۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

دو داستان از الکساندر سول‍ژنیتسین


«سطل کهنه» و «آتش و مورچه»

آتش و مورچه


من تیرک چوبی گندیده ای را در آتش انداختم، و نمی دانستم که در آن انبوه مورچه ها لانه کرده اند.
تیرک چوبی شرق شرق کرد، مورچه ها سرازیر شدند و در ناامیدی پا به فرار گذاشتند، و در حالیکه در زبانه های آتش می سوختند به بیرون می گریختند و در خود می پیچیدند. من تیرک چوبی را برداشتم و به گوشه ای انداختم. حال مورچه های زیادی نجات یافتند، آنها بر روی شنها و میوه های سوزنی کاج می دویدند. اما عجیب بود: آنها از آتش نمی گریختند. به سختی بر ترس خود چیره شدند، به عقب برگشتند و روی برگرداندند. قدرتی آنها را به عقب می کشید، به وطن ترک شده شان. بسیاری از آنها چنین بودند، آنهایی که به تیرک چوبی در حال سوختن برگشتند، سراسیمه به سوی او می دویدند و همانجا می مردند.. .

سطل کهنه


آه، بله، برای یک سرباز قدیمی قدم زدن در جنگلهای انبوه کارتونسکی حزن انگیز است. زمین این منطقه به گونه ایست که هجده سال تمام و با کمی ویرانی نه تنها رد خندق ها، نه تنها نقطه مقاومت توپها، بلکه سوراخ های کوچک تیراندازی را در خود حفظ کرده است.
جاییکه ایوانی گمنام تن خود را در شنلی کوچک و کثیف می پوشاند. تخته چوبی از سنگر های پوشیده شده که طی این سالها قطعا به تاراج رفته اند، و گودالهایی که هنوز مشخص اند.
اگرچه من در همین جنگل نجنگیدم، اما در همین نزدیکیها، در یک چنین جنگلی بود. از سنگری به سنگر دیگر می روم، با خود می اندیشم که هر چیزی در کجا می توانسته باشد. و ناگهان در کنار یکی از سنگرها نزدیک ورودی، به سطلی کهنه، هجده سال خوابیده و تا آن هجده سال خدمت کرده برمی خورم. او آن زمان سوراخ بوده، در اولین زمستان جنگ. ممکن است از روستایی سوخته سربازی زیرک او را را برداشته، کف او را بریده و به شکل مخروط در آورده و او را به عنوان لوله بر دهانه تنور حلبی نصب کرده. در همین سنگر، در آن زمستان اضطراب آمیز، نود روز و شاید صد و پنجاه روز تا زمانیکه خط مقدم جبهه در آنجا اقامت داشته، سطل نحیف دود از خود بیرون می رانده. او به سرعت سرخ میشد، با او دستها گرم می شد، با او می شد سیگار روشن کرد، و نان در کنار او گلگون می گشت. چه دودها که از خود عبور داده، و چه فکرهایی به زبان نیامده، نامه های نوشته نشده، از مردی که ممکن است دیگر مرحوم شده باشد.
و سپس، در صبگاهی، بر زیر خورشیدی شاد، خط سربازان تغییر مکان داد، سنگر ترک شد، فرمانده فرمان می داد: “زود! زود!”، گماشته تنور را خراب کرد و همه قسمتهای تنور را به زور داخل ماشین جا داد، بند بندش را، اما برای سطل نحیف جایی پیدا نشد. ارشد گروه فریاد می زند: “احمق! اونو بندازش بره، اونجا یکی دیگه پیدا می کنیم.” به دوردستها باید رفت، اوضاع در بهار تغییر می کند. گماشته با سطل نحیف می ایستد، نفسی می کشد و او را در کنار ورودی رها می کند.
و همه خنده را سر میدهند.
از آن زمان حتی تخته های سنگر را کنده اند، و سکوهای داخل و میزها را. اما سطل نحیف همچنان در کنار ورودی باقی است.
بالای سرش می ایستم، و او هجوم می آورد. دوستان پاک، برادران هم رزمم! به چه دلیل زنده ایم و بر چه امید بسته ایم، این دوستی بی نهایت صمیمانه مان با تمام دودهایش گشت، و دیگر هیچ وقت خدمت نخواهد کرد، این سطل زنگ زده و فراموش شده . . .
الکساندر ایسایویچ سول‍ژنیتسین
 برگردان: مریم سامعی
دریافت متن روسی داستان ها

درباره الکساندر ایسایویچ سول‍ژنیتسین :
الکساندر ایسایویچ سول‍ژنیتسین در ۱۱ اکتبر ۱۹۱۸ در کیسلاودسک روسیه متولد شد. وی نویسنده، شاعر، روزنامه نگار، فعال سیاسی و اجتماعی در روسیه بوده است. او در سال ۱۹۷۰ بخاطر فعالیت های ادبی خویش مفتخر به دریافت جایزه نوبل ادبی شده است. او علاوه بر فعالیت های ادبی خویش، یکی از فعالان سیاسی در زمان شوروی کمونیستی است و همواره با سیاست های کمونیستی زمان خویش مخالف بوده است. علاوه بر این او یکی از تاریخ نگاران قرن ۱۹ و ۲۰ روسیه محسوب میشود و در این زمینه آثار زیادی را خلق کرده است.
الکساندر ایسایویچ سولژنیتسین در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد. پدر وی، ایساکی سیمیوناویچ سولژنیتسین در منطقه قفقاز شمالی، کشاورز و مادرش دختری از خانواده ای ثروتمند از اهالی اکراین بود. پدر وی داوطلبانه در جنگ جهانی اول شرکت کرد و پیش ار تولد الکساندر کشته شد. الکساندر دوران کودکی خویش را دور از مادر و در فقر سپری کرد. در دوران تحصیل، تحت تاثیر مدرسه به کمونیسم و عقاید آن علاقمند شد و در سال ۱۹۳۶ عضو گروه “جوانان کمونیست” گشت. در همان سالها بود که وی به ادبیات، تاریخ و زندگی اجتماعی مردم علاقه مند شد و شروع به جمع آوری اطلاعات تاریخی در مورد جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر روسیه کرد.
در دوران جنگ میهنی داوطلبانه به جنگ رفت و در آنجا بود که با ماهیت واقعی کمونیسم آشنا شد و بنای مخالفت با استالین را نهاد. و در سال ۱۹۴۵ به دلیل مخالفت هایش دستگیر و به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد. زندگی او در این دوران باعث شد تا وی داستان “یک روز از زندگی ایوان دنیسویچ” را بنگارد. این داستان یک روز از زندگی فردی زندانی است که بی گناه به اردوگاه کار اجباری فرستاده شده است. سپس وی در سال ۱۹۵۳ آزاد و به جنوب قزاقستان تبعید شد. او در این مدت داستان ها و رمان های بسیاری را به رشته تحریر در آورد: نمایشنامه “جمهوری کار”، رمان “در اولین محفل” و . . .
در سال ۱۹۵۶ بدون اینکه از او اعاده حیثیت شود آزاد شد و به روسیه مرکزی رفت و بعد از آن در سال ۱۹۵۷ با رای کمیته جنگ دولت کمونیستی شوروی از وی اعاده حیثیت شد. وی در این مدت داستانهای دیگری نوشت: “ش-۸۵۴″ در مورد کشاورزی زندانی، اولین مجموعه”داستانها کوتاه کوتاه”، “مجمع الجزایر گولاک”، “خانه ماتریانا” و . . . که بسیاری از آثار او تا مدتها اجازه چاپ نداشتند، در حالیکه در همان زمان بسیاری از داستانهای وی در آمریکا و اروپا چاپ میشد. چاپ آثار وی در آمریکا و کشورهای غربی باعث شهرت و محبوبیت جهانی وی شد و در طرف مقابل روزنامه های دولتی شوروی بر علبه او تبلیغات می کردند.
سرانجام در سال ۱۹۶۷ پیشنهاد اهدای جایزه نوبل به وی اعلام شد اما این جایزه به او تعلق نگرفت. پس از این موضوع او را از شورای نویسندگان شوروی اخراج کردند و سولژنیتسین نیز از آن پس آشکارا سیاست های دولت را مورد نقد قرار داد.
در سال ۱۹۷۰ مجددا پیشنهاد اهدای جایزه نوبل به وی مطرح شد و این بار جایزه به او اهدا گردید. از زمان چاپ آثار او در غرب و اهدای جایزه نوبل تنها ۸ سال گذشته بود و این در تاریخ جایزه نوبل بی نظیر است. گروهی معتقد بودند که اهدای نوبل به سولژنیتسین به دلیل اعتقادات و فعالیت های سیاسی وی بوده، اما کمیته نوبل ابن عقیده را نفی می کردند. پس از آن تبلیغات گسترده ای بر ضد وی در شوروی آغاز شد و حکومت کمونیستی از وی می خواست تا شوروی را ترک گوید و سولژنیتسین مخالفت می کرد.
در نهایت در ۱۲ فوریه ۱۹۷۱ تنها یک سال پس از دریافت جایزه نوبل، وی را به جرم خیانت به وطن دستگیر، حقوق شهروندی را از وی سلب و از روسیه اخراج کردند.
سولژنیتسین پس از اخراج از شوروی به زوریخ سویس رفت و در آنجا اقامت گزید. در سال ۱۹۷۴ “نامه ای به رهبر حزب کمونیست” وی در پاریس چاپ شد و مورد توجه منتقدان قرار گرفت. سولژنیتسین در مدت مهاجرت خویش به کانادا، واشنگتن و نیویورک نیز رفت. در مدت اقامت خویش در آمریکا بسیار تلاش می کرد تا با سران آمریکایی ملاقات داشته باشد و از آنان می خواست تا با دولت کمونیستی شوروی همکاری نکنند.
در سال ۱۹۹۰ و پس از فروپاشی کمونیسم در “روزنامه ادبی” و “حق کمونیستی” روسیه مقاله وی با عنوان “چگونه باید روسیه را بسازیم؟” چاپ شد. این مقاله نظرات متعددی را در پی داشت. در همین سال حقوق شهروندی سولژنیتسین به وی برگردانده شد و همچنین در این سال بخاطر رمان “مجمع الجزایر گولاک” به او جایزه دولتی روسیه اهدا شد.
و سرانجام وی در ۲۷ می ۱۹۹۴ آمریکا را ترک گفت و پس از سالها به میهن بازگشت و مورد استقبال خیل عظیمی از مردم قرار گرفت. در سال ۱۹۹۷ به عنوان عضو فعال آکادمی علوم روسیه انتخاب شد. در سال ۱۹۹۸ مفتخر به کسب مدال طلای لامانوسوف شد. پس از این سالها بود که بسیار مورد توجه مردم و مقامات ادبی و سیاسی روسی قرار گرفت و جوایز و مدلهای افتخار بسیاری دریافت کرد.
الکساندر سولژنیتسین پس از سالها فعالیت ادبی, سیاسی و اجتماعی در ۳ آگوست سال ۲۰۰۸ میلادی در سن ۹۰ سالگی بر اثر ضایعه قلبی در گذشت. البته جا دارد اشاره شود که او مدتها به بیماری سرطان دچار بود و به خوبی توانست با این بیماری هولناک مبارزه کند. او در رمانی به نام “بخش سرطان” از رنج ها و سختی های این بیماری سخن رانده است.
دو داستان کوتاه “آتش و مورچه” و “سطل کهنه” از مجموعه “داستان های کوتاه کوتاه ۱۹۵۸-۱۹۶۳″ وی گرفته شده است. این مجموعه داستان به گونه ای دیدگاه های فلسفی سولژنیتسین را بازگو می کند و تا حدودی نسبت به سایر آثار او متفاوت است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.