تا خبر تکان دهنده ای که محمد شریف در مدرسه رفاه به من داد که "دکتر را گرفتند"، چهار روز فاصله بود و من در این مدت دقیقه ای غافل از او نبودم. آیت الله، بیابانی اش خوانده بود و پیدا بود اگر به دام می افتاد، کلکش را خیلی زود می کندند.
با دکتر شاپور بختیار هزار سال آشنا بودم. سال های کودکی و نوجوانی که در زمان آزادی های گاه طولانیش از زندان یا در خانه جهانشاه خان ، یا در محضر پدر و دوسه بار در منزلش چنان سالک مجذوبی چشم به دهانش می دوختم تا آن روز پرشکوه جلالیه که دکتر توصیه های جبهه ملی را نادیده گرفت و سخت به آمریکا حمله کرد و حنجره ها و دست های هزاران انسان به تکریم و تاییدش میدان سواری را به لرزه آورد ، برایم به نمادی بدل شده بود که سر و گردنی از همه بلندتر بود.
او بود که با آن حافظه غریب و در سینه داشتن صدها شعر، سیاه مشق مرا نیز می خواند و به مهر تشویقم می کرد که حافظ بخوانم.
پس از غیبت چهار ساله ام در سفر به انگلیس، وقتی با پیکر بی جان پدر به تهران بازگشتم، در مجلس یادبود پدر دیدمش با چشمانی پر از اشک و حسرت، و بار دیگر در بازگشت نهایی به وطن، نامه اش به پادشاه که امضای دکتر کریم سنجابی و داریوش فروهر را نیز بر پای خود داشت، گواهی بود بر آنکه هنوزم آن نفس ها آتشین است.
از شرح هفته ها و روزهای بعد می گذرم که بسیارش گفته ام. اما آن شبی که پس از حضور در خانه استاد غلامحسین خان صدیقی افسرده بیرون زدم و یکسره تا خانه دکتر راندم، شبی ناگفته است. شاه، شرط دکتر صدیقی را برای ماندن در وطن، "در کیش یا رامسر" نپذیرفته بود و یک هفته حرف و بحث و سایه های امیدی ناگهانی به برون رفت از بحران، دود شده بود و به هوا رفته بود.
به خانه د کتر که رسیدم توی شاه نشینی که بر بلندای دیوارهایش اشعار خواجه شیراز نقش بسته بود، با تنی از یاران یکدله اش خلوت کرده بود. گفتم:" دکتر صدیقی می گوید شما نخست وزیری را پذیرفته اید! خبرش را بنویسم؟"
دکتر گفت:" می روم خانه سنجابی، دوستان جمعند. بعد که خبر شدند، می توانی خبر اختصاصی اش کنی در شماره فردای اطلاعات."
بعد درنگی کوتاه کرد و گفت:" اگر ماشین داری، باهم می رویم ."
***
من مرغ طوفانم نیندیشم ز طوفان
موجم نه آن موجی که از دریا گریزد
با این بیت، حکایت ۳۷ روز پس از ۳۷ سال زندان و دلهره ومخالف خوانی و امید به تشکیل حکومت ملی آغاز شد. هر روز این ۵ هفته با دکتر دیدار داشتم. به همین دلیل نیز روزنامه اطلاعات دو برابرکیهان مصاحبه و خبر از دکتر بختیار منتشر کرد .
خانم کلانتری زنگ می زد بیا که دکتر نیم ساعت ملاقاتی ندارد و من به سرعت می رفتم و با خبری یا کلامی از دکتر به روزنامه باز می گشتم.
روز آخر نیز به همین دلیل به نخست وزیری رفته بودم. دکتر ناهارش را نیمه تمام گذاشت و به اصرار سرهنگ ضرغام، رئیس دفترش و فرمانده گارد نخست وزیری، حاضر به رفتن شد که انقلابیون از راه می رسیدند .
چهار روز بعد، حکایت دستگیری کسی که شبیه او بود با کت و شلوار پیچازی را در اطلاعات نوشتم. وقتی محمد شریف ( سفیر بعدی جمهوری اسلامی در کنیا و آفریقای جنوبی و سرکنسول در عربستان، پسر حاج میرزا عبدالله شاهرودی) در مدرسه رفاه خبر را داد، وحشت زده به طبقه سوم رفتم که مهندس بازرگان با یارانش – که وزرای او شدند – جلسه داشت. با همه گلویم گفتم:" آقای مهندس! می گویند دکتر بختیار را گرفته اند."
آزاد مرد، لحظه ای درنگ نکرد و به سرعت پایین رفت. صادق خلخالی مدعی شد که مهندس، دکتر را از مهلکه بیرون برده است. اما اطلاعیه رسمی از دستگیری فردی شبیه به دکتر می گفت .
شور انقلاب در شهر جاری بود و بی خبری از دکتر با دلهره ای که رهایت نمی کرد. حالا هرشب دسته ای از ژنرال ها و رجال عصر پدر و پسر اعدام می شدند.
روزی به فکرم رسید که سلسله مطالبی را در باره روزهای پیش از انقلاب در قالب یک پاورقی در مجله امید ایران که حالا سردبیریش را بر عهده داشتم بنویسم. مرحوم صفی پور، مدیر مجله، فکرم را خیلی پسندید.
چنین بود که گزارش روایت " آخرین روزهای شاه " آغاز شد به قلم " یک سیا ستمدار بازنشسته". دو سه هفته بعد که دیدار دکتر صدیقی با شاه را نوشتم، از یکسو همسر گرامی ایشان قدم رنجه کرده با یادداشتی از استاد به دفترم آمدند که "من با پادشاه به درشتی که شما نوشته بودید، سخن نگفتم گلایه هایم در نهایت ادب بود ..." هفته بعد توضیح استاد را با پوزش از ایشان چاپ کردم . واز سویی دیگر، دو روز بعد از انتشار مجله یکی از یاران دکتر بختیار به دیدنم آمد با نامه ای از دکتر، عباراتی چند با این مضمون که" وقتی نوبت دیدار من شد، مطالبی به فلانی می دهم که اشتباهی چیزی ننویسی."
چنان از دیدن دست خط دکتر به وجد آمدم که همه روزم به شادمانی گذشت. همان شب فکر کردم حالا که می شود به نوعی با دکتر در تماس بود، برایش مطلب جداگانه ای ترتیب دهم. فردا به همان رابط حزب "ایران" ی زنگ زدم و جایی قرار گذاشتیم.
آنجا فهمیدم که او دکتر را ندیده و نامه را از ویوین، دختر دکتر، گرفته است. قرار گذاشتم که من مطلب را شروع کنم و بعد او از طریق ویوین سوال ها ی مرا به دکتر و پاسخ های او را به من برساند.
محاکمه دکتر بختیار در مجله امید ایران این گونه آغاز شد. من، هم رئیس دادگاه بودم، هم دادستان وهم وکیل مدافع بختیار.
هر آنچه را دیگران در باره اش گفته بودند، به عنوان سخن شاهدان دادستان ( اگر منفی و علیه دکتر بود) و شاهدان وکیل مدافع ( اگر به نفع او و در تایید او عنوان شده بود) در دادگاه فرضی عرضه می کردم.
این محاکمه آنچنان مورد توجه قرار گرفت که تیراژ مجله به سرعت دو و سه برابر شد، به گونه ای که هر شماره گاه مجبور به دو نوبت تجدید چاپ می شدیم.
بعضی از دوستان و علاقه مندان به دکتر بختیار، از جمله خانم مهشید امیرشاهی، مهندس مهدی بازرگان نخست وزیر دولت موقت، حسن نزیه که مدیرعامل شرکت نفت و رئیس کانون وکلا بود و دریادار دکتر مدنی وزیر دفاع و بعد فرمانده نیروی دریایی و استاندار خوزستان، احمد خلیل الله مقدم، زنده یاد رضا حاج مرزبان مشاور دکتر بختیار در امور امنیت ملی و ... شخصا با گفته ها و یا یاداشت هایشان به من، به نفع دکتر شهادت دادند.
چهار هفته بعد از شروع دادگاه فرضی، همان یار دکتر به سراغم آمد. غروبی گرم بود و بی صدا به همراهش روان شدم. تاکید کرد با تاکسی برویم. تا میدان ونک رفتیم و بعد پیاده تا محلی که با رابط اصلی قرار گذاشته شده بود. ساعتی بعد، در اتاقی نیمه تاریک در آپارتمانی ساده در برابر دکتر نشسته بودم. یک دریا سخن و سوال داشتم و او از اینکه مردم حالا کم کمک دریافته اند او راست می گفت و "دیکتاتوری نعلین از دیکتاتوری چکمه" هزار بار بدتر است ، شادمان بود.
مطالبی در باره گذشته و دوران مبارزات و روابطش با دکتر مصدق گفت که در شماره های بعد مجله در تصویر شخصیت دکتر بختیار، از آنها استفاده کردم.
"امید ایران"، بعد از ۷ ماه در شماره ۲۹ دوره جدید توقیف شد. بهانه این بود که این مجله و "تهران مصور" و "سپید وسیاه" و "فردوسی" و...هنگام توقیف دائمی شان در زمان شاه از دولت سرقفلی مجله شان را گرفته اند. مرحوم صفی پور حتی یک ریال دریافت نکرده بود. در باره او وقتی پاسخی نیافتند، یک دوره وکالت مجلس او را بهانه کردند. اما دوستی قدیمی در وزارت ارشاد خبر داد که از بیت اشاره ای آمد که اینها دارند بختیار را تبرئه می کنند؛ صدایشان را خاموش کنید و کردند .
***
در پاریس سه ماه بعد در شماره ۱۷ بولوار راسپیل، دکتر بختیار را دیدم. مرحوم عبدالرحمن برومند، گیو یکی از پسران دکتر، معاونان من در "امیدایران" علی زائرزاده و سیاوش خورشیدی هم با من بودند.
دکتر خبر داد که برای نخستین بار قرار است مهشید امیرشاهی هم ناهار میهمان او باشد. این نخستین دیدار دکتر با بانویی بود که در آن هیاهوی امام زدگی از بختیار دفاع کرده بود. نیمی از بحث ما در باره دادگاهی بود که پایان آن و حکمش معلوم نشد چون مجله را بستند، اما در نگاه اغلب خوانندگان، دکتر بختیار به همان سرفرازی از دادگاه بیرون آمده بود که من در کودکی در میدان جلالیه اش دیده بودم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.