روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
بخش هشتم؛ ناگهان دریایی از نور ...
محمود دولتآبادی پس از چند بار رفت و آمد میان روستای زادگاهش و شهر سبزوار، در میانهی دههی دوم زندگی، مدتی نیز در مشهد ساکن شد و به کار آرایشگری پرداخت. آشنایی با صحنهی تئاتر و قصد رفتن به تهران به همین دوران مربوط میشود که در این بخش از گفتوگو به آن پرداخته شده ...
در این دوره که در مشهد ساکن شدید تنها زندگی میکرديد؟
محمود دولتآبادی: آره، اينها ماجراهايی دارد که من يک تکهاش را نوشتهام. خانهی قوم و خويشها بودم، همان پسرخاله. بعد تنها خانه گرفتم، دوتا یا سهتا خانه تنها گرفتم. مادرم يکبار آمد ديدنم. خرسک برايم آورد. بعد يکبار يکی آمد گفت، اوستا، آقا تقی کجاست؟ گفتند رفته تئاتر پيش اصغر آقا. یک اصغر قفقازی بود تئاتر داشت. گفتند محمود برو صداش کن بيايد. رفتم دفتر گفتند اصغر آقا که سرصحنهست برو ببين آقا تقی را پيدا میکنی، بالا توی بالکن بايد باشد. رفتم توی بالکن که آقا تقی را پيدا کنم. ناگهان دريایی از نور توی صحنه تئاتر اصغر قفقازی من را مبهوت کرد. يعنی يک لحظه گفتم، عجب هنری، عجب کاری. عجب چيزی. دستم را زدم روی دوش آقا تقی آمدش و بعد فکر کردم، من بايد بروم تئاتر.
اين بار اول بود که صحنه تئاتر را میديديد؟
به این صورت، بله. قبلاً تئاتر عروسکی ديده بودم. خيمهشببازی و اينها را هم ديده بودم. چندتاش را توی مشهد، توی کوه سنگی ديده بودم. يکبار هم توی مدرسه يکی آمده بود برای ما با عروسک تختهای نمایش اجرا کرده بود. اما این صحنه را که دیدم گفتم، به، کاری که من میخواهم اين است، نه اين کاری که انجام میدهم! بعد آمدم و فکر کردم چگونه میتوانم به آقا تقی بگويم که میخواهم بروم تهران و بروم تئاتر. اصلاً اين چيز غيرقابل تصوری بود. من خجالتی هم بودم ...
این آقا تقی خودش برای تماشا رفته بود آنجا، يا آشنایی داشت ...
آره، آشنا داشت. رفيق اصغر قفقازی بود. چون همسايه بودند. مثلاً مسجد بنّاها، پائيندست ما بود، تئاتر اصغر قفقازی، سهتا مغازه بالاتر بالادست ما بود. پيش از اينکه برسی به ارگ. توی خسروی. رفيق بودند، رفته بود ببيند روی صحنه چه ادایی درمیآورند ... چی کنم، چکار کنم که بتوانم دربروم و بروم تهران دنبال تئاتر؟ در همين زمان من سرم توی نشريات و کتابهايی که میخريدم بود. توی يک روزنامهای خواندم که شخصی (۱) در مسکو، تحصيل تئاتر کرده، آمده تهران و برای اولينبار يک کلاس هنرپیشگی تشکيل داده.
همان "هنرکده تئاتر آناهيتا" ...
بله. گفتم خيلی خوب. من هم که جوان هستم، میروم و میشوم شاگرد و ياد میگيرم. اول برگشتم سبزوار پيش پدر و مادرم. پدرم اصلاً تعجب نمیکرد از اين رفت و آمدهای من. اما مادرم خودش را میخورد، طفلی ديگر چکار بکند؟ گفتم دارم میروم تهران. تهران، میروی تهران! میروی تهران چکار کنی؟ میخواهم بروم تئاتر، تئاتر در تهران است. اینجا ديدم، ولی ادا درمیآورند. میروم تهران. قطار مشهد ـ تهران، از چهلکيلومتری بالای سبزوار رد میشد، از "نقابشگ". من آمدم و رفتم و قاچاقی سوار قطار شدم. آهان ... ابتدا مدتی توی ده ماندم که يک مبلغی پول جمع کنم. سرهم بیست، سیتومان جور کردم و قاچاقی هم سوار قطار شدم، آمدم تهران. توی راهآهن تهران پياده شدم، يک آدرس ضمنی توی ذهنم بود. ولی اول رفتم، توی تسمهبازی آن سیتومان را باختم. بعد که سیتومان را باختم، دست کردم توی جيبم، ديدم که سه قران دارم. راه افتادم توی شهر، پياده. پدرم گفته بود اگر يک وقت گذارت افتاد زير بازارچه در میدان شاپور یا چی ... فلانی آنجاست... يکبار هم من را از ایوانکی آورده بود آنجا دکتر. يادم هست که آن دکتر به خاطر بيماری گوارشی من را آبدرمانی کرد. آبدرمانی آن هم در آن زمان!
بالاخره راه افتادم، رفتم پرسان، پرسان ميدان شاهپور، بازارچه شاهپور را پيدا کردم و باغی را که اين همشهری ما آنجا سرايدار بود. کی بود اين شخص؟ اين شخص آقارمضان بود. یکی از کسانی که از جوانیش از ده آمده بود بيرون. از آفتابنشينهايی بود که از ده آمده بودند به شهر؛ يک عباس آقایی بود که آشپز بود و این آقا رمضان که با خانوادهاش آنجا بود. اینجا در واقع پاتوق کسانی بود که از ده میآمدند و میرفتند. اینها کارگشا بودند. مردم به همديگر کمک میکردند. من رفتم آنجا، گفتم حال و حکايت اينست. من بايد به کار برسم، هر چه هم زودتر به کار برسم. او من را برداشت از زير بازارچه شاهپور، باغ چی ... امينالدوله، چیچیالدوله ... اول هم يک دسته کارتپستال به من داد، که حالا میفهمم که کارتپستالها مال قرن نوزدهم بوده. کارتپستالها تصویر دخترها و زنهايی بوده که آن شازدهی مالک باغ از پاريس با خودش آورده بود. من اينها را ورق زدم و گفتم آقای آقارمضان اینها به درد من نمیخورد من بايد به کار درست و حسابی برسم. گفت بابا، خوب حالا فردا. گفتم نه همين امروز. فهميدم که برادر خانماش، دکان سلمانی دارد. گفت پاشو برويم. بلند شديم و راه افتاديم و آمديم خيابان گرگان، چهارراه معینیه. رفتيم توی يک خیابان فرعی. من را برد به بردارزنش معرفی کرد. برادرزنش عصاره لمپنیسم بود. او مرا برداشت برد سر چهارراه معینیه به يک مغازهای که صندلی کار زياد داشت معرفی کرد. آن مغازهدار هم گفت بيا بايست سرکار. ساعت شش بعدازظهر بود. من ايستادم پشت صندلی کار تا نه شب. نه شب که شد، سهتومان به من داد. خودش رفت و کارگرها هم رفتند. اين بردارزن آقا رمضان هم نيامده بود که ببيند من شب کجا میروم چه کار میکنم. شاید فکر کرده بود که من مثلا برمیگردم خانه شوهرخواهرش ... من ماندم و خيابان گرگان. خيابانی که خلوت میشد. دو سهتا خانم ارمنی بودند آن کنار، دم در نشسته بودند و صحبت میکردند. بعد آنها هم بلند شدند رفتند بالا و در را بستند. لحظه به لحظه خيابان خلوتتر و خلوتتر و خلوتتر میشد. تا ساعت يازده. ديگر نه جايی هست که غذا بخورم، نه جايی هست که آبی چیزی بخورم. گفتم، طوری نيست. يکی دو تکه مقوا، که آن خانمها جلو در گذاشته و رویش نشسته بودند، بود. آنها را برداشتم آوردم کنار مغازه پهن کردم و خوابيدم. تا صبح خوابيدم و صبح زود پا شدم. رفتم يک قهوهخانهای پيدا کردم و چايی خوردم، بعد که مغازه باز شد برگشتم. حالا من آمدم که بروم تئاتر! يک چيزی ... دوتا خطی هم توی روزنامه خواندهام. اما زندگی و کار و نان و فکر خانواده و نمیدانم برادرهای کوچکتر و خواهر ... همهاش هست همراه من ديگر. همينجوری بودم ... روزهای پنجشنبه، جمعه هم توی خيابانها میگشتم و کتاب میخريدم و میخواندم و بالاخره اين آقا رمضان را دوباره پيدا کردم و گفتم من یک جايی برای سکونت میخواهم. همان برادرزنش که حسينآقا بود، يک اتاقی توی خانهای که مادرش اجاره کرده بود برای من پیدا کرد. يک اتاقی به اندازه مثلاً يکسوم اينجا، يکچهارم اينجا، گفت آنجا هست، میخواهی؟ گفتم، آره که میخواهم، چرا که نخواهم. میخواهم بخوابم ديگر. بالای خيابان گرگان دم ميدان بود.
پنج، شش متر مربع در مجموع؟
نه، نبود. يک نفر میتوانست تویش بخوابد. چيزی مثلا کمی بزرگتر از سلولهای انفرادی که من بعدا تجربه کردم. اما خوب بود ديگر. به هر حال خوب بود. يک مدتی آنجا بودم. اما فکر میکردم که بابا اين سه، چهار، پنج تومان درآمد هم که نشد کار. راه افتادم و رفتم. گفتم بروم تا هرجا که میشود، بروم طرف پائين شهر. شنيده بودم همولايتیهای ما گوسفند میآورند به قصابخانه. گفتم بروم آنجا. راه افتادم و رفتم و ديدم بله، آنجا نه تنها بچههای ده ما گوسفند میآورند، بلکه يکی از بچههای ده حارثآباد (۲) که دهِ ابوالفضل بيهقی باشد، که در فاصله چهار پنج کيلومتری غرب ده ما قرار دارد هم آنجاست. این که میگویم "بچه آنجا" اصطلاحا میگویم، او برای خودش مردی بود. بله، دیدم او در آنجا نه تنها مسئول رتق و فتق امور سلاخخانه است بلکه از هر گوسفندی که میآورند و میرود برای سلاخی، يک قران میگيرد. يعنی در وضعيتی بود که باج میگرفت. فهميد که من پسر عبدالرسول هستم. پدر من هم سرشناس شهر و اطراف بود و رند بود. او فوراً من را تحويل گرفت. و يک بعدازظهر هم همه بچههایی را که از ده ما و ده خودشان آمده بودند، ميهمان کرد و برد عشرتکده. لوطی بود. بعد بچهها پيشنهاد کردند چرا اينجا کار نمیکنی؟ گفتم کجا کار کنم؟ گفتند اينجا توی قهوهخانهی تبريزیها. آنجا يک ستون بود. يک کسی آينه زده بود و يک ميز گذاشته بود و داخل قهوهخانه آرايشگری میکرد. گفتند لازم نيست کار زیادی هم بکنی، هميجوری هم اینجا بگردی کار میکنی. من هم گفتم خوب، تجربهای است. پرسیدم کجا میخوابم. گفتند، بالای پشتبام. من بلند شدم و رفتم ميدان راهآهن. يک مقدار وسایل کار خريدم و برگشتم و شروع کردم تنهايی کار کردن. آن خانه را هم پس دادم. بالای پشتبام هم میخوابيدم. پشتبام همان کاروانسرايی که همشهریها میآمدند و میرفتند، گوسفندهایشان را میآوردند. خيلی هم خوب بود. در آنجا با يک مردی آشنا شدم که مسئول قسمت برق آنجا بود، در آن طرف خيابان. يک مردی به سن و سال حالای خودم. او هم خيلی من را تشويق کرد که جوانی و کارت خوب است و خوب کار میکنی. خود صاحب مغازه، صاحب قهوهخانه هم اگر میگفتم، مثلاً میخواهم اينجا يک ميز بگذارم مخالفت نمیکرد. تبريزی بود. بعد با يک گوسفندبيار زنجانی آشنا شدم از دشتمغان، گوسفند میآورد آنجا. گفت من يک خواهری دارم، خانوادهای دارم، بیا برويم زنجان. منظورش اين بود، بيا داماد ما بشو. گفتم، والا ما تا همين جا هم از پدر و مادرمان ششصد فرسخ فاصله گرفتهايم، حالا بيائيم زنجان! به هر حال من با مردم محشور بودم و مردم هم با من خوب رفتار میکردند. يکبار يادم هست، برای پدرم نامه نوشتم. نوشتم من خيلی از تو ممنون هستم که فرزند تو هستم و تو به من يک روحیهای دادهای که من با هر آدمی مواجه میشوم از من رو برنمیگرداند. يک همچنين مضمونی داشت آن نامه.
آن درس اول پدر؛ "خودت را نگهدار" هم مال همين دوران است.
آن مال کمی پیشتر از این دوران است. مال وقتی که میخواستم بروم ايوانکی. ولی اين نامه را نوشتم به عنوان امتنان که تو اين قابليت را به من دادی که بتوانم با مردم معاشرت کنم و مردم هم از من روگردان نباشند. من را به عنوان يک آدم در هر عرصه کاری که میکنم، بپذيرند. همان زمان بود که کودتای عبدالکريم قاسم عليه ملک فيصل انجام گرفت. من در همان قهوهخانه تبريزیها بودم که اين خبر را از رادیو شنيدم. چه سالی بود، سال سیوپنج بود، درست است؟ زیاد اهل تقویم نیستم ...
گمان میکنم یکی دو سال بعدتر بوده باشد ...
آره انگار دیرتر بود؟... به هر حال، حالا من ديگر فراموش کردهام تئاتر چيست و هنر چیست. همهاش در فکر اين هستم که يک کاری بکنم، پول جمع بکنم و مثلاً بتوانم پنجاه تومان بدهم دست یک همشهری ببرد برای پدرم. ولی خوب نمیشد. مشکل بود ... من متولد ۱۳۱۹ هستم. سال سیوپنج شانزده ساله بودم. پس چطور از مشهد آمدم؟ ... نه. احتمالاً ...
بايد کمی ديرتر باشد ...
بله، چون وقتی رفتم مشهد، مستعد سربازی بودم. آن مطالب مال بعد از آن باید باشد... سال سیوپنج، پانزدهسالگی، شانزدهسالگی... نه، اين قسمت به قسمت تئاتر مربوط نمیشود. قسمت تئاتر به بعد از اين مربوط میشود. ظاهراً من بعد از این اتفاقها بود که رفتم آن مغازه را باز کردم. بعد مغازه را بستم و از آنجا رفتم مشهد. در مشهد هم آن اتفاقها و دیدن تئاتر اصغر قفقازی بود و ... بله، بله ترتیب باید این طور بوده باشد. بعد از بستن مغازه رفتم به مشهد و حالا برگشتم تهران. در تهران دنبال کار آرايشگری نرفتم. برگشتم تهران، رفتم که بگردم و يک شغل دیگری پيدا بکنم. که از دست اين شغل نجات پيدا کنم. خيلی عجيب است... باری، رفتم لالهزار. رفتم سراغ تئاترهای لالهزار، چون گفته بودند، آن تئاتر دورهی آموزشیاش تمام شده و آنها برای اجرا رفتهاند شهرستان...
پس این زمان بايد هفده، هيجده سالتان باشد؟
بله، به بهانه سربازی اما با قصد رفتن به تئاتر آمدم. گفتم، آقا تقی من میخواهم بروم سربازیام را تهران بگذرانم. آمدم و وقتی دیدم آن آموزشگاه نمیشود رفتم لالهزار. اول رفتم يک تئاتر ديدم از وحدت. بعد تئاترهای بعدی و تئاترهای بعدی ... و گفتم بروم و بگويم که من میخواهم یاد بگیرم. يک کسی بود توی تئاترهای آنجا بود به اسم محسن فرید (۳). يک شب رفتم توی تئاتر ديدم که سروصدايی نيست، اما يک عده روی صحنه دارند تمرين میکنند. رفتم گفتم ببخشيد، من هم میخواهم ياد بگيرم. گفتند، برو بابا...! بعد جايی بود، يک کسی دم و دستگاهی برای خودش فراهم کرده بود که درس میدهد. رفتم آنجا. يک جایی طبقه دوم یا سوم ساختمانی در خيابان کوشک بود. عکسش را زده بود دم در عکاسخانه، یعنی تئاتر درس میدهد. من رفتم يک جلسه آنجا. پولی هم دادم، اما ديدم نه، او هيچ چيزی بلد نيست.
[ادامه دارد...]
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
پانوشتها:
۱. مصطفی اسکویی (۱۳۰۲ − ۱۳۸۲) از هفده سالگی وارد کار تئاتر شد. ابتدای دههی سی خورشیدی همراه همسرش مهین اسکویی برای تحصیل تئاتر به مسکو رفت. در سال ۱۳۳۷ "هنرکده آناهیتا"، اولین آموزشگاه خصوصی هنرپیشگی را در یوسفآباد تهران (سینما گلدیس بعدی و گلریز کنونی) تاسیس کرد. سال ۱۳۵۰ برای نخستین بار نمایش رستم و سهراب را روی صحنه برد.
۲. حارثآباد، روستایی در منطقهی بهیق، سبزوار قدیم.
۳. محسن فرید (متولد ۱۳۰۸) بازیگر تئاتر و سینما که کار خود را ۱۳۲۱ با بازی در نمایش "هزار و یک شب" شروع کرد.
بخش هشتم؛ ناگهان دریایی از نور ...
محمود دولتآبادی پس از چند بار رفت و آمد میان روستای زادگاهش و شهر سبزوار، در میانهی دههی دوم زندگی، مدتی نیز در مشهد ساکن شد و به کار آرایشگری پرداخت. آشنایی با صحنهی تئاتر و قصد رفتن به تهران به همین دوران مربوط میشود که در این بخش از گفتوگو به آن پرداخته شده ...
در این دوره که در مشهد ساکن شدید تنها زندگی میکرديد؟
محمود دولتآبادی: آره، اينها ماجراهايی دارد که من يک تکهاش را نوشتهام. خانهی قوم و خويشها بودم، همان پسرخاله. بعد تنها خانه گرفتم، دوتا یا سهتا خانه تنها گرفتم. مادرم يکبار آمد ديدنم. خرسک برايم آورد. بعد يکبار يکی آمد گفت، اوستا، آقا تقی کجاست؟ گفتند رفته تئاتر پيش اصغر آقا. یک اصغر قفقازی بود تئاتر داشت. گفتند محمود برو صداش کن بيايد. رفتم دفتر گفتند اصغر آقا که سرصحنهست برو ببين آقا تقی را پيدا میکنی، بالا توی بالکن بايد باشد. رفتم توی بالکن که آقا تقی را پيدا کنم. ناگهان دريایی از نور توی صحنه تئاتر اصغر قفقازی من را مبهوت کرد. يعنی يک لحظه گفتم، عجب هنری، عجب کاری. عجب چيزی. دستم را زدم روی دوش آقا تقی آمدش و بعد فکر کردم، من بايد بروم تئاتر.
اين بار اول بود که صحنه تئاتر را میديديد؟
به این صورت، بله. قبلاً تئاتر عروسکی ديده بودم. خيمهشببازی و اينها را هم ديده بودم. چندتاش را توی مشهد، توی کوه سنگی ديده بودم. يکبار هم توی مدرسه يکی آمده بود برای ما با عروسک تختهای نمایش اجرا کرده بود. اما این صحنه را که دیدم گفتم، به، کاری که من میخواهم اين است، نه اين کاری که انجام میدهم! بعد آمدم و فکر کردم چگونه میتوانم به آقا تقی بگويم که میخواهم بروم تهران و بروم تئاتر. اصلاً اين چيز غيرقابل تصوری بود. من خجالتی هم بودم ...
این آقا تقی خودش برای تماشا رفته بود آنجا، يا آشنایی داشت ...
آره، آشنا داشت. رفيق اصغر قفقازی بود. چون همسايه بودند. مثلاً مسجد بنّاها، پائيندست ما بود، تئاتر اصغر قفقازی، سهتا مغازه بالاتر بالادست ما بود. پيش از اينکه برسی به ارگ. توی خسروی. رفيق بودند، رفته بود ببيند روی صحنه چه ادایی درمیآورند ... چی کنم، چکار کنم که بتوانم دربروم و بروم تهران دنبال تئاتر؟ در همين زمان من سرم توی نشريات و کتابهايی که میخريدم بود. توی يک روزنامهای خواندم که شخصی (۱) در مسکو، تحصيل تئاتر کرده، آمده تهران و برای اولينبار يک کلاس هنرپیشگی تشکيل داده.
همان "هنرکده تئاتر آناهيتا" ...
بله. گفتم خيلی خوب. من هم که جوان هستم، میروم و میشوم شاگرد و ياد میگيرم. اول برگشتم سبزوار پيش پدر و مادرم. پدرم اصلاً تعجب نمیکرد از اين رفت و آمدهای من. اما مادرم خودش را میخورد، طفلی ديگر چکار بکند؟ گفتم دارم میروم تهران. تهران، میروی تهران! میروی تهران چکار کنی؟ میخواهم بروم تئاتر، تئاتر در تهران است. اینجا ديدم، ولی ادا درمیآورند. میروم تهران. قطار مشهد ـ تهران، از چهلکيلومتری بالای سبزوار رد میشد، از "نقابشگ". من آمدم و رفتم و قاچاقی سوار قطار شدم. آهان ... ابتدا مدتی توی ده ماندم که يک مبلغی پول جمع کنم. سرهم بیست، سیتومان جور کردم و قاچاقی هم سوار قطار شدم، آمدم تهران. توی راهآهن تهران پياده شدم، يک آدرس ضمنی توی ذهنم بود. ولی اول رفتم، توی تسمهبازی آن سیتومان را باختم. بعد که سیتومان را باختم، دست کردم توی جيبم، ديدم که سه قران دارم. راه افتادم توی شهر، پياده. پدرم گفته بود اگر يک وقت گذارت افتاد زير بازارچه در میدان شاپور یا چی ... فلانی آنجاست... يکبار هم من را از ایوانکی آورده بود آنجا دکتر. يادم هست که آن دکتر به خاطر بيماری گوارشی من را آبدرمانی کرد. آبدرمانی آن هم در آن زمان!
بالاخره راه افتادم، رفتم پرسان، پرسان ميدان شاهپور، بازارچه شاهپور را پيدا کردم و باغی را که اين همشهری ما آنجا سرايدار بود. کی بود اين شخص؟ اين شخص آقارمضان بود. یکی از کسانی که از جوانیش از ده آمده بود بيرون. از آفتابنشينهايی بود که از ده آمده بودند به شهر؛ يک عباس آقایی بود که آشپز بود و این آقا رمضان که با خانوادهاش آنجا بود. اینجا در واقع پاتوق کسانی بود که از ده میآمدند و میرفتند. اینها کارگشا بودند. مردم به همديگر کمک میکردند. من رفتم آنجا، گفتم حال و حکايت اينست. من بايد به کار برسم، هر چه هم زودتر به کار برسم. او من را برداشت از زير بازارچه شاهپور، باغ چی ... امينالدوله، چیچیالدوله ... اول هم يک دسته کارتپستال به من داد، که حالا میفهمم که کارتپستالها مال قرن نوزدهم بوده. کارتپستالها تصویر دخترها و زنهايی بوده که آن شازدهی مالک باغ از پاريس با خودش آورده بود. من اينها را ورق زدم و گفتم آقای آقارمضان اینها به درد من نمیخورد من بايد به کار درست و حسابی برسم. گفت بابا، خوب حالا فردا. گفتم نه همين امروز. فهميدم که برادر خانماش، دکان سلمانی دارد. گفت پاشو برويم. بلند شديم و راه افتاديم و آمديم خيابان گرگان، چهارراه معینیه. رفتيم توی يک خیابان فرعی. من را برد به بردارزنش معرفی کرد. برادرزنش عصاره لمپنیسم بود. او مرا برداشت برد سر چهارراه معینیه به يک مغازهای که صندلی کار زياد داشت معرفی کرد. آن مغازهدار هم گفت بيا بايست سرکار. ساعت شش بعدازظهر بود. من ايستادم پشت صندلی کار تا نه شب. نه شب که شد، سهتومان به من داد. خودش رفت و کارگرها هم رفتند. اين بردارزن آقا رمضان هم نيامده بود که ببيند من شب کجا میروم چه کار میکنم. شاید فکر کرده بود که من مثلا برمیگردم خانه شوهرخواهرش ... من ماندم و خيابان گرگان. خيابانی که خلوت میشد. دو سهتا خانم ارمنی بودند آن کنار، دم در نشسته بودند و صحبت میکردند. بعد آنها هم بلند شدند رفتند بالا و در را بستند. لحظه به لحظه خيابان خلوتتر و خلوتتر و خلوتتر میشد. تا ساعت يازده. ديگر نه جايی هست که غذا بخورم، نه جايی هست که آبی چیزی بخورم. گفتم، طوری نيست. يکی دو تکه مقوا، که آن خانمها جلو در گذاشته و رویش نشسته بودند، بود. آنها را برداشتم آوردم کنار مغازه پهن کردم و خوابيدم. تا صبح خوابيدم و صبح زود پا شدم. رفتم يک قهوهخانهای پيدا کردم و چايی خوردم، بعد که مغازه باز شد برگشتم. حالا من آمدم که بروم تئاتر! يک چيزی ... دوتا خطی هم توی روزنامه خواندهام. اما زندگی و کار و نان و فکر خانواده و نمیدانم برادرهای کوچکتر و خواهر ... همهاش هست همراه من ديگر. همينجوری بودم ... روزهای پنجشنبه، جمعه هم توی خيابانها میگشتم و کتاب میخريدم و میخواندم و بالاخره اين آقا رمضان را دوباره پيدا کردم و گفتم من یک جايی برای سکونت میخواهم. همان برادرزنش که حسينآقا بود، يک اتاقی توی خانهای که مادرش اجاره کرده بود برای من پیدا کرد. يک اتاقی به اندازه مثلاً يکسوم اينجا، يکچهارم اينجا، گفت آنجا هست، میخواهی؟ گفتم، آره که میخواهم، چرا که نخواهم. میخواهم بخوابم ديگر. بالای خيابان گرگان دم ميدان بود.
پنج، شش متر مربع در مجموع؟
نه، نبود. يک نفر میتوانست تویش بخوابد. چيزی مثلا کمی بزرگتر از سلولهای انفرادی که من بعدا تجربه کردم. اما خوب بود ديگر. به هر حال خوب بود. يک مدتی آنجا بودم. اما فکر میکردم که بابا اين سه، چهار، پنج تومان درآمد هم که نشد کار. راه افتادم و رفتم. گفتم بروم تا هرجا که میشود، بروم طرف پائين شهر. شنيده بودم همولايتیهای ما گوسفند میآورند به قصابخانه. گفتم بروم آنجا. راه افتادم و رفتم و ديدم بله، آنجا نه تنها بچههای ده ما گوسفند میآورند، بلکه يکی از بچههای ده حارثآباد (۲) که دهِ ابوالفضل بيهقی باشد، که در فاصله چهار پنج کيلومتری غرب ده ما قرار دارد هم آنجاست. این که میگویم "بچه آنجا" اصطلاحا میگویم، او برای خودش مردی بود. بله، دیدم او در آنجا نه تنها مسئول رتق و فتق امور سلاخخانه است بلکه از هر گوسفندی که میآورند و میرود برای سلاخی، يک قران میگيرد. يعنی در وضعيتی بود که باج میگرفت. فهميد که من پسر عبدالرسول هستم. پدر من هم سرشناس شهر و اطراف بود و رند بود. او فوراً من را تحويل گرفت. و يک بعدازظهر هم همه بچههایی را که از ده ما و ده خودشان آمده بودند، ميهمان کرد و برد عشرتکده. لوطی بود. بعد بچهها پيشنهاد کردند چرا اينجا کار نمیکنی؟ گفتم کجا کار کنم؟ گفتند اينجا توی قهوهخانهی تبريزیها. آنجا يک ستون بود. يک کسی آينه زده بود و يک ميز گذاشته بود و داخل قهوهخانه آرايشگری میکرد. گفتند لازم نيست کار زیادی هم بکنی، هميجوری هم اینجا بگردی کار میکنی. من هم گفتم خوب، تجربهای است. پرسیدم کجا میخوابم. گفتند، بالای پشتبام. من بلند شدم و رفتم ميدان راهآهن. يک مقدار وسایل کار خريدم و برگشتم و شروع کردم تنهايی کار کردن. آن خانه را هم پس دادم. بالای پشتبام هم میخوابيدم. پشتبام همان کاروانسرايی که همشهریها میآمدند و میرفتند، گوسفندهایشان را میآوردند. خيلی هم خوب بود. در آنجا با يک مردی آشنا شدم که مسئول قسمت برق آنجا بود، در آن طرف خيابان. يک مردی به سن و سال حالای خودم. او هم خيلی من را تشويق کرد که جوانی و کارت خوب است و خوب کار میکنی. خود صاحب مغازه، صاحب قهوهخانه هم اگر میگفتم، مثلاً میخواهم اينجا يک ميز بگذارم مخالفت نمیکرد. تبريزی بود. بعد با يک گوسفندبيار زنجانی آشنا شدم از دشتمغان، گوسفند میآورد آنجا. گفت من يک خواهری دارم، خانوادهای دارم، بیا برويم زنجان. منظورش اين بود، بيا داماد ما بشو. گفتم، والا ما تا همين جا هم از پدر و مادرمان ششصد فرسخ فاصله گرفتهايم، حالا بيائيم زنجان! به هر حال من با مردم محشور بودم و مردم هم با من خوب رفتار میکردند. يکبار يادم هست، برای پدرم نامه نوشتم. نوشتم من خيلی از تو ممنون هستم که فرزند تو هستم و تو به من يک روحیهای دادهای که من با هر آدمی مواجه میشوم از من رو برنمیگرداند. يک همچنين مضمونی داشت آن نامه.
آن درس اول پدر؛ "خودت را نگهدار" هم مال همين دوران است.
آن مال کمی پیشتر از این دوران است. مال وقتی که میخواستم بروم ايوانکی. ولی اين نامه را نوشتم به عنوان امتنان که تو اين قابليت را به من دادی که بتوانم با مردم معاشرت کنم و مردم هم از من روگردان نباشند. من را به عنوان يک آدم در هر عرصه کاری که میکنم، بپذيرند. همان زمان بود که کودتای عبدالکريم قاسم عليه ملک فيصل انجام گرفت. من در همان قهوهخانه تبريزیها بودم که اين خبر را از رادیو شنيدم. چه سالی بود، سال سیوپنج بود، درست است؟ زیاد اهل تقویم نیستم ...
گمان میکنم یکی دو سال بعدتر بوده باشد ...
آره انگار دیرتر بود؟... به هر حال، حالا من ديگر فراموش کردهام تئاتر چيست و هنر چیست. همهاش در فکر اين هستم که يک کاری بکنم، پول جمع بکنم و مثلاً بتوانم پنجاه تومان بدهم دست یک همشهری ببرد برای پدرم. ولی خوب نمیشد. مشکل بود ... من متولد ۱۳۱۹ هستم. سال سیوپنج شانزده ساله بودم. پس چطور از مشهد آمدم؟ ... نه. احتمالاً ...
بايد کمی ديرتر باشد ...
بله، چون وقتی رفتم مشهد، مستعد سربازی بودم. آن مطالب مال بعد از آن باید باشد... سال سیوپنج، پانزدهسالگی، شانزدهسالگی... نه، اين قسمت به قسمت تئاتر مربوط نمیشود. قسمت تئاتر به بعد از اين مربوط میشود. ظاهراً من بعد از این اتفاقها بود که رفتم آن مغازه را باز کردم. بعد مغازه را بستم و از آنجا رفتم مشهد. در مشهد هم آن اتفاقها و دیدن تئاتر اصغر قفقازی بود و ... بله، بله ترتیب باید این طور بوده باشد. بعد از بستن مغازه رفتم به مشهد و حالا برگشتم تهران. در تهران دنبال کار آرايشگری نرفتم. برگشتم تهران، رفتم که بگردم و يک شغل دیگری پيدا بکنم. که از دست اين شغل نجات پيدا کنم. خيلی عجيب است... باری، رفتم لالهزار. رفتم سراغ تئاترهای لالهزار، چون گفته بودند، آن تئاتر دورهی آموزشیاش تمام شده و آنها برای اجرا رفتهاند شهرستان...
پس این زمان بايد هفده، هيجده سالتان باشد؟
بله، به بهانه سربازی اما با قصد رفتن به تئاتر آمدم. گفتم، آقا تقی من میخواهم بروم سربازیام را تهران بگذرانم. آمدم و وقتی دیدم آن آموزشگاه نمیشود رفتم لالهزار. اول رفتم يک تئاتر ديدم از وحدت. بعد تئاترهای بعدی و تئاترهای بعدی ... و گفتم بروم و بگويم که من میخواهم یاد بگیرم. يک کسی بود توی تئاترهای آنجا بود به اسم محسن فرید (۳). يک شب رفتم توی تئاتر ديدم که سروصدايی نيست، اما يک عده روی صحنه دارند تمرين میکنند. رفتم گفتم ببخشيد، من هم میخواهم ياد بگيرم. گفتند، برو بابا...! بعد جايی بود، يک کسی دم و دستگاهی برای خودش فراهم کرده بود که درس میدهد. رفتم آنجا. يک جایی طبقه دوم یا سوم ساختمانی در خيابان کوشک بود. عکسش را زده بود دم در عکاسخانه، یعنی تئاتر درس میدهد. من رفتم يک جلسه آنجا. پولی هم دادم، اما ديدم نه، او هيچ چيزی بلد نيست.
[ادامه دارد...]
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــ
پانوشتها:
۱. مصطفی اسکویی (۱۳۰۲ − ۱۳۸۲) از هفده سالگی وارد کار تئاتر شد. ابتدای دههی سی خورشیدی همراه همسرش مهین اسکویی برای تحصیل تئاتر به مسکو رفت. در سال ۱۳۳۷ "هنرکده آناهیتا"، اولین آموزشگاه خصوصی هنرپیشگی را در یوسفآباد تهران (سینما گلدیس بعدی و گلریز کنونی) تاسیس کرد. سال ۱۳۵۰ برای نخستین بار نمایش رستم و سهراب را روی صحنه برد.
۲. حارثآباد، روستایی در منطقهی بهیق، سبزوار قدیم.
۳. محسن فرید (متولد ۱۳۰۸) بازیگر تئاتر و سینما که کار خود را ۱۳۲۱ با بازی در نمایش "هزار و یک شب" شروع کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.