روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
بخش هفتم؛ از صاف کردن میخ تا آرایشگری
خوب آقای دولتآبادی، الان رسیدهایم به سالهای سیوسه و سیوچهار. بعد از بيماری شما، عمل پا، بهبودی و سفر به کربلا...
محمود دولتآبادی: سیوسه، آره. برای اينکه سی ودو که ۲۸ مرداد بود. سال بعدش رفتم کار، برگشتم. بعد پام آن جوری شد، رفتيم مشهد. بعد از مشهد برگشتيم و پدرم بقيه گوسفندها را فروخت، رفتيم به عتبات عاليات و آنجا ... کاظمين پولش را زدند، رفتيم کربلا، توی صحن حرم ابوالفضل، و در آنجا بوديم تا وقتی که بالاخره پدرم کار کرد و ما توانستم يک اتاقی اجاره کنيم و مادرم با آن واقعهی راديو.
بله اینها را تعریف کردید ... کربلا که بودید شما هم کار میکردید؟
آره، من هم آنجا کار کردم. راه افتادم به کار کردن و برادرانم که از من کوچکتر بودند، يکیشان رفت پیش يک کفاش دورهگرد و واکس میزد و من هم کار میکردم. همان شغل پدرم، یعنی همان سلمانی. اما خوشم نمیآمد دوره بگردم، اصلاً خوشم نمیآمد. پدرم هم بدش میآمد؛ آن شغل البته همهجا فريادرس بود. ولی دوره گشتن را دوست نداشتم. تا اينکه رفتم توی مغازهای پرسیدم، من میتوانم بايستم آنجا کار بکنم. صاحب مغازه هم ايرانی بود، گفت بله. من ايستادم به کار تا ۹ شب و وقتی آمدم بيرون ديدم که پدرم دربهدر دارد دنبال من میگردد توی شهر کربلا. کجا بودی، کجا نبودی؟ گفتم کار گرفتم و تا اين ساعت ايستادم سرکار. مزدم را هم که گرفته بودم دادم ... و بوديم آنجا تا آستانهی انقلاب يا شورش طرفداران عبدالکريم قاسم عليه ملک فيصل. (۱) وقتی که اوضاع اينجوری شد، پدر گفت ديگر بايد برويم. اين مملکت دارد به هم میريزد و بايد برويم. پیش از برگشتن رفتيم يک دور زيارتی. برای اينکه مادرم خيلی مقيد به اعتقادات مذهبی بود و همچنين پدرم. يادم هست یکبار پدرم برای آنکه تذکره را مهر بزند يا چکار بکند، خواست برود بغداد و من هم با او رفتم. جایی در خيابان الرشيد بود. ما رفتيم و توی یک ادارهای تذکرهها را مهر زدند؛ بعد برگشتيم و ماشين گرفتيم و راه افتاديم به طرف تهران.
در آنجا رسم بود که میشد اول پيشکرايه بدهند بعد پسکرایه. ظاهراً پدر من آنقدر نداشت که همهی کرایه را اول بدهد. من تمام مدت شب، توی اتوبوس بيدار میايستادم و به جاده نگاه میکردم. وقتی که به تهران رسيديم پدرم پسکرايه را نداشت که بدهد. گفته بود من اينجا دوست و آشنا دارم و باقی کرایه را فردا میدهم. برادرهای ناتنی من هم بودند، که نزديکیهای تهران کار میکردند و نهایتا امید به آنها بود که پیدایشان بشود. گفتند پس امشب بايد بخوابيد همینجا، توی حياط گاراژ. ديگر پائیز شده بود ... آره هوا پائيزی بود. من که خوابم نمیبرد نصفههای شب، ساعت سه و چهارصبح، هنوز اذان نگفته بودند، بلند شدم، ديدم که در گاراژ قفل نيست. به پدرم گفتم بیدارشو، مثل اينکه در گاراژ باز است. گفتم در که باز مانده و کسی هم که نيست، همه خوابند، برويم؛ ما که پول نداريم بدهیم. وسایل و بچهها را، دوتا بچهها خواب و يکی نيمهبيدار برداشتيم و از گاراژ آمدیم بیرون. حالا منطقه و محله را هم نمیشناسیم. سپیدهدم بود و ما با بساطمان توی کوچهها. پدرم گفت بایستی میدان شوش را پیدا کنیم. آنجا را که پیدا کنیم، یک آشنا پيدا میکنم. رفتیم میدان شوش را پیدا کرد. آشنایش را هم که در جاده شاهعبدالعظیم بود پیدا کرد. مرد خیلی نیکی بود. یک شب دیدم، پدرم با او رفت مسجد. من هم رفتم. غروب بود، اذان و نماز غروب ... رفتم و همينجوری همه جا را با کنجکاوی میپائیدم؛ خاصيت سکوت و نگاه کردن. من ديدم که اين مرد وسط نمازگزاران حرکت میکند و بعد هم رفت ایستاد جلوی در مسجد و افراد هم که میرفتند، مثل اينکه دم در با او یک خداحافظی میکنند و میروند بیرون. من هم با پدرم بودم که دست من را گرفت و آورد بيرون توی پیادهرو ایستادیم. مردم که از مسجد رفتند بیرون، این مرد که آنجا فهمیدم یک دست بیشتر ندارد، یک مشت سنگینی سکه ریخت توی دست پدر من. و با هم راه افتادیم به طرف پائین.
آن مرد پیش از این کار برای ما یک اتاق گرفته بود. اتاقی در کاروانسرایی که باقی مانده بود از قديم. و بَرِ خيابان، در زير آن ساختمان کاروانسرا کنار نانوایی پسرش دکان بقالی داشت؛ پسری که او هم یک دست نداشت. بعداً فهميدم دوتا همسر دارد. يک همسر زیبا و جوان که توی مغازه بهش کمک میکرد و یک همسر هم توی خانه داشت. به هر حال، برای ما يک اتاق توی همان کاروانسرا پیدا شده بود. معماری کاروانسراهای کشور ما هم خيلی عام است؛ وقتی وارد میشدی از پلهها میرفتی بالا. طبقه دوم، يک بالکن بود و اتاقهای مختلف.
آن اتاقی که با کمک آن خانواده و با اجاره مختصر گیر ما آمده بود، خیلی گرم بود. شاید هم هنوز تابستان بوده ... هر چه بود در این اتاق رو به آفتاب غروب بازمیشد و تمام روز از ظهر تا غروب آفتاب توش بود. و زیر اين اتاق هم تنور نانوایی بود. ما به هر حال میرفتیم بیرون سر کار، ولی مادرم که بسیار هم گرمایی بود، همواره تا یادم میآید، یک بادبزنی، چیزی دستش بود و چارقد زیر گلویش را باز کرده بود و نشسته بود و خودش را باد میزد؛ از گرمای آن اتاق. ما آنجا بودیم و بعد هم در تهران کار پیدا کردیم. برادرها هم دیگر کمکم راه افتاده بودند و هر کدام کم و زیاد شغلی یاد گرفته بودند. و بودیم تا پائیز. پائیز برادرهای بزرگ من که طبق سنت توی همان ايوانکی کار میکردند با پیغام و پسغام، فهميدند که ما از سفر عتبات عالیات برگشتهایم. آمدند و ما را پیدا کردند. و گفتند دیگر برویم ده. پدرم هم گفت باشد برویم، ولی چطور برویم؟ اتوبوس که به آن صورت نبود. اگر هم بود از مقصد تهران و کرایه برای همهی ما خیلی گران درمیآمد. جمعیت ما هم خيلی زیاد بود. پیش از این ما بار کرده بودیم و رفته بودیم بیرون شهر تهران. یعنی از منطقه ...
از آن کاروانسرایی که اتاق داشتید رفته بودید؟
نه، از آنجا که بلند شدیم. ... و رفتیم، يادم نيست با چه وسيلهای رفتیم تا دروازه خراسان و سر جاده ... یا نه، نه، نه. ما را برادرها خواندند به ایوانکی، یا بردند به ایوانکی. کارشان که تمام شده بود و مزدشان را که گرفتند، گفتند همهمان برویم پهلوی آنها. رفتیم و مدتی ایوانکی ماندیم و من کار کردم. از آنجا باید حرکت میکردیم به طرف شهر سبزوار و آنجا اتوبوس نبود که بليط بگيرند. ما را بردند بیرون ایوانکی کنار جاده. بردار میانی من که اسمش علی و به اصطلاح خیلی تیز و بز بود آمد گفت که من با این ماشینهایی که مال شرکت قند و شکر هستند، قرار گذاشتهام که قاچاقی سوار ماشین اینها بشویم و تا سبزوار برویم و اینقدر هم حساب میکنند. گفت، اينها سهچهارتا ماشيناند، دنبال هم میروند. کاميونهایی که رویشان چادر کشيده شده بود. برادرم گفت ولی وقتی که ماشینها ايستادند، زود هر کسی، هر دو نفری برود توی يکی از آن اتاقها. اتاق منظور آن قسمت بار بود. این ماشینها خالی بودند، میرفتند که از فريمان انگار قند بياورند. علی گفت معطل نکنيم. زود، تند، هر کس بپرد بالا و سوار بشود ... اينجا ممکن است ژاندارم برسد و اين ژاندارمها اينها را بگیرند که چرا مسافر میبريد، قدغنه. این سهچهارتا ماشین ايستادند و در طرفةالعينی، همه پريدند توی اتاقهای ماشين.
مادرم به کمک پدرم سوار ماشين شده بود و بقیه هم هر کس به نوعی. ماشينها به فاصله خيلی کمی راه افتادند. توقفشان خیلی کوتاه بود. مثل اينکه شوفر پياده بشود، چرخش را نگاه بکند. حدود ده فرسخی، هشت فرسخی رفتيم. از آن گردنههایی که فکر کنم بهش قرچک میگویند گذشتيم و رفتيم. رسيديم جلو در يک قهوهخانه. آب خيلی جوشان و زيبايی میآمد. رفتیم که دست و صورتمان را بشوريم و بنشينيم غذایی بخوريم. ناگهان گفتيم که، همه گفتند پس نورالله کو؟ برادر کوچکتر از من ... نورالله کجاست؟ نيست، ای بابا! در آن هير و بير که همه بايد میپريدند سوار میشدند او هم پشت يکی از اين ماشينها را گرفته، بپرد سوار بشود. اما پس کجاست؟
محمود دولتآبادی و نوهاش جویان
علت چی بود که همه با هم توی يک ماشين سوار نشدید؟
گفتند نمیشود همه توی يک ماشين سوار بشويد. برای آنکه فقط آن یک راننده مجرم میشد. خود رانندهها گفتند هر دو سه نفر سوار يکی از اين سهچهارتا ماشین بشوند ... ای فغان و ای داد. پدرم، مادرم، برادرهام، من، همه ... يعنی ما اين پسر را توی اين هفتهشت فرسخ راه از دست داديم؟ پس چرا نيست، چرا نمیآيد؟ علی و يا حسن، برادر کوچکتر، رفتند توی ماشينها را شروع کردند گشتن. و ناگهان يکی داد زد، بيائيد اينجاست! ما رفتيم. ديديم يک عنکبوتی چسبيده به پشت ماشين. پشتِ روی دریهای ماشين باری که از عقب باز میشد. خاک چنان او را پوشانده و اين پسر به حدی از ترس خشک شده، که چسبيده به ماشين، نمیتواند بيايد پائين. نگو که او آمده سوار بشود بيايد توی آخرين ماشين، ماشين راه افتاده، همينجوری دستهاش به هر جا بوده چفت شده و پاهاش هم همينطور. و اين هشت فرسخ، اغراق اگر نکنم، تقریبا يک منزل بود. آره، بعد از آنجا دوباره برگشتيم به ده و ...
يعنی با آن ماشينها تا مشهد رفتيد؟
تا سبزوار. سبزوار چهلفرسخ راه است به مشهد. پياده شديم و رفتيم ده. و حالا رفتهايم و برگشتيم، نه گوسفندی هست و نه دارايی هست و نه هيچ چيز.
دوباره از صفر بايد شروع میکرديد.
دوباره از صفر ... و برادرها همه زنخواه شدهاند ديگر. میگويند ما زن میخواهيم، بايد مستقل بشويم. و هر کس هم گرفتاریهای خودش را دارد. من گفتم میروم شهر کار میکنم. قبلاً هم يکبار رفته بودم شهر، دوچرخهسازی کار کرده بودم. ولی خوب، درآمدی نداشت. قبلاً از آن توی شهر من را گذاشته بودند، توی يک دکان کفاشی که ميخ صاف میکردم. هفتهای چهارقران به من میدادند. بعد يک رندی هم آنجا بود از جوانهای "تهحَیَط"، ما به پایین شهر میگفتیم "تهحَیَط". اين با ما راه میافتاد و تا ما برسيم به آن "ته حیط"، خانهی عمهای که قبلا گفتم صد سالی عمر کرد، این چهارقران را خرج میکرديم. حالا بار دیگر من گفتم، میروم و کار میکنم. رفتم توی شهر، ايستادم به کارگری کردن. استادکار شده بودم، تقريباً.
توی دوچرخهسازی ...
نه. توی کار سلمانی. آره، یک مدتی آنجا کار کردم ... آهان، توی ايوانکی هم شروع کردم در همین شغل کار کردن. برادرهام ما را برده بودند. آنجا هم يک مدت خانه گرفتيم و ... بعد هم در شهر ايستادم کار کردم. من هم همينجور سن و سالم میرفت بالا، دیگر نوجوان شده بودم. بعد به سرم زد که من دارم کار میکنم و در اين شهر خيلی هم خوشنام هستم، کارگر خوبی هستم. به حدی که يکی از اين استادکارها که آدم سرشناسی بود مايل بود دامادش بشوم.
در يک چرخشی که نمیدانم چی شد، ديگر آن را يادم نمیآید ... ما آمدیم تهران و برگشتيم؟ نه دليلی ندارد... برگشتيم؟ نه... خلاصه در يک چرخشی من گفتم، چرا خودم مغازه باز نکنم. توی راستهای که میرفت به دهمان، در محلهی "سبريز" يک دکان اجاره کردم. خيلی تروچسب، آينه زدم و ميز گذاشتم و روپوش سفيد پوشيدم؛ آماده برای کار. روز اول نه، روز دوم نه، روز سوم...، به نظرم يک هفته نکشيد. ايستادم توی مغازه به خودم نگاه کردم و گفتم، به به، يعنی تو میخواهی تا آخر عمرت اين روپوش سفيد تنت باشد و دور سر مشتری بگردی؟ اين اصطلاحیست توی این شغل. به خودم گفتم نه، من اين کار را نمیکنم. بعدازظهری بود، ساعت دو و سه، روپوش را کندم، انداختم روی صندلی. آمدم بيرون در را قفل کردم. ايستادم سر گذر. همدهیهای ما که میآمدند بروند به دولتآباد، از آن مسير میرفتند. نمیدانم کدام يکیشان بود، صدا زدم، خستهنباشی کردم و کليد را دادم بهش. گفتم اين کليد را میدهی به پدر من. سلام میرسونی و میگویی که محمود گفت، من رفتم ...
شانزده، هفده سالتان بود.
بله. شانزده، هفده سالم بود. گفتم به پدرم بگو، محمود گفت، من رفتم. آمدم سر خط، ايستادم بروم تهران به نظرم. آره ... کی بود، نه بعد از اين بود. خواستم بروم تهران، ديدم نه تهران خيلی دور است. بعد، من که میخواهم بروم، تصميم گرفتم بروم توی ارتش. يعنی از يک شغل ظريف، ناگهان جهش کنم به ضدش. آمدم اينطرف خيابان ايستادم، يک ماشين آمد، سوار شدم رفتم مشهد. نصفههای شب رسيديم مشهد، پياده شديم و رفتيم مسافرخانه. توی مسافرخانه گفتم، من میخواهم بالای پشتبام بخوابم. رفتم بالای پشتبام، ديدم که بيست سی نفر ديگر هم بالای پشتبام خوابيدهاند؛ روی تخت، روی زمين. دوازده قرآن دادم و یک تخت سفری گرفتم و خوابيدم آنجا. صبح بلند شدم رفتم، حمام و ريشم را که تازه سبز شده بود تراشيدم. کاکلها را براق کردم و رفتم توی خيابانهای مشهد.
آنجا يک رفيقی داشتم که سرباز بود. اين پسر همان معتمدی بود که گفتم. بچه خيلی زرنگی بود و در قسمت خريد ارتش، سربازیاش را میگذراند. گفت اين استواری که من باهاش کار میکنم، هم خودش کش میرود و هم میگذارد من کش بروم. گفتم، من آمدهام بروم ارتش. من را برد سربازخانه و کمی آنجا را نشانم داد و گفت، تو نيا ارتش. اگر از من میشنوی نيا. تو آدم احساساتیای هستی، و در ارتش لهات میکنند. من هم حرفاش را گوش دادم. گفتم من آمدهام برای کار. گفت بابا تو کارت، روی دستت است. من هيچ هنری ندارم، تو که هنر داری. کار را بلدی ... الغرض، ديگر پائيز شده بود به نظرم. فردا من آن پالتو معروف را پوشيدم. يک پالتوی دست دوم خريده بوديم از کربلا. رنگ سبز يا يشمی داشت. خوشم آمده بود، خريده بودم. کمر اين پالتو باريک بود. به نظرم پائيز بود که من اين را پوشيدم و رفتم بهترين محلهی مشهد که خيابان خسروی، ارگ باشد. بهترين مغازه را ديدم و رفتم تو. گفتم آقا کارگر میخواهيد؟ صاحب مغازه که بعد با همديگر رفيق شديم و به همديگر میگفتيم داداش، يک نگاهی به من کرد و گفت برو بنشين ببينيم. و در اين فاصله من فهميدم، که کارگرهای ديگر پچپچ میکنند و متوجه شدم پالتوی تن من، زنانه است! ايستادم آنجا به کار و در آنجا هم کارگر خيلی خوبی معرفی شدم.
کليدهای مغازه دست من بود. صاحب مغازه دوتا برادر داشت که يکیش همانجا کار میکرد. نه به او اعتماد داشت، نه به آن کارگر دیگرش. به من میگفت داداش. آنجا ايستادم به کار و اينقدر کارم را خوب انجام میدادم که هم در مغازه مشتریهای خاص پيدا می¬شدند که میگفتند میخواهيم سرمان را اين آرايش بکند و هم مغازههای ديگر میخواستند من را بقاپند؛ مثلاً که ما بيشتر بهت مزد میدهيم ... یعنی اگر روزی هفت تومن میگرفتم میگفتند هشت تومن میدهيم. هفت تومان و پنجزار میدهيم. اما من ماندم آنجا، بالاخره میخواستم از آن شغل نجات پيدا بکنم ديگر. همانجا کار میکردم و خوب هم کار میکردم.
[ادامه دارد ...]
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
پانوشت:
۱. در ۱۴ ژوییه ۱۹۵۸ (۲۳ تیرماه ۱۳۳۷) ژنرال عبدالکریم قاسم، رئیس ستاد ارتش عراق علیه ملک فیصل دوم کودتا میکند. در این کودتا فیصل، اعضای خانواده سلطنتی و شماری از سیاستمداران عراق به قتل میرسند و حکومت پادشاهی برچیده میشود. قاسم پنج سال بعد با کودتای دیگری به سرنوشت فیصل دچار شد.
بخش هفتم؛ از صاف کردن میخ تا آرایشگری
خوب آقای دولتآبادی، الان رسیدهایم به سالهای سیوسه و سیوچهار. بعد از بيماری شما، عمل پا، بهبودی و سفر به کربلا...
محمود دولتآبادی: سیوسه، آره. برای اينکه سی ودو که ۲۸ مرداد بود. سال بعدش رفتم کار، برگشتم. بعد پام آن جوری شد، رفتيم مشهد. بعد از مشهد برگشتيم و پدرم بقيه گوسفندها را فروخت، رفتيم به عتبات عاليات و آنجا ... کاظمين پولش را زدند، رفتيم کربلا، توی صحن حرم ابوالفضل، و در آنجا بوديم تا وقتی که بالاخره پدرم کار کرد و ما توانستم يک اتاقی اجاره کنيم و مادرم با آن واقعهی راديو.
بله اینها را تعریف کردید ... کربلا که بودید شما هم کار میکردید؟
آره، من هم آنجا کار کردم. راه افتادم به کار کردن و برادرانم که از من کوچکتر بودند، يکیشان رفت پیش يک کفاش دورهگرد و واکس میزد و من هم کار میکردم. همان شغل پدرم، یعنی همان سلمانی. اما خوشم نمیآمد دوره بگردم، اصلاً خوشم نمیآمد. پدرم هم بدش میآمد؛ آن شغل البته همهجا فريادرس بود. ولی دوره گشتن را دوست نداشتم. تا اينکه رفتم توی مغازهای پرسیدم، من میتوانم بايستم آنجا کار بکنم. صاحب مغازه هم ايرانی بود، گفت بله. من ايستادم به کار تا ۹ شب و وقتی آمدم بيرون ديدم که پدرم دربهدر دارد دنبال من میگردد توی شهر کربلا. کجا بودی، کجا نبودی؟ گفتم کار گرفتم و تا اين ساعت ايستادم سرکار. مزدم را هم که گرفته بودم دادم ... و بوديم آنجا تا آستانهی انقلاب يا شورش طرفداران عبدالکريم قاسم عليه ملک فيصل. (۱) وقتی که اوضاع اينجوری شد، پدر گفت ديگر بايد برويم. اين مملکت دارد به هم میريزد و بايد برويم. پیش از برگشتن رفتيم يک دور زيارتی. برای اينکه مادرم خيلی مقيد به اعتقادات مذهبی بود و همچنين پدرم. يادم هست یکبار پدرم برای آنکه تذکره را مهر بزند يا چکار بکند، خواست برود بغداد و من هم با او رفتم. جایی در خيابان الرشيد بود. ما رفتيم و توی یک ادارهای تذکرهها را مهر زدند؛ بعد برگشتيم و ماشين گرفتيم و راه افتاديم به طرف تهران.
در آنجا رسم بود که میشد اول پيشکرايه بدهند بعد پسکرایه. ظاهراً پدر من آنقدر نداشت که همهی کرایه را اول بدهد. من تمام مدت شب، توی اتوبوس بيدار میايستادم و به جاده نگاه میکردم. وقتی که به تهران رسيديم پدرم پسکرايه را نداشت که بدهد. گفته بود من اينجا دوست و آشنا دارم و باقی کرایه را فردا میدهم. برادرهای ناتنی من هم بودند، که نزديکیهای تهران کار میکردند و نهایتا امید به آنها بود که پیدایشان بشود. گفتند پس امشب بايد بخوابيد همینجا، توی حياط گاراژ. ديگر پائیز شده بود ... آره هوا پائيزی بود. من که خوابم نمیبرد نصفههای شب، ساعت سه و چهارصبح، هنوز اذان نگفته بودند، بلند شدم، ديدم که در گاراژ قفل نيست. به پدرم گفتم بیدارشو، مثل اينکه در گاراژ باز است. گفتم در که باز مانده و کسی هم که نيست، همه خوابند، برويم؛ ما که پول نداريم بدهیم. وسایل و بچهها را، دوتا بچهها خواب و يکی نيمهبيدار برداشتيم و از گاراژ آمدیم بیرون. حالا منطقه و محله را هم نمیشناسیم. سپیدهدم بود و ما با بساطمان توی کوچهها. پدرم گفت بایستی میدان شوش را پیدا کنیم. آنجا را که پیدا کنیم، یک آشنا پيدا میکنم. رفتیم میدان شوش را پیدا کرد. آشنایش را هم که در جاده شاهعبدالعظیم بود پیدا کرد. مرد خیلی نیکی بود. یک شب دیدم، پدرم با او رفت مسجد. من هم رفتم. غروب بود، اذان و نماز غروب ... رفتم و همينجوری همه جا را با کنجکاوی میپائیدم؛ خاصيت سکوت و نگاه کردن. من ديدم که اين مرد وسط نمازگزاران حرکت میکند و بعد هم رفت ایستاد جلوی در مسجد و افراد هم که میرفتند، مثل اينکه دم در با او یک خداحافظی میکنند و میروند بیرون. من هم با پدرم بودم که دست من را گرفت و آورد بيرون توی پیادهرو ایستادیم. مردم که از مسجد رفتند بیرون، این مرد که آنجا فهمیدم یک دست بیشتر ندارد، یک مشت سنگینی سکه ریخت توی دست پدر من. و با هم راه افتادیم به طرف پائین.
آن مرد پیش از این کار برای ما یک اتاق گرفته بود. اتاقی در کاروانسرایی که باقی مانده بود از قديم. و بَرِ خيابان، در زير آن ساختمان کاروانسرا کنار نانوایی پسرش دکان بقالی داشت؛ پسری که او هم یک دست نداشت. بعداً فهميدم دوتا همسر دارد. يک همسر زیبا و جوان که توی مغازه بهش کمک میکرد و یک همسر هم توی خانه داشت. به هر حال، برای ما يک اتاق توی همان کاروانسرا پیدا شده بود. معماری کاروانسراهای کشور ما هم خيلی عام است؛ وقتی وارد میشدی از پلهها میرفتی بالا. طبقه دوم، يک بالکن بود و اتاقهای مختلف.
آن اتاقی که با کمک آن خانواده و با اجاره مختصر گیر ما آمده بود، خیلی گرم بود. شاید هم هنوز تابستان بوده ... هر چه بود در این اتاق رو به آفتاب غروب بازمیشد و تمام روز از ظهر تا غروب آفتاب توش بود. و زیر اين اتاق هم تنور نانوایی بود. ما به هر حال میرفتیم بیرون سر کار، ولی مادرم که بسیار هم گرمایی بود، همواره تا یادم میآید، یک بادبزنی، چیزی دستش بود و چارقد زیر گلویش را باز کرده بود و نشسته بود و خودش را باد میزد؛ از گرمای آن اتاق. ما آنجا بودیم و بعد هم در تهران کار پیدا کردیم. برادرها هم دیگر کمکم راه افتاده بودند و هر کدام کم و زیاد شغلی یاد گرفته بودند. و بودیم تا پائیز. پائیز برادرهای بزرگ من که طبق سنت توی همان ايوانکی کار میکردند با پیغام و پسغام، فهميدند که ما از سفر عتبات عالیات برگشتهایم. آمدند و ما را پیدا کردند. و گفتند دیگر برویم ده. پدرم هم گفت باشد برویم، ولی چطور برویم؟ اتوبوس که به آن صورت نبود. اگر هم بود از مقصد تهران و کرایه برای همهی ما خیلی گران درمیآمد. جمعیت ما هم خيلی زیاد بود. پیش از این ما بار کرده بودیم و رفته بودیم بیرون شهر تهران. یعنی از منطقه ...
از آن کاروانسرایی که اتاق داشتید رفته بودید؟
نه، از آنجا که بلند شدیم. ... و رفتیم، يادم نيست با چه وسيلهای رفتیم تا دروازه خراسان و سر جاده ... یا نه، نه، نه. ما را برادرها خواندند به ایوانکی، یا بردند به ایوانکی. کارشان که تمام شده بود و مزدشان را که گرفتند، گفتند همهمان برویم پهلوی آنها. رفتیم و مدتی ایوانکی ماندیم و من کار کردم. از آنجا باید حرکت میکردیم به طرف شهر سبزوار و آنجا اتوبوس نبود که بليط بگيرند. ما را بردند بیرون ایوانکی کنار جاده. بردار میانی من که اسمش علی و به اصطلاح خیلی تیز و بز بود آمد گفت که من با این ماشینهایی که مال شرکت قند و شکر هستند، قرار گذاشتهام که قاچاقی سوار ماشین اینها بشویم و تا سبزوار برویم و اینقدر هم حساب میکنند. گفت، اينها سهچهارتا ماشيناند، دنبال هم میروند. کاميونهایی که رویشان چادر کشيده شده بود. برادرم گفت ولی وقتی که ماشینها ايستادند، زود هر کسی، هر دو نفری برود توی يکی از آن اتاقها. اتاق منظور آن قسمت بار بود. این ماشینها خالی بودند، میرفتند که از فريمان انگار قند بياورند. علی گفت معطل نکنيم. زود، تند، هر کس بپرد بالا و سوار بشود ... اينجا ممکن است ژاندارم برسد و اين ژاندارمها اينها را بگیرند که چرا مسافر میبريد، قدغنه. این سهچهارتا ماشین ايستادند و در طرفةالعينی، همه پريدند توی اتاقهای ماشين.
مادرم به کمک پدرم سوار ماشين شده بود و بقیه هم هر کس به نوعی. ماشينها به فاصله خيلی کمی راه افتادند. توقفشان خیلی کوتاه بود. مثل اينکه شوفر پياده بشود، چرخش را نگاه بکند. حدود ده فرسخی، هشت فرسخی رفتيم. از آن گردنههایی که فکر کنم بهش قرچک میگویند گذشتيم و رفتيم. رسيديم جلو در يک قهوهخانه. آب خيلی جوشان و زيبايی میآمد. رفتیم که دست و صورتمان را بشوريم و بنشينيم غذایی بخوريم. ناگهان گفتيم که، همه گفتند پس نورالله کو؟ برادر کوچکتر از من ... نورالله کجاست؟ نيست، ای بابا! در آن هير و بير که همه بايد میپريدند سوار میشدند او هم پشت يکی از اين ماشينها را گرفته، بپرد سوار بشود. اما پس کجاست؟
محمود دولتآبادی و نوهاش جویان
علت چی بود که همه با هم توی يک ماشين سوار نشدید؟
گفتند نمیشود همه توی يک ماشين سوار بشويد. برای آنکه فقط آن یک راننده مجرم میشد. خود رانندهها گفتند هر دو سه نفر سوار يکی از اين سهچهارتا ماشین بشوند ... ای فغان و ای داد. پدرم، مادرم، برادرهام، من، همه ... يعنی ما اين پسر را توی اين هفتهشت فرسخ راه از دست داديم؟ پس چرا نيست، چرا نمیآيد؟ علی و يا حسن، برادر کوچکتر، رفتند توی ماشينها را شروع کردند گشتن. و ناگهان يکی داد زد، بيائيد اينجاست! ما رفتيم. ديديم يک عنکبوتی چسبيده به پشت ماشين. پشتِ روی دریهای ماشين باری که از عقب باز میشد. خاک چنان او را پوشانده و اين پسر به حدی از ترس خشک شده، که چسبيده به ماشين، نمیتواند بيايد پائين. نگو که او آمده سوار بشود بيايد توی آخرين ماشين، ماشين راه افتاده، همينجوری دستهاش به هر جا بوده چفت شده و پاهاش هم همينطور. و اين هشت فرسخ، اغراق اگر نکنم، تقریبا يک منزل بود. آره، بعد از آنجا دوباره برگشتيم به ده و ...
يعنی با آن ماشينها تا مشهد رفتيد؟
تا سبزوار. سبزوار چهلفرسخ راه است به مشهد. پياده شديم و رفتيم ده. و حالا رفتهايم و برگشتيم، نه گوسفندی هست و نه دارايی هست و نه هيچ چيز.
دوباره از صفر بايد شروع میکرديد.
دوباره از صفر ... و برادرها همه زنخواه شدهاند ديگر. میگويند ما زن میخواهيم، بايد مستقل بشويم. و هر کس هم گرفتاریهای خودش را دارد. من گفتم میروم شهر کار میکنم. قبلاً هم يکبار رفته بودم شهر، دوچرخهسازی کار کرده بودم. ولی خوب، درآمدی نداشت. قبلاً از آن توی شهر من را گذاشته بودند، توی يک دکان کفاشی که ميخ صاف میکردم. هفتهای چهارقران به من میدادند. بعد يک رندی هم آنجا بود از جوانهای "تهحَیَط"، ما به پایین شهر میگفتیم "تهحَیَط". اين با ما راه میافتاد و تا ما برسيم به آن "ته حیط"، خانهی عمهای که قبلا گفتم صد سالی عمر کرد، این چهارقران را خرج میکرديم. حالا بار دیگر من گفتم، میروم و کار میکنم. رفتم توی شهر، ايستادم به کارگری کردن. استادکار شده بودم، تقريباً.
توی دوچرخهسازی ...
نه. توی کار سلمانی. آره، یک مدتی آنجا کار کردم ... آهان، توی ايوانکی هم شروع کردم در همین شغل کار کردن. برادرهام ما را برده بودند. آنجا هم يک مدت خانه گرفتيم و ... بعد هم در شهر ايستادم کار کردم. من هم همينجور سن و سالم میرفت بالا، دیگر نوجوان شده بودم. بعد به سرم زد که من دارم کار میکنم و در اين شهر خيلی هم خوشنام هستم، کارگر خوبی هستم. به حدی که يکی از اين استادکارها که آدم سرشناسی بود مايل بود دامادش بشوم.
در يک چرخشی که نمیدانم چی شد، ديگر آن را يادم نمیآید ... ما آمدیم تهران و برگشتيم؟ نه دليلی ندارد... برگشتيم؟ نه... خلاصه در يک چرخشی من گفتم، چرا خودم مغازه باز نکنم. توی راستهای که میرفت به دهمان، در محلهی "سبريز" يک دکان اجاره کردم. خيلی تروچسب، آينه زدم و ميز گذاشتم و روپوش سفيد پوشيدم؛ آماده برای کار. روز اول نه، روز دوم نه، روز سوم...، به نظرم يک هفته نکشيد. ايستادم توی مغازه به خودم نگاه کردم و گفتم، به به، يعنی تو میخواهی تا آخر عمرت اين روپوش سفيد تنت باشد و دور سر مشتری بگردی؟ اين اصطلاحیست توی این شغل. به خودم گفتم نه، من اين کار را نمیکنم. بعدازظهری بود، ساعت دو و سه، روپوش را کندم، انداختم روی صندلی. آمدم بيرون در را قفل کردم. ايستادم سر گذر. همدهیهای ما که میآمدند بروند به دولتآباد، از آن مسير میرفتند. نمیدانم کدام يکیشان بود، صدا زدم، خستهنباشی کردم و کليد را دادم بهش. گفتم اين کليد را میدهی به پدر من. سلام میرسونی و میگویی که محمود گفت، من رفتم ...
شانزده، هفده سالتان بود.
بله. شانزده، هفده سالم بود. گفتم به پدرم بگو، محمود گفت، من رفتم. آمدم سر خط، ايستادم بروم تهران به نظرم. آره ... کی بود، نه بعد از اين بود. خواستم بروم تهران، ديدم نه تهران خيلی دور است. بعد، من که میخواهم بروم، تصميم گرفتم بروم توی ارتش. يعنی از يک شغل ظريف، ناگهان جهش کنم به ضدش. آمدم اينطرف خيابان ايستادم، يک ماشين آمد، سوار شدم رفتم مشهد. نصفههای شب رسيديم مشهد، پياده شديم و رفتيم مسافرخانه. توی مسافرخانه گفتم، من میخواهم بالای پشتبام بخوابم. رفتم بالای پشتبام، ديدم که بيست سی نفر ديگر هم بالای پشتبام خوابيدهاند؛ روی تخت، روی زمين. دوازده قرآن دادم و یک تخت سفری گرفتم و خوابيدم آنجا. صبح بلند شدم رفتم، حمام و ريشم را که تازه سبز شده بود تراشيدم. کاکلها را براق کردم و رفتم توی خيابانهای مشهد.
آنجا يک رفيقی داشتم که سرباز بود. اين پسر همان معتمدی بود که گفتم. بچه خيلی زرنگی بود و در قسمت خريد ارتش، سربازیاش را میگذراند. گفت اين استواری که من باهاش کار میکنم، هم خودش کش میرود و هم میگذارد من کش بروم. گفتم، من آمدهام بروم ارتش. من را برد سربازخانه و کمی آنجا را نشانم داد و گفت، تو نيا ارتش. اگر از من میشنوی نيا. تو آدم احساساتیای هستی، و در ارتش لهات میکنند. من هم حرفاش را گوش دادم. گفتم من آمدهام برای کار. گفت بابا تو کارت، روی دستت است. من هيچ هنری ندارم، تو که هنر داری. کار را بلدی ... الغرض، ديگر پائيز شده بود به نظرم. فردا من آن پالتو معروف را پوشيدم. يک پالتوی دست دوم خريده بوديم از کربلا. رنگ سبز يا يشمی داشت. خوشم آمده بود، خريده بودم. کمر اين پالتو باريک بود. به نظرم پائيز بود که من اين را پوشيدم و رفتم بهترين محلهی مشهد که خيابان خسروی، ارگ باشد. بهترين مغازه را ديدم و رفتم تو. گفتم آقا کارگر میخواهيد؟ صاحب مغازه که بعد با همديگر رفيق شديم و به همديگر میگفتيم داداش، يک نگاهی به من کرد و گفت برو بنشين ببينيم. و در اين فاصله من فهميدم، که کارگرهای ديگر پچپچ میکنند و متوجه شدم پالتوی تن من، زنانه است! ايستادم آنجا به کار و در آنجا هم کارگر خيلی خوبی معرفی شدم.
کليدهای مغازه دست من بود. صاحب مغازه دوتا برادر داشت که يکیش همانجا کار میکرد. نه به او اعتماد داشت، نه به آن کارگر دیگرش. به من میگفت داداش. آنجا ايستادم به کار و اينقدر کارم را خوب انجام میدادم که هم در مغازه مشتریهای خاص پيدا می¬شدند که میگفتند میخواهيم سرمان را اين آرايش بکند و هم مغازههای ديگر میخواستند من را بقاپند؛ مثلاً که ما بيشتر بهت مزد میدهيم ... یعنی اگر روزی هفت تومن میگرفتم میگفتند هشت تومن میدهيم. هفت تومان و پنجزار میدهيم. اما من ماندم آنجا، بالاخره میخواستم از آن شغل نجات پيدا بکنم ديگر. همانجا کار میکردم و خوب هم کار میکردم.
[ادامه دارد ...]
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــ
پانوشت:
۱. در ۱۴ ژوییه ۱۹۵۸ (۲۳ تیرماه ۱۳۳۷) ژنرال عبدالکریم قاسم، رئیس ستاد ارتش عراق علیه ملک فیصل دوم کودتا میکند. در این کودتا فیصل، اعضای خانواده سلطنتی و شماری از سیاستمداران عراق به قتل میرسند و حکومت پادشاهی برچیده میشود. قاسم پنج سال بعد با کودتای دیگری به سرنوشت فیصل دچار شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.