روزگار سپری نشدهی آقای دولتآبادی
بخش چهارم؛ قصهی روزهای طولانی و عجیب
آقای دولتآبادی، با ورود به دههی دوم زندگیتان دوران مهاجرت به سبزوار و بعدا به تهران هم شروع شد. ظاهرا در سيزده، چهارده سالگی دیگر درس خواندن و مدرسه را هم گذاشتيد کنار ...
محمود دولتآبادی: پيش از آن گذاشته بودم کنار. یا دقیقتر این که شرایط و امکانات مرا واگرفت از درس و مشق. در واقع اولش هم تهران نيامدم. از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ که وارد سيزده سالگی شده بودم هنوز در سبزوار بودم. بعد برگشتم ده و برای فصل بعدی، يعنی در حدود پايان سيزدهسالگی و آغاز چهاردهسالگی با برادرانم برای کار آمدم "ايوانکی". آنها میرفتند با جوانهای ده آنجا، بعضیها پنج ماه، بعضیها سه ماه قرارداد میبستند برای کار کردن. من با سماجت به آنها گفتم من هم میآيم! علتش اين بود که میخواستم يک بخش از هزينه خانواده را تامين بکنم. رفتم آنجا و سه ماه ماندم. در آن سه ماه ابتدا به عنوان آب و نان بيار به کار گرفته شدم. يعنی کارگران روی زمين کار میکردند، و من بايستی غروب میآمدم ده، ايوانکی، شب میخوابيدم، صبح نان و گوشت برمیداشتم و میبردم برای کارگرها؛ تا آبگوشت را باربگذارم و چای را درست کنم تا آنها از سر کار که میآيند بتوانند ناهارشان را بخورند، باز بروند سر کار. بعد شستن ظرفها بود و ... من دو سه هفتهای اينجوری کار کردم و بهم برخورد. گفتم نه، من میخواهم بيايم روی زمين کار کنم. و رفتن من برای کار روی زمين با کارگرهايی که میانگین سنی آنها مثلاً بيست و يک - دو سال بود، آسان نبود. صاحب زمين اين را پذيرفت، برای اينکه برادرش هم شب میآمد ايوانکی، صبح برمیگشت. فکر کرد که خوب حالا که اين نوجوان ـ به ما میگفتند "دالک" (بچهی پسر، احتمالا تغییر یافتهی دارک به معنای درخت کوچک) ـ حالا که این دالک میخواهد کار بکند، خوب بکند و امير، يعنی برادرکوچکاش، آب و نان را میبرد و کارگرها را اداره میکند ... و من رفتم روی زمين و کنار کارگرهايی که البته قلچماق و نيرومند بودند شروع کردم پا به پای آنها کار کردن. به سختی.
مراحل کارِ عمل آوردن خربزههای شهداب، که شما حتماً در تهران ميل کردهايد، يک پروسه دقيق زمانبندی شده دارد. يعنی اگر يک روز ديرتر به بوته برسید، ممکن است که حاصل باطل بشود. چون در آن يک روز ممکن است نوعی آفت به بوته رسيده باشد که شما نتوانيد ترميماش کنيد و آن بوته باطل بشود و تمام محصولش از کف برود. بنابراين يکی از دقيقترين آموزههای هنری من کار روی زمين به خصوص در آن منطقه بود. آن منطقه نزديک تالابهای گلستان بود ـ طرفهای جنوب، جنوب شرقی ورامين و آن حدود میشود ـ پشههای عجيب و غريبی داشت. يادم هست، شبها من را میگزيدند، و از شدت خستگی بيدار نمیشدم. صبح که بلند میشدم تمام بدنم مثل اينکه کهير زده بود. علتش اين بود که همهی آدمها کيسه خواب داشتند و بعضی که سرکارگر بودند، يک پشهبند کوچک داشتند. من چون، غافلگیر ـ ناگهان راهافتاده بودم، مادرم يک چادرشب چهارخانهی يزدی را، که قديمی شده بود برای من دوخت که بروم توی اين کيسه. چادر شب پوسيده بود، وقتی پشهها از روی کیسه پای من را میگزیدند، توی خواب واکنش داشتم و پا زدنهام چادرشب را بیشتر پاره میکرد و پشهها میآمدند داخل چادرشب و تا صبح تغذيه میکردند. ما صبح زود، ساعت پنج صبح بلند میشديم. آن روزها کار ده پانزده ساعت بود. پنج صبح که آفتاب میزد کار شروع میشد، تا غروب مثلا ساعت شش یا هفت و دیرتر. نمیدانم چه روزهای طولانی عجيبی بود، ولی نظمی که من آنجا ياد گرفتم توی کار، شايد بعدها بدون آنکه دانسته باشم خيلی به من کمک کرده؛ در نوشتن و همچنین در فهم هنری. و آن کار هم کار حيرتانگيزیست. يعنی زمين را بايد طوری بکوبی و صاف کنی که منفذهای بيرونیاش بسته بشود و آفتابی که میتابد نم خاک را نَمَکَد. بعد رسیدگی به بوتهها و غيره ...
برادر بزرگ من که اسمش محمدرضا بود، در کودکی من را بزرگ کرده بود، و من هم نسبت به دو برادر کوچکتر به او بیشتر علاقه داشتم. اين محمدرضا من را با خودش برد و مسئوليت يک زمين را به عهده گرفت که دو نفری میشد از عهدهاش برآمد؛ او به عنوان سرکارگر و من هم به عنوان وردست. فکر میکنم که در "روزگار سپری شده..." آمده باشد اين تکه. يک وقت هم زمين به آب احتياج داشت و نوبت آبیاری میشد. صاحب زمين آقای عنايت آب اجاره کرده بود. زمين شيب داشت. آب در يک ساعت معينی از بعدازظهر میآمد وارد جویی میشد، مثلا به عرض دو متر، دو متر و نيم. و اين زمين بايستی سراسر بين بوتهها، جویچههایی، شيارهايی درمیآمد که آب توی اين شيارها بيفتد؛ چون ساعت خريد آب، تعيين شده بود، مثلا دوساعت، سه ساعت. از سر زمينهای ديگر هم کارگر آورده بودند. من و برادرم هم بودیم. به محض اينکه کارگرها رسيدند، آب هم رسيد و بيلها را برداشتيم، که جوی درکنيم تا ته زمين. بهطوری که آب به همه زمين برسد.
ما راه افتاديم به کندن شيار بين حد فاصل بوتههای خربزه و آب هم پشت پایمان بود. يعنی آب سرازيری زمين را میآمد و ما به سرعت میبايستی شيار را میکنديم که آب دقيقاً از آن نقطه بيايد، چون اگر میرفت پای بوته، بوته خراب میشد. و من باید همپای دوازده، سيزده، چهاردهتا کارگر خاک شیار میزدم و میرفتم پیش. و رفتم، تا ته زمين رفتم. ته زمين که رسیدم، يک لحظه حس کردم بايد غش کنم، بيفتم. ولی سعی کردم اين اتفاق نيفتد، چون اگر میافتادم؛ ممکن بود دوباره برگردم به نان و گوشت آوردن و از آن خدمتگزاری خوشم نمیآمد. تحمل کردم و برگشتم سر آلونک. و ما سربلند آمديم بالای زمین در سکوت کامل. آب جاری به پاشنهی پای هیچ یک نرسیده بود.
بعد از آن چند ماه برگشتم به ده. آمدم و آن مبلغ پول را به خانه دادم. خيلی سرمست بودم و همان روز بلند شدم با يک دوچرخهای که کرايه کرده بودم از شهر، رفتم سر زمين ديم خودمان توی دولتآباد. آنجا بوتههای پراکندهای بود و من خربزهای جدا کردم و چاقويی که خريده بودم درآوردم. وسط زمين و نوجوانی و حرارت و خرسندی و وجد و همه اينها ... به محض اينکه چاقو را فرو کردم توی خربزهای که کنده بودم، چاقو در رفت و گرفت به ساعد من. اينجا جاش هست. درست بغل رگ.
پيداست هنوز، خيلی شانس آورديد.
ساعت ... دو يا سه بعدازظهر ... سه بعدازظهر توی آفتاب. اين چاقو خورده به مچ من و من نمیتوانم به شما بگویم چه خونی داشت میآمد! خون روشنی میآمد و ولکن هم نبود. دويدم به آن آلونکی که اصطلاحاً آنجا بهش میگفتند "خانهبند". بند يعنی زمين. سيدی بود آنجا که پسرش با من همسن و سال بود، دوست بود. گفتم سيد يک کاری بکن، دست من اين جور شده. او دست من را با پارچهای بست و گفت زود برو ده. حدود چهار، پنج کيلومتری میشد ... آمدم توی ده و خوشبختانه چاقو به رگ نگرفته بود. خوب آن کارهايی که میکردند و معمول بود شروع شد، نمد داغ و...، به خير گذشت. بنابراين آن سال در ده ماندم و بعد اتفاق ديگری برای من افتاد که باز هم از همين هيجانات نوجوانی ناشی میشد؛ نوجوانی که من بودم و بقيه بوديم. و آن کار کرايه کردن دوچرخه بود از شهر و مانور دادن توی کوچههای ده. مثل همين الان که جوانها ماشينها را سوار میشوند و آخر شبها توی خیابانها مانور میدهند... ما با دوچرخه، غروبها. در يکی از اين دوچرخهسواریها من که از بالای ده وارد عريضترين بخش مسیر میشدم، باسرعت ... توجه نکرده بودم که گودالی را برای بردن کود به زمينهای اربابی وسط کوچه کندهاند. با دوچرخه صاف رفتم پائین. روی دو چرخ ايستادم و پياده شدم. هيچ اتفاقی نيفتاده بود. و پدرم البته خيلی حرص میخورد، به قول ما دندان میجراند، ولی حرفی نمیزد. فقط میديدم که دندانهایش روی هم فشرده میشود و مادرم همينطور ... طوری نشده بود. اما چند روز بعد، ... ـ وقتی که میشود در لابلای کشتزارها مثلاً سیتا، چهلتا، پنجاهتا گوسفند را چراند، بدون آنکه به چراگاه لطمه بزند ـ من که هميشه میخواستم کارهای بزرگترها را بکنم، گفتم امروز من گوسفندها را میبرم. زمانی بود که گوسفندهایی به این تعداد قاطی گله میشدند، چوپان میبرد. ولی يک زمانهايی از سال بود که میخورد به فواصل کشت و زرع، و میشد مثلا در يک باريکهی دهمتری بين دو تا مزرعه چهل ـ پنجاه تا گوسفند را برای علفچرانی ببری بچرانی، طوری که به مزرعه هم آسیب نرسد. گفتم من میبرم! بديهیست که اختلافهایی بين دو تا برادر هم بود، بزرگتره که ازدواج کرده بود. گفتم، من گوسفندها را میبرم. عشق داشتم که همهی کارهای بزرگترها را بکنم. بردم و ظهر به خودم گفتم اين چوپانها چهجوری غذا میخورند؛ مثلاً شير را میدوشند، بعد سنگ را داغ میکنند و میاندازند توی شير و شير داغ میشود، بعد نان قاطی میکنند و میخورند. شنيده بودم. آمدم و آتشی درست کردم. کمی شير دوشیدم توی باديه، و يکی دو تکه سنگ پيدا کردم از دور و بر. يک خانهای، آلونک مانندی آنجا بود. شير جوشيد و اين سنگها داغ شده بودند توی آتش اجاق سنگی. من فکر نکرده بودم اين سنگهای داغ را با چه ابزاری برمیدارند، میاندازند توی قابلمه. لابد توی توبرهاشان يک وسيلهای دارند ... چه میدانم. اين سنگها داغ شده و نشده، برداشتم و انداختم توی شير. یعنی تقلیدشان را کرده بودم. بعد هم سنگها سرد شدند و انداختم بيرون و نان تليت کردم و شروع کردم به خوردن. به ساعت نکشيد، روی پای راستم دردی به من عارض شد که بعدها که درد کليه گرفتم، حس میکنم شباهتهايی اين درد با آن درد داشت.
... در بيابان درد من را گرفته، گوسفندها ول، هيچ کس هم نيست. نعره میزدم از درد. تا اينکه یک کسی بود که به او علی سياه میگفتيم، از شخم ديم میآمد. گفتم يک فکری به حال من بکن. عقلش نرسید من را سوار الاغ کند و گوسفندها را هم بدهد دم چوب ببرد به ده. شايد هم من گفتم به يکی از برادرهای من بگو بيايد که من اينجا به اين درد مبتلا شدهام و دارم جان میکنم. خلاصه تا برسد ده و بيايند و من را ببرند، شده بود غروب ديگر؛ آی درد، آی درد، آی درد ... در عالم نادانی عمومی همه اظهارنظر پزشگی میکنند. آمدند گفتند، سه روز پيش اين بچه با دوچرخه افتاد توی آن گودال. پدرم فکر کرد پایم شکسته بوده. اما اگر شکسته بود چرا در اين سه روز اثر نکرده بود. يکی آمد گفت، نظرش زدهاند. يکی آمد گفت، ديگر بچههات بزرگ شدهاند، سينه از خاک برداشتهاند و ماشاالله و فلان و از اين حرفها ... و اينها را چشمزخم زدهاند. الغرض، درد آرام نگرفت، نگرفت، و نگرفت ... با فریادهام تمام خانه را به هم ريخته بودم . دور و بر چهاردهسالگی باید بوده باشم.
چيزی روی پا پيدا نبود؟ تورمی، جراحتی ...
هيچ چيز. فقط درد بود. هيچ، هيچ چيز پیدا نبود. پای مرا گذاشتند توی آب گرم اما فايده نکرد. اين درد آنقدر طول کشيد تا پدرم فرستاد سراغ همسر مردی که خادم مسجد ده بود. او آمد گفت چکار کنم؟ تنها علاج توی ده مرفين بود. پدرم گفت برو وسايلات را بردار بياور اينجا. رفت و آورد. وقتی مصرف کردم، يادم هست، احساس کردم پاهام به يک بالش سبک تبدیل شده. مثل پر قو مثلا. ولی درد آرام نگرفته بود که من بیحس و حال شده و به خواب رفته بودم. البته من بعداً دربارهی درد ديگری در دورهی سه، چهارسالگی، پنجسالگیام خواهم گفت. آن البته درد نبود، بیشتر يک بيماری ذهنی و دماغی بود ... سرانجام پدرم گفت این بچه را برداريم ببريم شهر پيش دکتر. من را برداشتند، سوار حيوان کردند و بردند سبزوار. سبزوار باز دوباره راهنمايی کردند. در ده هم راهنمايی کرده بودند که کسی هست اهل برآباد، کدخدايی بوده که حالا به جرم قتل زندانی است و شکستهبند درجه يکی بوده ... خلاصه که، او بايستی اين پا را ببيند و تشخیص بدهد شکسته یا نه؟ خوب ارتوپدی که نبود، پدرم هم گيج ... هر آدمی که باشد در آن شرایط گیج میشود. يکبار ديگر هم در کودکیام تجربه کرده بود که بايد من را ببرد دکتر درست و حسابی ... ولی گیج شده بود و به هر دری میزد. پس من را برداشت برد به دفتر زندان. از افسر نگهبان خواهش کرد، اجازه بدهد اين شکستهبند پای من را ببيند. یک مرد غولپيکری آمد بيرون و پای من را نگاه کرد. دست نمیشد به پا زد. به پدرم گفته بود درستش میکنم، تو برو دوتا آجر، چند تا تخته و يک مقدار کرباس بیاور. يادم نمیرود که اين پدر وقتی که مثلاً مسئلهی برای بچههاش پيش میآمد واقعاً چقدر مطيع میشد. فرقی هم نمیکرد، برای ديگران هم همینطور بود ... که من دلم میسوخت. به طرفهالعينی رفت اينها را تهيه کرد و آمد. اين آدم دوتا آجر را گذاشت، سينهپای من روی يک آجر و پاشنهی پام روی يک آجر، و رفت روی پای من؛ خرچ! تمام استخوانهای پشت پا شکست، یعنی خرد شد. تعجب میکنم چرا ضعف نکردم، غش نکردم. بعد گفت اشکالی ندارد، طوری نيست! زير و بالای پا را تخته گذاشت و بست. پدرم من را سوار الاغ کرد و دوباره برد ده. تسکين فقط آنجا بود ديگر، آن مرفين. يک شب گذشت، دو شب گذشت، سه شب گذشت. درد شديدتر و شديدتر میشد ...
تا اينکه، پدرم که سلمانی هم بود، تخت گيوه هم میکشيد، قصابی هم کرده بود، پيلهوری هم کرده بود، مباشر ارباب هم بود، کدخدايی هم میکرد ... خلاصه با فحش به شکستهبند به مادرم گفت برو آن لگن را بردار و بياور ببينم با پای اين بچه چکار کرده. مادرم رفت لگنی آورد. پدر گفت آب گرم بریز توش. مادرم آب گرم تهيه کرد. پدرم گفت پات را بگذار توی لکن. با "پِکی" ـ به تيغ سلمانی میگفتند پکی ـ اين کرباسها را جر داد. پای من شده بود مثل یک لاکپشت. پدرم سرش را تکان داد و يک دشنامی به آن مرد داد ... که ديدی چه بلايی سر خودم آوردم! چراغ پريموسی، چيزی اگر بود، روشن کرد. يا آتشی ...، پِکیاش را داد به آتش، ضدعفونی کرد و نيشتر زد و تمام لکن پر شد از خونابه و، دلتان پاک، چرکابه و ... و من میفهميدم، در آن لحظه آن مرد و آن زن، چه میکشند. اين در حالی بود که يک برادر من قبلاً درد گوش گرفته بود و هيچ درمانی نمیتوانستيم بکنيم ... من حس کردم مادر و پدرم بهتزده بالا سر پای من ايستادهاند و این تجربه سومشان یا تجربهی چهارمشان بود. چون عموی من هم به اين درد مبتلا شده بود و از کودکی میلنگید. من سعی میکردم آرام باشم. مدتی گذشت، پدرم چيزهايی از ضد عفونی هم بلد بود، چون ختنه هم میکرد ... ضدعفونی با پنبه سوخته و اينها. آن نيشتر را که زد بعد از مدتی درد خوابيد. ولی زخم که نخوابيد! برداشت من را برد. گفت بايد اين بچه را ببرم پیش يک کسی، اينطور که نمیشود. من را برد؛ برد دکتر يا از آنجا من را بردند بيمارستان؟ اين نکته دقیق يادم نمیآيد. ولی يادم میآيد که باید در بيمارستان بستری میشدم. گفتند استخوانهای پا چرکی شده و بايستی بستری بشود.
[ادامه دارد ...]
بخش چهارم؛ قصهی روزهای طولانی و عجیب
آقای دولتآبادی، با ورود به دههی دوم زندگیتان دوران مهاجرت به سبزوار و بعدا به تهران هم شروع شد. ظاهرا در سيزده، چهارده سالگی دیگر درس خواندن و مدرسه را هم گذاشتيد کنار ...
محمود دولتآبادی: پيش از آن گذاشته بودم کنار. یا دقیقتر این که شرایط و امکانات مرا واگرفت از درس و مشق. در واقع اولش هم تهران نيامدم. از ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ که وارد سيزده سالگی شده بودم هنوز در سبزوار بودم. بعد برگشتم ده و برای فصل بعدی، يعنی در حدود پايان سيزدهسالگی و آغاز چهاردهسالگی با برادرانم برای کار آمدم "ايوانکی". آنها میرفتند با جوانهای ده آنجا، بعضیها پنج ماه، بعضیها سه ماه قرارداد میبستند برای کار کردن. من با سماجت به آنها گفتم من هم میآيم! علتش اين بود که میخواستم يک بخش از هزينه خانواده را تامين بکنم. رفتم آنجا و سه ماه ماندم. در آن سه ماه ابتدا به عنوان آب و نان بيار به کار گرفته شدم. يعنی کارگران روی زمين کار میکردند، و من بايستی غروب میآمدم ده، ايوانکی، شب میخوابيدم، صبح نان و گوشت برمیداشتم و میبردم برای کارگرها؛ تا آبگوشت را باربگذارم و چای را درست کنم تا آنها از سر کار که میآيند بتوانند ناهارشان را بخورند، باز بروند سر کار. بعد شستن ظرفها بود و ... من دو سه هفتهای اينجوری کار کردم و بهم برخورد. گفتم نه، من میخواهم بيايم روی زمين کار کنم. و رفتن من برای کار روی زمين با کارگرهايی که میانگین سنی آنها مثلاً بيست و يک - دو سال بود، آسان نبود. صاحب زمين اين را پذيرفت، برای اينکه برادرش هم شب میآمد ايوانکی، صبح برمیگشت. فکر کرد که خوب حالا که اين نوجوان ـ به ما میگفتند "دالک" (بچهی پسر، احتمالا تغییر یافتهی دارک به معنای درخت کوچک) ـ حالا که این دالک میخواهد کار بکند، خوب بکند و امير، يعنی برادرکوچکاش، آب و نان را میبرد و کارگرها را اداره میکند ... و من رفتم روی زمين و کنار کارگرهايی که البته قلچماق و نيرومند بودند شروع کردم پا به پای آنها کار کردن. به سختی.
مراحل کارِ عمل آوردن خربزههای شهداب، که شما حتماً در تهران ميل کردهايد، يک پروسه دقيق زمانبندی شده دارد. يعنی اگر يک روز ديرتر به بوته برسید، ممکن است که حاصل باطل بشود. چون در آن يک روز ممکن است نوعی آفت به بوته رسيده باشد که شما نتوانيد ترميماش کنيد و آن بوته باطل بشود و تمام محصولش از کف برود. بنابراين يکی از دقيقترين آموزههای هنری من کار روی زمين به خصوص در آن منطقه بود. آن منطقه نزديک تالابهای گلستان بود ـ طرفهای جنوب، جنوب شرقی ورامين و آن حدود میشود ـ پشههای عجيب و غريبی داشت. يادم هست، شبها من را میگزيدند، و از شدت خستگی بيدار نمیشدم. صبح که بلند میشدم تمام بدنم مثل اينکه کهير زده بود. علتش اين بود که همهی آدمها کيسه خواب داشتند و بعضی که سرکارگر بودند، يک پشهبند کوچک داشتند. من چون، غافلگیر ـ ناگهان راهافتاده بودم، مادرم يک چادرشب چهارخانهی يزدی را، که قديمی شده بود برای من دوخت که بروم توی اين کيسه. چادر شب پوسيده بود، وقتی پشهها از روی کیسه پای من را میگزیدند، توی خواب واکنش داشتم و پا زدنهام چادرشب را بیشتر پاره میکرد و پشهها میآمدند داخل چادرشب و تا صبح تغذيه میکردند. ما صبح زود، ساعت پنج صبح بلند میشديم. آن روزها کار ده پانزده ساعت بود. پنج صبح که آفتاب میزد کار شروع میشد، تا غروب مثلا ساعت شش یا هفت و دیرتر. نمیدانم چه روزهای طولانی عجيبی بود، ولی نظمی که من آنجا ياد گرفتم توی کار، شايد بعدها بدون آنکه دانسته باشم خيلی به من کمک کرده؛ در نوشتن و همچنین در فهم هنری. و آن کار هم کار حيرتانگيزیست. يعنی زمين را بايد طوری بکوبی و صاف کنی که منفذهای بيرونیاش بسته بشود و آفتابی که میتابد نم خاک را نَمَکَد. بعد رسیدگی به بوتهها و غيره ...
برادر بزرگ من که اسمش محمدرضا بود، در کودکی من را بزرگ کرده بود، و من هم نسبت به دو برادر کوچکتر به او بیشتر علاقه داشتم. اين محمدرضا من را با خودش برد و مسئوليت يک زمين را به عهده گرفت که دو نفری میشد از عهدهاش برآمد؛ او به عنوان سرکارگر و من هم به عنوان وردست. فکر میکنم که در "روزگار سپری شده..." آمده باشد اين تکه. يک وقت هم زمين به آب احتياج داشت و نوبت آبیاری میشد. صاحب زمين آقای عنايت آب اجاره کرده بود. زمين شيب داشت. آب در يک ساعت معينی از بعدازظهر میآمد وارد جویی میشد، مثلا به عرض دو متر، دو متر و نيم. و اين زمين بايستی سراسر بين بوتهها، جویچههایی، شيارهايی درمیآمد که آب توی اين شيارها بيفتد؛ چون ساعت خريد آب، تعيين شده بود، مثلا دوساعت، سه ساعت. از سر زمينهای ديگر هم کارگر آورده بودند. من و برادرم هم بودیم. به محض اينکه کارگرها رسيدند، آب هم رسيد و بيلها را برداشتيم، که جوی درکنيم تا ته زمين. بهطوری که آب به همه زمين برسد.
ما راه افتاديم به کندن شيار بين حد فاصل بوتههای خربزه و آب هم پشت پایمان بود. يعنی آب سرازيری زمين را میآمد و ما به سرعت میبايستی شيار را میکنديم که آب دقيقاً از آن نقطه بيايد، چون اگر میرفت پای بوته، بوته خراب میشد. و من باید همپای دوازده، سيزده، چهاردهتا کارگر خاک شیار میزدم و میرفتم پیش. و رفتم، تا ته زمين رفتم. ته زمين که رسیدم، يک لحظه حس کردم بايد غش کنم، بيفتم. ولی سعی کردم اين اتفاق نيفتد، چون اگر میافتادم؛ ممکن بود دوباره برگردم به نان و گوشت آوردن و از آن خدمتگزاری خوشم نمیآمد. تحمل کردم و برگشتم سر آلونک. و ما سربلند آمديم بالای زمین در سکوت کامل. آب جاری به پاشنهی پای هیچ یک نرسیده بود.
بعد از آن چند ماه برگشتم به ده. آمدم و آن مبلغ پول را به خانه دادم. خيلی سرمست بودم و همان روز بلند شدم با يک دوچرخهای که کرايه کرده بودم از شهر، رفتم سر زمين ديم خودمان توی دولتآباد. آنجا بوتههای پراکندهای بود و من خربزهای جدا کردم و چاقويی که خريده بودم درآوردم. وسط زمين و نوجوانی و حرارت و خرسندی و وجد و همه اينها ... به محض اينکه چاقو را فرو کردم توی خربزهای که کنده بودم، چاقو در رفت و گرفت به ساعد من. اينجا جاش هست. درست بغل رگ.
پيداست هنوز، خيلی شانس آورديد.
ساعت ... دو يا سه بعدازظهر ... سه بعدازظهر توی آفتاب. اين چاقو خورده به مچ من و من نمیتوانم به شما بگویم چه خونی داشت میآمد! خون روشنی میآمد و ولکن هم نبود. دويدم به آن آلونکی که اصطلاحاً آنجا بهش میگفتند "خانهبند". بند يعنی زمين. سيدی بود آنجا که پسرش با من همسن و سال بود، دوست بود. گفتم سيد يک کاری بکن، دست من اين جور شده. او دست من را با پارچهای بست و گفت زود برو ده. حدود چهار، پنج کيلومتری میشد ... آمدم توی ده و خوشبختانه چاقو به رگ نگرفته بود. خوب آن کارهايی که میکردند و معمول بود شروع شد، نمد داغ و...، به خير گذشت. بنابراين آن سال در ده ماندم و بعد اتفاق ديگری برای من افتاد که باز هم از همين هيجانات نوجوانی ناشی میشد؛ نوجوانی که من بودم و بقيه بوديم. و آن کار کرايه کردن دوچرخه بود از شهر و مانور دادن توی کوچههای ده. مثل همين الان که جوانها ماشينها را سوار میشوند و آخر شبها توی خیابانها مانور میدهند... ما با دوچرخه، غروبها. در يکی از اين دوچرخهسواریها من که از بالای ده وارد عريضترين بخش مسیر میشدم، باسرعت ... توجه نکرده بودم که گودالی را برای بردن کود به زمينهای اربابی وسط کوچه کندهاند. با دوچرخه صاف رفتم پائین. روی دو چرخ ايستادم و پياده شدم. هيچ اتفاقی نيفتاده بود. و پدرم البته خيلی حرص میخورد، به قول ما دندان میجراند، ولی حرفی نمیزد. فقط میديدم که دندانهایش روی هم فشرده میشود و مادرم همينطور ... طوری نشده بود. اما چند روز بعد، ... ـ وقتی که میشود در لابلای کشتزارها مثلاً سیتا، چهلتا، پنجاهتا گوسفند را چراند، بدون آنکه به چراگاه لطمه بزند ـ من که هميشه میخواستم کارهای بزرگترها را بکنم، گفتم امروز من گوسفندها را میبرم. زمانی بود که گوسفندهایی به این تعداد قاطی گله میشدند، چوپان میبرد. ولی يک زمانهايی از سال بود که میخورد به فواصل کشت و زرع، و میشد مثلا در يک باريکهی دهمتری بين دو تا مزرعه چهل ـ پنجاه تا گوسفند را برای علفچرانی ببری بچرانی، طوری که به مزرعه هم آسیب نرسد. گفتم من میبرم! بديهیست که اختلافهایی بين دو تا برادر هم بود، بزرگتره که ازدواج کرده بود. گفتم، من گوسفندها را میبرم. عشق داشتم که همهی کارهای بزرگترها را بکنم. بردم و ظهر به خودم گفتم اين چوپانها چهجوری غذا میخورند؛ مثلاً شير را میدوشند، بعد سنگ را داغ میکنند و میاندازند توی شير و شير داغ میشود، بعد نان قاطی میکنند و میخورند. شنيده بودم. آمدم و آتشی درست کردم. کمی شير دوشیدم توی باديه، و يکی دو تکه سنگ پيدا کردم از دور و بر. يک خانهای، آلونک مانندی آنجا بود. شير جوشيد و اين سنگها داغ شده بودند توی آتش اجاق سنگی. من فکر نکرده بودم اين سنگهای داغ را با چه ابزاری برمیدارند، میاندازند توی قابلمه. لابد توی توبرهاشان يک وسيلهای دارند ... چه میدانم. اين سنگها داغ شده و نشده، برداشتم و انداختم توی شير. یعنی تقلیدشان را کرده بودم. بعد هم سنگها سرد شدند و انداختم بيرون و نان تليت کردم و شروع کردم به خوردن. به ساعت نکشيد، روی پای راستم دردی به من عارض شد که بعدها که درد کليه گرفتم، حس میکنم شباهتهايی اين درد با آن درد داشت.
... در بيابان درد من را گرفته، گوسفندها ول، هيچ کس هم نيست. نعره میزدم از درد. تا اينکه یک کسی بود که به او علی سياه میگفتيم، از شخم ديم میآمد. گفتم يک فکری به حال من بکن. عقلش نرسید من را سوار الاغ کند و گوسفندها را هم بدهد دم چوب ببرد به ده. شايد هم من گفتم به يکی از برادرهای من بگو بيايد که من اينجا به اين درد مبتلا شدهام و دارم جان میکنم. خلاصه تا برسد ده و بيايند و من را ببرند، شده بود غروب ديگر؛ آی درد، آی درد، آی درد ... در عالم نادانی عمومی همه اظهارنظر پزشگی میکنند. آمدند گفتند، سه روز پيش اين بچه با دوچرخه افتاد توی آن گودال. پدرم فکر کرد پایم شکسته بوده. اما اگر شکسته بود چرا در اين سه روز اثر نکرده بود. يکی آمد گفت، نظرش زدهاند. يکی آمد گفت، ديگر بچههات بزرگ شدهاند، سينه از خاک برداشتهاند و ماشاالله و فلان و از اين حرفها ... و اينها را چشمزخم زدهاند. الغرض، درد آرام نگرفت، نگرفت، و نگرفت ... با فریادهام تمام خانه را به هم ريخته بودم . دور و بر چهاردهسالگی باید بوده باشم.
چيزی روی پا پيدا نبود؟ تورمی، جراحتی ...
هيچ چيز. فقط درد بود. هيچ، هيچ چيز پیدا نبود. پای مرا گذاشتند توی آب گرم اما فايده نکرد. اين درد آنقدر طول کشيد تا پدرم فرستاد سراغ همسر مردی که خادم مسجد ده بود. او آمد گفت چکار کنم؟ تنها علاج توی ده مرفين بود. پدرم گفت برو وسايلات را بردار بياور اينجا. رفت و آورد. وقتی مصرف کردم، يادم هست، احساس کردم پاهام به يک بالش سبک تبدیل شده. مثل پر قو مثلا. ولی درد آرام نگرفته بود که من بیحس و حال شده و به خواب رفته بودم. البته من بعداً دربارهی درد ديگری در دورهی سه، چهارسالگی، پنجسالگیام خواهم گفت. آن البته درد نبود، بیشتر يک بيماری ذهنی و دماغی بود ... سرانجام پدرم گفت این بچه را برداريم ببريم شهر پيش دکتر. من را برداشتند، سوار حيوان کردند و بردند سبزوار. سبزوار باز دوباره راهنمايی کردند. در ده هم راهنمايی کرده بودند که کسی هست اهل برآباد، کدخدايی بوده که حالا به جرم قتل زندانی است و شکستهبند درجه يکی بوده ... خلاصه که، او بايستی اين پا را ببيند و تشخیص بدهد شکسته یا نه؟ خوب ارتوپدی که نبود، پدرم هم گيج ... هر آدمی که باشد در آن شرایط گیج میشود. يکبار ديگر هم در کودکیام تجربه کرده بود که بايد من را ببرد دکتر درست و حسابی ... ولی گیج شده بود و به هر دری میزد. پس من را برداشت برد به دفتر زندان. از افسر نگهبان خواهش کرد، اجازه بدهد اين شکستهبند پای من را ببيند. یک مرد غولپيکری آمد بيرون و پای من را نگاه کرد. دست نمیشد به پا زد. به پدرم گفته بود درستش میکنم، تو برو دوتا آجر، چند تا تخته و يک مقدار کرباس بیاور. يادم نمیرود که اين پدر وقتی که مثلاً مسئلهی برای بچههاش پيش میآمد واقعاً چقدر مطيع میشد. فرقی هم نمیکرد، برای ديگران هم همینطور بود ... که من دلم میسوخت. به طرفهالعينی رفت اينها را تهيه کرد و آمد. اين آدم دوتا آجر را گذاشت، سينهپای من روی يک آجر و پاشنهی پام روی يک آجر، و رفت روی پای من؛ خرچ! تمام استخوانهای پشت پا شکست، یعنی خرد شد. تعجب میکنم چرا ضعف نکردم، غش نکردم. بعد گفت اشکالی ندارد، طوری نيست! زير و بالای پا را تخته گذاشت و بست. پدرم من را سوار الاغ کرد و دوباره برد ده. تسکين فقط آنجا بود ديگر، آن مرفين. يک شب گذشت، دو شب گذشت، سه شب گذشت. درد شديدتر و شديدتر میشد ...
تا اينکه، پدرم که سلمانی هم بود، تخت گيوه هم میکشيد، قصابی هم کرده بود، پيلهوری هم کرده بود، مباشر ارباب هم بود، کدخدايی هم میکرد ... خلاصه با فحش به شکستهبند به مادرم گفت برو آن لگن را بردار و بياور ببينم با پای اين بچه چکار کرده. مادرم رفت لگنی آورد. پدر گفت آب گرم بریز توش. مادرم آب گرم تهيه کرد. پدرم گفت پات را بگذار توی لکن. با "پِکی" ـ به تيغ سلمانی میگفتند پکی ـ اين کرباسها را جر داد. پای من شده بود مثل یک لاکپشت. پدرم سرش را تکان داد و يک دشنامی به آن مرد داد ... که ديدی چه بلايی سر خودم آوردم! چراغ پريموسی، چيزی اگر بود، روشن کرد. يا آتشی ...، پِکیاش را داد به آتش، ضدعفونی کرد و نيشتر زد و تمام لکن پر شد از خونابه و، دلتان پاک، چرکابه و ... و من میفهميدم، در آن لحظه آن مرد و آن زن، چه میکشند. اين در حالی بود که يک برادر من قبلاً درد گوش گرفته بود و هيچ درمانی نمیتوانستيم بکنيم ... من حس کردم مادر و پدرم بهتزده بالا سر پای من ايستادهاند و این تجربه سومشان یا تجربهی چهارمشان بود. چون عموی من هم به اين درد مبتلا شده بود و از کودکی میلنگید. من سعی میکردم آرام باشم. مدتی گذشت، پدرم چيزهايی از ضد عفونی هم بلد بود، چون ختنه هم میکرد ... ضدعفونی با پنبه سوخته و اينها. آن نيشتر را که زد بعد از مدتی درد خوابيد. ولی زخم که نخوابيد! برداشت من را برد. گفت بايد اين بچه را ببرم پیش يک کسی، اينطور که نمیشود. من را برد؛ برد دکتر يا از آنجا من را بردند بيمارستان؟ اين نکته دقیق يادم نمیآيد. ولی يادم میآيد که باید در بيمارستان بستری میشدم. گفتند استخوانهای پا چرکی شده و بايستی بستری بشود.
[ادامه دارد ...]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.