۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

فروغ از شاملو می‌گوید

فروغ از شاملو می‌گوید


forougham.blogfa.com


فروغ فرخزاد

اگر نظر مرا راجع به کارهای اخیر شاملو بخواهید-که چندان هم نظر مهمی نیست- بهتر است بگوئیم توقف. اما کسی چه می داند، شاید او فردا تازه نفس تر از همیشه بلند شد و براه افتاد. در مورد او همیشه امیدواری هست. و اگر هم نباشد مهم نیست، چون او کار خودش را کرده و بحد کافی هم کرده، لزومی ندارد که آدم تا آخر عمرش شعر بگوید. با همین مقدار شعر خوب هم که از شاملو داریم لازم است و باید نسبت به او حق‌شناس و سپاسگذار باشیم. من اینجا راجع به شعرهای او صحبت نمی‌کنم- البته در بعضی موارد با سلیقه‌های او موافق نیستم، مثلا در مورد وزن- بهرحال ما دو آدم هستیم و هر کس می‌تواند کار خودش را بکند. فقط کافیست که به کار خودش معتقد باشد، بهرحال من فقط راجع به روحیه‌ای که در شعرهای او وجود دارد صحبت می‌کنم وهمچنین راجع به خود شاملو نه شعرش. به نظر من شاملو آدمی است که در بیشتر موارد شیفته مفاهیم زیبا می‌شود. ستایشی که در بعضی شعرهای او هست به نظر من نتیجه تجربه های او و مخلوط شدن‌های او با این مفاهیم زیبا نیست. حاصل شیفتگی‌های اوست. انسانیت، عشق، دوستی، زن. او نگاه می کند و آنقدر مسحور می‌شود که فراموش می کند باید یک قدم جلوتر بگذارد و خودش را پرت کند به قعر این مفاهیم تا آرام شود. می خواهم بگویم تردیدی که او در باطن خودش نسبت به واقعیت این مفاهیم دارد باعث می‌شود که او بطور نا آگاهانه‌ای در ستایش این مفاهیم افراط کند. می خواهم بگویم او از زیبایی دردش نمی گیرد، وقتی دردش می‌گیرد، درد مجردی‌ست که دیگر ارتباطی به زیبایی ندارد. می خواهم بگویم تمام این مفاهیم برای او پناه‌هایی هستند در بیرون از وجود خودش. امیدوارم شاملو مرا ببخشد. شاملو می داند که من نمی توانم دروغ بگویم- او به این پناه‌گاهها احتیاج دارد، چون هنوز نتوانسته است رابطه خودش را با دنیا و زندگی روشن کند. برای بودن و گفتن بهانه می خواهد. و چون بهانه‌ها مختلف هستند، ناچار در کارهای او با دوره‌های مختلف فکری، که ارتباطی بهم ندارند، و کامل کننده‌ی همدیگر نیستند، برخورد می‌کنیم. حالا نیما را مثال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورم. شعر او طوریست که آدم بلافاصله درک می کند که او انگار دنیای خودش را و نگاه خودش را در ۲۰ سالگی بدست آورده و پیدا کرده. آدم همیشه او را می‌بیند، نه در حال توقف بلکه در حال رشد. همیشه یک شکل است، در اصل یک شکل است. یک پنجره‌ایست که جریان‌های مختلف می‌آیند و از درونش می‌گذرند. روشنش می کنند، تاریکش می کنند، اما آدم همیشه این پنجره را می بیند. اما شاملو گاهی اوقات در شعرهایش خیلی مختلف است. این علتش یک علت روحیست. او هنوز نتوانسته است سکون یک پنجره را و نگاه یک پنجره را و زندگی یک پنجره را بدست بیاورد. توی خودش مغشوش است و ناباور است، حتی وقتی دارد با کمال اطمینان صحبت می کند. او پناه می برد به مسائل مختلف، نمی‌گذارد مسائل خودشان بیایند و از درونش بگذرند و او هرچه را که می‌خواهد از آن میان جدا کند. انگار خودش به تنهایی کافی نیست. بعضی از شعرهای او ریشه ندارند. آدم را به شاعر مربوط نمی کنند. برای خودشان مجردند و چه عیبی دارد.
من «آیدا در آئینه» را نخوانده ام. گمان می کنم دنباله همان شعرهائی باشد که در «اندیشه و هنر» چاپ شده. خب من حرفم را زدم این جمله های مجردی هستند در یک فرم غیر شعری- گاهی اوقات مقاله می‌شود، دفاع می‌کند. حمله می کند. فحش می‌دهد. تفسیر می کند. من راجع به شعر یکطور دیگری فکر می کنم. شاید او بجایی رسیده که من هنوز نرسیده‌ام و بهمین دلیل نمی فهمم. اما به نظر من شاملو را باید در قسمت اعظم « هوای تازه» و «باغ آئینه» جستجو کرد. «آیدا درآئینه» یکجور شیفتگی است... شاملو دارد از چیزی دفاع می کند که کسی معارضش نیست.




نقل از کتاب حرف هایی با فروغ - 1335،  انتشارات مروارید 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.