روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
بخش چهاردهم؛ زندان و نوشتن در ذهن
خوب آقای دولتآبادی، راجع به دههی پنجاه کمی صحبت کردیم. این یکی از دهههای پرالتهاب و پراتفاق تاریخ معاصر ماست و از ویژگیهای خاصی برخودار است. در ارتباط با زندگی شما هم دههی پر فراز و نشیبی بوده. این دهه با "جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی" شروع میشود، چند سال بعد شاهد سست شدن پایههای سلطنت و بعد فروریختن آن هستیم، آخرش هم میرسد به جنگ ایران و عراق. در مجموع دهه پرتلاطمی بوده است. شما از سال ۵۳ تا ۵۵ زندان بودید و وقتی آزاد شدید دورهی التهابات انقلاب دارد آغاز میشود. حوادثی که پس از آزادی شما اتفاق افتاد چقدر در کار و زندگی و روند خلاقیت ادبی شما تاثیر گذاشت؟
محمود دولتآبادی: با اجازه اول بگویم که اواخر دهه چهل، به تدریج، به طور پراکنده جمعهای کوچکی برای داستانخوانی درست شد و خدا بیامرز هوشنگ گلشیری همیشه متولی این کارها بود. این ادامه پیدا کرد و تا زمان زندان رفتن من هم وجود داشت. تا آن زمان چند مجموعه از آثارم را منتشر کرده بودم. حتی سه عنوان کتاب را در حدفاصل کمتر از چهارماه آماده انتشار کردم. چون فضا متشنج شده بود و احساس میکردم ممکن است با تاسیس حزب رستاخیز (۱) و آن شرط و شروط ... بازداشت بشوم. پیش از آن در سال پنجاه و یک، یک سخنرانی مبسوطی داشتم در دانشکده بوعلی دانشگاه تهران زیر عنوان "موقعیت کلی هنر و ادبیات"، ...
که بعد با همین عنوان هم منتشر شد.
بله، منتشر شد. و آن سه اثری که قبل از بازداشت، تا اسفندماه ۱۳۵۳ نوشتم، یکی "دیدار بلوچ" بود، یکی "عقیل، عقیل" و دیگری "روز و شب یوسف".
در "کارنامه سپنج" تاریخ نوشتن عقیل عقیل سال ۵۱ و "دیدار بلوچ" دیماه ۵۳ نوشته شده. یعنی اینها را سال ۵۳ برای انتشار آماده کردید؟
بله، همان پنجاه و سه قبل از بازداشت.
شما اسفندماه بازداشت شدید.
بله. و پیش از آن داشتم دو رمان "پائینیها" (۲) و "کلیدر" را مینوشتم. دو سه ماهی بود چرکنویس "پائینیها" به آخر رسیده بود اما "کلیدر" ادامه داشت. من مدتی کار را متوقف کردم که این دو تا داستان و دیدار بلوچ را بنویسم، یا بازنویسی و آماده چاپ کنم. دوتاش را دادم برای چاپ و سومی،"روز و شب یوسف" گم شد، تا همین یکی دو سال پیش که پیدا شد. وقتی من را بازداشت کردند مقدار زیادی از "کلیدر" را نوشته بودم. پیش از ازدواج در آن خانه خوب و خوشخیم خانوادهی عزیز "دهستانی"ها، خیلی پرکوب و خیلی زنده داشتم مینوشتم. شب تا صبح کار میکردم، چهار صبح میخوابیدم، ده صبح میرفتم سر کار، اداره تئاتر به گمانم یا گروه هنر ملی... به هر حال بعد از آن در ۱۳۴۹-۵۰ ازدواج کردم و بعد هم اسفندماه ۵۳ بازداشت شدم و دو سالی را در زندان بودم. در این دو سال تجربیات فراوانی اندوختم و آدمهای زیادی را دیدم. هر چیزی که لازم بود، مثلا شخصیتها، کاراکترها و ویژگیها در حافظهی پنهان من ماند و هرچه هم که فکر میکردم به کار من نمیخورد، فراموش کردم؛ از جمله اسامی افراد. من هرگز از کسی نمیپرسیدم که پرونده تو چی بوده. چون به من مربوط نمیشد. گرچه غالباً این سوال اول اشخاص بود از یکدیگر.
در دوران زندان چیزی را روی کاغذ نمیآوردم – چنین مجوزی وجود نداشت و امکان هم نداشت − اما در ذهنم مینوشتم؛ هم "جای خالی سلوچ" را مینوشتم، هم ادامهی "کلیدر" را و هم طرحهایی برای فیلمنامه از آثار چاپ شدهی خودم ... باری این کارها را میکردم تا اینکه ما را بردند به بند ویژهی زندان اوین. در بند ویژه، آقایان، بزرگان انقلاب اسلامی هم به استثنای چندتا از مقامات اعظم بقیه بودند. (۳) من با همه آدمها و با همهی شخصیتها سلوک داشتم و تفاوت ایدئولوژیک هرگز زیاد مد نظرم نبود. با همه آدمها سلام و علیک و خوش و بش داشتم. و به هر حال از زندان آمدم بیرون... شاید لازم باشد این نکته را هم بگویم که وقتی من را بازداشت کردند و بردند به کمیتهی به اصطلاح ضد خرابکاری (۴)، "آرش" مرا تحویل گرفت. وقتی هم که آزادم کردند، "تهرانی" من را سوار اتوموبیل کرد آورد در خانهی پدرزنم پیاده کرد که مثلاً سالم تحویل خانواده داده باشند. که هر دو نفر پس از انقلاب از بین رفتند. (۵) به هر حال حتی وقتی آن جور آدمها اعدام شدند، حس خوبی به من دست نداد. من کماکان با اعدام مخالفم!
"آرش" و "تهرانی" همان دو بازجوی معروف را میگوئید؟
بله، و خوب به هر حال اینها آزارگر بودند اما وقتی شنیدم اعدامشان کردهاند، هیچ حس خوبی به من القا نشد، گفتم حالا که چی؟ این حس شخصی من است، بگذریم. بالاخره اواخر سال ۵۵ آمدم بیرون رفتم دیدن خانوادهام و زیارت پدر و مادر سالخوردهام که در یک بالاخانهی خیلی شلوغ زندگی میکردند. در اتاقی که پنجره نداشت. یک شیشهای داشت که اتاق را از راهرو جدا میکرد. مکان تاریک و دلگیری بود و نوری که از خیابان میآمد راهرو را روشن میکرد و احتمالاً میتابید به در اتاق. رفتم آنجا و خیلی ابراز قدرشناسی کردم. بهخصوص برای آنکه یکبار پدرم از چهار صبح با همسرم و سیاوش که سه چهار سال بیشتر نداشت آمده بودند جلو زندان اوین. یادم هست زمستان بود ... آره، زمستانی بود که اواخرش من را آزاد کردند. این بچه و این زن و این پدر و مادر پیر را از چهار صبح تا چهارونیم بعدازظهر نگه داشته بودند تا به ما ملاقاتی بدهند. و آن صحنه هیچوقت یادم نمیرود که در فضای آزاد بود، احتمالاً کنار آلاچیقی - چیزی ملاقات داده بودند، یا پشت میلههای موقت؟ نوبت پیش از آن در هوای باز بود ملاقات با همسرم و سیاوش ... و همانجا بود که بازجوی من زیر بغل سیاوش را گرفت و او را انداخت به هوا و گفت تو میدانی پسر چه نویسندهای هستی... تو پسر مهمترین نویسنده ایران هستی و از این حرفها. من خیلی بهخصوص برای پدرم اندوهگین شدم، آن روز سرد طولانی، که بلند شده بود و از چهار صبح آمده بود آنجا و تازه حالا که دوازده ساعت و نیم گذشته بود بهش ملاقات داده بودند. مثل همیشه ساکت به همدیگر نگاه کردیم. بعد از این مصافحه - که یادم نیست اصلا اجازه مصافحه داشته بودیم - او به من نگاه کرد و من به او. در چهل، پنجاه روز اول بازجویی در کمیته مشترک هم یکبار به پدرم اجازه ملاقات داده بودند. آن زمان هم همینجور به همدیگر نگاه کرده بودیم.
محمود دولتآبادی در کنار آرتور میلر و همسرش
نکتهای که باید برای شما جالب باشد این است که وقتی در زندان قصر بودم، پیش از اینکه بروم به اوین، حال پدرم بد میشود و او را میبرند بیمارستان. مادرم آمد ملاقات و گفت پدرت حالش خوب نیست، به او گفتم نگران نیستم، او تا من را نبیند نمیمیرد. بعد که آمدم بیرون، شنیدم که همه اعضای خانواده، آن جمعیتی که گفتم به واسطهی من آمدند تهران، تو اتاق بیمارستان "هزار تختخوابی" که الان شده "بیمارستان امام خمینی" دور پدرم ایستاده بودند و گریه میکردند. او چشمهایش را باز میکند و میگوید، زاری نکنید، تا محمود نیاید بیرون من نمیمیرم! و نکته جالبتر اینکه، نامادری من، مادر آن سه برادر ناتنی، وقتی در نبود من دارد میمیرد، در آخرین لحظات میگوید محمود، محمود ... و اسم بچههای خودش را نمیآورد.
بعد از اینکه از زندان آمدم بیرون دیگر کانون نویسندگان تشکیل شده بود. رفتم آنجا و گفتم آقایان من آمدهام که سلام کنم و اولین حرفی که دارم این است که من به عنوان زندانی سیاسی اینجا نیامدهام. من به عنوان نویسنده آمدهام اینجا و خواهش میکنم این دو سال را از پرونده من حذف شده تلقی کنید و اگر کاری در حوزه ادبیات میشود کرد، من میکنم. مثلاً اگر بنا شد مجلهای دربیاید. که بعد درآمد و "سپانلو" آن را سردبیری میکرد و بخشی از کلیدر را دادم آنجا چاپ کرد. بعد از آن رفته بودم پیش پدرم. خیلی کلافه بودم. برای آنکه دو سال گذشته بود و وارد فضای جدیدی شده بودم، به پدرم گفتم خیلی کلافهام بابا، خیلی کلافهام. یک مدتی سکوت کرد و بعد گفت کار کن. فقط کار کن. آنچه مرد را نجات میدهد، کار است.
و این درس سوم است.
درس سوم است. که "مرد آن است که کار میکند و نمیگوید" و ...
آقای دولتآبادی پیش از اینکه وارد دوران کانون نویسندگان و دوران نزدیک به انقلاب بشویم، کمی در مورد شرایط زندان بفرمائید؛ توی زندان که بودید، بازجوها شما را به عنوان نویسنده میشناختند؟ یعنی با کسی برخورد کردید که نه به عنوان کارش، بلکه به عنوان خواننده با آثارتان آشنایی داشته باشد؟
خوب، بازجوها که کتابها را خوانده بودند. در آخرین پاییز دورهی دو ساله، گفتم که بازجوی من زیر بغل سیاوش را گرفت و او را بالا انداخت و گفت تو میدانی فرزند نویسندهای چنین و چنان هستی!
نه، آنهایی که به عنوان کارشان، یا در چارجوب کار خوانده بودند منظورم نیست. یعنی به این عنوان که بازجویی باشد که شما را از طریق کارهاتان ...
کاملاً میشناخت، بله. بازجوی من اتفاقاً بچه جنوب بود. در جوانیاش هم توی جمع نویسندگان جنوب فعال بود. معلم بود. یکی از دوستانی که با ما همبند بود، الان اسمش یادم نمیآید از بچههای جنوب بود، او میگفت ما با این آقا دورهی کتابخوانی داشتیم. او میگفت مادرم آمده از شهرستان یا میخواهد بیاید و من را ببیند، بهش ملاقات نمیدهند. گفتم، چرا اینقدر تعصب به خرج میدهی؟ وقتی میروی بازجویی، به این آقا بگو خوب درویش، بگذار مادرم بیاید من را ملاقات کند. این که ربطی به پرونده تو ندارد... منظورم این است که آره، کتابها را خوانده بودند و وقتی هم که من بازداشت شدم دو خصلت برای من در نظر گرفته بودند و گفتند ... گرایشهای چپِ عارفانه...
نویسندهای با گرایشهای چپ و عارفانه...
بله. گفتم چپ که نمیدانم چیه؟ - چون عضو هیچ گروهی نبودم- ولی آن قسمت دومش را میفهمم. برای آنکه من از ابتدا به ادبیات عرفانی خودمان عشق میورزیدم و آنها را خوب میخواندم. هنوز هم همینطور است. یکی از اتهامهای عمدهی من این بود که چرا شب تا صبح توی آن پستو مینشینی و مینویسی در حالی که ما این کافهها و ... این جاهایی که شبها میروند چی میگفتند ...
آن زمان کاباره بود، بار بود، دیسکوتک بود ...
آره. ... ما این دیسکوها و کابارهها را درست کردهایم شما بروید حال بکنید. با این سر و زلفی که تو داری، بروی آنجا حسابی زندگی میکنی. بعد تو نشستهای توی آن سوراخی، شب تا صبح هی مینویسی! گفتم، من بلد نیستم آن جور جاها بروم، اهلش نیستم... نکته دیگر این بود که میگفتند ما به خانه هر کسی میرویم دستگیرش کنیم، کتابهای تو آنجا هست، چرا؟ گفتم، خوب هست، من چکار کنم. گفتند، وقتی که ما آن جوانها را بازجویی میکنیم میگویند، اگر داشتن و خواندن کتابهای این نویسنده جرم است پس چرا خودش راست راست توی خیابان راه میرود! گفتم، حالا که شما من را گرفتهاید، پس جواب این سوال هم روشن است، خیلی خوب من میروم و حبسم را میکشم. آره، خیلی جالب بود... اینها مشخصات من از نظر آنها و دلیلهایی بود که به خاطرش من را در زندان نگه داشته بودند؛ اول یکسال که بعد شد دو سال. بعد که آمدم بیرون همان حرفی که پدرم به من زد کمکم کرد. یعنی رفتم که دوباره بنشینم پشت میزم. یک اتفاق خجستهای هم افتاد و آن این بود که یک ناشری آمد و برای چاپ جدید آثارم تا آن زمان، قرارداد بستیم و یک مبلغی به من داد که در آن زمان پول کمی هم نبود. به هر حال این پول به من کمک کرد که چالهچولهها را پر کنم چون پیش از اینکه بروم زندان پولی داده بودم و خانهای رهن کرده بودم؛ یا پول پیش داده بودم تا بعدا خانه را بخرم. زندان که بودم به همسرم گفتم برو خانه را پس بده و با آن پول یک اتوموبیل بخر که وقتی میآیی ملاقات با اتوبوس و تاکسی نیایی؛ بهخصوص که سیاوش هم با توست. گفت من فعلا آن پول را نگه میدارم. گفتم نمیخواهم نگه داری. من به تو میگویم برو این کار را بکن و اگر ماشین نخریدی دیگر نمیخواهم بیایی ملاقات. او هم رفت، آن پول را پس گرفت و یک پیکان خرید و دیگر با ماشین میآمد به ملاقات. وقتی که آمدم بیرون، آن خانه پس داده شده و آپارتمان اجارهای ما هم دیگر خراب شده بود. آب نشت کرده بود، دیوارهاش رمبیده بود. در ضمن چون وقتی مرا بازداشت کردند کلید خانه توی جیبم بود، آن خانه شده بود خانهی امن یکی از واحدهای امنیتی و نشانههای ارعاب در آن خانه بسیار علنی بود. لباسهای من را برده بودند؛ همینطور یک فرش شش متری کاشانی که زمان عروسی خریده بودم؛ رنگ آبی ملایمی داشت و خیلی دوستاش داشتم. زمانی که همسرم آذر آمد پشت میلهها و گفت همهی وسائل خانه را بردند، گفتم آن تلویزیون وامانده را هم انشاالله برده باشند! چون قبل از آن بارها خواسته بودم تلویزیون را بردارم از پنجره بیندازم بیرون؛ چون تماشای تلویزیون داشت توی خانه عادت میشد. گفتم، آن تلویزیون وامانده را هم بردند؟ گفت، آره همه چیز را بردند. لباسهای عروسی و کفشهای تو را هم بردند. گفتم مهم نیست. بعدا معلوم شد صاحبخانه، یکی از نظامیهای بازنشستهی خیلی توسریخوریست که ظاهراً با ماموران امنیتی همکاری هم میکرده. بالاخره ما آن خانه را پس دادیم. فکر کردم با پولی که به خاطر نشر جدید کتابهایم گرفتم یک آپارتمان چهل ـ پنجاه متری بخرم. البته یک هشتاد هزار تومانی باقی مانده بود، که دادم دست یکی از دوستان معمار تا در جایی که داشت میساخت، مثلا یک زیرزمینی به ما بدهد. این پول هشت ـ نه ماهی، یک سالی پهلوش بود و بعد هم نشد و آن را برگرداند. بعد از آن باز هم کار کردم و حق تالیفی گرفتم و توانستم جایی را در خیابان "شیخ هادی" بخرم. آره... به هر حال آن درس سوم پدر، باعث شد که من بنشینم پشت میز و شروع کنم به کار. منتها، آنچه در ذهن من آزارنده بود این بود که "کلیدر" را ادامه بدهم یا "سلوچ" را بنویسم. به نظرم رسید اگر به "کلیدر" بپردازم، "سلوچ" همیشه خواهد آمد و نخواهد گذاشت ... زیرا در زندان تمام این اثر را در ذهنم نوشته بودم.
[ادامه دارد ...]
مصاحبهگر: بهزاد کشمیریپور
تحریریه: داود خدابخش
____________
پانوشتها:
۱. "حزب رستاخیز ملت ایران" اسفندماه ۱۳۵۳ به فرمان محمدرضا پهلوی تاسیس شد. شاه اعتقاد داشت «در نظام چند حزبی امکان تفرقه و تشتت بسیار است» و به همین دلیل خواستار ادغام تمام حزبها در یک "حزب فراگیر" و عضویت همه شهروندان در آن بود. در حوادث سالهای ۵۶ و ۵۷ که پایههای حکومت سلطنتی را سست کرد، حزب رستاخیز بسیار مورد حمله و انتقاد مخالفان و منتقدان قرار گرفت و سرانجام در پاییز ۵۷ منحل شد.
۲. (افزودهی محمود دولتآبادی) «رمان "پایینیها" که چرکنویس آن را تمام کرده بودم گم شد یا ربوده شد. یادم هست در صفحهی اول آن نوشته بودم مادامی که بازنویسی آن انجام نگرفته است نباید چاپ بشود.»
۳. ناصر رحمانینژاد در مقالهی "... قورباغه ابوعطا میخواند" (نک. پانویس دوم بخش دوازدهم) ضمن اشاره به اوضاع یکی از بندهای زندان اوین که با انتقال او و شماری دیگر از زندانیان سیاسی «بکلی دگرگون شده بود» مینویسد: «اين دگرگونی با آمدن حدود ده نفر از آخوندها (يعنی دستگاه حاکمه آينده ايران: محمود طالقانی، حسينعلی منتظری، اکبر هاشمی رفسنجانی، لاهوتی، مهدوی کنی، کروبی، معاديخواه و سپس انواری - از پرونده معروف به قتل منصور – و ...)، و بعداً با آمدن نمايندگان صليب سرخ و سازمان عفو بينالملل در سال ۱۳۵۶ همچنان ادامه يافت.»
۴. "کمینه مشترک ضد خرابکاری" از نیروهای ساواک، شهربانی، ژاندارمری و ارتش تشکیل شد و در محل بازداشتگاه موقت شهربانی (اکنون "موزه عبرت") نزدیک میدان توپخانه مستقر بود.
۵. آرش و تهرانی از مشهورترین بازجویان "کمیته مشترک" بودند که هنگام انقلاب دستگیر، و پس از محاکمه اعدام شدند.
بخش چهاردهم؛ زندان و نوشتن در ذهن
خوب آقای دولتآبادی، راجع به دههی پنجاه کمی صحبت کردیم. این یکی از دهههای پرالتهاب و پراتفاق تاریخ معاصر ماست و از ویژگیهای خاصی برخودار است. در ارتباط با زندگی شما هم دههی پر فراز و نشیبی بوده. این دهه با "جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی" شروع میشود، چند سال بعد شاهد سست شدن پایههای سلطنت و بعد فروریختن آن هستیم، آخرش هم میرسد به جنگ ایران و عراق. در مجموع دهه پرتلاطمی بوده است. شما از سال ۵۳ تا ۵۵ زندان بودید و وقتی آزاد شدید دورهی التهابات انقلاب دارد آغاز میشود. حوادثی که پس از آزادی شما اتفاق افتاد چقدر در کار و زندگی و روند خلاقیت ادبی شما تاثیر گذاشت؟
محمود دولتآبادی: با اجازه اول بگویم که اواخر دهه چهل، به تدریج، به طور پراکنده جمعهای کوچکی برای داستانخوانی درست شد و خدا بیامرز هوشنگ گلشیری همیشه متولی این کارها بود. این ادامه پیدا کرد و تا زمان زندان رفتن من هم وجود داشت. تا آن زمان چند مجموعه از آثارم را منتشر کرده بودم. حتی سه عنوان کتاب را در حدفاصل کمتر از چهارماه آماده انتشار کردم. چون فضا متشنج شده بود و احساس میکردم ممکن است با تاسیس حزب رستاخیز (۱) و آن شرط و شروط ... بازداشت بشوم. پیش از آن در سال پنجاه و یک، یک سخنرانی مبسوطی داشتم در دانشکده بوعلی دانشگاه تهران زیر عنوان "موقعیت کلی هنر و ادبیات"، ...
که بعد با همین عنوان هم منتشر شد.
بله، منتشر شد. و آن سه اثری که قبل از بازداشت، تا اسفندماه ۱۳۵۳ نوشتم، یکی "دیدار بلوچ" بود، یکی "عقیل، عقیل" و دیگری "روز و شب یوسف".
در "کارنامه سپنج" تاریخ نوشتن عقیل عقیل سال ۵۱ و "دیدار بلوچ" دیماه ۵۳ نوشته شده. یعنی اینها را سال ۵۳ برای انتشار آماده کردید؟
بله، همان پنجاه و سه قبل از بازداشت.
شما اسفندماه بازداشت شدید.
بله. و پیش از آن داشتم دو رمان "پائینیها" (۲) و "کلیدر" را مینوشتم. دو سه ماهی بود چرکنویس "پائینیها" به آخر رسیده بود اما "کلیدر" ادامه داشت. من مدتی کار را متوقف کردم که این دو تا داستان و دیدار بلوچ را بنویسم، یا بازنویسی و آماده چاپ کنم. دوتاش را دادم برای چاپ و سومی،"روز و شب یوسف" گم شد، تا همین یکی دو سال پیش که پیدا شد. وقتی من را بازداشت کردند مقدار زیادی از "کلیدر" را نوشته بودم. پیش از ازدواج در آن خانه خوب و خوشخیم خانوادهی عزیز "دهستانی"ها، خیلی پرکوب و خیلی زنده داشتم مینوشتم. شب تا صبح کار میکردم، چهار صبح میخوابیدم، ده صبح میرفتم سر کار، اداره تئاتر به گمانم یا گروه هنر ملی... به هر حال بعد از آن در ۱۳۴۹-۵۰ ازدواج کردم و بعد هم اسفندماه ۵۳ بازداشت شدم و دو سالی را در زندان بودم. در این دو سال تجربیات فراوانی اندوختم و آدمهای زیادی را دیدم. هر چیزی که لازم بود، مثلا شخصیتها، کاراکترها و ویژگیها در حافظهی پنهان من ماند و هرچه هم که فکر میکردم به کار من نمیخورد، فراموش کردم؛ از جمله اسامی افراد. من هرگز از کسی نمیپرسیدم که پرونده تو چی بوده. چون به من مربوط نمیشد. گرچه غالباً این سوال اول اشخاص بود از یکدیگر.
در دوران زندان چیزی را روی کاغذ نمیآوردم – چنین مجوزی وجود نداشت و امکان هم نداشت − اما در ذهنم مینوشتم؛ هم "جای خالی سلوچ" را مینوشتم، هم ادامهی "کلیدر" را و هم طرحهایی برای فیلمنامه از آثار چاپ شدهی خودم ... باری این کارها را میکردم تا اینکه ما را بردند به بند ویژهی زندان اوین. در بند ویژه، آقایان، بزرگان انقلاب اسلامی هم به استثنای چندتا از مقامات اعظم بقیه بودند. (۳) من با همه آدمها و با همهی شخصیتها سلوک داشتم و تفاوت ایدئولوژیک هرگز زیاد مد نظرم نبود. با همه آدمها سلام و علیک و خوش و بش داشتم. و به هر حال از زندان آمدم بیرون... شاید لازم باشد این نکته را هم بگویم که وقتی من را بازداشت کردند و بردند به کمیتهی به اصطلاح ضد خرابکاری (۴)، "آرش" مرا تحویل گرفت. وقتی هم که آزادم کردند، "تهرانی" من را سوار اتوموبیل کرد آورد در خانهی پدرزنم پیاده کرد که مثلاً سالم تحویل خانواده داده باشند. که هر دو نفر پس از انقلاب از بین رفتند. (۵) به هر حال حتی وقتی آن جور آدمها اعدام شدند، حس خوبی به من دست نداد. من کماکان با اعدام مخالفم!
"آرش" و "تهرانی" همان دو بازجوی معروف را میگوئید؟
بله، و خوب به هر حال اینها آزارگر بودند اما وقتی شنیدم اعدامشان کردهاند، هیچ حس خوبی به من القا نشد، گفتم حالا که چی؟ این حس شخصی من است، بگذریم. بالاخره اواخر سال ۵۵ آمدم بیرون رفتم دیدن خانوادهام و زیارت پدر و مادر سالخوردهام که در یک بالاخانهی خیلی شلوغ زندگی میکردند. در اتاقی که پنجره نداشت. یک شیشهای داشت که اتاق را از راهرو جدا میکرد. مکان تاریک و دلگیری بود و نوری که از خیابان میآمد راهرو را روشن میکرد و احتمالاً میتابید به در اتاق. رفتم آنجا و خیلی ابراز قدرشناسی کردم. بهخصوص برای آنکه یکبار پدرم از چهار صبح با همسرم و سیاوش که سه چهار سال بیشتر نداشت آمده بودند جلو زندان اوین. یادم هست زمستان بود ... آره، زمستانی بود که اواخرش من را آزاد کردند. این بچه و این زن و این پدر و مادر پیر را از چهار صبح تا چهارونیم بعدازظهر نگه داشته بودند تا به ما ملاقاتی بدهند. و آن صحنه هیچوقت یادم نمیرود که در فضای آزاد بود، احتمالاً کنار آلاچیقی - چیزی ملاقات داده بودند، یا پشت میلههای موقت؟ نوبت پیش از آن در هوای باز بود ملاقات با همسرم و سیاوش ... و همانجا بود که بازجوی من زیر بغل سیاوش را گرفت و او را انداخت به هوا و گفت تو میدانی پسر چه نویسندهای هستی... تو پسر مهمترین نویسنده ایران هستی و از این حرفها. من خیلی بهخصوص برای پدرم اندوهگین شدم، آن روز سرد طولانی، که بلند شده بود و از چهار صبح آمده بود آنجا و تازه حالا که دوازده ساعت و نیم گذشته بود بهش ملاقات داده بودند. مثل همیشه ساکت به همدیگر نگاه کردیم. بعد از این مصافحه - که یادم نیست اصلا اجازه مصافحه داشته بودیم - او به من نگاه کرد و من به او. در چهل، پنجاه روز اول بازجویی در کمیته مشترک هم یکبار به پدرم اجازه ملاقات داده بودند. آن زمان هم همینجور به همدیگر نگاه کرده بودیم.
محمود دولتآبادی در کنار آرتور میلر و همسرش
نکتهای که باید برای شما جالب باشد این است که وقتی در زندان قصر بودم، پیش از اینکه بروم به اوین، حال پدرم بد میشود و او را میبرند بیمارستان. مادرم آمد ملاقات و گفت پدرت حالش خوب نیست، به او گفتم نگران نیستم، او تا من را نبیند نمیمیرد. بعد که آمدم بیرون، شنیدم که همه اعضای خانواده، آن جمعیتی که گفتم به واسطهی من آمدند تهران، تو اتاق بیمارستان "هزار تختخوابی" که الان شده "بیمارستان امام خمینی" دور پدرم ایستاده بودند و گریه میکردند. او چشمهایش را باز میکند و میگوید، زاری نکنید، تا محمود نیاید بیرون من نمیمیرم! و نکته جالبتر اینکه، نامادری من، مادر آن سه برادر ناتنی، وقتی در نبود من دارد میمیرد، در آخرین لحظات میگوید محمود، محمود ... و اسم بچههای خودش را نمیآورد.
بعد از اینکه از زندان آمدم بیرون دیگر کانون نویسندگان تشکیل شده بود. رفتم آنجا و گفتم آقایان من آمدهام که سلام کنم و اولین حرفی که دارم این است که من به عنوان زندانی سیاسی اینجا نیامدهام. من به عنوان نویسنده آمدهام اینجا و خواهش میکنم این دو سال را از پرونده من حذف شده تلقی کنید و اگر کاری در حوزه ادبیات میشود کرد، من میکنم. مثلاً اگر بنا شد مجلهای دربیاید. که بعد درآمد و "سپانلو" آن را سردبیری میکرد و بخشی از کلیدر را دادم آنجا چاپ کرد. بعد از آن رفته بودم پیش پدرم. خیلی کلافه بودم. برای آنکه دو سال گذشته بود و وارد فضای جدیدی شده بودم، به پدرم گفتم خیلی کلافهام بابا، خیلی کلافهام. یک مدتی سکوت کرد و بعد گفت کار کن. فقط کار کن. آنچه مرد را نجات میدهد، کار است.
و این درس سوم است.
درس سوم است. که "مرد آن است که کار میکند و نمیگوید" و ...
آقای دولتآبادی پیش از اینکه وارد دوران کانون نویسندگان و دوران نزدیک به انقلاب بشویم، کمی در مورد شرایط زندان بفرمائید؛ توی زندان که بودید، بازجوها شما را به عنوان نویسنده میشناختند؟ یعنی با کسی برخورد کردید که نه به عنوان کارش، بلکه به عنوان خواننده با آثارتان آشنایی داشته باشد؟
خوب، بازجوها که کتابها را خوانده بودند. در آخرین پاییز دورهی دو ساله، گفتم که بازجوی من زیر بغل سیاوش را گرفت و او را بالا انداخت و گفت تو میدانی فرزند نویسندهای چنین و چنان هستی!
نه، آنهایی که به عنوان کارشان، یا در چارجوب کار خوانده بودند منظورم نیست. یعنی به این عنوان که بازجویی باشد که شما را از طریق کارهاتان ...
کاملاً میشناخت، بله. بازجوی من اتفاقاً بچه جنوب بود. در جوانیاش هم توی جمع نویسندگان جنوب فعال بود. معلم بود. یکی از دوستانی که با ما همبند بود، الان اسمش یادم نمیآید از بچههای جنوب بود، او میگفت ما با این آقا دورهی کتابخوانی داشتیم. او میگفت مادرم آمده از شهرستان یا میخواهد بیاید و من را ببیند، بهش ملاقات نمیدهند. گفتم، چرا اینقدر تعصب به خرج میدهی؟ وقتی میروی بازجویی، به این آقا بگو خوب درویش، بگذار مادرم بیاید من را ملاقات کند. این که ربطی به پرونده تو ندارد... منظورم این است که آره، کتابها را خوانده بودند و وقتی هم که من بازداشت شدم دو خصلت برای من در نظر گرفته بودند و گفتند ... گرایشهای چپِ عارفانه...
نویسندهای با گرایشهای چپ و عارفانه...
بله. گفتم چپ که نمیدانم چیه؟ - چون عضو هیچ گروهی نبودم- ولی آن قسمت دومش را میفهمم. برای آنکه من از ابتدا به ادبیات عرفانی خودمان عشق میورزیدم و آنها را خوب میخواندم. هنوز هم همینطور است. یکی از اتهامهای عمدهی من این بود که چرا شب تا صبح توی آن پستو مینشینی و مینویسی در حالی که ما این کافهها و ... این جاهایی که شبها میروند چی میگفتند ...
آن زمان کاباره بود، بار بود، دیسکوتک بود ...
آره. ... ما این دیسکوها و کابارهها را درست کردهایم شما بروید حال بکنید. با این سر و زلفی که تو داری، بروی آنجا حسابی زندگی میکنی. بعد تو نشستهای توی آن سوراخی، شب تا صبح هی مینویسی! گفتم، من بلد نیستم آن جور جاها بروم، اهلش نیستم... نکته دیگر این بود که میگفتند ما به خانه هر کسی میرویم دستگیرش کنیم، کتابهای تو آنجا هست، چرا؟ گفتم، خوب هست، من چکار کنم. گفتند، وقتی که ما آن جوانها را بازجویی میکنیم میگویند، اگر داشتن و خواندن کتابهای این نویسنده جرم است پس چرا خودش راست راست توی خیابان راه میرود! گفتم، حالا که شما من را گرفتهاید، پس جواب این سوال هم روشن است، خیلی خوب من میروم و حبسم را میکشم. آره، خیلی جالب بود... اینها مشخصات من از نظر آنها و دلیلهایی بود که به خاطرش من را در زندان نگه داشته بودند؛ اول یکسال که بعد شد دو سال. بعد که آمدم بیرون همان حرفی که پدرم به من زد کمکم کرد. یعنی رفتم که دوباره بنشینم پشت میزم. یک اتفاق خجستهای هم افتاد و آن این بود که یک ناشری آمد و برای چاپ جدید آثارم تا آن زمان، قرارداد بستیم و یک مبلغی به من داد که در آن زمان پول کمی هم نبود. به هر حال این پول به من کمک کرد که چالهچولهها را پر کنم چون پیش از اینکه بروم زندان پولی داده بودم و خانهای رهن کرده بودم؛ یا پول پیش داده بودم تا بعدا خانه را بخرم. زندان که بودم به همسرم گفتم برو خانه را پس بده و با آن پول یک اتوموبیل بخر که وقتی میآیی ملاقات با اتوبوس و تاکسی نیایی؛ بهخصوص که سیاوش هم با توست. گفت من فعلا آن پول را نگه میدارم. گفتم نمیخواهم نگه داری. من به تو میگویم برو این کار را بکن و اگر ماشین نخریدی دیگر نمیخواهم بیایی ملاقات. او هم رفت، آن پول را پس گرفت و یک پیکان خرید و دیگر با ماشین میآمد به ملاقات. وقتی که آمدم بیرون، آن خانه پس داده شده و آپارتمان اجارهای ما هم دیگر خراب شده بود. آب نشت کرده بود، دیوارهاش رمبیده بود. در ضمن چون وقتی مرا بازداشت کردند کلید خانه توی جیبم بود، آن خانه شده بود خانهی امن یکی از واحدهای امنیتی و نشانههای ارعاب در آن خانه بسیار علنی بود. لباسهای من را برده بودند؛ همینطور یک فرش شش متری کاشانی که زمان عروسی خریده بودم؛ رنگ آبی ملایمی داشت و خیلی دوستاش داشتم. زمانی که همسرم آذر آمد پشت میلهها و گفت همهی وسائل خانه را بردند، گفتم آن تلویزیون وامانده را هم انشاالله برده باشند! چون قبل از آن بارها خواسته بودم تلویزیون را بردارم از پنجره بیندازم بیرون؛ چون تماشای تلویزیون داشت توی خانه عادت میشد. گفتم، آن تلویزیون وامانده را هم بردند؟ گفت، آره همه چیز را بردند. لباسهای عروسی و کفشهای تو را هم بردند. گفتم مهم نیست. بعدا معلوم شد صاحبخانه، یکی از نظامیهای بازنشستهی خیلی توسریخوریست که ظاهراً با ماموران امنیتی همکاری هم میکرده. بالاخره ما آن خانه را پس دادیم. فکر کردم با پولی که به خاطر نشر جدید کتابهایم گرفتم یک آپارتمان چهل ـ پنجاه متری بخرم. البته یک هشتاد هزار تومانی باقی مانده بود، که دادم دست یکی از دوستان معمار تا در جایی که داشت میساخت، مثلا یک زیرزمینی به ما بدهد. این پول هشت ـ نه ماهی، یک سالی پهلوش بود و بعد هم نشد و آن را برگرداند. بعد از آن باز هم کار کردم و حق تالیفی گرفتم و توانستم جایی را در خیابان "شیخ هادی" بخرم. آره... به هر حال آن درس سوم پدر، باعث شد که من بنشینم پشت میز و شروع کنم به کار. منتها، آنچه در ذهن من آزارنده بود این بود که "کلیدر" را ادامه بدهم یا "سلوچ" را بنویسم. به نظرم رسید اگر به "کلیدر" بپردازم، "سلوچ" همیشه خواهد آمد و نخواهد گذاشت ... زیرا در زندان تمام این اثر را در ذهنم نوشته بودم.
[ادامه دارد ...]
مصاحبهگر: بهزاد کشمیریپور
تحریریه: داود خدابخش
____________
پانوشتها:
۱. "حزب رستاخیز ملت ایران" اسفندماه ۱۳۵۳ به فرمان محمدرضا پهلوی تاسیس شد. شاه اعتقاد داشت «در نظام چند حزبی امکان تفرقه و تشتت بسیار است» و به همین دلیل خواستار ادغام تمام حزبها در یک "حزب فراگیر" و عضویت همه شهروندان در آن بود. در حوادث سالهای ۵۶ و ۵۷ که پایههای حکومت سلطنتی را سست کرد، حزب رستاخیز بسیار مورد حمله و انتقاد مخالفان و منتقدان قرار گرفت و سرانجام در پاییز ۵۷ منحل شد.
۲. (افزودهی محمود دولتآبادی) «رمان "پایینیها" که چرکنویس آن را تمام کرده بودم گم شد یا ربوده شد. یادم هست در صفحهی اول آن نوشته بودم مادامی که بازنویسی آن انجام نگرفته است نباید چاپ بشود.»
۳. ناصر رحمانینژاد در مقالهی "... قورباغه ابوعطا میخواند" (نک. پانویس دوم بخش دوازدهم) ضمن اشاره به اوضاع یکی از بندهای زندان اوین که با انتقال او و شماری دیگر از زندانیان سیاسی «بکلی دگرگون شده بود» مینویسد: «اين دگرگونی با آمدن حدود ده نفر از آخوندها (يعنی دستگاه حاکمه آينده ايران: محمود طالقانی، حسينعلی منتظری، اکبر هاشمی رفسنجانی، لاهوتی، مهدوی کنی، کروبی، معاديخواه و سپس انواری - از پرونده معروف به قتل منصور – و ...)، و بعداً با آمدن نمايندگان صليب سرخ و سازمان عفو بينالملل در سال ۱۳۵۶ همچنان ادامه يافت.»
۴. "کمینه مشترک ضد خرابکاری" از نیروهای ساواک، شهربانی، ژاندارمری و ارتش تشکیل شد و در محل بازداشتگاه موقت شهربانی (اکنون "موزه عبرت") نزدیک میدان توپخانه مستقر بود.
۵. آرش و تهرانی از مشهورترین بازجویان "کمیته مشترک" بودند که هنگام انقلاب دستگیر، و پس از محاکمه اعدام شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.