روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
بخش دهم؛ بر صحنهی تئاتر
محمود دولتآبادی بر صحنهی تئاتر
راه یافتن به تئاتر در اواخر دههی دوم عمر، زندگی محمود دولتآبادی را در مسیر جدیدی قرار داد؛ مسیری که با زندگی و کارهای گذشتهی او به کلی متفاوت بود. او در همین دوران کار نوشتن داستان را نیز آغاز کرد. دولتآبادی در سالهای ابتدایی دههی چهل خورشیدی و در فعالیتهای نمایشی خود با بخشی از نامآوران این رشته نیز آشنا شد. در این بخش این دوره را مرور میکنیم:
دویچهوله: در دورانی که شما رفتيد سراغ تئاتر و آن دورهی آموزشی را میگذراندید، دیگر خواندن کتاب و داستان و نمايشنامه و ... به طور جدی توی برنامهتان بود؟
محمود دولتآبادی: این یکی از پيشنهادها بود، نه، يکی از توصيهها بود. کتابخانهی کوچکی توی محل آموزشگاه بود. به ما هم توصيه شد هر کسی توی خانه، توی اتاق خودش، يک کتابخانه داشته باشد. کتاب خواندن جدی من که از همان قبل و بعد از قصابخانه و سلاخخانه ديگر شروع شده بود. کتاب خواندن جدی، يعنی دنبال آثار جدی گشتن. مثلاً در آن زمان من يادم هست دنبال تاريخ بيهقی میگشتم و يک کتابفروشی کنار خيابان "تاريخ بيهق" به من داد. من رفتم خانه خواندم برگشتم گفتم، آقا ٱن کتابی که من خواستم اين نبايد باشد. گفت من همين را دارم، ديگر چکارش کنم؟ آن زمان من دنبال شاهنامه به نثر میگشتم. يعنی از تکاپوی ذهنی آن دورانم زیاد حرف نزدم، اما بود. برای اينکه من همهی آثار صادق هدايت را خوانده بودم. اینگونه آثار و شعرهای نصرت رحمانی و سایه و خیلیهای دیگر جزو بستر ذهنی من بودند در این زمان. من حرکت میکردم. مثلاً وقتی که تئاتر رفتم بنا بود بعد از تمرين زياد يک نمايشی بازی کنيم به نام "هائيتی"، از يک نويسنده فرانسوی. من نقش يک سروان را بازی میکردم به نام "دووال". برای آنکه کاراکتر "دووال" را خوب بشناسم، مثلاً "جنگ و صلح" تولستوی را خواندم. موضوع ديگر جدیتر از اين حرفها بود، آن موقع، جدیِ جدی بود.
رابطهتان با همشاگردیها، با آنهايی که اسم برديد چطور بود؟
خيلی خوب بود. هيچکس هرگز از من نرنجيد. همهشان را دوست داشتم. هر کس سر جای خودش. ولی بيشتر از همه با فتحی رفيق بودم.
و با آقای يلفانی ...؟
با محسن يلفانی هم ...، يلفانی را خيلی دوست داشتم، ولی رفاقت با فتحی خودمانیتر بود. برای اينکه يلفانی از يک خانوادهای میآمد که يک مقداری متفاوت بودند؛ همدانی بودند به نظرم. خانوادهی طبقه متوسط فرهنگی بودند. ولی مهدی فتحی بچهی محلی بود که اسم خوبی دارد... پایین چهارراه عباسی و آن طرفها. مهدی وضعیت من را بهتر میفهميد. مثلا بیرودربايستی به من میگفت، امروز ظهر بیا اداره ما ناهار بخور که بعدازظهر بتوانی تمرين کنی. با شکم گرسنه که نمیتوانی تمرين بکنی. بيا توی کانتينر با هم ناهار بخوريم، بعدازظهر بتوانی سرپا بايستی. ولی خوب رابطه با محسن دوستی محترمانه بود. سعيد سلطانپور دوست انقلابی ما بود... که نظر داشت به "چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد..." مکی يک آدم کلاس بالای اجتماع بود، از یک خانوادهی قديمی. برادران شيراندامی هم خانواده داشتند و خوب کمتر در ارتباط بودیم. ناصر رحمانینژاد بود، که يکی از استعدادهای خوب بود. با ناصر هم يک کمی ندارتر بوديم، مثلاً میگفتيم ناصر فردا دوتومان از مادرت بگير بياور با هم ناهار بخوریم، يا فردا برويم ... هر کداممان یک جوری بوديم.
با توجه به اينکه بيشتر هنرمندانی که به تئاتر علاقمند بودند، از قشر متوسط شهری میآمدند، مشکلی در روابط تان بهوجود نمیآمد؟ بهویژه اینکه شما از يک دنيای کاملاً متفاوت، از یک مجیط و تربیت روستایی میآمدید؟
نه. مثلاً يادم هست بچهها میگفتند اين سادگیای که دولتآبادی دارد، از هر زرنگی بهترست. من آدم ساده و روراستی بودم و ديگران هم بدشان نمیآمد از من و من هم از ديگران بدم نمیآمد. بقيه هم غيرروراست نبودند. آن زمان، دورهی جوانی ما، واقعاً دورهی خلوص بود؛ هر کسی با هر نيتی. هر کسی هر چی بلد بود با ديگری درميان میگذاشت. هر چی خوانده بود، تجربه کرده بود. يک مدتی مثلاً ما میرفتيم که نمايشنامه "در راه کارديف" را به کارگردانی محسن يا به کارگردانی مکی توی بالاخانهای پرآفتاب برای خودمان تمرين میکرديم. ... نوشتهی یوجین اونیل که در دریا میگذرد. يعنی علاقهی به اين کار و مایه گذاشتن برای این کار، امری بود همگانی. منتهی من، خوب از روستا آمده بودم، از شهرستان آمده بودم. اما این مطلوب هم بود. برای اينکه در عوض، گيرندگیام صميمانهتر بود. مثل اينکه بگوئيم، زمين بکر هر چیز بيايد میگيرد، تصفيه میکند، میبرد توی خودش. هيچ ...، من مشکل خاصی يادم نمیآيد. تا بعدها که مسائل ايدئولوژیک مطرح شد، که اين مال دهه پنجاه است. که دهه پنجاه، بين سعيد و محسن و ناصر اختلاف ايجاد شد. که من دیگر رفتم. من هر جا که صميمیت به هم میخورد میرفتم. که این مربوط به ده پانزده سال بعد میشود. ولی آن موقع نه. همه اينها میدانستند که من آدمی هستم که تغذيه کافی ندارم و هر کدامشان مجالی پيدا میکردند، دعوت میکردند خانهشان که غذای گرم و خوبی بخورم. تا این که خانوادهی من به تهران آمد و مادرم تهران هم که آمده بود، به جز آبگوشت فقط عدسپلو بلد بود درست بکند.
محمود دولتآبادی
ولی به هر حال آن دوران خيلی خوب بود. يعنی وجدی بود در آن دوره. که همه چيز را توجيه میکرد. شما میتوانيد باور کنید که بعد از تمرين تئاتر، وقتی که ما همين "هائيتی" را در يوسفآباد تمرين میکرديم من بايد میرفتم به ده سرآسياب مهرآباد. تو فکر کن از بالای ميدان ونک، يوسفآباد بالا. بايد چه جوری میرفتم مهرآباد! بيشتر اوقات از سهراه آذری تا آن خانه که کيلومترها دورتر بود، شب پياده میرفتم؛ بعد از آن همه کار! میدانید که تئاتر چه انرژیای از آدم میبرد. چهجوری آمده بودم، چهجوری تمرين کرده بودم و چهجوری میرفتم. که يادم هست پرویز خضرائی هم توی اين بچهها بود. يکبار با آقای شيراندامی آمده بودند خانهی ما در مهرآباد به شوخی گفت، فلانی هميشه به کنارههای شهر آویزان است. به من میگفت. درست هم میگفت. و اين چه انرژیای بود که از سهراه آذری تا سرآسياب مهرآباد را در شب پياده میرفتم؟! چندکيلومتری میشود ... و تا میرسیدم خانه میشد ساعت يازده و نيم شب. خوب، نه اتوبوسی بود، نه میتوانستيم تاکسی سوار بشويم. ولی باز هم شب که میآمدم تا ساعت يک و دو حتماً کتاب میخواندم. لامپا را میبردم بالای پشتبام. يک بادگير درست میکردم با مقوا که باد نزند لامپا را خاموش بکند. کتابم را میخواندم، سه، چهار ساعت میخوابيدم، باز صبح بلند میشدم ... نه، همه چيز همان جور بود که بايد میبود.
يک چيزی برای من سوال است، و آن این که شما وارد دهه سوم زندگیتان که میشويد اولين داستانتان را هم منتشر میکنيد، در واقع در اين دوران با این که عشق اصلیتان تئاتر بوده ولی در نوشتن، زياد سراغ تئاتر نرفتيد يا کمتر رفتيد. رفتيد سراغ داستان. چرا این طور بود. يعنی چه تصميمی گرفتيد، اتفاق بود، چه جوری بود، چرا مثلاً بيشتر علاقمند نشديد نمایشنامه بنويسيد؟ چون با تئاتر سر و کار داشتيد.
آره، اين را يکبار هم علی نصيريان از من پرسيد. البته نه در آن زمان، بلکه مثلاً پانزده سال بعد شايد. گفتم من نثر نوشتن را دوست دارم. نثری که من مینويسم، توی زبان گفتار، روی صحنه خوب نمیشود. و در عين حال چند تا تئاتر هم نوشتم. ولی آن زمان، در حقيقت بيشتر روحیات خودم را، مثلاً در آن داستان "ته شب" بيان میکردم. و اين روحيات که کاملاً درونی بود و نگاه به زندگی بود، ممکن نبود که در تئاتر بيايد.
"ته شب" نخستین داستانی که منتشر کردید؛ ديدار شبانهی آن جوان از زن و مرد پیر در آن دخمه و گذشتن از تاریکی ...
بله، گذر از يک جور زندگی احساساتی و عاطفی ... گذر از يک زندگی که من عملاً داشتم از توش عبور میکردم. اين توی بيان تئاتری نمیگنجيد و بيشتر به صورت تصوير به ذهن من میآمد و من مینوشتمش ...
شما در آن دوره که تئاتر بازی میکرديد، در اجرای آثار نويسندههای سرشناسی مثل بهرام بيضايی، اکبر رادی يا علی حاتمی هم به ایفای نقش پرداختید. با خود اينها هم مراوده داشتيد…
بله، من با رادی مراوده داشتم و يک داستانی بردم پهلوش که خواند و بعد معرفی کرد که جايی چاپ بشود. با بيضایی هم به عنوان بازیگر کار میکردم و او نویسنده و کارگردان بود، بله با او هم مراوده داشتم و با علی حاتمی کمتر. چون علی حاتمی به محض آنکه نمايشنامههاش را داد به آقای عباس جوانمرد کار بکند، رفت به سينما. وقتی رفت به سينما، ديگر کمتر همدیگر را میدیدیم. ولی يک خاطرهای از علی حاتمی نقل کنم که حتماً جالب است. من داشتم توی چهارراه باستان می¬رفتم به طرف منزل کسی که يکبار هم از شهرستان که میآمدم به مغازه او وارد شده بودم. ديدم علی حاتمی از آن روبرو میآمد. سرش پائین بود و من را ديد و ايستاديم سلام و عليک. داشت میرفت طرف شاهآباد. حال و احوال که کرديم، گفت پول داری؟ گفتم آره ده، پانزده تومان دارم. گفت، میشود بدهی به من؟ گفتم، بيا پنج تومانش برای من و ده تومانش برای تو. ده تومان را گرفت و رفت. من هم با پنج تومان رفتم.
نپرسيديد پول را برای چی میخواهد؟
نه، اصلاً نپرسيدم، رفت و من هم رفتم. خداحافظ، خداحافظ. بعد از مدتها ديدمش. گفتم، علی ماجرای آن پول، آن ده تومن که از من گرفتی، چی بود؟. گفت میخواستم بروم چيزی بنويسم و وقتی من چيزی شروع میکنم به نوشتن، حتما بايد پول توی جيبم باشد، وگرنه نمیتوانم بنويسم. آن روز غروب بود، من داشتم میرفتم خانه بنويسم و دهشاهی توی جيبم نبود ... و اين برای من خيلی نکتهی جالبی بود، که توی حافظهام مانده.
آره، مثلاً بیضایی کارگردانی میکرد، خوب ما بيشتر مماشات داشتيم. ولی علی حاتمی خدابيامرزدش، نمايشنامههاش را که من دوتاش را بازی کردم، داده بود دست عباس جوانمرد، خودش کمتر میآمد سر صحنه. آدم خیلی جالبی بود علی حاتمی. همهشان جالب بودند. هر کدام يکجوری. بيضايی کارگردانی هم میکرد، مینوشت و ما بازیگری میکرديم. رادی مینوشت و علاقمند بود گاهی بيايد سر صحنه و میآمد. اخيراً سالروز درگذشت رادی را برگزار میکردند، به این مناسبت پیامی فرستادم تقدیم به همسر او، بانو عنقا.
بله، خواندم. جمعه بود، اول اکتبر.
پیام را خواندید؟
نه، در خبرها خواندم که قرار بود، همین جمعهای که من آمدم دیدن شما برلین، در خانه هنرمندان تهران مراسمی به یاد اکبر رادی برگزار شود و پیام شما را هم بخوانند.
بله. چون گفته بودم، اگر باشم تهران که میآيم، اگر هم نباشم متنی میفرستم. آره انسان خيلی خوبی بود رادی. يعنی يک شخصيت بیآلايشی بود و هميشه وقتی رادی را میديدم ياد واژهی پاکيزگی میافتادم. يک غرور نهفتهای داشت که با آن لبخند تواضع هميشه حل و فصلاش میکرد. چقدر اين آدم به اصطلاح، ادب کلاسيک داشت. اين اواخر من نمیدانستم بيمار است. به من زنگ زد که محمودجان میخواهم يک کاری بکنم، به من اين اجازه را بده. گفتم، اکبر آقا، آقای رادی تو بگو کجایی من بيايم تو را ببينم. اجازه چی را من بدهم. گفت، نه حالا بگذار من حرفم را بزنم. گفتم خوب بگو ... گفت اجازه بده مجموعهی آثارم را که درمیآورم به تو تقديم کنم. من گفتم، بابا سر من را به عرش میبری، اکبر جان! اين کارها چيست و ... بعد فکر کرد من جواب قطعی ندادهام. از بس که اين آدم ماخوذ به حيا بود چون جواب قطعی از من نگرفته بود، ديگر ننوشته بود برای فلانی. من، بعداً فهميدم که او اصلا بيمار است، بيمارستان است. آخرها خبر شدم. و در آنجا در همان پیام از همین فترت نوشتم؛ که چه کردند با ما، تنهايی... آره، بيضايی آدم بسيار پر انرژیای بود. هست، بود. و برای کارگردانی شيوه کار خاصی داشت که با آن چيزی که من آموخته بودم فرق میکرد. ولی به نظرم از کار من راضی بود. علی حاتمی هم که من مهمترين نقشهايی را که او نوشته بود بازی کردم. رفتم باله ياد گرفتم به خاطر اينکه "قصهی طلسم حرير و ماهيگير" را بازی بکنم، يا "شهر آفتاب مهتاب" را ... آره.
[ادامه دارد ...]
بخش دهم؛ بر صحنهی تئاتر
محمود دولتآبادی بر صحنهی تئاتر
راه یافتن به تئاتر در اواخر دههی دوم عمر، زندگی محمود دولتآبادی را در مسیر جدیدی قرار داد؛ مسیری که با زندگی و کارهای گذشتهی او به کلی متفاوت بود. او در همین دوران کار نوشتن داستان را نیز آغاز کرد. دولتآبادی در سالهای ابتدایی دههی چهل خورشیدی و در فعالیتهای نمایشی خود با بخشی از نامآوران این رشته نیز آشنا شد. در این بخش این دوره را مرور میکنیم:
دویچهوله: در دورانی که شما رفتيد سراغ تئاتر و آن دورهی آموزشی را میگذراندید، دیگر خواندن کتاب و داستان و نمايشنامه و ... به طور جدی توی برنامهتان بود؟
محمود دولتآبادی: این یکی از پيشنهادها بود، نه، يکی از توصيهها بود. کتابخانهی کوچکی توی محل آموزشگاه بود. به ما هم توصيه شد هر کسی توی خانه، توی اتاق خودش، يک کتابخانه داشته باشد. کتاب خواندن جدی من که از همان قبل و بعد از قصابخانه و سلاخخانه ديگر شروع شده بود. کتاب خواندن جدی، يعنی دنبال آثار جدی گشتن. مثلاً در آن زمان من يادم هست دنبال تاريخ بيهقی میگشتم و يک کتابفروشی کنار خيابان "تاريخ بيهق" به من داد. من رفتم خانه خواندم برگشتم گفتم، آقا ٱن کتابی که من خواستم اين نبايد باشد. گفت من همين را دارم، ديگر چکارش کنم؟ آن زمان من دنبال شاهنامه به نثر میگشتم. يعنی از تکاپوی ذهنی آن دورانم زیاد حرف نزدم، اما بود. برای اينکه من همهی آثار صادق هدايت را خوانده بودم. اینگونه آثار و شعرهای نصرت رحمانی و سایه و خیلیهای دیگر جزو بستر ذهنی من بودند در این زمان. من حرکت میکردم. مثلاً وقتی که تئاتر رفتم بنا بود بعد از تمرين زياد يک نمايشی بازی کنيم به نام "هائيتی"، از يک نويسنده فرانسوی. من نقش يک سروان را بازی میکردم به نام "دووال". برای آنکه کاراکتر "دووال" را خوب بشناسم، مثلاً "جنگ و صلح" تولستوی را خواندم. موضوع ديگر جدیتر از اين حرفها بود، آن موقع، جدیِ جدی بود.
رابطهتان با همشاگردیها، با آنهايی که اسم برديد چطور بود؟
خيلی خوب بود. هيچکس هرگز از من نرنجيد. همهشان را دوست داشتم. هر کس سر جای خودش. ولی بيشتر از همه با فتحی رفيق بودم.
و با آقای يلفانی ...؟
با محسن يلفانی هم ...، يلفانی را خيلی دوست داشتم، ولی رفاقت با فتحی خودمانیتر بود. برای اينکه يلفانی از يک خانوادهای میآمد که يک مقداری متفاوت بودند؛ همدانی بودند به نظرم. خانوادهی طبقه متوسط فرهنگی بودند. ولی مهدی فتحی بچهی محلی بود که اسم خوبی دارد... پایین چهارراه عباسی و آن طرفها. مهدی وضعیت من را بهتر میفهميد. مثلا بیرودربايستی به من میگفت، امروز ظهر بیا اداره ما ناهار بخور که بعدازظهر بتوانی تمرين کنی. با شکم گرسنه که نمیتوانی تمرين بکنی. بيا توی کانتينر با هم ناهار بخوريم، بعدازظهر بتوانی سرپا بايستی. ولی خوب رابطه با محسن دوستی محترمانه بود. سعيد سلطانپور دوست انقلابی ما بود... که نظر داشت به "چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد..." مکی يک آدم کلاس بالای اجتماع بود، از یک خانوادهی قديمی. برادران شيراندامی هم خانواده داشتند و خوب کمتر در ارتباط بودیم. ناصر رحمانینژاد بود، که يکی از استعدادهای خوب بود. با ناصر هم يک کمی ندارتر بوديم، مثلاً میگفتيم ناصر فردا دوتومان از مادرت بگير بياور با هم ناهار بخوریم، يا فردا برويم ... هر کداممان یک جوری بوديم.
با توجه به اينکه بيشتر هنرمندانی که به تئاتر علاقمند بودند، از قشر متوسط شهری میآمدند، مشکلی در روابط تان بهوجود نمیآمد؟ بهویژه اینکه شما از يک دنيای کاملاً متفاوت، از یک مجیط و تربیت روستایی میآمدید؟
نه. مثلاً يادم هست بچهها میگفتند اين سادگیای که دولتآبادی دارد، از هر زرنگی بهترست. من آدم ساده و روراستی بودم و ديگران هم بدشان نمیآمد از من و من هم از ديگران بدم نمیآمد. بقيه هم غيرروراست نبودند. آن زمان، دورهی جوانی ما، واقعاً دورهی خلوص بود؛ هر کسی با هر نيتی. هر کسی هر چی بلد بود با ديگری درميان میگذاشت. هر چی خوانده بود، تجربه کرده بود. يک مدتی مثلاً ما میرفتيم که نمايشنامه "در راه کارديف" را به کارگردانی محسن يا به کارگردانی مکی توی بالاخانهای پرآفتاب برای خودمان تمرين میکرديم. ... نوشتهی یوجین اونیل که در دریا میگذرد. يعنی علاقهی به اين کار و مایه گذاشتن برای این کار، امری بود همگانی. منتهی من، خوب از روستا آمده بودم، از شهرستان آمده بودم. اما این مطلوب هم بود. برای اينکه در عوض، گيرندگیام صميمانهتر بود. مثل اينکه بگوئيم، زمين بکر هر چیز بيايد میگيرد، تصفيه میکند، میبرد توی خودش. هيچ ...، من مشکل خاصی يادم نمیآيد. تا بعدها که مسائل ايدئولوژیک مطرح شد، که اين مال دهه پنجاه است. که دهه پنجاه، بين سعيد و محسن و ناصر اختلاف ايجاد شد. که من دیگر رفتم. من هر جا که صميمیت به هم میخورد میرفتم. که این مربوط به ده پانزده سال بعد میشود. ولی آن موقع نه. همه اينها میدانستند که من آدمی هستم که تغذيه کافی ندارم و هر کدامشان مجالی پيدا میکردند، دعوت میکردند خانهشان که غذای گرم و خوبی بخورم. تا این که خانوادهی من به تهران آمد و مادرم تهران هم که آمده بود، به جز آبگوشت فقط عدسپلو بلد بود درست بکند.
محمود دولتآبادی
ولی به هر حال آن دوران خيلی خوب بود. يعنی وجدی بود در آن دوره. که همه چيز را توجيه میکرد. شما میتوانيد باور کنید که بعد از تمرين تئاتر، وقتی که ما همين "هائيتی" را در يوسفآباد تمرين میکرديم من بايد میرفتم به ده سرآسياب مهرآباد. تو فکر کن از بالای ميدان ونک، يوسفآباد بالا. بايد چه جوری میرفتم مهرآباد! بيشتر اوقات از سهراه آذری تا آن خانه که کيلومترها دورتر بود، شب پياده میرفتم؛ بعد از آن همه کار! میدانید که تئاتر چه انرژیای از آدم میبرد. چهجوری آمده بودم، چهجوری تمرين کرده بودم و چهجوری میرفتم. که يادم هست پرویز خضرائی هم توی اين بچهها بود. يکبار با آقای شيراندامی آمده بودند خانهی ما در مهرآباد به شوخی گفت، فلانی هميشه به کنارههای شهر آویزان است. به من میگفت. درست هم میگفت. و اين چه انرژیای بود که از سهراه آذری تا سرآسياب مهرآباد را در شب پياده میرفتم؟! چندکيلومتری میشود ... و تا میرسیدم خانه میشد ساعت يازده و نيم شب. خوب، نه اتوبوسی بود، نه میتوانستيم تاکسی سوار بشويم. ولی باز هم شب که میآمدم تا ساعت يک و دو حتماً کتاب میخواندم. لامپا را میبردم بالای پشتبام. يک بادگير درست میکردم با مقوا که باد نزند لامپا را خاموش بکند. کتابم را میخواندم، سه، چهار ساعت میخوابيدم، باز صبح بلند میشدم ... نه، همه چيز همان جور بود که بايد میبود.
يک چيزی برای من سوال است، و آن این که شما وارد دهه سوم زندگیتان که میشويد اولين داستانتان را هم منتشر میکنيد، در واقع در اين دوران با این که عشق اصلیتان تئاتر بوده ولی در نوشتن، زياد سراغ تئاتر نرفتيد يا کمتر رفتيد. رفتيد سراغ داستان. چرا این طور بود. يعنی چه تصميمی گرفتيد، اتفاق بود، چه جوری بود، چرا مثلاً بيشتر علاقمند نشديد نمایشنامه بنويسيد؟ چون با تئاتر سر و کار داشتيد.
آره، اين را يکبار هم علی نصيريان از من پرسيد. البته نه در آن زمان، بلکه مثلاً پانزده سال بعد شايد. گفتم من نثر نوشتن را دوست دارم. نثری که من مینويسم، توی زبان گفتار، روی صحنه خوب نمیشود. و در عين حال چند تا تئاتر هم نوشتم. ولی آن زمان، در حقيقت بيشتر روحیات خودم را، مثلاً در آن داستان "ته شب" بيان میکردم. و اين روحيات که کاملاً درونی بود و نگاه به زندگی بود، ممکن نبود که در تئاتر بيايد.
"ته شب" نخستین داستانی که منتشر کردید؛ ديدار شبانهی آن جوان از زن و مرد پیر در آن دخمه و گذشتن از تاریکی ...
بله، گذر از يک جور زندگی احساساتی و عاطفی ... گذر از يک زندگی که من عملاً داشتم از توش عبور میکردم. اين توی بيان تئاتری نمیگنجيد و بيشتر به صورت تصوير به ذهن من میآمد و من مینوشتمش ...
شما در آن دوره که تئاتر بازی میکرديد، در اجرای آثار نويسندههای سرشناسی مثل بهرام بيضايی، اکبر رادی يا علی حاتمی هم به ایفای نقش پرداختید. با خود اينها هم مراوده داشتيد…
بله، من با رادی مراوده داشتم و يک داستانی بردم پهلوش که خواند و بعد معرفی کرد که جايی چاپ بشود. با بيضایی هم به عنوان بازیگر کار میکردم و او نویسنده و کارگردان بود، بله با او هم مراوده داشتم و با علی حاتمی کمتر. چون علی حاتمی به محض آنکه نمايشنامههاش را داد به آقای عباس جوانمرد کار بکند، رفت به سينما. وقتی رفت به سينما، ديگر کمتر همدیگر را میدیدیم. ولی يک خاطرهای از علی حاتمی نقل کنم که حتماً جالب است. من داشتم توی چهارراه باستان می¬رفتم به طرف منزل کسی که يکبار هم از شهرستان که میآمدم به مغازه او وارد شده بودم. ديدم علی حاتمی از آن روبرو میآمد. سرش پائین بود و من را ديد و ايستاديم سلام و عليک. داشت میرفت طرف شاهآباد. حال و احوال که کرديم، گفت پول داری؟ گفتم آره ده، پانزده تومان دارم. گفت، میشود بدهی به من؟ گفتم، بيا پنج تومانش برای من و ده تومانش برای تو. ده تومان را گرفت و رفت. من هم با پنج تومان رفتم.
نپرسيديد پول را برای چی میخواهد؟
نه، اصلاً نپرسيدم، رفت و من هم رفتم. خداحافظ، خداحافظ. بعد از مدتها ديدمش. گفتم، علی ماجرای آن پول، آن ده تومن که از من گرفتی، چی بود؟. گفت میخواستم بروم چيزی بنويسم و وقتی من چيزی شروع میکنم به نوشتن، حتما بايد پول توی جيبم باشد، وگرنه نمیتوانم بنويسم. آن روز غروب بود، من داشتم میرفتم خانه بنويسم و دهشاهی توی جيبم نبود ... و اين برای من خيلی نکتهی جالبی بود، که توی حافظهام مانده.
آره، مثلاً بیضایی کارگردانی میکرد، خوب ما بيشتر مماشات داشتيم. ولی علی حاتمی خدابيامرزدش، نمايشنامههاش را که من دوتاش را بازی کردم، داده بود دست عباس جوانمرد، خودش کمتر میآمد سر صحنه. آدم خیلی جالبی بود علی حاتمی. همهشان جالب بودند. هر کدام يکجوری. بيضايی کارگردانی هم میکرد، مینوشت و ما بازیگری میکرديم. رادی مینوشت و علاقمند بود گاهی بيايد سر صحنه و میآمد. اخيراً سالروز درگذشت رادی را برگزار میکردند، به این مناسبت پیامی فرستادم تقدیم به همسر او، بانو عنقا.
بله، خواندم. جمعه بود، اول اکتبر.
پیام را خواندید؟
نه، در خبرها خواندم که قرار بود، همین جمعهای که من آمدم دیدن شما برلین، در خانه هنرمندان تهران مراسمی به یاد اکبر رادی برگزار شود و پیام شما را هم بخوانند.
بله. چون گفته بودم، اگر باشم تهران که میآيم، اگر هم نباشم متنی میفرستم. آره انسان خيلی خوبی بود رادی. يعنی يک شخصيت بیآلايشی بود و هميشه وقتی رادی را میديدم ياد واژهی پاکيزگی میافتادم. يک غرور نهفتهای داشت که با آن لبخند تواضع هميشه حل و فصلاش میکرد. چقدر اين آدم به اصطلاح، ادب کلاسيک داشت. اين اواخر من نمیدانستم بيمار است. به من زنگ زد که محمودجان میخواهم يک کاری بکنم، به من اين اجازه را بده. گفتم، اکبر آقا، آقای رادی تو بگو کجایی من بيايم تو را ببينم. اجازه چی را من بدهم. گفت، نه حالا بگذار من حرفم را بزنم. گفتم خوب بگو ... گفت اجازه بده مجموعهی آثارم را که درمیآورم به تو تقديم کنم. من گفتم، بابا سر من را به عرش میبری، اکبر جان! اين کارها چيست و ... بعد فکر کرد من جواب قطعی ندادهام. از بس که اين آدم ماخوذ به حيا بود چون جواب قطعی از من نگرفته بود، ديگر ننوشته بود برای فلانی. من، بعداً فهميدم که او اصلا بيمار است، بيمارستان است. آخرها خبر شدم. و در آنجا در همان پیام از همین فترت نوشتم؛ که چه کردند با ما، تنهايی... آره، بيضايی آدم بسيار پر انرژیای بود. هست، بود. و برای کارگردانی شيوه کار خاصی داشت که با آن چيزی که من آموخته بودم فرق میکرد. ولی به نظرم از کار من راضی بود. علی حاتمی هم که من مهمترين نقشهايی را که او نوشته بود بازی کردم. رفتم باله ياد گرفتم به خاطر اينکه "قصهی طلسم حرير و ماهيگير" را بازی بکنم، يا "شهر آفتاب مهتاب" را ... آره.
[ادامه دارد ...]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.