کاوه گلستان از فروغ می گوید
كاوه گلستان
ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت ... براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقفاش را بر ميداشت ... اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت ميكرد، من را سوار ماشين ميكرد و ميبرد شميران ميگرداند ... آن لحظاتي كه در ماشيناش بودم برايم تا اندازهاي لحظات تعيين كنندهاي بود. روي من خيلي اثر ميگذاشت ... نميدانم چرا ولي احساس آزادي ميكردم ... امواجي كه از او ميآمد، امواج يك آدم آزاده بود.
رابطة پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نميتوانستند اين اتفاق را درك بكنند ... عشق يكي از سادهترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق ميافتد ... آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه ميدادند، زندگي را براي همه خراب كردند ... يعني ما اين جا ميتوانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم ... رابطهاي كه به هيچ كس نه صدمهاي ميخورد و نه به كسي مربوط بود...
موقعي كه فروغ مرد همه چيز عوض شد ... پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود ... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم ... او آدمي شده بود كه نميشد باهاش حرف زد، نميشد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود ... من يادم ميآيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه ميكردم ... پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بيرون را نگاه ميكردم پدرم را ميديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو ميكرد ... امواج غم دور و برش خيلي شديد بود ...
اگر عشق چيزيه كه با مرگ،روي آدم چنين اثري ميگذاره، پس اصلاً عشق به چه درد ميخوره؟... اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود ... جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگياش قطع شد ... با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم ... تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد
... تا آن جا كه به من مربوطه ، پدرم هم با مرگ فروغ مرد .
سكوت مي كند و با تلخي فراوان به آرامي اشك مي ريزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.