مارکسیسم روسی
براى دکتر سهیل فدایى،
با دوستى و مهر.
ع. ف.
گئورکی والنتینوویچ پلخانف ، بنیادگذار اصلی مارکسیسم سازمان یافته در روسیه، در ۱۸۵۶ نزدیک شهر تامبوف در بخش مرکزى آن کشور به دنیا آمد. پدرش از زمینداران و مالکان توانگر، و مادرش از بستگان دور بلینسکى، ناقد معروف، بود. خودش داراى تحصیلات معمول پسران همطبقه خویش شد: نخست در مدرسه نظامى مخصوص فرزندان ذکور اعیان، و سپس در مدرسه معدن در سنپترزبورگ. دهه ۱۸۷۰ – یعنى دوره بلافاصله پس از آزادى «سرفها» در ۱۸۶۱ و سرخوردگیها و اغتشاشهاى دهقانى در روسیه – نقطه اوج آرمانگرایى اجتماعى در میان اعیان و توانگران روس بود. جوانان منسوب به خاندانهاى سرشناس در آتش تب احساس مسؤولیت شخصى در قبال جهل و بینوایى و واپسماندگى و ستمدیدگى توده عظیم روستاییان روسیه (و به تعبیر دیگر، اکثریت وسیع مردم آن کشور) مىسوختند، و دسته دسته از مقام و موقعیت و آینده خویش دست مىشستندو به روستاها مىرفتند. بعضى به عنوان پزشک و آموزگار و کارشناس کشاورزى و حتى کارگر کشاورز مشغول کار مىشدند، و عدهاى دیگر با عزم راسختر مىکوشیدند با تبلیغ مستقیم روستاییان را به خشم و مآلاً قیام مسلحانه برانگیزند.
این روح شور و بزرگوارى که در عین حال خبر از خطر کردن و اقدامات سرّى و ایثار و از خود گذشتگى مىداد، در مدرسهها و دانشگاهها به اوج مىرسید. داستانى نقل مىکنند که پلخانف هنگامى که دانشآموزى شانزده ساله بود، مادر بیوه خود را تهدید کرد که اگر زمینى را به بهاى ارزانتر به روستاییان محل به جاى یکى از زمینداران همسایه نفروشد، خرمنهاى علوفه آن زمیندار را به آتش خواهد کشید و خود را در برابر همه به پلیس تسلیم خواهد کرد. در مدرسه معدن، پلخانف به گروهى از دانشجویان انقلابى پیوست، و در ۱۸۷۶ در تظاهرات غیرقانونى دانشجویان و کارگران در میدان کازان در سنپترزبورگ نطقى آتشین کرد و پس از آن براى پرهیز از دستگیرى مجبور شد به خارج از روسیه بگریزد. کار از کار گذشته بود. از آن پس، زندگى پلخانف وقف آرمان انقلاب روسیه شد.
در اواسط دهه ۱۸۷۰، پلخانف نیز مانند دیگر جوانان آن روزگار، «پوپولیست» [۱][یا «خلقگرا»] شده بود، بدین معنا که اعتقاد داشت رژیم تزارى فاسد و ابله و ستمگر است و امیدى به اصلاح آن نمىتوان بست و تنها طغیانى قهرآمیز و خشن ممکن است عدالت و آزادى به بار آورد. عقیده بر این بود که دشمن همانا دولت است، نه طبقهاى خاص و گروهى مشخص از افراد. رهایى از چنگ آن تنها به کوشش خود خلق ممکن مىشد، و هدیهاى نبود که افراد یا اقلیتها، هر قدر هم روشنبین و داراى حسننیت، با اقدام خویش به مردم اعطا کنند. بزرگترین شرّ ممکن، اجبار و تحمیل و بهرهکشى اقلیت از اکثریت بود که فقط امکان داشت با قیام خلق ریشهکن شود و بینجامد به ایجاد فدراسیونى از گروههاى مولّد و خودگردان، متشکل از دهقانان و پیشهوران و مهندسان و پزشکان و سایر صاحبان حرفههاى ممتاز و بازرگانان و تولیدکنندگان، یعنى سوسیالیسمى کمابیش مانند آنچه پرودون در فرانسه و بعدها سوسیالیستهاى صنفى در انگلستان در نظر داشتند.
پوپولیستهاى روسى معتقد بودند که این برنامه به آسانى در غرب عملى نیست، زیرا انقلاب صنعتى در آنجا جامعه را به اجزاء بیگانه با یکدیگر تجزیه کرده و هر یک از این اجزاء یعنى افراد سودپرست جامعه را چنان به رقابت بىامان و بىرحمانه واداشتند که هرج و مرج پدید آورده و بدین سان اساس سوسیالیسم را به نابودى کشانده است. برخى از پوپولیستها عقیده داشتند که به احتمال قوى حق در غرب با مارکس و پیروان اوست که پیشبینى مىکنند که فرایند روزافزون صنعتگسترى به تنهایى و پس از مدت لازم کارگران کارخانهها در کارتلهاى انحصارگر و رو به رشد را خواه و ناخواه در واحدهاى متجانس با هم متحد خواهد کرد و ارتش پرولتاریایى یکپارچه و منضبطى مطابق با قصد و مقصود «تاریخ» براى طغیان و قیام و آزادسازى همه انسانها به وجود خواهد آورد. ولى در روسیه انقلاب صنعتى مشابهى روى نداده بود. در آن کشور، جماعت بهم پیوسته دهقانان و روستاییان در پیوند نزدیک با کارگران شهرىاى که چندان تفاوتى با روستاییان نداشتند، اساس و پایه جامعهاى سوسیالیستى بودند. بنابراین، به عقیده پوپولیستها، همین واپسماندگى روسیه امکان بهترى براى ساختن جامعهاى نوین و عدالتگستر و آزاد بر مبناى تعاون به دست مىداد که بر هر امکان دیگرى در جوامع پرتخاصم و فردمحور غربى برترى داشت.
پلخانف به اینها همه معتقد بود، ولى با یک تفاوت. اکثر پوپولیستها مردمانى کمسواد، هیجانزده، گیج و سردرگم و آرمانگرایانى بىخبر از حسابگرى بودند که با تمام وجود جاننثار آن نهضت مقدس شده بودند. در نظر آنان، اصولاً تصور حزم و احتیاط و شکیبایى به معناى فرومایگى و بزدلى و بىصداقتى بود. پلخانف از حیث اخلاص و تعهد به آرمان انقلاب چیزى از آنان کم نداشت، اما به خرد و دانش علمى و صبر و آمادگى دقیق نیز اعتقاد راستین داشت، و در همه اوضاع و احوال همچنان خونسردى و روشننگرى خود را حفظ مىکرد. سوسیالیسمى که او بدان اعتقاد داشت نه رؤیایى شاعرانه بود و نه خیالبافىهایى مذهبى یا متافیزیکى یا توجیه و عذرتراشى به جبران بغضها و شکستهاى شخصى. او به راستى معتقد بود که مىتوان تشکیلاتى اجتماعى به وجود آورد که هم خردگرا و هم دادگر باشد. چنین تشکیلاتى مىبایست بر دانش محکم تاریخ و علوم طبیعى شالودهریزى شود و به روش دموکراتیک به وجود آید، یعنى فقط هنگامى که جامعه به حدى از معرفت و روشنبینى برسد که تشخیص دهد چه چیزى آن را به آزادى و خوشبختى و برابرى خواهد رساند – فقط آن هنگام و نه پیش از آن.
اکثر پوپولیستها احساس مىکردند که فرایند چنین آموزشى بیش از حد به درازا خواهد کشید، و رفته رفته به این اعتقاد رسیدند که تروریسم یگانه روش موجود براى اقلیتى انقلابى به منظور سرنگونى آن رژیم بدنهاد است، و ایمان راسخ داشتند که پس از آن، جهانى نوین و آزاد و اخلاقاً پاک خود به خود از خاکستر دنیاى کهنه برخواهد خاست. پلخانف از آغاز تا پایان عمر چنین پندارى را افسانهاى کودکانه مىشمرد، و معتقد بود که فقط قوانین پایدار و ابدى حاکم بر زندگى اجتماعى و فردى قادر به دگرگون ساختن همیشگى آن خواهد بود، و تا هنگامى که اکثریت هر جامعه به آن مرحله نرسند، از حکومتهاى احمق و خبیث گریزى وجود نخواهد داشت، و در هیچ یک از دو طرف، بمب و گلوله در برابر نادانى و وحشیگرى مؤثر نخواهد افتاد. بر سر این موضوع او از رفقایش گسست و از شرکت در توطئهها و اقداماتى که در ۱۸۸۱ به ترور تزار آلکساندر دوم انجامید، خوددارى کرد.
در دهه ۱۸۷۰ برنامه پوپولیستها به نظر پلخانف در روسیه عملى مىرسید، زیرا روسیه هنوز عمدتاً جامعهاى پیش – صنعتى بود. اما در ۱۸۸۰ او این نظر را رها کرد، و زیر تأثیر نوشتههاى مارکس و انگلس و بر پایه تحلیل خودش از آنچه در زندگى اقتصادى روسیه به وقوع مىپیوست، عقایدش تغییر پذیرفت. او معتقد شد، و در بقیه عمر همچنان این اعتقاد را حفظ کرد، که اگرچه روسیه در مقایسه با غرب در توسعه عقبمانده است، ولى مانند غرب ناچار است همان مراحل افزایش صنعتگسترى را بپیماید. اعتقاد راسخ او بر این قرار گرفت که تاریخ علم است و قوانین آن را مىتوان کشف کرد، و این قوانین همانا قوانین حاکم بر رشد و توسعه قواى مولّد آدمى است، و اگر انسانها به فهم آن قوانین کامیاب نشوند، باید با قوانین درافتند و کوششهایشان در راه بهکرد وضع خویش نه تنها به جایى نخواهد رسید، بلکه به نابودى خواهد انجامید.
مختصر آنکه پلخانف مارکسیست شده بود. در دهه ۱۸۷۰ او عقیده داشت که قوانین توسعه اجتماعى و اقتصادى روسیه خاص خود آن کشور و یگانه است، اما از اوایل دهه بعد معتقد شده بود که چنین نیست. او اعلام کرد که اقتصاد روستایى روسیه رو به انقراض است، و امکان ایجاد روستاهاى اشتراکى که پوپولیستها عمیقترین ایمان را به آن داشتند، خواب و خیالى بیش نیست. آنچه، به گفته او، روستاییان خواهان آن بودند مالکیت خصوصى بود، نه مالکیت اشتراکى، و، به عبارت دیگر، مىخواستند سرمایهدار شوند. مرحله سرمایهدارى در روسیه اجتنابناپذیر بود؛ هر چند البته ممکن بود با تأسیس یک حزب سوسیال دموکرات نیرومند به پیروى از الگوى پسندیده آلمان و با پشتیبانى تودههاى رو به گسترش کارگران صنعتى در شهرهاى بزرگ، با خرابکارىهاى دائم آن را کوتاهتر کرد. پلخانف معتقد بود که فقط کارگران صنعتى شهرى قادر به آزاد کردن روسیه خواهند بود، ولى مىافزود که اگر سوسیالیسم به زور تحمیل شود، مانند آنچه در امپراتورى چین یا پرو روى داده بود به اعوجاج و انحراف سیاسى خواهد انجامید، یعنى نوعى استبداد تزارى مجدد منتها با ظاهر کمونیستى. پس انقلاب مىبایست انقلابى دموکراتیک باشد، وگرنه انقلاب راستین نخواهد بود. بنابراین، کلید کامیابى، تاکتیکى بر پایه آموزش علمى و برنامهاى هرچه گستردهتر براى تعلیم و تربیت بود. هیچ چیز نمىبایست بىارتباط با چنین معرفتى دانسته شود، یعنى نهتنها اقتصاد و جامعهشناسى، بلکه همچنین فلسفه به وسیعترین معنا و تاریخ سراسر عرصه تلاشهاى بشر، شامل درک آنچه آدمیان بودهاند و هستند و مىتوانند باشند که یگانه راه حصول آن، فهم هنرها و علوم است. آموزش و پرورش آرمانى یک انقلابگر تمام و کمال مىبایست، به نظر پلخانف، ذرهاى از این برنامه کم نداشته باشد – نظرى البته ناکجاآبادى.
ولى انقلابگر واقعى مىبایست پیش از آموختن به دیگران، به خود بیاموزد. بنابراین، پلخانف سرشار از این اعتقاد نوعاً روسى، دامن همت به کمر زد، و در تبعید در سویس در عین فقر و تهیدستى، به کوشش شخصى برجستهترین دانشمند مارکسیست زمان خویش شد، و در ظرف ده سال نهتنها در میان مارکسیستهاى روس، بلکه در بین همگان در زمینه تمدن و تاریخ اجتماعى روسیه و بنیادهاى نظرى مارکسیسم و اندیشههاى پیشگامان سوسیالیسم و تمدن و افکار اروپایى در سده هجدهم، سرآمد همه شد. کمتر کسى از پیشینیان در فهم و تسلط بر روشها و آرمانهاى نویسندگان عصر روشنگرى، بهویژه در فرانسه، به پاى او مىرسید. پلخانف با هیچ کس از هیچ مکتب فکرى به اندازه نویسندگان آن عصر احساس همدلى نمىکرد. آنچه او را دلشاد مىکرد و به ستایش برمىانگیخت کوشش صمیمانه و صادقانه «فیلسوفمآبان» فرانسوى قرن هجدهم براى بردن همه مسائل به چارچوب علوم، اعتقاد به عقل و مشاهده و آزمایش، صورتبندى روشن اصول محورى و تطبیق آنها بر شرایط تاریخى، مبارزه با کشیشان و تاریکاندیشان و مخالفان عقلانیت و جستوجوى حقیقت بود که اگرچه گاهى کوتهبینانه و کسالتآور مىشد، اما همواره نشانههاى سرِ نترس و اعتماد به نفس و تعصب در صداقت در آن پیدا بود، و در بهترین روشنفکران فرانسوى نثرى روشن و زیبا نیز بر اینها افزوده مىشد. پلخانف مردى متمدن و حساس و مشکلپسند بود و از حیث انسانیت و دانش و توان نویسندگى از رفقاى سوسیالیست روسىاش یک سر و گردن بلندتر بود.
نوشتههاى مارکسیستها را نمىتوان از روشنترین و آسانخوانترین مکتوبات سوسیالیستها شمرد. فقط کینز نبود که دید حتى جسماً از جان کندن در خواندن کتاب سرمایه [مارکس] ناتوان است؛ و اگر لنین دنیاى ما را از ریشه دگرگون نساخته بود، شک دارم که آثار او به همین دقت فعلى مطالعه مىشد. مترجمان خارجى پلخانف به او خدمت شایسته نکردهاند؛ ولى اگر آثارش را به زبان مادرى او بخوانید، بىدرنگ پى مىبرید که با شخصى بسیار توانا سروکار دارید، و این احساسى است که کسانى که این تجربه را داشتهاند فوراً به آن رسیدهاند. نثر او در بهترین جاها ساده و روشن و روان و داراى چاشنى طنز است. دانش او وسیع و دقیق و فارغ از پیچیدگى و تعقید است؛ منطق او صریح و قوى است، و ضربههاى قاطع نهایى را با ظرافت و برازندگى خدشهناپذیر وارد مىکند.
پلخانف، چنانکه لنین با بزرگوارى اذعان داشته است، کمابیش یک تنه تمامى نسلى از مارکسیستها و روشنفکران چپ روسى را آموزش داد و تربیت کرد. او مردى بود با ذوق و استعداد ادبى استثنایى و مورخى با فکر بدیع و اصیل در زمینه تاریخ نهضتها و اندیشهها که داوطلبانه به انضباط مارکسیسم تن داد ولى زیر وزن آن خرد نشد. در عین جزماندیشى، مستقل نیز بود؛ و در عین وفادارى تعصبآمیز به استاد، از خود نیز صدایى روشن و رسا داشت، و منتقد و محققى توانا شمرده مىشد. این ادعا بیهوده است که سخنان لنین یا استالین یا حتى افراد باسوادتر از آنان مانند انگلس یا تروتسکى یا بوخارین درباره هنر یا تاریخ داراى ارزش ذاتى است. گفتههاى آنان جلب توجه مىکنند زیرا گویندگانشان به دلایلى دیگر براى ما جالب توجهاند. بعکس، نوشتههاى پلخانف ذاتاً در عالم روشنفکرى دستاوردهایى برجستهاند. پژوهشهاى او درباره ماتریالیستهاى فرانسوى یا نخستین سوسیالیستها یا داستاننویسان روس یا رابطه شرایط اجتماعى و اقتصادى با فعالیت هنرى همیشه بدیع و ناب است و تاریخ آن موضوعات دگرگون ساخته، ولو تعصب و خشکى و انعطافناپذیرى مارکسیستى او به بعضى مخالفتهاى درست نیز منجر شده باشد. حتى رفقاى انقلابى پلخانف در پارهاى موارد از این برترى و امتیاز او نهتنها از نظر شیوه کار، بلکه به لحاظ شخصیتى نیز ناراحت و عصبانى مىشدند، و از سردى و بىاعتنایى و امساک در سخن و نگاه تحقیرآمیز و افادههاى حرفهاى و ناشکیبایى و گوشه و کنایههاى گزنده او به اعضاى نادان و نافرهیخته حزب شکوه مىکردند.
حقیقت این است که پلخانف با احمقان بردبار نبود. چه از حیث عقلى و فکرى و چه از جهت شخصیتى همواره بر محیط خود مسلط مىشد. او مردى بود درخشان، با نگاهى تحقیرآمیز، منتقد بزرگ خود، زودرنج، اتصالاً در معرض نومیدى و سرخوردگى، غالباً بیمار، مجبور به تلاش براى معاش روزانه در عین کوشش در راه آرمانى بسیار عزیز. پر مدعاها و پریشاناندیشان و احساساتىها را با زخمزبان مىآزرد و به خشم مىآورد. بنابراین، شگفت نبود که عاقبت قادر به تحمل لنین نشد، زیرا از همان ابتدا نشانههاى جنون قدرتطلبى و عدم پاىبندى مطلق به اخلاق و اصول را در او مىدید. از تروتسکى حتى بیشتر بیزار بود. بعضى از دوستداران تروتسکى این امر را به حساب حسادت گذاشتهاند، ولى من هیچ دلیل و مدرکى بر این مدعا نیافتهام. توضیح سادهتر این است که تروتسکى به رغم نبوغ، به ظاهر داراى هیچ ویژگى دوستداشتنى نبود.
سرانجام در ۱۹۰۳ گسست بزرگ اصولى و نظرى به وقوع پیوست. لنین معتقد بود که سازماندهى حزب انقلابى سوسیال دموکرات روسیه باید به دست عدهاى از انقلابگران حرفهاى و متعهد و نخبه صورت بگیرد، و به دلیل انضباط حزبى، در برابر هر گونه تصمیم و دستور آنان هیچگونه امکان تجدیدنظر وجود نداشته باشد. پلخانف نیز مانند لنین به تودههاى بىسواد ایمانى نداشت، و همچون او به لیاقت و کارآمدى و انضباط معتقد بود و عقیده داشت که نیازهاى انقلاب باید فوق همه چیز باشد. اما هرگز از نقل این تز انگلس نمىآسود که براى سوسیالیستهاى انقلابى هیچ چیز خطرناکتر از این نیست که ببینند بر مسند قدرت مستقر نشستهاند پیش از آنکه اکثریت پرولتاریا از نقش تاریخى خود آگاه باشند یا، از آن بدتر، قبل از آنکه پرولتاریا اکثریت مردم جامعه را تشکیل دهند. پس از گسست بلشویکها از منشویکها، پلخانف کمکم پى برد که آنچه لنین بى هیچگونه ناراحتى وجدان در نظر دارد، به دست گرفتن زمام قدرت دقیقاً به همین نحو، یعنى نه به نیروى اکثریت مردم، بلکه تصرف آن به دست گروهى از دسیسهگران خودگمارده به نام مردم است. این کار، به عقیده پلخانف، از بناپارتیسم، یا کودتاى برقآساى خالى از مسؤولیت مورد نظر سوسیالیستهاى خشن و آتشافروزى مانند باکونین یا بلانکى دستکمى نداشت، و به معناى سرکوب منافع طبقه کارگر و، بنابراین، کوبیدن دموکراسى به دست مشتى عوامفریب بود. به همین جهت او حتى از ۱۹۰۵ اعلام کرد که هدف نهایى تاکتیکهاى لنین، دیکتاتورى شخصى خود اوست.
با اینهمه، پلخانف در ابتدا از لنین پشتیبانى مىکرد، زیرا مىدید او طرفدار فعالیت و سازماندهى حزبى و فوقالعاده متعهد و واقعبین و بىگذشت است. ولى بعد یکسره با او مخالف شد وقتى تا ۱۹۱۱ رفته رفته به این نتیجه رسید که رهبران بلشویک نهتنها تشنه قدرت، بلکه در گزینش وسایل رسیدن به هدف بىرحم و بدون پاىبندى به اصول و در تاکتیک فریبکار و دغلبازند، و تصورى «دیالکتیکى» از دموکراسى دارند که آن را به عکس خود مبدل مىکند. پلخانف قیام نافرجام مسکو را که در ۱۹۰۵ به دست بلشویکها سازماندهى شده بود به این دلیل که جنایتى در توسل بىموقع و شتابزده به اقدام مسلحانه بوده، به شدت محکوم کرد. در ۱۹۱۴ بحرانى به مراتب بزرگتر پدید آمد هنگامى که سوسیالیسم بینالملل بر سر مسأله شرکت در جنگ [جهانى اول] شکاف برداشت. بلشویکها به رهبرى لنین و جناح چپ سوسیال دموکراتهاى منشویک به ریاست مارتف [۲]اعلام کردند که جنگ، پیکارى میان دو امپریالیسم رقیب است و طبقه کارگر هیچ منافعى در آن ندارد؛ و کوتاهى در سازمان دادن به اعتصاب عمومى در همه کشورهاى محارب که سبب جلوگیرى از جنگ مىشد یا به زودى آن را متوقف مىکرد، معلول خیانت آن دسته از رهبران سوسیالیست بوده است که در کشورهاى خود با احزاب جنگطلب متحد شدهاند. بنابراین، [لنین و مارتف] جنگ را تحریم کردند و از همه سوسیالیستها نیز خواستند که چنین کنند. این کار، به عقیده پلخانف، حماقتى انتحارى بود. بنا به استدلال او، پیروزى میلیتاریسم پروس و اتریش از نظر سوسیالیسم و انقلاب پرولتاریایى روسیه بىنهایت خطرناکتر از پیروزى دموکراسىهاى غربى بود که در دفاع از خود مىجنگیدند. اما مخالفان خشمگینانه به وى داغ خیانت به سوسیالیسم بینالملل زدند. (وضعى شبیه به این در ایالات متحد آمریکا و کشورهاى بیطرف در ۱۹۳۹ به وجود آمد، هنگامى که کمونیستها و ضدامپریالیستهاى دیگر اعلام کردند که جنگ با هیتلر معارضه نظامهاى سرمایهدارى رقیب است، و گفتند ما با هر دو طرف دشمنى داریم و، بنابراین، برکنار و بیطرف مىمانیم.)
در ۱۹۱۷، پس از انقلاب ماه فوریه، پلخانف با افتخار به پتروگراد بازگشت، اما پیروزیش دیرى نپایید. او از کِرِنسکى[۳] و حکومت موقت حمایتى پرشور ولى توأم با انتقاد کرد، و وارد پیکارى دراز و دردناک با لنین شد. اتهامى که پلخانف وارد مىکرد این بود که لنین با توطئهگرى مىخواهد یوغ حزب کوچک بلشویک را به گردن مردم روس بیندازد و، بنابراین، به دموکراسى مارکسیستى خیانت مىورزد و جنگ داخلى برپا مىکند و باعث خطر حرکتى بر ضد انقلاب مىشود. بلشویکها و همفکران و رفقایشان نیز به نوبه خود به وى انگ سازشکارى و ارتجاع و شووینیسم زدند و گفتند فردى غربى و بىخبر از تودههاى روس و بورژوایى خائن به طبقه کارگر است و او را تقبیح و محکوم کردند. پلخانف استدلال مىکرد که سوسیالیسم در روسیه باید با رأى اکثریت و تنها در شرایط رشد و گسترش اقتصاد استقرار یابد و نیازمند حدى از همکارى با دیگر احزاب چپ و لیبرال است، و قبل از هر چیز به شکست تکسالارى آلمان احتیاج دارد. او نام بلند و احترام پیدا کرده بود، ولى کمتر کسى گوش به سخنانش مىداد. عقایدش بیش از حد معتدل و لحنش زیاده از اندازه متمدن بود.
انقلاب اکتبر از مدتها پیش از آنکه روى دهد، سایهاش همه جا گسترده بود. وقتى که بواقع روى داد، پلخانف با همه قدرت سخنورى گزندهاش آن را محکوم کرد. در سرما و گرسنگى ۱۹۱۷ در پتروگراد، بیمارى مزمن سل او را از پاى انداخته و به بستر رانده بود. خودش انتظار داشت دستگیر یا ترور شود. روز دوم انقلاب، گروهى از سربازان و ملوانان به زور وارد اتاق خواب او شدند و کاغذها و مدارکش را بهم ریختند و به قتل تهدیدش کردند و با اهانت و ارعاب بیرون رفتند. کسى شکایت به لنین برد. لنین واقعاً تکان خورد. پلخانف بزرگترین شخصیت در سوسیالیسم روسیه بود، و خود دیکتاتور آگاه بود که چه از نظر فکرى و چه از حیث سیاسى به او بیش از هر انسان زنده دیگرى مدیون است. دستورى صادر شد که اموال شخصى شهروند پلخانف باید در آینده محفوظ بماند. ولى پلخانف بیمار در آستانه مرگ بود و روز ۳۰ مه ۱۹۱۸ در آسایشگاهى در فنلاند درگذشت، در حالى که تا واپسین لحظه خیانت لنین را به هر آنچه در راه آن جنگیده بودند تقبیح و محکوم مىکرد و گناه رواج خشونت و باز گذاردن دست اراذل و اوباش در کشور را از او مىدانست. تشییع جنازه او به تظاهرات عظیم و منظم و تکاندهنده کهنترین دوستانش، یعنى کارگران کارخانههاى پتروگراد، مبدل شد.
پلخانف در آخرین مقالهاى که در روسیه از او به چاپ رسید با لحنى تلخ و تمسخرآمیز به یاد آورد که ویکتور آدلر، رهبر سوسیالیستهاى اتریش، همواره وى را سرزنش مىکرد که «لنین فرزند خود تو است»، و او همیشه پاسخ داده بود «ولى نه فرزند مشروع». موضع و نگرش نسبت به پلخانف در سرزمین مادرىاش همچنان دوپهلو و مبهم است. روش معمول حکومت شوروى تا امروز[۴] چنین بوده است که بگویند او مثلاً تا ۱۹۰۳ برى از خطا بود، اما از آن پس، چون راه خود را از لنین جدا کرد، هر حسن و فضیلتى که داشت از دست داد. یادبود یکصدمین سال تولدش نیز با همین ابهام و دوپهلوگویى در اتحاد شوروى برگذار مىشود. سپرى شدن دوره جبروت استالین، اکنون بعضى ستایشها از سر دلسوزى و بزرگى در حق پلخانف به ارمغان آورده است، و گفته مىشود که او رویهمرفته خطرناکترین دشمن کیش شخصیت بود. نوشتههایش، بهویژه آنها که در جوّ امروز و این ساعت معنایى خصوصاً اندوهبار پیدا کردهاند، با احتیاط موضوع بحث قرار مىگیرند، زیرا رویدادها در مقیاسى که در آن روز تیره و بارانى خاکسپارىاش به خواب هم دیده نمىشد، صدق پیشگویىهایش را به اثبات رسانیدهاند.
آیزایا برلین
برگردان: عزت الله فولادوند
برگرفته از : بخارا ۷۳-۷۲
پی نوشت:
[۱] – آنچه امروز «پوپولیسم» و «پوپولیست» خوانده مىشود و ما آن را به فارسى «خلقگرایى» و «خلقگرا» ترجمه کردهایم، تعبیرى عام و نادقیق از اصطلاح روسى narodnichestvo («پوپولیسم») و narodnik («پوپولیست») از ریشه narod روسى به معناى «مردم» یا «خلق» است. پوپولیسم در نیمه سده نوزدهم در روسیه به نهضت اجتماعى مهمى با کیفیات ویژهاى اطلاق مىشد که برلین در ادامه آن را تشریح کرده است و به آنچه امروز عموماً از «پوپولیسم» (غالباً به معناى تحقیرى) اراده مىشود، چندان ربطى ندارد، چنانکه اندکى بعد روشن خواهد شد، و خوانندگان باید همان معناى خاص را در نظر داشته باشند. (مترجم
[۲] -{P . Martov .L) نام اصلى: Tsederbaum .Y.O : 1923 – 1873. انقلابگر سوسیالیست روسى. نخست از همکاران و بعد از مخالفان لنین، رهبر منشویکها پیش از انقلاب اکتبر. (مترجم)
[۳]. Kerensky .A.F (1970 – 1881). انقلابگر سوسیالیست روسى. وزیر و نخستوزیر در حکومت موقت پس از انقلاب فوریه ۱۹۱۷؛ طرفدار سیاستهاى معتدل بود و پس از انقلاب اکتبر به رهبرى لنین، خلع شد و سال بعد به فرانسه و سپس به آمریکا گریخت. (مترجم)
[۴] – یعنى در دسامبر ۱۹۵۶ که این سخنرانى پس از قیام مجارستان ایراد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.