۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

یادداشت‌های امیر قادری درباره آلزایمر، یه حبه قند، اسب حیوان نجیبی است

یادداشت‌های امیر قادری درباره آلزایمر، یه حبه قند، اسب حیوان نجیبی است

امیر قادری: خب جشنواره تازه شروع شده. بعد از فرزند صبح، حالا یه حبه قند را داریم و آلزایمر را به عنوان فیلم‌های مهم بعدی جشنواره که امروز
می‌خواهم درباره‌اش بنویسم. و چند تا فیلم دیگر که یادی ازشان می‌کنیم. دستاورد اصلی پنج‌شنبه شب جشنواره برای ما البته مراسم آتش‌بازی بالای برج میلاد بود که یک قدمی‌اش بودیم، دقیقا نزدیک فشفشه‌ها. و درست همان وقتی که گل‌های زرد و قرمز و آبی در آسمان می‌شکفت و سرهای‌مان به سمت بالا بود، اوج همان زیبایی و هیجانی که از فیلم‌های روی پرده انتظار داشتیم و به‌مان نمی‌دادند، این خبر دهان به دهان میان همه گشت که: «مبارک رفت»! تجربه درجه یکی بود.
یه حبه قند
تا امروز و در کنار آلزایمر احمدرضا معتمدی، بعد از فرزند صبح، بهترین فیلم جشنواره است. عیب‌اش را بعدا می‌گویم. فعلا این که نیمه اول یه حبه قند، یک قوم نگاری کامل است. تصویری که رضا میرکریمی از زندگی چند روزه آن خانواده در شرایط شادی و غم می‌دهد، به شکل غریبی کامل است. نمونه‌اش را در سینمای ایران نداشته‌ایم. میزانسن‌های پیچیده قرار نیست تماشاگر را مرعوب کند و بازیگران، از جمله رضا کیانیان، بهترین کارشان را روی پرده ارائه داده‌اند. ریما رامین‌فر که حیرت‌انگیز است. جزئیات لحظه‌های این زندگی را میرکریمی به کمال بازآفرینی کرده است. این که با هم چطور حرف می‌زنند. چطور می‌خندند. چه قدر شوخی می‌کنند. چطور و چه وقت خانم‌ها چادرشان را روی صورت می‌کشند یا روی شانه‌شان می‌اندازند. چطور و به چه ترتیب گرد سفره می‌نشینند. چطور و به چه ترتیب بعد از غذا می‌خوابند. خانم‌ها چه جوری دور هم جمع می‌شوند و آقایان چه جوری. بچه‌ها کی می‌روند توی حیاط و چه بازی می‌کنند. چه قدر به هم متلک می‌گویند و چه قدر قربان صدقه همدیگر می‌روند. اصلا چطور نفس می‌کشند. هیچ ندیده بودم کارگردانی زندگی روزمره قشری از این مملکت را به این دقت و با جزئیات بازآفرینی کند. واقع‌نمایی به کمال است. میرکریمی در ضمن میزانسن می‌شناسد و ریتم درون قاب را می‌داند. می‌تواند از پروداکشن عظیم تولید برای رسیدن به یک لحظه خلوت خاص روزانه، بی هیچ ادایی استفاده کند. ضمن این که فضا و ایده و چالش‌های داستان‌های مدرن را می‌تواند به میان یک زندگی سنتی ببرد. تجربه‌ای که امسال فیلمسازان دیگری از طبقه‌های مختلف در جشنواره امسال فجر از سر گذرانده‌اند.
مشکل اما در نیمه دوم فیلم بروز می‌کند. وقتی میرکریمی نمی‌تواند نمادها و نشانه‌های معنایی مورد نظرش را در مسیر داستان‌اش بنا کند. مشکلی که به جز خیلی دور خیلی نزدیک، در باقی فیلم‌هایش، از زیر نور ماه گرفته تا به همین سادگی، دامن‌گیرش بوده و همین باعث شده تا نتواند با طیف وسیعی از مخاطب‌ها در تمام این سال‌ها ارتباط برقرار کند. فکرش را بکنید یه حبه قند، فیلمی است که فضایی را که خلق کرده با مجموعه‌ای از نمادهای پیش پا افتاده، به پایان می‌رساند: مثل همین کاربرد حقیر یک نشانه و نماد، یعنی رادیو، برای پایان دادن به یک داستان. نمادگرایی، یک تمهید پیش پا افتاده در سینماست. مگر این که بتواند خودش را با عناصر اصلی قصه (حالا چه کلاسیک مثل آلزایمر، یا مدرن مثل فرزند صبح) همراه کند. ولی وقتی کل فیلم به این سمت می‌رود، آن وقت همه چیز به هم می‌ریزد. درک محدود میرکریمی از تزریق معنا به داستان، همه چیز را به هم می‌ریزد. او مسیر حرکت شخصیت‌ها را متوقف می‌کند تا به نشانه‌پردازی در زمینه ورود تمدن مدرن به دل خانواده سنتی، و تفاوت دو نوع ورود به این فضا از سوی داماد و سرباز بپردازد. و دختری که وقتی خوشحال می‌شود که نیرویی از دل کشور، عضوی از همین خانواده، پیشرفت را به جامعه بیاورد. بحث جالبی است. اما این که برای ما سینما نمی‌شود. این فیلم میرکریمی هم با تمام ارزش‌هایش، امکان ارتباط با قشر وسیعی از تماشاگران را از دست خواهد داد. و این برای فیلمسازی با قابلیت‌های میرکریمی حیف است. بعدا سر فرصت درباره گرایش‌های روشنفکری قشر خاصی از نیروهای سینما در جشنواره امسال خواهم نوشت. این بحث اصلی جشنواره امسال است.
آلزایمر
اما فیلم تازه احمدرضا معتمدی، با اختلاف نسبت به آثار قبلی، بهترین فیلم‌اش است. از اشتباهات گذشته‌اش درس گرفته و با این که مضمون بسیار مهمی را مطرح می‌کند، اما موفق می‌شود کاری کند تا اندیشه‌هایش را با مسیر اصلی داستان هماهنگ کند. اتفاقی که برای میرکریمی و یه حبه قند نیفتاده است. معتمدی مطابق با دلمشغولی‌های همیشگی‌اش بحث مهمی را در این لحظه از تاریخ سیاسی و اجتماعی مملکت مطرح می‌کند. شخصیت‌های داستان‌اش می‌توانند نمادها و نشانه‌هایی از جریان‌های خاص امروز مملکت باشند، اما این را در مسیر داستان‌اش مطرح می‌کند. تماشاگر می‌تواند اعتنایی به این نشانه‌ها و نماینده‌ها نداشته باشد و باز داستان را دنبال کند. داستان خوب نوشته شده و افت نمی‌کند، انتقادش از تاثیر و مسیر حرکت یک قشر خاص و سنتی در چند دهه اخیر را با قدرت و درک مناسبی از عشق به این سرزمین مطرح می‌کند، به جا در برابر جریان‌های خارجی موضع‌گیری می‌کند، برای مردم سرزمین‌اش دل می‌سوزاند، و در عین حال کاربرد این نشانه‌ها در مسیر داستان را فراموش نمی‌کند. معتمدی دو دهه پس از آغاز حرکت‌اش در سینمای ایران، کم کم دارد به درک درستی از پیام و انتقال‌اش از طریق سینما می‌رسد. به منزلت هنر در قیاس با پیام بی‌احترامی نمی‌کند و محبتی را که در نظام معنایی داستان، نسبت به سرنوشت مردم سرزمین‌اش دارد، به تماشاگری که قرار است این فیلم را ببیند هم منتقل می‌کند. حرف‌های عمیق‌تر در دل‌ داستان‌های بهتر گفته می‌شود. چی گفتم!
اسب حیوان نجیبی است
آیا هیچ در کارنامه کاری عبدالرضا کاهانی یک اتفاق بوده است؟ بیست دقیقه ابتدای فیلم بامزه بود. اما انتقاد اجتماعی فیلم، به اندازه درکی که از عمق در هنر در مسیر داستان رو می‌کند (موسیقی آرام، عمیق است و موسیقی دوپس دوپس با ریتم تند، نماد ابتذال!) سطحی و پیش پا افتاده است. چیزی در مایه‌های انتقادهای داخل تاکسی: این که زندگی خصوصی و عمومی ملت این روزها چه قدر تفاوت دارد. کاهانی از این نقطه واضح، شروع می‌کند و اصلا پیش نمی‌رود. در نقطه اولیه داستان‌اش می‌ایستد و چون چیزی برای افزودن به ایده‌اش ندارد، مدام در جا می‌زند. مشکلی با این شوخی‌ها اگر درست به کار برده شود ندارم. اما نمی‌فهمم چطور بعضی شوخی‌ها در فیلم‌های جواد رضویان مثلا رکیک است و در فیلمی مثل اسب حیوان نجیبی است، رکیک نیست؟ با این وجود در مواردی، بیش‌تر در همان بیست دقیقه ابتدایی فیلم، سلیقه کاهانی در طنز را دوست داشتم و دو بازی خوب از رضا عطاران دیدم (که دیدن‌اش سخت نیست) و پارسا پیروزفر (که درجه یک بازی می‌کند و کمتر به چشم می‌آید.).
چند فیلم دیگر هم داشتیم که چند کلمه‌ای درباره‌شان می‌نویسم. از جمله:
گلچهره: انسان‌ دوستی احتمالی فیلمساز به خودش مربوط است. من اما این را دیدم که بازیگرها حتی نمی‌توانند درست توی کادر بایستند. میزانسن‌ها واقعا ابتدایی‌اند و نورپردازی از این ضعیف‌تر در جشنواره امسال ندیده بودم. این طوری که نمی‌شود درباره خوشحالی مردم و سینما فیلم ساخت. این عشق اول باید در حرفه‌تان به چشم بیاید.
چیزهایی هست که نمی‌دانی: همان تصور قدیمی بخش خاصی از روشنفکری این مملکت از معنا و زندگی روزمره. پر از سرخوردگی و بی‌عملی (که یک ویژگی است و قرار نیست درباره‌اش داوری کنیم.) صحنه‌های مصفا با حاتمی و کرامتی خوب است و باقی‌اش نه. (به غیر از حضور کوتاه درجه یک پیام یزدانی در نقش مترجم مضطرب در بخشی از فیلم). صاحب‌الزمانی بهترین بازی کارنامه کرامتی را ازش گرفته، و لیلا حاتمی اگر اخبار یک روزنامه صبح را از رو برای‌مان بخواند، باز فوق‌العاده تاثیر می‌گذارد. بهترین بازیگر زن سینما. درجه یک. محشر. سرمایه‌ای برای هر فیلم و فیلمساز.
یکی از ما دو نفر: قرار شده درباره تهمینه میلانی دیگر ننویسم. همان حرف‌‌های قدیمی است. عقده‌ها خودش را در قالب آزادی زنانه مطرح می‌کند. این یکی نسبت به باقی فیلم‌های میلانی هم اثر ضعیف‌تری است. امتیازهای کارهای قبلی‌اش این جا، با بازیگر گزینی بد و داستان لق، از بین رفته است. میلانی می‌توانست یک تکنیسین خوب برای جریان اصلی سینمای این مملکت باشد، که آن هم از دست رفت. یکی از ما دو نفر بعد از شش سال، کاریکاتور بهترین فیلم‌اش، آتش بس است.
×××
همچنان پای حرف‌ام ایستاده‌ام که این بهترین جشنواره فجری است که داشته‌ایم. خوب یا بد، فیلمسازان مهم ما در عریان‌ترین شکل‌شان به روی صحنه آمده‌اند. این حرف‌ها را زدیم. ولی به خاطر این صداقت و شجاعت، به‌ همه‌شان احترام می‌گذارم.
چند نظر اولیه درباره فیلم‌های حاتمی‌کیا و فرهادی
گزارش یک جشن: اگر حاتمی‌کیا را دوست دارید، این خوب‌اش است. به خصوص که حالا نگاه‌اش از همیشه انسانی‌تر است. بهتر است.
جدایی نادر از سیمین: یک بازگشت به عقب، تا شهر زیبا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.