۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی
بخش اول؛ از آن دبستان تا آن زندان






آنچه به مرور و در بخش‌های مختلف انتشار می‌یابد حاصل گفتگوهایی است که طی چند روز با محمود دولت‌آبادی انجام شده. مرور هفت دهه زندگی پر فراز و نشیب نویسنده‌ی کلیدر محور اصلی این گفتگوهاست.





محمود دولت‌آبادی جایی در کتاب "نون نوشتن" می‌نویسد «... زندگی در ساده‌ترین برخورد، با طول تاریخی‌اش مشخص می‌شود و این رابطه دارد با سالیان عمر هر انسان، و در مورد هر فردی به مراحل مختلف قابل تقسیم و تفکیک است. این تقسیم‌بندی را می‌توان با نسبت‌های سنی تعیین کرد یا با نسبت حوادث و وقایع توجیه کرد و گاه پیش می‌آید که با تلفیق هر دو، یعنی تلفیق عمر و عمل یا عمر و حوادث می‌تواند همراه باشد. در واقع عمر فرد انسانی را در حالت طبیعی می‌توان یک دوره‌ی کلی، چیزی شبیه به یک کمان در نظر گرفت [...] و آن را به پاره‌های متعدد تقسیم کرد.» (ص ۹۶)
قوس کمان عمر
دولت‌آبادی از امکان تفکیک این "دوره ‌کمانی" به «مثلا قبل از مدرسه، مدرسه بعد از مدرسه و الی آخر. و مهاجرت‌ها مثلا از ده به شهر، شهرستان، مرکز و الی آخر...» سخن می‌گوید و می‌افزاید «چنین تقسیم‌بندی‌هایی هر کدام در جای خود منطقی و قانع‌کننده هستند.»
این اشاره مربوط به سال ۱۳۶۳، و بخشی از یادداشت‌هایی است که دولت‌آبادی در حاشیه‌ی نگارش رمان‌هایش بر کاغذ آورده و ۱۳۸۹ در کتاب "نون نوشتن" منتشر شده. نویسنده‌ی کلیدر هنگام نوشتن این یادداشت‌ها ۴۴ ساله بود و اکنون هفت دهه از عمر خود را پشت سر گذاشته. این مناسبت بهانه‌ای شد تا در یک گفتگوی مفصل "نسبت‌های سنی" دولت‌آبادی را با "نسبت‌های حوادث و وقایع" تلفیق کنیم تا شاید تصویر و تصوری بهتر از بستر زمانی و مکانی زندگی یکی از مطرح‌ترین رمان‌نویسان معاصر به دست آوریم؛ تا ببینیم لرزه‌های زهِ "وقایع و حوادث" با این کمان چه کرده و او چگونه بر بستر ارتعاش‌هایی که گاهی، و بسیار، فرساینده‌ی جان و روان بوده اوج گرفته است.
محمود دولت‌ابادی در گفتگوی مفصل دیگری با امیرحسین چهل‌تن و فریدون فریاد که در کتاب "ما نیز مردمی هستیم" گردآمده، به چند و چون آثار منتشر شده‌اش تا ابتدای دهه‌ی شصت خورشیدی پرداخته است. ما در این فرصت بیشتر به احوال نویسنده در هفت دهه‌ی گذشته پرداخته‌ایم.
گفتگو با محمود دولت‌آبادی در هفته‌ی نخست اکتبر ۲۰۱۰ طی چند روز و چندین ساعت در برلین انجام گرفت.
دویچه‌وله: آقای دولت‌آبادی شما قبلا گفته‌ و جایی هم اشاره کرده‌اید که یکی از قدیمی‌ترین خاطرات دوران کودکی‌تان به سفری به مشهد مربوط می‌شود؛ پشت یک وانت نشسته بوده‌اید و راهی این شهر بودید. از این سفر چه چیزهای دیگری در خاطرتان مانده؟
محمود دولت آبادی: از جزییات سفر چیز زیادی در خاطرم نیست. اما افزون بر همان احساس گیجی کف وانت که ایستاد جلو قهوه‌خانه به خاطر می‌آورم که در مشهد به یک بازار مانندی رفته بودیم. بازاری بدون سقف. يک ميدانی بود، − ميدانی به وسعت همين ميدانی که الان نشسته‌ايم در اين برلين آفتابی و گشاده بال − که در آنجا اجناس خريد و فروش می‌شد. و يادم می‌آيد مادر من با يک سبد خريد. يک سبدی با رنگ قهوه‌ای سوخته. این سبد، در داشت و همچنان در خانه ما باقی بود تا وقتی که من دولت‌آباد را ترک کردم.
چه سالی دولت‌آباد را ترک کردید؟
ترک دولت‌آباد مراحل مختلفی داشته. يک وقت، به گمانم سيزده ـ چهارده سالگی بود، بعد از ۲۸ مرداد و در مقطع چهارده سالگی که همراه با برادرانم که از من بزرگتر بودند برای کار رفتم به "ایوان‌کی". آنها می‌رفتند آنجا به کارگری فصلی؛ بعضی کارگرها پنج ماه می‌ماندند و بعضی‌ها سه ماه می‌ماندند. وقتی که من با سماجت همراه با برادرانم رفتم برای کار، تقريباً چهارده سالم تمام نشده بود. همان حد فاصل سیزده ـ چهارده سالگی. اما پیش از آن چند بار اسباب‌کشی کرده بودیم به شهر و بازگشت به ده، خانوادگی.
این سفر نوجوانی دوره‌ای بود که دیگر برای همیشه دولت‌آباد را ترک کردید یا بازهم برگشتید؟

نه، من می‌رفتم کار بکنم و برای خانواده‌ام پول بياورم. می‌خواستم پولی را که درمی‌آورم به پدرم بدهم؛ زيرا پدرم و خانواده‌ام در فشار بودند. خشک‌سالی بود و برادرهای من که از مادر ديگری بودند، بزرگ شده بودند و دنبال استقلال خودشان بودند و درآمدی را که داشتند می‌خواستند صرف زندگی خودشان و آينده‌شان بکنند و من بزرگترين فرزند از مادر بعدی بودم. به پدرم و خانواده‌ام بسيار علاقمند بودم و می‌خواستم بروم و حتما کار بکنم و مزدی بگيرم و درآمدی کسب بکنم و بياورم برای خانواده که آنها از مضيقه‌ی مالی دربيايند. و رفتم با سماجت و کار کردم و با صدوبيست تومان برگشتم. و آن ايام، از جهت خودآزمايی‌ام در کار و در کار با بزرگترها ايام بسيار درخشانی بود. اگر لازم باشد می‌توانم بعداً توضيح بدهم که آن کار چگونه بود.
با کمال میل، اما اجازه بدهید بگذاریم برای وقتی به دهه‌ی دوم زندگی شما می‌رسیم. حالا بفرمایید که مادر شما ظاهرا همسر سوم پدرتان بود، درسته؟
بله، بله. زندگی پدرم با همسر اولش، به‌نظرم دختر یکی از خویشاوندانش، پیش از آنکه به تشکیل خانواده منجر بشود به جدایی کشیده شده بود. بعد پدرم همسر دوم اختيار می‌کند. و سپس با وجود اينکه سه‌تا فرزند پسر از آن زن داشت، ناسازگاری پيش می‌آيد که ماجرایش خيلی پيچيده است و تا حدودی در "روزگار سپری شده مردم سالخورده" آمده. هم‌زمان بين مادر و پدرم عاشقی پديد می‌آيد. و اين عاشقی هم خودش ماجرايی دارد که من فرزند اول آن عشق هستم.
شما از چند و چون این عشق هم اطلاعی پیدا کرده بودید؟
کما بیش.
از طریق پدرتان؟
نه، از طريق شنوده‌های اطرافيان. نه؛ پدرم با من کم حرف می‌زد. می‌دانست که من همـه‌ی ذهن او را می‌خوانم. من هم می‌دانستم که او همه‌ی ذهن من را می‌خواند. اين يک رابطه‌ی عجيبی بود که تقريباً نشنيده‌ام، يا تجربه نکردم که بين دو نفر وجود داشته باشد. در کودکی هم یادم می‌آید جاهایی که می‌رفت −حتا به سفر− اگر مقدور بود مرا با خودش می‌برد، شاید هم من خودم را به راهش تحمیل می‌کردم.
از چه سنی و چه زمانی متوجه وجود چنین رابطه‌ای شده بودید؟
از سنينی که از او فاصله گرفتم. پدر من در تمام عمرش به جز، ابياتی که به صورت کنايی می‌خواند و من بايد می‌فهميدم و ديگران هم بايد می‌فهميدند؛ مستقيما سه بار بيشتر با من صحبت نکرده بود. سه يا چهار بار، بله. خيلی عجيب بود، نه؟
بله، هنوز هم عجیب است. آن سه بار صحبت مستقیم هم سه پندی بوده که شما آنها را آموزنده‌ترین درس‌های زندگی‌تان توصیف می‌کنید. به این‌ها بعدا می‌رسیم... از کودکی‌تان بیشتر بگویید. قبلا هم گفته‌اید که کار را از سنین کودکی شروع کرده‌اید. یا آن طور که طبیعت زندگی روستایی حکم می‌کند، با مشارکت در کارهای معمول این نوع زندگی؛ مثل کار روی زمین یا دامداری و ... از کار روی زمین بگویید، چه جور کارهایی بر عهده شما گذاشته می‌شد یا بر عهده می‌گرفتید؟
بله. در دولت‌آباد که بوديم و در فاصله کودکی تا نوجوانی من، در زندگی ما چند بار مهاجرت از دولت‌آباد به سبزوار و برعکس پديد آمده بود. من در این دوران کارهای مختلفی را در جوار برادران بزرگتر بايستی انجام می‌دادم. در آنجا دو جور زمين وجود داشت. يک‌جور زمين دارنده آب − و آب قنات. يک‌جور هم زمين ديم. زمين ديم در حقيقت زمينی بود که آب نداشت. و بايستی با آب باران سيراب می‌شد. اگر باران نمی‌آمد چيزی هم آنجا عمل نمی‌آمد. ولی به هر حال زمين ذاتش يعنی برکت و به هر حال زحمت روی زمين را هم بايستی می‌کشيديم. از جمله اينکه بايستی کرت‌بندی می‌کرديم. بايستی بيل می‌زديم زمين را برای اينکه نرم بشود. بايد کشت می‌کرديم. چون زمين ديم بود، در نتيجه گندم و جو عمل نمی‌آمد. بايستی ما حتما تبديلش می‌کرديم به بستان. يعنی کشت هندوانه و خربزه و اينها. و در تمام اين ايام من در کنار برادرهای بزرگترم کار می‌کردم.
يکی از کارهای ديگر اين بود که بایستی برای تنور هيزم می‌آورديم. باز هم با برادر بزرگتر از خودم حسن می‌رفتيم صحرا برای جمع کردن هيزم. و اين کار در پائيز و زمستان انجام می‌گرفت که هوا بسيار سرد بود و ما هم طبعا پوشاک حسابی نداشتيم. می‌رفتيم و اين کار را می‌کرديم و هیزم را می‌آورديم. کار ديگر اين بود که فرض کنيد بايد می‌رفتیم از شهر "قوزه" که پوسته‌ی پنبه باشد، می‌خریدیم و برای گوسفندها می‌آوردیم. خوب اين کاری بود که من و برادر بزرگتر از خودم که مثلا سه ـ چهار سال از من بزرگتر بود، برادر اصطلاحا ناتنی، می‌توانستيم انجام بدهيم. و بايد انجام می‌داديم، من هم در آن سرما بايد همراه آنها این کار را انجام می‌دادم. اينها همه‌اش زير ده سال است.
با چه وسیله‌ای می‌رفتید به شهر؟
با چهارپا. سرمای کويری هم که وحشتناک است. به‌خصوص وقتی که يک پُفه برف باریده باشد و بعد سرماش بيايد. از جمله کارهای ديگر، کارهای مربوط به گوسفندها بود. خوب ما در روستا که بودیم، در آخرین دوره کودکی به نوجوانی‌ام، پدرم موفق شده بود تعدادی گوسفند بخرد. ما بايستی اين گوسفندها را وقتی شب‌ها از بيابان برمی‌گشتند اداره می‌کرديم. يکی از کارهای من با برادرانم اين بود که پیش از غروب آغل گوسفندها را تميز کنيم، آخورها را تميز کنيم و آذوقه آماده کنيم و بريزيم برای شب. خلاصه کنار دست پدر و برادرها بودن و با آنها کار کردن... البته من اشتياق داشتم و کمتر از زير کار درمی‌رفتم.
ولی بعضی وقت‌ها هم واقعاً کارهايی که باید انجام می‌گرفت برای من دشوار بود. مثلا؛ فرض کنيد ما می‌خواستيم بار را از روی زمين جمع کنيم؛ هندوانه و خربزه را مثلا. خوب، من که ده‌ساله‌ام، نه‌ساله‌ام نبايد که بيست کيلو بار بردارم. ولی برمی‌داشتم. به چه صورت؟ توی توبره. آنها را می‌کرديم توی توبره؛ مثل همين کوله‌پشتی‌هايی که الان بچه‌ها می‌اندازند روی کول‌‌شان. می‌ریختیم توی توبره و من می‌رفتم زير اين بار. می‌رفتم زير اين بار و حمل می‌کردم به سر آلونک. و اين باعث شد که من دچار بيماری بشوم. برای اينکه این کارها بيش از سنم و بيش از بنيه‌ام بود. ولی من همه اين کارها را انجام می‌دادم و بقيه هم انجام می‌دادند. علتش هم خيلی واضح است. انسان به محض اينکه می‌رود خودش را بشناسد؛ نمی‌خواهد که انگ تنبلی بهش بزنند و انگ اينکه سربار خانه هستی. اين باور از کودکی به من تفهيم شده بود. در نتيجه اين کارها مستمر بود.
ارتباط شما با برادرهای ناتنی که از خودتان هم بزرگتر بودند چطور بود؟
برادرهای من با وجود اينکه از مادر ديگری بودند، کمتر موردی بود که من را اذيت کنند. خوب البته برخی طنز و طعنه و کنايه و اينها بود. گاهی هم خشونت‌هايی که قابل تحمل بود، جهت اثبات بزرگ‌تری ـ کوچک‌تری؛ اما به ندرت. ولی من خيلی آنها را دوست داشتم. به‌خصوص که آینده‌ی حرکت من به سمت بلوغ، نمادش در آنها بود. يعنی می‌خواستم به اندازه آنها بزرگ بشوم که بتوانم به اندازه آنها کار بکنم. در نتيجه فکر می‌کردم باید کارهای سنگين‌تر از توانم هم انجام می‌دادم و هيچ هم ناراضی نيستم.
در مراحل بعد که ما از روستای دولت‌آباد به اتفاق و در کنار همين برادران آمديم به ايوان‌کی، کارهای آنجا چیز دیگری بود، بسیار سخت و توان‌فرسا. یکی کار برای دیگران بود که جوان بودند و ديگر کارهایی بود که برای نوجوانی که هنوز استخوان‌هایش نبسته است امر خارق‌العاده‌ای بود. بنابر اين کار اولين تجربه‌ای است که من با آن مواجه شدم، ضمن درس و در کنار درس و در کنار آن تخليلاتی که داشتم در کودکی و در عشق به خواندن کتاب و عشق به يادگيری و عشق به نمايش‌های بومی که هم نمايش تراژيک بود، هم نمايش‌های شادی‌آور. و اينها همه کودکی من را در هم می‌آميخت و با توجه به احوالاتی که داشتم و حساسيت‌هايی که داشتم بسيار بسيار برای من خوب بود.


محمود دولت‌آبادی در آغاز دهه‌ی هشتاد زندگی. برلین، اکتبر ۲۰۱۰

اینها، همان‌طور که گفتید، همه به دوران قبل از ده سالگی برمی‌گردد. این کار کردن‌های مدام با درس و مدرسه چطور جور درمی آمد. کار مزاحم درس و مشق‌تان نبود؟
خيلی خوب جور درمی‌آمد. نه، من درسم را هم خوب می‌خواندم. ضمن اينکه درس‌هام را خوب می‌خواندم، شب‌ها کتاب هم می‌خواندم. و در دوران مدرسه طبعاً ساعات بيکاری هم بود، مثلا بعدازظهر ... اینها هم‌جوار پیش می‌رفتند. مثلا يکی از کارهای زيبای ديگری که بود، و من هنوز يادم هست، علف‌چينی از مزارع بود و آوردن به ده. در بهار، خيلی زيبا بود. می‌رفتيم و علف می‌چيديم و می‌آورديم و سوار اين چهارپايانی که مست بهار بودند به تاخت می‌آمديم به طرف روستا. و در عين حال که کار بود خيلی شادی‌آور هم بود.
در دبستان هم من شاگرد خوبی بودم. يک بار مدير دبستان که آقای ابوالقاسم زمانی بود، که خداوند او را بيامرزد، يکبار من را سر دست بلند کرد توی حياط مدرسه و به بچه‌ها نشان داد، گفتش که مثل اين باشيد. سبب آن تشویق به‌گمانم مناسبت داشت با کنجکاوی من نسبت به نام روستایی به نام "ششتَمَد" که او هم نتوانست پاسخ بدهد که ترکیب "شش" و "تمد" به چه معناست. این بود ... خودش مرد منظمی بود و به ما ورزش سوئدی یاد می‌داد. ولی همون آدم مثلا در سال ديگر، يا همان سال، يک بار سرش درد گرفته بود؛ به ما گفت که من می‌روم بخوابم؛ ساکت باشيد. و گفت عمو نعمت‌الله يا عمو رحمت‌الله که فراش مدرسه بود، کلاس را اداره می‌کند. او که رفت بخوابد، بچه‌ها شلوغ کردند. اين سردردی که او داشت، معلوم شد سردرد جدی‌ای بوده. چون بعد که من زندگی‌اش را تعقيب کردم متوجه شدم که اين سردرد او را به جاهای بدی کشانده و دچار نوعی جنون شده. و اين سردرد با قيل و قالی که بچه‌ها راه انداخته بودند او را عصبی کرد. يک ساعت بعد از آن اتاقی که توی مدرسه داشت با ترکه برگشت سر کلاس. گفت همه دست‌هاتان را بياوريد بالا. همه بچه‌ها دستاشان را می‌گرفتند جلو و برای هيچ‌کس امتياز قائل نشد. همه را زد.
يادم هست، من بعدازظهر رفتم و به پدرم شکايت کردم، گفتم که امروز آقای زمانی همه را زده، من را هم زده. پدر روِیش را برگرداند و گفت "سيلی معلم به کسی ننگ ندارد، سيبی که سهيل‌اش نزند، رنگ ندارد." همين. غروب بود. ديگر هيچ چيزی نگفت. و آن تنبيه هم مانع از آن نشد که من شيفتگی‌ام را نسبت به آموزگار و نسبت به درس و نسبت به يادگيری از دست بدهم. برايم خيلی عادی بود، ولی يک بار که يکی از بچه‌ها را فلک کرده بودند و او روی باسنش رفت تا خانه، من خيلی ناراحت شدم. علتش هم اين بود که يکی از اين بچه‌ها يک خطی نوشته بود روی کاغذ و انداخته بود توی کوچه. شما هم شايد اين تجربه‌ها را داشته باشيد. نوشته بود "خط نوشتم که خر کند خنده، گوز کاتب به ريش خواننده." اين را معتمد ده ما که معمولا توی کوچه‌ها پرسه می‌زد برداشته بود، خوانده بود و آورده بود به مدرسه، که کی اين را نوشته؟ خوب، من ننوشته بودم ولی خط‌ها را مدیر می‌شناخت و در حضور آن معتمد اين پسر را فلک کرد. و ظهر که ما به طرف خانه می‌رفتيم، او روی پاهاش نمی‌توانست راه برود. و خيلی جالب است که اين خاطره وصل می‌شود به ... به زمانی که من توی سلول هشت کميته تهران بودم و از روزنه‌ی کوچکی که به اندازه ته سوزن روی پولک در سلول وجود داشت نگاه کردم ديدم ناصر رحمانی‌نژاد با آن حالت دارد آورده می‌شود از "زير هشت" و برده می‌شود به طرف سلولی که احتمالا يکی از هم پرونده‌هاش در آنجا بود، تا ظاهرا اينها را با يکديگر مواجه کنند ... بله اینطور بود، از آن دبستان تا آن زندان ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.