روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
بخش یازدهم؛ انتشار نخستین داستان
نخستین داستانی که از محمود دولتآبادی منتشر شد "ته شب" نام داشت. این داستان که در مجلهای انتشار یافته بود بعدها در مجموعهی "کارنامه سپنج" بازچاپ شد. یازدهمین قسمت از گفتگو با دولتآبادی با انتشار همین داستان آغاز میشود...
دویچهوله: ابتدای دههی چهل "ته شب" به عنوان اولین داستان شما منتشر شد. چاپ اولین داستان برای خودتان چه ویژگیهایی داشت؟
محمود دولتآبادی: من پیش از آن هم خیلی داستان نوشته بودم.
بله، اما اولین کاری که چاپ کردید این داستان بود، آیا حالت خاصی ...
پیش از آنکه آن را چاپ کنم هر چیز را که با خط خرچنگ قورباغهای نوشته بودم سوزاندم؛ به کمک داداشم حسین. این یکی را نگه داشتم، گفتم من یک موقعی این را به عنوان شروع کارم چاپ میکنم. آن موقع یک بولتنی درمیآورد آناهیتا، که بیشتر کارش درگیری با محمد علی جعفری (۱) و بقیه بود. یک چیزی درمیآورد مثل کاغذی که دست شماست، یک کم بزرگتر. (یک برگ کاغذ A5) که او بلد نیست و من بلد هستم که من همان وقت هم این منمزدنها را دوست نداشتم و ... ولی وقتی دوره بعدی ماها رفتیم، چون سعید سلطانپور ادبیات خوانده بود و شاعر بود، مسئولیت آن نشریه را به عهده گرفت و بچههای دیگر هم که اهل قلم بودند کمکش میکردند. مثلاً رضا براهنی آنجا یک شعر چاپ کرد، نمیدانم یک کسی، در باره تعزیه در قم یک مطلب نوشت. اینها بود. سعید این را به صورت مجله درآورد. از جمله آن داستان من را هم چاپ کرد. و وقتی هم که چاپ شد، اهمیت ندادم. من فکر کردم این یک شروع است و حالا چاپ شده و من هم خواستم و نگهش داشتم، نسوزاندم و گذاشتم چاپ بشود. هیچ احساس خاصی نداشتم. فقط چاپ شده بود و بعضیها میخواندند و مثلاً بچههای دور و بر که میگفتند خیلی خوبه و تشویق میکردند و من هم خوشم میآمد، طبعاً. ولی هیچ احساس خاصی نداشتم.
خوب، به عنوان یک جوان بیستودو ساله ... با این پیشینه، با آن همه مشکلات و آن زندگی و کارهای متفاوت ...، خوب این یک عالم دیگریست که شما یک مرتبه اسمتان را یکجا چاپشده میبینید و ...
به آن فکر نمیکردم. نه، به این فکر میکردم که من دارم یک راهی را میروم و یک رگهای را دارم میکُلم، و راهی را پیدا میکنم و این به نظر من به عنوان سنگ اول بد هم نیست. آره، فقط این بود برایم.
یعنی این احساس نبود که در حقیقت کار نویسندگی شما رسما شروع شده، شما از این به بعد "نویسنده" هستید...
نه، نه. به نظر من یک کاری شروع شده بود. فقط یک کاری بود که من میخواستم راههایش را پیدا بکنم؛ ضمن انجام دادنش، ضمن مطالعه کردن ضمن یاد گرفتن، ضمن کتاب خواندنهای زیاد، شب تا صبح، و غیره و ذالک ... و میخواستم که این راه را پیدا بکنم. برای من اهمیتی نداشت که داستان من به عنوان یک داستاننویس چاپ شده، یا نشده. هرگز هم دنبالش نبودم که ببینم کی آن را خوانده. نه، نبودم. من فقط ... فکر کن که یک آدمی دارد یک نقبی میزند، و میخواهد ببیند چند سانتیمتر یا چند مثلاً گره دارد جلو میرود. فقط این بوده برای من.
ولی واکنشها را میدیدید؟
نه واکنش زیادی هم نبود. مجله همهاش مثلاً دویستتا چاپ میشد. یک عده را بچهها میخریدند برای خودشان. بقیه را هم اسکویی خودش پخش میکرد و میداد دست این و آن که اختمالا نمیخواندند. نه، واکنشی نبود.
بین همان هنرمندان و اهل قلم آن دوران ...
نمیرفتم. من فضای کارم، کارگری بود. آموزش تئاتر بود. خانه بود. من یادم نمیآید حتی این را داده باشم دست برادرم که بخواند. یا دست پدرم، یا دست مادرم. نه. از نظر من مثل یک ... یک تکه سنگ بود که پیدا کرده بودم، و فکر میکردم توی این سنگ یک رگههایی هست. من باید دنبال این رگهها بروم.
و همینجا هم درس دوم پدر، یکی از مبناهای حرکت است که میگوید، "مرد و نیمهمرد و هپلی هپو" ...
آره، آره، آفرین، آره. "مرد آن است که کاری انجام میدهد و حرفی نمیزند." و اینها بود. یعنی در حقیقت این آموزهها بود و من فکر میکردم خوب، این را که همه مینویسند. حالا من هم نوشتهام. منتها، این که من دارم مینویسم، دارم راه پیدا میکنم برای من مهم بود. آن همه زندگی که پس ذهن من هست و نه تنها تجربیات شخصی، بلکه تجربیات گذشتگان هم به من منتقل شده بود دیگر. من باید این راه را پیدا بکنم. تلاش بکنم و بجویم. و اینها بود فقط برای من.
اندکی بعد از چاپ شدن این داستان است که وقایع سال چهل و دو اتفاق میافتد. خرداد چهل و دو. توی جریان این وقایع هم قرار گرفتید شما؟
در جریاناش نبودم. من وقتی که سال چهل و دو شد کارگر بودم هنوز. یادم هست یکی از زمیندارهایی که قبلاً مشتری آقاتقی بود، از مشهد فرار کرده بود، آمده بود با سروروی خاکی. او را پیدا کرده بود که این یک جوری دستش را بگیرد. این زمیندارها فقط مسئله ملکشان نبود. مسئله تحاشی و تهاجم و تجاوز به رعایا هم بود که بعضیهاشان را فراری میداد. و بعد من به اصلاحات ارضی رأی دادم. گفتند که رأی دادن آزاد است. من رفتم در همان منطقه برای رأیدادن و رأی موافق دادم. برای آنکه تجربهای که من داشتم از مناسبات دهقانی و روستایی، رعیتی به عبارتی، تجربههای خیلی سنگینی بود.
این که مربوط میشود به سال ۴۱ و اصلاحات ارضی ... اما مگر همهپرسی شده بود؟
بله، رفراندم گذشتند. من دیگر بیست و دو سه ساله بودم. رفتم رأی دادم. برادر من همان علی که رفته بود طلبش را از ورامین بگیرد در بازگشت هنگام تظاهرات مخالف اصلاحات ارضی دچار این وقایع شده بود، که من به او پرخاش کردم. دیر آمد و گفت تیری آمد و کلاه من پرت شد و گرفت به دیوار! که من باهاش دعوا کردم گفتم، تو فقط هم نرفتی پول بگیری و بیایی! تو بدت هم نمیآمده قاطی این ماجراها بشوی. در حالی که مثلاً من رفته بودم رأی داده بودم.
بعد همان حول و حوش و در همین ارتباطهاست که حسنعلی منصور (۲) ترور میشود، توی دهه چهل ...
آره، من فقط میخواندم و زیاد توجه سیاسی نداشتم که حالا کی این را ترور کرده. بخارایی ترور کرد دیگر ... آره، همینقدر که داستان ماجرا را میشنیدم ...
از طریق روزنامه؟
از طریق روزنامه، یا رادیویی که توی مغازه روشن بود.
یعنی این چیزی نبود که با همکارهای تئاتری صحبتاش بشود؟
نه، نه. اصلاً این حرفها نبود. خیلی جالب است. برخلاف آنچه که در افکار بود که آقا این "اسکوییها" نمیدانم تودهای هستند و سیاسی هستند و چیچی هستند من یکبار یادم نمیآید در تمام مدت این دورهی کلاسی که ما گذراندیم و در تمرینهایی که داشتیم، یک کلمه راجع به مسائل سیاسی حرف زده شده باشد. ابدا، فقط در باره تئاتر بود، در باره متن بود، در باره ترجمه بود، در باره اینکه چگونه باید ایستاد روی صحنه، چگونه تنفس کرد، چگونه باید تمرین کرد. از کجا این پرسوناژ میآید و به کجا میرود ... من به شما بگویم، همهی مدتی که من آنجا بودم، یکبار حتی، یکبار اگر شما بگوئید، مثلاً همین فقره، آنجا عنوان شده باشد، نه! و هدف این آدم هم... مصطفی اسکویی دوتا هدف بزرگ داشت یکی اینکه تئاتری درست بکند، که در کنار آن یک دانشکده تئاتر هم داشته باشد. که خودش دانشجو تربیت کند، و در آن تئاتر کارگردانهایی باشند و او هم رئیس مدرسه تئاتر بشود و هم سرکارگردان آن تئاتر.
محمود دولتآبادی و فخری خوروش
این یک هدف بزرگش بود که برای این کار ما را به گدایی هم واداشت. قبضهایی چاپ کرده بود که ما برویم بدهیم به افراد پول بگیریم، بگوئیم وقتی که تئاتر درست شد، ما برای شما بلیط مجانی میآوریم. که من توانستم بیست و پنج قران از افراد بگیرم. دوتومان و پنجزار! هدف بزرگ بعدی این آدم اجرای داستان رستم و سهراب بود. یعنی از اول که این شخص آمد به کار با بچههای دورهی ما، بعد از اجرای اتللو و نمایشهایی که کار کرد، وارد ماجرای رستم و سهراب شد. همینجوری حرکت کرد، ... با ده نفر تمرین کرد. ده دوره سهرابهای مختلف ... یک بار رفته بود یک رستم آورده بود از معاملاتی ملکی. چون غول بود. فکر کرده بود این رستم است. اینش یادم هست. که این اواخر هم میشنیدم، که ای آقا ... او هنوز دارد رستم و سهراب را کار میکند. و به هیچ کدام از این هدفها هم نرسید. ولی من هرگز یک کلمه راجع به سیاست، نه از او و نه از مهین اسکویی، نشنیدم. و نه از آن محیط ...
با وجود کسانی مثل سعید سلطانپور؟!
آنها آمدند بیرون دیگر. ماجراهای سیاسی بعد، وقتی بود که همه از آنجا آمدند بیرون و اسکویی را گذاشتند به حال خودش.
نیمه دوم دهه چهل.
بله، اول کار وقتی من آمدم بیرون این بچهها من را دعوا کردند که تو رفتی تئاتر دولتی. گفتم آقا من آمدم اینجا کار کنم. چکار دارم به دولتی. رفته بودم گروه هنر ملی. رفته بودم اداره تئاتر. بعداً خودشان آمدند بیرون گفتند خوب بیائید جمع بشویم خودمان تئاتر کار کنیم. نه، اصلاً، حسنعلی منصور را از رادیو شنیدم و بعد، محمد بخارایی، میگفتند بچهی پائین شهر است، یک جایی که من هم آنجا زندگی کردهام. پائین میدان اعدام. محلهی غلامرضا تختی ...
از تختی گفتید. تختی هم سال چهل و شش ظاهرا خودکشی کرد ...
آره، یکبار رفتم تختی را ببینم.
مسابقهاش را؟
نه، خودش را. من شنیده بودم که تختی سر چهارراه کالج، غروبها میرود در آن مغازهای که ماشین کرایه میدهند، "کالجبار" میایستد، یا مینشیند چایی میخورد. من یکبار بلند شدم، رفتم که این آدم را ببینم. رفتم دیدم، بهش سلام کردم و از مقابلش رد شدم. در مشهد هم قبل از اینکه عزیمت کنم برای تئاتر به تهران فردین را دیدم که آمد از جلو مغازه ما رد شد. از خسروی رفت به طرف ارگ، از پشت سر دیدمش. گفتند این فردین است. ولی تختی را رفتم که ببینم. ایستاده بود با قامت رشید و آرام. من یک سلامی کردم و رد شدم.
بعد از مرگش ... در تشییع جنازهاش هم بودید، با خبر شدید؟
در مرگش هم رفتم. رفتیم طرف دانشگاه سوار اتوبوس بشویم برویم ابن بابویه. ولی از بس که این آژیتاتورها، جوانهایی که همیشه هستند، آژیتاسیون کردند و هی به زور صلوات و به زور این و به زور آن، نرسیده به سر چهار راه پهلوی گفتم بگذار من پیاده بشوم ...
کمی قبل از آن محمد مصدق فوت میکند. شما یک جایی اگر اشتباه نکنم، نوشته بودید که توجه و علاقهتان به مصدق خیلی دیرتر شروع شده.
بله، درست است.
یعنی در آن زمان جزو هواداران او نبودید اما به هر حال بازتاب کنار گذاشتن و مرگ او را دیده بودید؟
وقتی که من اولین بار دیدم که توی آن میدان شهر، آن لات و لوتها آمدند بیرون و یک سگی را دورش پتو پیچانیده بودند ...
در سبزوار که بودید ...
در سبزوار. این دومین باری بود که من یاد مصدق میافتادم. یکبار هم توی ده یک روزنامه آورده بودند، یادم هست عکس مصدق را زیر پتو انداخته بودند. این تهمایه بود، تا بعداً که من همینجوری رشد ذهنی پیدا میکردم، هی به تدریج متوجه شدم که این آدم چه شخصیت استثنایی توی تاریخ ما بوده، بله.
در زمان مرگ او، سال چهل و پنج، خبری بود، چیزی متوجه شدید ...
نه، خبرش را احتمالاً شنیدم، ولی امکان اینکه مردم حرکت کنند و بروند ببینند نبود، نخیر.
همان حول و حوش، در این دهه چهل، خیلی اتفاقهای دیگر افتاده، یک سوءقصد دیگری به شاه میشود ... سال چهل و چهار توی کاخ مرمر.(۳)
دوره نیکخواه و اینها ... به دست عوامل "نیکخواه" بود، که بابایی کشته شد؟
یکی از فدائیان اسلام بود، توی کاخ مرمر. سال چهل و چهار.
سال چهل و چهار؟ پس اینکه نیکخواه و اینها به اتهامش رفتند زندان یک سوء قصد دیگری بود. نه، نه، آن زیاد در حافظهام نمانده. سال چهل و چهار ... نه. ممکن است یک خبری از کنار گوشام رد شده باشد. اینقدر هم اهمیتش نداده بودم لابد.
در همین دهه، سال چهل و هفت کانون نویسندگان هم تشکیل میشود.
چهل و هفت ... هزار و سیصد و چهل و هفت ... بله، ولی این دورهای است که من گرفتار بیماری سرطان خونی برادرم نورالله هستم؛ توی این باغها هم نیستم و او را از این بیمارستان به آن بیمارستان، از این دکتر به آن دکتر میبرم... کجا شروع شد کانون نویسندگان؟
توی تهران. در واقع در واکنش به آن انجمنی که قرار بود با حمایت حکومت و به نام نویسندگان ایرانی تشکیل شود...
محلش کجا بود؟ من یادم هست، یکبار رفتم نارمک برای شرکت در نشست کانون نویسندگان، جمع نویسندگان.
اطلاع ندارم، نمیدانم نخستین جلسه در کجا برگزار شد ...
چه سالی بود؟ شاید سال چهل وهفت بوده.
بیاینهی رسمیای که کانون نویسندگان با این عنوان منتشر و اعلام موجودیت کرد باید متعلق به سال چهل و هفت باشد. ولی اینکه دفتری داشتند و کجا بوده نمیدانم.
دفتر نبود، مدرسهای بود که میگفتند مدرسه "بهآذین". من رفتم، دیر هم رسیدم به آنجا. یادم هست رضا سیدحسینی، خدا بیامرزدش، آنجا بود. و آنجا آن بیانیهای را که شرط اولش تمامیت ارضی ایران است، اگر باشد، حدود بیست و چهار، بیست و پنج نفری بودند که امضاء کردند. من هم امضاء کردم، بله. آزادی بیان هم مهمترینش بود و تعهد نسبت به تمامیت ارضی. اولین بیانیه را من امضاء کردم، یادم هست. اگر باشد، همانجا بوده ... محل برگزاری جلسه را پیدا نمیکردم. با اتوبوس رفته بودم و در آن جلسه اگر آنجا بوده، من بودهام. سیدحسینی یادم هست و کمتر کسی دیگری یادم مانده. با سیدحسینی حرف زدم آنجا. میدانید چرا؟ وقت خوردن ساندویچ ناهار نمیتوانستم در پپسی را باز کنم! سیدحسینی کنار دستم نشسته بود. گفتم چرا این چیز ... در پپسی را باز نمیکند؟ او با تعجب گفت چطور؟ اینها استاندارد است؛ و در بطری را برایم باز کرد ...
در همان زمان اولین مجموعه داستانهای شما هم منتشر شد.
سال چهل و هفت. چرا دیگر، نه ... آنها زودتر منتشر شدند. من سال چهل وهفت، "آوسنه بابا سبحان" را منتشر کردم. قبلاش "لایههای بیابانی" و "سفر" را منتشر کرده بودم. و عرضم به حضورتان نمایشنامه "تنگنا" را نوشته بودم یا داشتم مینوشتم؛ اینها را کار کرده بودم و توی مجموعهی "لایههای بیابانی" مثلاً "هجرت سلیمان" بود. و بالاخره در سال چهلوهفت یادم هست که اولین چاپ "اوسنه بابا سبحان" منتشر شده بود.
چهل و هفت یا چهل و هشت؟
چهل و هفت، چهل و هشت، دقیقاً نمیدانم.
[ادامه دارد ...]
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ
پانوشتها:
۱. محمدعلی جعفری، هنرپیشه و کارگردان تئاتر. داود رشیدی میگوید، او و پرویز صیاد در سال ۱۳۴۴ همراه با «پرویز فنیزاده، منوچهر فرید، فرزانه تأییدی، محمدعلی جعفری و چند نفر دیگر» گروه "تئاتر امروز" را تشکیل دادهاند که آثار نمایشنامهنویسان مشهور ایرانی و خارجی را روی صحنه میبردند. جعفری مدتی کارگردانی اجراهای گروه را بر عهده داشت.
۲. حسنعلی منصور، از اسفند ۱۳۴۲ نخست وزیر حکومت پهلوی. او موسس حزب ایران نوین و از حامیان اصلاحات ارضی و انقلاب سفید بود که نیروهای مذهبی از جمله نخستین رهبر جمهوری اسلامی روحالله خمینی با آن شدیدا مخالفت میکردند. این مخالفتها پس از تصویب قانون مصونیت مستشاران آمریکایی در مهرماه ۱۳۴۳ به اوج رسید. به نوشتهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، گروه موسوم به "هیاتهای موئتلفه اسلامی" با کسب مجوز شرعی، منصور را به عنوان " مسئول و نماد انقلاب سفید و مفسد فیالارض" محکوم به مرگ و در بهمن ۱۳۴۳ جلوی مجلس ترور کردند. منصور به ضرب گلوله بخارایی از پادرآمد که منسوب به فداییان اسلام بود.
۳. در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ رضا شمسآبادی یکی از سربازان گارد شاهنشاهی در کاخ مرمر به سوی محمدرضا شاه پهلوی تیراندازی میکند. مطابق برخی از روایتها که ظاهرا نادرست هستند او با گروه پرویز نیکخواه، ـ از بنیانگذاران سازمان انقلابی حزب توده که پس از دستگیری از مواضع قبلی خود روگردان شد ـ در ارتباط بوده. شمسآبادی تمایلات مذهبی داشته و به فداییان اسلام بوده است.
بخش یازدهم؛ انتشار نخستین داستان
نخستین داستانی که از محمود دولتآبادی منتشر شد "ته شب" نام داشت. این داستان که در مجلهای انتشار یافته بود بعدها در مجموعهی "کارنامه سپنج" بازچاپ شد. یازدهمین قسمت از گفتگو با دولتآبادی با انتشار همین داستان آغاز میشود...
دویچهوله: ابتدای دههی چهل "ته شب" به عنوان اولین داستان شما منتشر شد. چاپ اولین داستان برای خودتان چه ویژگیهایی داشت؟
محمود دولتآبادی: من پیش از آن هم خیلی داستان نوشته بودم.
بله، اما اولین کاری که چاپ کردید این داستان بود، آیا حالت خاصی ...
پیش از آنکه آن را چاپ کنم هر چیز را که با خط خرچنگ قورباغهای نوشته بودم سوزاندم؛ به کمک داداشم حسین. این یکی را نگه داشتم، گفتم من یک موقعی این را به عنوان شروع کارم چاپ میکنم. آن موقع یک بولتنی درمیآورد آناهیتا، که بیشتر کارش درگیری با محمد علی جعفری (۱) و بقیه بود. یک چیزی درمیآورد مثل کاغذی که دست شماست، یک کم بزرگتر. (یک برگ کاغذ A5) که او بلد نیست و من بلد هستم که من همان وقت هم این منمزدنها را دوست نداشتم و ... ولی وقتی دوره بعدی ماها رفتیم، چون سعید سلطانپور ادبیات خوانده بود و شاعر بود، مسئولیت آن نشریه را به عهده گرفت و بچههای دیگر هم که اهل قلم بودند کمکش میکردند. مثلاً رضا براهنی آنجا یک شعر چاپ کرد، نمیدانم یک کسی، در باره تعزیه در قم یک مطلب نوشت. اینها بود. سعید این را به صورت مجله درآورد. از جمله آن داستان من را هم چاپ کرد. و وقتی هم که چاپ شد، اهمیت ندادم. من فکر کردم این یک شروع است و حالا چاپ شده و من هم خواستم و نگهش داشتم، نسوزاندم و گذاشتم چاپ بشود. هیچ احساس خاصی نداشتم. فقط چاپ شده بود و بعضیها میخواندند و مثلاً بچههای دور و بر که میگفتند خیلی خوبه و تشویق میکردند و من هم خوشم میآمد، طبعاً. ولی هیچ احساس خاصی نداشتم.
خوب، به عنوان یک جوان بیستودو ساله ... با این پیشینه، با آن همه مشکلات و آن زندگی و کارهای متفاوت ...، خوب این یک عالم دیگریست که شما یک مرتبه اسمتان را یکجا چاپشده میبینید و ...
به آن فکر نمیکردم. نه، به این فکر میکردم که من دارم یک راهی را میروم و یک رگهای را دارم میکُلم، و راهی را پیدا میکنم و این به نظر من به عنوان سنگ اول بد هم نیست. آره، فقط این بود برایم.
یعنی این احساس نبود که در حقیقت کار نویسندگی شما رسما شروع شده، شما از این به بعد "نویسنده" هستید...
نه، نه. به نظر من یک کاری شروع شده بود. فقط یک کاری بود که من میخواستم راههایش را پیدا بکنم؛ ضمن انجام دادنش، ضمن مطالعه کردن ضمن یاد گرفتن، ضمن کتاب خواندنهای زیاد، شب تا صبح، و غیره و ذالک ... و میخواستم که این راه را پیدا بکنم. برای من اهمیتی نداشت که داستان من به عنوان یک داستاننویس چاپ شده، یا نشده. هرگز هم دنبالش نبودم که ببینم کی آن را خوانده. نه، نبودم. من فقط ... فکر کن که یک آدمی دارد یک نقبی میزند، و میخواهد ببیند چند سانتیمتر یا چند مثلاً گره دارد جلو میرود. فقط این بوده برای من.
ولی واکنشها را میدیدید؟
نه واکنش زیادی هم نبود. مجله همهاش مثلاً دویستتا چاپ میشد. یک عده را بچهها میخریدند برای خودشان. بقیه را هم اسکویی خودش پخش میکرد و میداد دست این و آن که اختمالا نمیخواندند. نه، واکنشی نبود.
بین همان هنرمندان و اهل قلم آن دوران ...
نمیرفتم. من فضای کارم، کارگری بود. آموزش تئاتر بود. خانه بود. من یادم نمیآید حتی این را داده باشم دست برادرم که بخواند. یا دست پدرم، یا دست مادرم. نه. از نظر من مثل یک ... یک تکه سنگ بود که پیدا کرده بودم، و فکر میکردم توی این سنگ یک رگههایی هست. من باید دنبال این رگهها بروم.
و همینجا هم درس دوم پدر، یکی از مبناهای حرکت است که میگوید، "مرد و نیمهمرد و هپلی هپو" ...
آره، آره، آفرین، آره. "مرد آن است که کاری انجام میدهد و حرفی نمیزند." و اینها بود. یعنی در حقیقت این آموزهها بود و من فکر میکردم خوب، این را که همه مینویسند. حالا من هم نوشتهام. منتها، این که من دارم مینویسم، دارم راه پیدا میکنم برای من مهم بود. آن همه زندگی که پس ذهن من هست و نه تنها تجربیات شخصی، بلکه تجربیات گذشتگان هم به من منتقل شده بود دیگر. من باید این راه را پیدا بکنم. تلاش بکنم و بجویم. و اینها بود فقط برای من.
اندکی بعد از چاپ شدن این داستان است که وقایع سال چهل و دو اتفاق میافتد. خرداد چهل و دو. توی جریان این وقایع هم قرار گرفتید شما؟
در جریاناش نبودم. من وقتی که سال چهل و دو شد کارگر بودم هنوز. یادم هست یکی از زمیندارهایی که قبلاً مشتری آقاتقی بود، از مشهد فرار کرده بود، آمده بود با سروروی خاکی. او را پیدا کرده بود که این یک جوری دستش را بگیرد. این زمیندارها فقط مسئله ملکشان نبود. مسئله تحاشی و تهاجم و تجاوز به رعایا هم بود که بعضیهاشان را فراری میداد. و بعد من به اصلاحات ارضی رأی دادم. گفتند که رأی دادن آزاد است. من رفتم در همان منطقه برای رأیدادن و رأی موافق دادم. برای آنکه تجربهای که من داشتم از مناسبات دهقانی و روستایی، رعیتی به عبارتی، تجربههای خیلی سنگینی بود.
این که مربوط میشود به سال ۴۱ و اصلاحات ارضی ... اما مگر همهپرسی شده بود؟
بله، رفراندم گذشتند. من دیگر بیست و دو سه ساله بودم. رفتم رأی دادم. برادر من همان علی که رفته بود طلبش را از ورامین بگیرد در بازگشت هنگام تظاهرات مخالف اصلاحات ارضی دچار این وقایع شده بود، که من به او پرخاش کردم. دیر آمد و گفت تیری آمد و کلاه من پرت شد و گرفت به دیوار! که من باهاش دعوا کردم گفتم، تو فقط هم نرفتی پول بگیری و بیایی! تو بدت هم نمیآمده قاطی این ماجراها بشوی. در حالی که مثلاً من رفته بودم رأی داده بودم.
بعد همان حول و حوش و در همین ارتباطهاست که حسنعلی منصور (۲) ترور میشود، توی دهه چهل ...
آره، من فقط میخواندم و زیاد توجه سیاسی نداشتم که حالا کی این را ترور کرده. بخارایی ترور کرد دیگر ... آره، همینقدر که داستان ماجرا را میشنیدم ...
از طریق روزنامه؟
از طریق روزنامه، یا رادیویی که توی مغازه روشن بود.
یعنی این چیزی نبود که با همکارهای تئاتری صحبتاش بشود؟
نه، نه. اصلاً این حرفها نبود. خیلی جالب است. برخلاف آنچه که در افکار بود که آقا این "اسکوییها" نمیدانم تودهای هستند و سیاسی هستند و چیچی هستند من یکبار یادم نمیآید در تمام مدت این دورهی کلاسی که ما گذراندیم و در تمرینهایی که داشتیم، یک کلمه راجع به مسائل سیاسی حرف زده شده باشد. ابدا، فقط در باره تئاتر بود، در باره متن بود، در باره ترجمه بود، در باره اینکه چگونه باید ایستاد روی صحنه، چگونه تنفس کرد، چگونه باید تمرین کرد. از کجا این پرسوناژ میآید و به کجا میرود ... من به شما بگویم، همهی مدتی که من آنجا بودم، یکبار حتی، یکبار اگر شما بگوئید، مثلاً همین فقره، آنجا عنوان شده باشد، نه! و هدف این آدم هم... مصطفی اسکویی دوتا هدف بزرگ داشت یکی اینکه تئاتری درست بکند، که در کنار آن یک دانشکده تئاتر هم داشته باشد. که خودش دانشجو تربیت کند، و در آن تئاتر کارگردانهایی باشند و او هم رئیس مدرسه تئاتر بشود و هم سرکارگردان آن تئاتر.
محمود دولتآبادی و فخری خوروش
این یک هدف بزرگش بود که برای این کار ما را به گدایی هم واداشت. قبضهایی چاپ کرده بود که ما برویم بدهیم به افراد پول بگیریم، بگوئیم وقتی که تئاتر درست شد، ما برای شما بلیط مجانی میآوریم. که من توانستم بیست و پنج قران از افراد بگیرم. دوتومان و پنجزار! هدف بزرگ بعدی این آدم اجرای داستان رستم و سهراب بود. یعنی از اول که این شخص آمد به کار با بچههای دورهی ما، بعد از اجرای اتللو و نمایشهایی که کار کرد، وارد ماجرای رستم و سهراب شد. همینجوری حرکت کرد، ... با ده نفر تمرین کرد. ده دوره سهرابهای مختلف ... یک بار رفته بود یک رستم آورده بود از معاملاتی ملکی. چون غول بود. فکر کرده بود این رستم است. اینش یادم هست. که این اواخر هم میشنیدم، که ای آقا ... او هنوز دارد رستم و سهراب را کار میکند. و به هیچ کدام از این هدفها هم نرسید. ولی من هرگز یک کلمه راجع به سیاست، نه از او و نه از مهین اسکویی، نشنیدم. و نه از آن محیط ...
با وجود کسانی مثل سعید سلطانپور؟!
آنها آمدند بیرون دیگر. ماجراهای سیاسی بعد، وقتی بود که همه از آنجا آمدند بیرون و اسکویی را گذاشتند به حال خودش.
نیمه دوم دهه چهل.
بله، اول کار وقتی من آمدم بیرون این بچهها من را دعوا کردند که تو رفتی تئاتر دولتی. گفتم آقا من آمدم اینجا کار کنم. چکار دارم به دولتی. رفته بودم گروه هنر ملی. رفته بودم اداره تئاتر. بعداً خودشان آمدند بیرون گفتند خوب بیائید جمع بشویم خودمان تئاتر کار کنیم. نه، اصلاً، حسنعلی منصور را از رادیو شنیدم و بعد، محمد بخارایی، میگفتند بچهی پائین شهر است، یک جایی که من هم آنجا زندگی کردهام. پائین میدان اعدام. محلهی غلامرضا تختی ...
از تختی گفتید. تختی هم سال چهل و شش ظاهرا خودکشی کرد ...
آره، یکبار رفتم تختی را ببینم.
مسابقهاش را؟
نه، خودش را. من شنیده بودم که تختی سر چهارراه کالج، غروبها میرود در آن مغازهای که ماشین کرایه میدهند، "کالجبار" میایستد، یا مینشیند چایی میخورد. من یکبار بلند شدم، رفتم که این آدم را ببینم. رفتم دیدم، بهش سلام کردم و از مقابلش رد شدم. در مشهد هم قبل از اینکه عزیمت کنم برای تئاتر به تهران فردین را دیدم که آمد از جلو مغازه ما رد شد. از خسروی رفت به طرف ارگ، از پشت سر دیدمش. گفتند این فردین است. ولی تختی را رفتم که ببینم. ایستاده بود با قامت رشید و آرام. من یک سلامی کردم و رد شدم.
بعد از مرگش ... در تشییع جنازهاش هم بودید، با خبر شدید؟
در مرگش هم رفتم. رفتیم طرف دانشگاه سوار اتوبوس بشویم برویم ابن بابویه. ولی از بس که این آژیتاتورها، جوانهایی که همیشه هستند، آژیتاسیون کردند و هی به زور صلوات و به زور این و به زور آن، نرسیده به سر چهار راه پهلوی گفتم بگذار من پیاده بشوم ...
کمی قبل از آن محمد مصدق فوت میکند. شما یک جایی اگر اشتباه نکنم، نوشته بودید که توجه و علاقهتان به مصدق خیلی دیرتر شروع شده.
بله، درست است.
یعنی در آن زمان جزو هواداران او نبودید اما به هر حال بازتاب کنار گذاشتن و مرگ او را دیده بودید؟
وقتی که من اولین بار دیدم که توی آن میدان شهر، آن لات و لوتها آمدند بیرون و یک سگی را دورش پتو پیچانیده بودند ...
در سبزوار که بودید ...
در سبزوار. این دومین باری بود که من یاد مصدق میافتادم. یکبار هم توی ده یک روزنامه آورده بودند، یادم هست عکس مصدق را زیر پتو انداخته بودند. این تهمایه بود، تا بعداً که من همینجوری رشد ذهنی پیدا میکردم، هی به تدریج متوجه شدم که این آدم چه شخصیت استثنایی توی تاریخ ما بوده، بله.
در زمان مرگ او، سال چهل و پنج، خبری بود، چیزی متوجه شدید ...
نه، خبرش را احتمالاً شنیدم، ولی امکان اینکه مردم حرکت کنند و بروند ببینند نبود، نخیر.
همان حول و حوش، در این دهه چهل، خیلی اتفاقهای دیگر افتاده، یک سوءقصد دیگری به شاه میشود ... سال چهل و چهار توی کاخ مرمر.(۳)
دوره نیکخواه و اینها ... به دست عوامل "نیکخواه" بود، که بابایی کشته شد؟
یکی از فدائیان اسلام بود، توی کاخ مرمر. سال چهل و چهار.
سال چهل و چهار؟ پس اینکه نیکخواه و اینها به اتهامش رفتند زندان یک سوء قصد دیگری بود. نه، نه، آن زیاد در حافظهام نمانده. سال چهل و چهار ... نه. ممکن است یک خبری از کنار گوشام رد شده باشد. اینقدر هم اهمیتش نداده بودم لابد.
در همین دهه، سال چهل و هفت کانون نویسندگان هم تشکیل میشود.
چهل و هفت ... هزار و سیصد و چهل و هفت ... بله، ولی این دورهای است که من گرفتار بیماری سرطان خونی برادرم نورالله هستم؛ توی این باغها هم نیستم و او را از این بیمارستان به آن بیمارستان، از این دکتر به آن دکتر میبرم... کجا شروع شد کانون نویسندگان؟
توی تهران. در واقع در واکنش به آن انجمنی که قرار بود با حمایت حکومت و به نام نویسندگان ایرانی تشکیل شود...
محلش کجا بود؟ من یادم هست، یکبار رفتم نارمک برای شرکت در نشست کانون نویسندگان، جمع نویسندگان.
اطلاع ندارم، نمیدانم نخستین جلسه در کجا برگزار شد ...
چه سالی بود؟ شاید سال چهل وهفت بوده.
بیاینهی رسمیای که کانون نویسندگان با این عنوان منتشر و اعلام موجودیت کرد باید متعلق به سال چهل و هفت باشد. ولی اینکه دفتری داشتند و کجا بوده نمیدانم.
دفتر نبود، مدرسهای بود که میگفتند مدرسه "بهآذین". من رفتم، دیر هم رسیدم به آنجا. یادم هست رضا سیدحسینی، خدا بیامرزدش، آنجا بود. و آنجا آن بیانیهای را که شرط اولش تمامیت ارضی ایران است، اگر باشد، حدود بیست و چهار، بیست و پنج نفری بودند که امضاء کردند. من هم امضاء کردم، بله. آزادی بیان هم مهمترینش بود و تعهد نسبت به تمامیت ارضی. اولین بیانیه را من امضاء کردم، یادم هست. اگر باشد، همانجا بوده ... محل برگزاری جلسه را پیدا نمیکردم. با اتوبوس رفته بودم و در آن جلسه اگر آنجا بوده، من بودهام. سیدحسینی یادم هست و کمتر کسی دیگری یادم مانده. با سیدحسینی حرف زدم آنجا. میدانید چرا؟ وقت خوردن ساندویچ ناهار نمیتوانستم در پپسی را باز کنم! سیدحسینی کنار دستم نشسته بود. گفتم چرا این چیز ... در پپسی را باز نمیکند؟ او با تعجب گفت چطور؟ اینها استاندارد است؛ و در بطری را برایم باز کرد ...
در همان زمان اولین مجموعه داستانهای شما هم منتشر شد.
سال چهل و هفت. چرا دیگر، نه ... آنها زودتر منتشر شدند. من سال چهل وهفت، "آوسنه بابا سبحان" را منتشر کردم. قبلاش "لایههای بیابانی" و "سفر" را منتشر کرده بودم. و عرضم به حضورتان نمایشنامه "تنگنا" را نوشته بودم یا داشتم مینوشتم؛ اینها را کار کرده بودم و توی مجموعهی "لایههای بیابانی" مثلاً "هجرت سلیمان" بود. و بالاخره در سال چهلوهفت یادم هست که اولین چاپ "اوسنه بابا سبحان" منتشر شده بود.
چهل و هفت یا چهل و هشت؟
چهل و هفت، چهل و هشت، دقیقاً نمیدانم.
[ادامه دارد ...]
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــ
پانوشتها:
۱. محمدعلی جعفری، هنرپیشه و کارگردان تئاتر. داود رشیدی میگوید، او و پرویز صیاد در سال ۱۳۴۴ همراه با «پرویز فنیزاده، منوچهر فرید، فرزانه تأییدی، محمدعلی جعفری و چند نفر دیگر» گروه "تئاتر امروز" را تشکیل دادهاند که آثار نمایشنامهنویسان مشهور ایرانی و خارجی را روی صحنه میبردند. جعفری مدتی کارگردانی اجراهای گروه را بر عهده داشت.
۲. حسنعلی منصور، از اسفند ۱۳۴۲ نخست وزیر حکومت پهلوی. او موسس حزب ایران نوین و از حامیان اصلاحات ارضی و انقلاب سفید بود که نیروهای مذهبی از جمله نخستین رهبر جمهوری اسلامی روحالله خمینی با آن شدیدا مخالفت میکردند. این مخالفتها پس از تصویب قانون مصونیت مستشاران آمریکایی در مهرماه ۱۳۴۳ به اوج رسید. به نوشتهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی، گروه موسوم به "هیاتهای موئتلفه اسلامی" با کسب مجوز شرعی، منصور را به عنوان " مسئول و نماد انقلاب سفید و مفسد فیالارض" محکوم به مرگ و در بهمن ۱۳۴۳ جلوی مجلس ترور کردند. منصور به ضرب گلوله بخارایی از پادرآمد که منسوب به فداییان اسلام بود.
۳. در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ رضا شمسآبادی یکی از سربازان گارد شاهنشاهی در کاخ مرمر به سوی محمدرضا شاه پهلوی تیراندازی میکند. مطابق برخی از روایتها که ظاهرا نادرست هستند او با گروه پرویز نیکخواه، ـ از بنیانگذاران سازمان انقلابی حزب توده که پس از دستگیری از مواضع قبلی خود روگردان شد ـ در ارتباط بوده. شمسآبادی تمایلات مذهبی داشته و به فداییان اسلام بوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.