۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه

جاده دنجی آن سوی جاده اجور داستانی از گراهام گرین


جاده دنجی آن سوی جاده اجور

کریون زیر نم نم باران تابستانی، از کنار مجسمه آشیل گذشت. چیزی از غروب، از زمان روشن شدن چراغ خیابان ها نگذشته بود. اما همین حالا هم صف  طولانی ماشین ها تا ((ماربل آرچ)) ادامه داشت و چهره‏های مشتاق و کنجکاو از پنجره‏ها به بیرون نگاه می‏کردند و آماده بودند تا با هر چه پیش آید، دمی را خوش بگذرانند. کریون، یقه بارانی اش را محکم دور گردنش بالا زده بود و عبوس پیش می‏رفت: یکی از روزهای ناخوشایندش بود.
تمام راه تا پارک، به این فکر بود که عشقی کند، اما برای عشق کردن پول لازم بود. یک مرد فقیر تنها می‏توانست جوری خودش را ارضا کند. عشق بازی لباس خوب لازم داشت و اتومبیل و آپارتمانی در جایی یا هتل دنجی. باید ظاهری آراسته و پر زرق و برق داشته باشی. تمام مدت به فکر کراوات نخ نمای زیر بارانی اش و سر آستین های ریش ریش و پوسیده‏اش بود: بدنش را مثل چیزی که از آن نفرت داشت،با خودش پیش می‏کشید. (در اتاق مطالعه موزه بریتانیا لحظه‏های خوشی داشت اما نیاز تن، اورا به جای دیگر فرا خوانده بود). تنها خاطره‏اش، اعمال زشتی بود که روی صندلی های پارک مرتکب شده بود. مردم در این باره صحبت می‏کردند که جسم آدمی ظاهراً زود از کار می‏افتد. برای کریون این مسأله اصلاً مشکلی نبود. جسم زنده می‏ماند- زیر دانه‏های پولک مانند باران شفاف، مرد ریز اندامی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و به سوی سکوی خطابه‏اش پیش می‏رفت، پلاکاردی به دست داشت:((جسم دوباره احیا می‏شود.))
به یاد خوابی افتاد که سه بار، با ترس و لرز از آن بیدار شده بود: در غاری سیاه و عظیم که گورستان همه ی  عالم بود، تک و تنها ایستاده بود. هر گوری از زیر زمین به گوری دیگر وصل بود: کره ی  زمین به خاطر مردگان، کندوی زنبوری شده بود و در هر بار خواب دیدن، از نوبه این واقعیت وحشتناک پی برده بود که بدن فاسد نمی‏شود و خبری از کرم و متلاشی شدن جسم نیست.
زیر زمین، جهان تختی بود انباشته از اجساد مردگان که با همه ی  آن ها زگیل هاو دمل هاو جراحت هاشان آماده بودند که دوباره برخیزند. در رختخواب دراز کشیده بود و به یاد آورده بود - به عنوان ((بشارتی شادی بخش)) که جسم، با همه این ها فاسد شدنی است.
با گام های تند، به خیابان ((اِجوِر))رسید - نگهبانان دو به دو بیرون آمده بودند - جانوران درشت اندام قد و وحشت. با استیصال فکر کرد- دارم دیوانه می‏شوم: دیگران چنین احساسی ندارند. حتا سالن خالی یک تئاتر متروک او را به یاد آن غار بی پایانی می‏انداخت که اجساد در آن آماده احیا و بازگشت بودند.
(( اودوسیوس، برده شهوات خویش، باز شراب می‏طلبد.))
بازیگر میانه سال بد ترکیبی از نژاد تیوتنی، به آرنجش تکیه داده بود و دستش را دور کمر زنی با لباس کوتاه انداخته بود. آهنگ ((ترانه بهاری)) ناشیانه نواخته می‏شد و تصویر روی پرده مثل سوءهاضمه در نوسان بود. شخصی در تاریکی راه می‏جست و کور کورانه با مالش دست روی زانوهای کریون از جلو او گذشت- مرد ریز اندامی بود. کریون حس کرد ریش پر پشتی به طرزی نامطبوع روی دهانش کشیده شد. بعد همان طور که تازه وارد در صندلی کنار او جا گرفت، صدای آه عمیقی به گوش رسید، و روی پرده، حوادث با چنان سرعتی پیش رفته بود که پامپیلیا دیگر خنجر را در سینه خودش فرو کرده بود- یا کریون این طور می‏پنداشت - و ساکت و رام میان غلامان گریانش افتاده بود.
صدای آهسته‏ای نفس نفس زنان در گوش کریون گفت((چه شد؟ خوابیده است؟))
-((نه، مرده.))
صدا مشتاقانه پرسید((کسی او را کشته است؟))
-((فکر می‏کنم. خودش را خنجر زد.))
هیچ کس نگفت ((سسس)): هیچ کس آن قدر شیفته نبود که با سرو صدا مخالفت کند: خسته و بی خیال،
توی صندلی ها لم داده بودند.
هنوز خیلی به پایان فیلم مانده بود: باید پای بچه‏ها هم به میان کشیده می‏شد: آیا ادامه پیدا می‏کرد و به نسل بعد هم می‏رسید؟ اما مرد ریز اندام صندلی بغل، انگار فقط به مرگ پامپیلیا علاقه مند بود. این نکته که او در این لحظه از فیلم وارد شده بود، ظاهراً مجذوبش کرد. کریون کلمه((مصادف بودن)) را دوبار شنید، و مرد در این باره با صدای آرام و از نفس افتاده‏ای به حرف زدن با خودش ادامه داد((فکرش را که می‏کنی، همه‏اش پوچ است)) و بعد ((بی هیچ خونریزی)). کریون گوش نداد: نشسته بود و دست هایش را میان زانوانش قفل کرده بود، رو در روی این حقیقت که در معرض خطر دیوانه شدن قرار داشت، حقیقتی که پیش‏تر هم با آن بسیار رودررو شده بود. باید خودش را جمع و جور می‏کرد، مرخصی می‏گرفت، به دیدن دکتری می‏رفت(خدا می‏دانست که در رگ هایش چه عفونتی جریان داشت).
به خود آمد و متوجه شد که پهلودستی ریشویش دارد مستقیماً به او خطاب می‏کند ((چی)) بی صبرانه پرسید ((چه گفتی؟))
((خیلی پیش از آن چه تصورش را بکنی، خون به پا می‏شود.))
((در باره ی  چه حرف می‏زنی؟))
وقتی مرد حرف می‏زد، نفس مرطوبش را به سر و روی او می‏پاشید. در صدایش قلقل خفیفی، مثل لکنت زبان وجود داشت. گفت ((وقتی مردی را می‏کشی…))
کریون بی صبرانه گفت:((این زن بود.))
))فرقی نمی‏کند.))
(( و در هر صورت هیچ ربطی به آدم کشی ندارد.))
))مهم نیست.)) به نظر می‏آمد که در آن فضای تاریک، درگیر مشاجره‏ای بیهوده و بی معنی شده‏اند.
طرف کریون چرخاند و درست توی صورتش سرفه کرد. حالت انتقام جویی داشت. صدا بریده بریده گفت: ((ببینم،چتر من کجاست؟))
((شما که چتر نداشتید.))
((چترم.)) تکرار کرد((چتر…)) انگار دنباله کلامش را از یاد برد.  کورمال کورمال از کنار زانوی کریون رد شد.
کریون راه را برایش باز کرد. اما پیش از رسیدن به پرده ی  مواج و خاک آلود در خروجی، پرده سینما سفید شد و بعد روشن شد- فیلم پاره شده بود، و کسی بی درنگ چلچراغ خاک آلود وکثیف سقف را روشن کرد. سالن فقط همین قدر روشن شد که کریون لکه ی  روی دستش را ببیند. خیالات نبود: واقعیت بود. دیوانه نبود، کنار مرد دیوانه ای نشسته بود که در محله‏ای- اسمش چه بود، کولون، کولین،…کریون از جا پرید و به طرف بیرون راه افتاد: پرده سیاه، به سر و صورتش خورد. اما دیر شده بود: مرد رفته بود و از سه پیچ خیابان باید یکی را انتخاب می‏کرد. در عوض، باجه تلفن را انتخاب کرد و با حسی عجیب برای او از عاقل بودن و قاطع بودن، شماره ۹۹۹ را گرفت.
دو دقیقه بیشتر طول نکشید که به دایره مورد نظر وصل شد. علاقه‏مند بودند و بسیار مهربان. بله، جایی در میوز، در کولن میوز جنایتی اتفاق افتاده بود. گردن مردی را گوش تا گوش با کارد نان بری بریده بودند- جنایتی وحشتناک. برایشان نقل کرد که چگونه در سینمایی، کنار قاتل نشسته بوده: نمی‏توانست کس دیگری باشد: دست هایش خون آلود بود- و همان طور که حرف می‏زد با انزجار به یاد ریش مرطوبش افتاد.
لابد خون بسیار زیادی بود. اما صدای یکی از مأموران اسکاتلندیارد حرفش را قطع کرد. می‏گفت: ((آه، نه. ما قاتل را می‏شناسیم، هیچ گونه شکی هم در آن نیست. این جسد است که ناپدید شده است.))
کریون گوشی را گذاشت. با صدای بلند به خودش گفت:((چرا باید این اتفاق برای من بیفتد؟ چرا برای من؟)) بار دیگر به وحشت عالم رؤیایش بازگشت - خیابان تاریک و کثیف بیرون، یکی از تونل های بی شماری بود که در آن جا که اجساد زوال‏ناپذیر دراز کشیده بودند، گوری را به گور دیگر وصل می‏کرد. گفت:((یک خواب بود، خواب.)) و به جلو که خم شد، در آینه بالای تلفن، صورت خودش را دید که قطرات ریز خون، روی آن پاشیده شده بود، مثل پشنگه‏ای که از یک عطر پاش بیرون بزند. فریاد زد : ((من دیوانه نیستم، دیوانه نمی‏شوم. من عاقلم و دیوانه نمی‏شوم.)) در این اثنا، جمعیت اندکی گرد آمد و چیزی نگذشت که سر و کله پلیسی از دور پیدا شد.

گراهام گرین
برگردان: محمد علی جزایری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.