۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی
بخش سوم؛ خانه‌ی ویران شده








پدرتان در کار درس و مشق و تحصیل شما هم دخالتی داشت؟
محمود دولت‌آبادی: ما بايد شنبه‌ها که می‌رفتيم مدرسه يک رضايت‌نامه پدر هم می‌برديم. هر شنبه؛ که يعنی ما در طی هفته، به‌خصوص پنج‌شنبه−جمعه، خانواده را اذيت نکرديم و آنها از ما راضی هستند. يکی از اين جمعه‌ها پدر من که گفتم مباشر ارباب بود، توی ده نبود. يادم هست که من گريه می‌کردم و با گريه داشتم می‌رفتم مدرسه، که پدرم نبوده و رضايت‌نامه ندارم. سال اول بود به نظرم. سال اولم بود، آره. مادرم سواد خواندن داشت، ولی سواد نوشتن نداشت. جبرا راه افتاده بود که بيايد به مدرسه، بگويد که بابا ما راضی هستيم از دست اين بچه. همين طور که گريان می‌رفتم، به صاحب ساختمان مدرسه، یعنی همان کسی که مدرسه را در اختيار گذاشته بود، حاج سلیمان، برخوردم. آدم دلنشینی نبود، ولی به هر حال خدا بيامرزدش، اين کار را کرده بود ديگر − او آمد جلو و، مثل هميشه مست بود، صبح‌ها هم عرق می‌خورد. آمد و دست من را گرفت و به مادرم گفت تو برو، زنی؛ خوب نيست بيايی. تو برو من این بچه را می‌برم، می‌گويم که شما از دستش راضی هستيد.
من يک‌جوری ...، حالا که فکر می‌کنم، نسبت به همه چيز به نوعی احساس تعهد داشتم. خوب، من اگر رضايت‌نامه نمی‌بردم، که گردنم را نمی‌زدند. ولی چون مدیر گفته بود بياوريد، احساس تعهد می‌کردم که حتما بايد ببرم ديگر، مدير گفته ديگر. من شبی صبح فرداش روز اول مدرسه رفتنم بود، يک دفتر کهنه‌پاره پيدا شده بود. ولی مداد نداشتم. آنقدر به پدرم پيله کردم، پيله کردم، پيله کردم که بالاخره رفت يک مداد نصفه نيمه از يک کسی پيدا کرد! يکی دو تا دکان بود توی ده ما. اما مداد نداشتند که پدرم بخرد. و بالاخر يک نصفه مدادی به اندازه دو سوم يک سيگار پيدا کرد، سرش را تراشيد داد به من داد تا من دست برداشتم و قبول کردم که می‌شود فردا صبح بروم مدرسه؛ بروم دبستان!

علاقه‌ای به نوشتن هم داشتید، البته انشاءها را که گفتید یادتان نمی‌آید...
نه، من گاهی‌وقت‌ها برای خودم يک چیزهایی تو بحر فلان می‌ساختم ... در همان وزنی که بحر متقارب بهش می‌گويند. يک چيزهايی توی آهنگ و وزن چیزهايی که شنيده بودم. مثلا جایی شاهنامه می‌خواندند، جایی شعرهای دیگر ... و اينها توی ذهن من مانده بود. چيزهايی به نظم می‌نوشتم که بعد يک‌بار برای یکی از برادرهايم خواندم، گفت برو پی کارت بابا. (خنده) يکی ديگرشان هم، حسن، به من طعنه می‌زد که، آهان می‌خواهی پشت‌ ميزنشين بشی؟ حالا اين بيل را بردار، بعداً بهت می‌گويم (قهقهه). نمی‌دانم او از کجا فهميده بود که بناست من پشت ميزنشين بشوم. ولی در این باب نسخه‌هایی از تعزیه‌خوانی را پاکنویس ـ نونویسی می‌کردم. چون نسخه‌های موجود دو−سه چند ده سال پیش نوشته شده بودند و پاره پوره بودند. جالب این که پای نسخه امضاء می‌گذاشتم محمود شیرازی؟! حالا چرا؟ ... فکر می‌کنم چون تمام اهالی ده یک اسم خانوادگی داشتند؛ چه بسا خواسته‌ام امضای متفاوتی پای نسخه‌ی تعزیه‌خوانی بگذارم. حتما چنین بوده.
خودتان اصلا فکر نمی‌کردید ممکن است یک روزی نویسنده بشوید؟
ابدا، من اصلا به نويسندگی فکر نمی‌کردم، هرگز. من علاقه‌ام به تئاتر، يعنی به هنرهای نمايشی بود که در محدوده‌ی زندگی خودمان دیده بودم؛ مثلا تعزيه یا بازی‌های با چوب و رقص‌های با چوب که ما توی خراسان داريم، انواع‌اش را هم داريم، از جنوب خراسان بگير بيا تا قسمت‌های شمالی و شرق! اينها را دوست داشتم و اجرا می‌کردم اما اصلاً به فکر نويسندگی نبودم.
اما عشق به نمایش از همان اشکال ساده‌ای که در روستا معمول بود شروع شد.
بله، خيلی کودک بودم. واقعا عاشق تعزيه بودم و عاشق اين بودم که عروسی بشود و بتوانم من هم چوب‌بازی کنم! و علاقه به هر هنر نمایشی دیگر، و شنیدن موسیقی که هم در تعزیه‌خوانی‌ها می‌شد شنید هم در عروسی‌ها ...
خودتان هم برای بچه‌ها بازی می‌کردید یا در اجرای کاری فعال بودید؟
نه، نه، نه. فقط يادم هست که يک بعد از ظهری يک عده آمده بودند توی ميدان ده جلو در خانه اربابی نمايش اجرا کنند؛ از اينها که روی ميخ می‌خوابند و اين جور برنامه‌ها را اجرا می‌کنند. ما، من به‌خصوص، اينقدر توی مدرسه اصرار کردم که ما بچه‌ها را آزاد کنند برويم نمايش را ببينيم که مدرسه را یک‌کلاس تعطیل کردند رفتیم. آنجا ضمن اينکه پهلوانی روی ميخ خوابيده بود، يکی هم بود که اسمش هنوز در يادم مانده؛ اسمش مراد بود. بهش می‌گفتند "مراد گُسنه−گرسنه−مست" اينها از شهر آمده بودند. مراد در عین حال بازی هم می‌کرد. يعنی می‌گفت ببينيد پهلوان را، حالا اين کار را می‌کند، حالا آن کار را می‌کند، فکر نکنيد که این کارها ساده است، اصلا هم ساده نيست، نمی‌دانم ... مثلا، اين ميخ‌ها جدی است ... و فلان است و از اين حرف‌ها. می‌رفت خودش را قایم می‌کرد که یعنی از پهلوان می‌ترسد، و این رفتار و حرف‌ها عملا بازی نمایشی بود. من يادم است که اينقدر اصرار کردم به عمو رحمت‌الله که زنگ آخر ما را ول کند، که بالاخره ول‌مان کرد و همه دويديم ... يا مثلاً يکی از اين تعزيه‌خوان‌ها "جوان اول" بود توی دسته‌های حرفه‌ای. عاشق يک زنی شده بود توی ده ما که زن خيلی جالبی بود. زن هم عاشق او شده بود و دعوتش کرده بود که يک شب بيا ده بدون تعزيه. اين مرد جوان قره‌نی می‌زد. ما شنيديم که اين جوان توی خانه‌ی خاله−مثلاً−فلان است، اسمش يادم بود، الان به خاطرم نمی‌آید. بعد از ظهر که تعطيل شديم کيف‌ها را زدیم زير بغل و دویدیم به سمت خانه‌ی اين خاله مثلاً عزرا، خاله صغرا یا ... که اين تعزیه‌خوان قره‌نی بزند. و او هم زد. عجب زن شجاعی بود این زن ... آره عاشق آن جوان شده بود و دعوتش کرده بود خانه‌اش توی ده!
هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، دردسری، چیزی ...؟
هيچ اتفاقی نيافتاد. گفتم که ما بچه‌ها رفتيم، بالاخانه داشت. يک تخت‌بام هم جلوی‌اش بود. ما رفتيم نشستيم دور تخت‌بام و و آن مرد تعزیه‌خوان جوان برای ما قره‌نی زد و بعد پاشديم آمديم.
یعنی مردم ده نمی‌گفتند این جوان با این زن ... و از این حرف‌ها مثلا؟
نه، هيچ چيز. نخير. شجاعانه اين کار را کرده بود. آره در دوره کودکی گاهی −يادم هست− که مادرم وقتی می‌خواست شب ميهمانی جايی برود، من را می‌سپرد به همین زن که من به او می‌گفتم خاله. زن خيلی رشيدی بود. من را شب از توی کوچه‌ها می‌برد، می‌گفت نترس و از اين حرف‌ها ... زن شجاعی بوده، نه؟



اولین سینما رفتن‌تان هم به همین دوره برمی‌گردد؟
دوره‌ای است که ما به شهر برگشتيم. قبل از ده‌سالگی، دور دوم شاید؛ نمی‌دانم! دور آخر که به مدرسه شهر آمدم دقیق یادم مانده چون آنجا يک کتک مفصلی هم بیرون مدرسه خوردم؛ از دست آقا لاتی مدرسه که پسر یک ارباب یا تاجر بود. بله ... اما سینما پیش از آن بود. گفتند سه قران بياوريد ببريم‌تان سينما. ما برديم و شب بردندمان باغ ملی. نمايش فريدالاطرش (۱) و اسماعيل ياسين (۲) بود. من که اينها را دیدم، با خودم فکر کردم آی خوبه اينها زنده بازی کنند، من ببنيم. اين که روی پرده است، ما نمی‌توانيم اينها را ببينيم.
تصوير پرده‌ی سينما الان جلوی چشمم است. چون حافظه تصويری‌ام خوب است. اينکه می‌گفتم خوبه اينها الان زنده بازی بکنند و ما ببينيم‌شان، معلوم می‌شود که علاقه به تئاتر داشتم. آره ... وقتی برگشتيم، ديگر شب شده بود و مادرم را ديدم که سر سوک بازار، پایین بازار با چادر چيت گلدار ايستاده منتظر من. رسيدم مچ دستم را گرفت برد خانه. خدا بيامرزدش ...
شما توی این جا به جایی‌ها و رفت و آمدها از دولت‌آباد به سبزوار و بالعکس خانه‌ی توی ده را نگه می‌داشتید؟
نه، ما ابتدا خانه نداشتيم! مثلاً یک خانه داشتیم، پدرم فروخته و آمديم شهر مستاجر شديم دوباره رفتيم آنجا يک جایی را گرفته که بعد بخرد ... بالاخره وقتی که من به سنين نوجوانی رسیده بودم در ده دو تا خانه خرید. يکی خانه‌ای بود که به اصطلاح ارباب در اختيارمان گذاشته بود و در آن زندگی می‌کردیم؛ مدتی بودیم تا پدرم خانه را خريد و بعدا آنجا را داد به برادرم. بعد يک خانه‌ی ديگر خريد که خانه‌ی نوجوانی من بود و خيلی دوستش داشتم. از طرف تلويزيون آلمان هم که آمده بودند رفتيم از آن خانه که سقف‌اش خراب شده بود فيلم گرفتند. من به اهالی گفتم، آقا می‌خواهم اين خانه را داشته باشم، تعميرش کنم، کتابخانه‌ام را بياورم آنجا. کليداش را هم بدهم دست اداره ارشاد. اما آن خانه را خراب کردند، متاسفانه. خيلی دوست‌اش داشتم. به عنوان آخرين خانه‌ای که موقع ترک ده آنجا ساکن بودم. خانه‌ی خیلی خوبی بود؛ بزرگ نبود اما شکیل بود. من به هر حال حس زيبايی‌شناسی داشتم. می‌شد آن خانه را نگه داشت و تعمیر کرد. وقتی سبزوار در کشاورزی به توفیق لازم رسیده بود، از طرف بانک جهانی آمده بودند به وارسی و پرداخت وام. شنیدم آن هیئت سراغ خانه‌ای را گرفته‌اند که "محمود دولت‌آبادی" در آن زندگی کرده بوده. همان اهالی که ابزار تخریب خانه مسکونی ما شده بودند ایشان را می‌برند و خانه‌ی محل تولد مرا نشان‌شان می‌دهند! مهم نیست، ولی هست نیز!
تیر اندازی به شاه توسط ناصر فخزآرایی هم در همین دوران اتفاق افتاد. در بهمن ۱۳۲۷. شما در جریان این سوء‌قصد قرار گرفتید خبرش در ده به گوش می‌رسید؟
بله، بله، بله ... و نه، من هشت ساله بودم آن موقع. نه، آنچه توی ده ما من يادم هست، مثلا از خبرهای مهم شهر ... چیزی بود که یک‌بار توی مدرسه شنیدم. نمی‌دانم کلاس دوم بودم یا ... همان زمانی بود که ماجرای آن کتک دست‌جمعی هم اتفاق افتاد. يک‌بار آقای زمانی از شهر آمد و دفتری به ما نشان داد که پشت‌اش يک عکس بود؛ گفت بچه‌ها اين اسمش مجله است و مثلاً ماهی يک‌بار درمی‌آيد ... من اين را آورده‌ام به شما نشان بدهم. نه، از آن سوء‌قصد چيزی يادم نمی‌آيد. ولی بيست و هشت مرداد جلوی چشم من رخ داد. بعد از ده سالگی. دقیقاً ورود به سيزده‌سالگی، چون متولد مرداد هستم.
ملی شدن صنعت نفت چی، سال ۱۳۲۹ بود و شما ده ساله؛ یا تشکیل جبهه ملی یک سال قبل از آن. این‌ها بازتابی هم در ده شما داشت؟
چرا، چرا، هيجانات اين اتفاق‌ها توی ده بود. اما من چیز زیادی در خاطرم نمانده. می‌شنیدم که رعایا هر از گاهی در خانه‌ی یک نفر جمع می‌شوند و بحث می‌کنند. بین مردم ده ما جر و بحث یک عادتِ به غایت بود! این میل به سکوت در من شاید واکنشی باشد نسبت به آن همه حرف و گپ اضافی که رایج بود. یادم هست به یک نفر می‌گفتند "آقای بحث‌آباد"!
یعنی حضور این جریان‌های سیاسی یا هوادارانشان توی ده محسوس بود، که مثلا کسی نشان باشد که به فلان حزب و تشکل تعلق دارد؟
توی ده ما همه‌جور آدم بود. همه بودند. توده‌ای‌ها بودند، ملی‌گراها بودند. اربابک‌ها هم بودند طرف شاه یا مصدق. بله، بله. بله، خيلی زياد بودند. و پدر من، چون کدخدا بود و در جریان کودتای ۲۸ مرداد نرفته بود لو بدهد آدم‌ها را خودش آن شب‌ها نيامد؛ نه به ده نه به شهر. بار را من بردم به شهر، و همانجا کودتا را به چشم دیدم. جلوی چشم من رخ داد. کودتای ۲۸ مرداد در سبزوار انگار جلو چشم‌انداز من روئيده شد. من بار را فروخته بودم، آمده بودم نان و انگور می‌خوردم. ما به شهر که می‌آمديم انگور می‌خورديم، توی ده تاک و انگور نداشتيم ... نان و پنير و انگور می‌خوردم، ديدم يک عده لات پتو پیچیده‌اند دور سگی از توی کوچه‌ها درآمدند. من توی ده، قبلا فهميده بودم که گفته بودند، توی روزنامه‌ها نوشته‌اند، مصدق رفت زير پتو. تصور می‌کنم عکسی هم در روزنامه‌ای دیده یا شنیده و تخیل کرده بودم از خوابیدن مصدق زیر پتو. شاید. باری ... لات‌ها اين کار را کرده بودند و من می‌شناختم که از کجا می‌آيند. از پشت "بَه‌ره"می‌آمدند، یعنی از پشت بارو. ولی نه، شليک به شاه در سال ۲۷ را یادم نمی‌آید. من هشت سالم بوده، سال دوم دبستان بودم. چیزی از این به من منتقل نشده بود.
خوب، با توجه به وجود همین افراد از گروه‌ها و تشکل‌های مختلف، آدم انتظار دارد که مسائل و خبرهای مهم سیاسی نیز به اطرافیانش منتقل بشود.
توی ده ما راديويی وجود نداشت. توی ده ما حتی ارباب‌ها هم راديو نداشتند. آنهایی که در شهر، در سبزوار، زندگی می‌کردند داشتند. من هم توی سبزوار که بودیم رادیو دیده بودم. ولی نه، این خبرهای مشخص به گوش من نرسیده بود. اما آن مجله يادم است و یادم هست که یک سال برگزاری نماز جماعت در مدرسه باب شد. بعدها فکر کردم احتمالا مربوط می‌شده به حضور پررنگ‌تر شده‌ی آیت‌الله کاشانی در سیاست‌های دوره‌ی مصدق؛ و آن شب‌ها من پیله می‌کردم به این که مادرم با صدای بلند نماز بخواند تا من بشنوم و یاد بگیرم، و مادرم با عذر شرعی حق نداشت با صدای بلند نماز بخواند! و ببینید من چه خوره‌ای بودم افتاده به جان آن بنده‌ی خدا!
از آن مجله بگویید، یادتان هست چه جور مجله‌ای بود؟
نه، فقط گفت بچه‌ها اين مجله‌ست. همه‌اش چند ورق بود. گفت اسم اين مجله است. من هنوز هم نفهميدم، معنی مجله يعنی چی؟ (خنده) یعنی "مجلد" بوده، شده مجله؟
شاید، چون قبل از آن روزنامه‌ها به صورت ورقی منتشر می‌شد و این چند ورق جلد شده بوده...
احتمالاً. آره، آره. خلاصه گفت اين مجله‌ست. خوب يادم می‌آید. صبح سر کلاس بود.
این مجله را نداد دستتان ورق بزنید، ببینید ...
شايد، شايد، چرا. من که به هر حال کنجکاو بودم. شايد. ورق زد و ... گفت اين مجله‌ست. آره ... ببینید آقای کشمیری در "روزگار سپری شده ..." يک چيز خيلی مهم هست. در آن کتاب من می‌گويم که ما مردم از کجا آمده‌ايم. قبل از نوجوانی من، کچلی بيداد می‌کرد، مثلا تراخم بيداد می‌کرد. قبلا هم گفتم، برادر من حسين دولت‌آبادی چشمهاش درد گرفت و سه ماه از پستو نيامد بيرون. "اصل چهار ترومن" (۳) را که آمريکايی‌ها اجرا کردند کچلی، تراخم، عرض دارم بيماری¬های سفليس و کوفت و زهرمار و پشه مالاريا ... اينها از بين رفت. ببینید، ما از يک تاريخ منحط آمده‌ايم به دوره‌ی جديد. آن کتاب اين را می‌خواهد بگويد؛ فراموش نکنيم از کجا می‌آیيم. هی برنگرديم به دو هزار و چهارصد، پانصد سال پيش از اين. افتخارات گذشته به‌جا، ولی ما واقعاً از يک جامعه نابود شده حرکت کرده‌ايم تا پهلوی اول آمد، و به درک من اجتناب‌ناپذير بوده آمدنش. در همین روند هم دنيا توجه کرده به ايران و بالاخره کم‌کم ادبيات ما را کشف کردند، تاريخ ما را کشف کردند ... عرضم به حضورتان سنگ‌نبشته‌های ما را کشف کردند، خط ميخی را کشف کردند، اوستا را کشف کردند، همه اينها را غربی‌ها کشف کردند. و ما متوجه شديم که آقا ما يک ملتی بوده‌ایم و هستيم! خوب، ولی من "روزگار سپری شده ..." را نوشتم، در مسیری که ضمنا به ما می‌گوید اين ملت از نقطه آغاز دوره‌ی جديد از کجا دارد می‌آيد. از قحطی و مرض دارد می‌آيد اين ملت، و نباید ناگهان خودش را گم بکند!... گفته بودم ... دختره مثل دسته گل بود، جلو من مرد! یا یکی از همشاگردی‌ها؛ محمد ... يادم هست يک شب عيد پدرش برايش کفش دو رنگ خريده بود؛ قرمز و سفيد. سال تحصيلی که شروع شد، یکی دو ماهی گذشته بود که یک روز ما رفتيم مدرسه، پرسیدیم محمد کجاست. گفتند محمد ديشب مرد!
به اين ترتيب تمام تلاشی که من کردم، تا ادبيات را از آن نقطه شروع کنم و دچار تخيلات خيلی "آلامدرن" نشوم، برای این بود که اين واقعيت‌ها را تجربه کرده‌ام. اينها چيزهايی نبوده که فراموش بشود ... اگر سم‌پاشی‌های "اصل چهار" نبود و جلو بيماری‌های واگيردار را نگرفته بودند، معلوم نبود امروز ما چی بود. هر جوانی که يک‌بار می‌رفت به معاشرت جنسی، غالباً بيمار می‌شد. در همان سبزوار ديده بودم ... به همين سادگی!
ظاهرا بعضی از ما از این گذشته خبر نداریم و بعضی دیگر آنقدر آن را با امروز متفاوت می‌بینند که ترجیح می‌هند نادیده‌اش بگیرند ...
بچه‌های ما ناگهان فکر می‌کنند که گذشته‌ای وجود نداشته، و اگر هم گذشته‌ای وجود داشته، همه‌اش خيلی درخشان بوده و ما اين هستيم و آن ... نه آقاجان! ما در اين صد سال گذشته سعی‌مان این بوده و خوب است اين بوده باشد که به خود آمدنمان را بفهميم.
یعنی ما امروز یک مقداری به خودمان آدمده‌ایم ...
ما هنوز هم در حال به خود آمدن هستیم! بعضی‌ها هی می‌گويند دموکراسی، و هیچ توضیح روشنی هم از آن ارائه نمی‌دهند! من در مصاحبه‌ای در شهر کلن گفتم، آقا دمکراسی استخر نيست که ما توش شيرجه برويم. گفتم دموکراسی خيلی خوب است، ولی آيا ما اصلاً فرصت فهميدن آن را پيدا کرده‌ايم. اینها مسئله است ديگر. و مهم‌تر از همه این که ما مردم مجال درک نسبتا درست از مسائل −مثلا همین دموکراسی− را پیدا نمی‌کنیم. همیشه در مسیر حرکت‌های دموکراتیک گوش و دم مردم ما چیده می‌شود و این پرسش اول من است در مقدمات آنچه دموکراسی نامیده می‌شود؛ چرا ما مردم به اصطلاح "گوش و دم چیده" می‌شویم مرتب؟! اقلا فرصت یادگیری ازما گرفته نشود و اهل فن و فهم هم از روشنگری دریغ نکنند زیرا چنانچه پیشتر گفته‌ام در منطقه خاورمیانه مردم ایران از قابلیت همزیستی دموکراتیک برخورداری بیشتری دارند.
اگر من و شما در فلان کافه در تهران نشسته بوديم و اين مصاحبه را انجام می‌داديم مثل این بود که داريم نمايش اجرا می‌کنيم. ولی اينجا، آیا دونفر به ما نگاه کردند؟ برای اينکه اینجا این امری‌ست عادی ... آشنایی غرب با فلسفه عصر طلایی یونان دیرینه است؛ در حالی که تا همین چندی پیش در زبان فارسی نام "دموکریتوس"، "ذیمقراطیس" تلفظ و نوشته می‌شد!... امیدوارم به من انگ ارتجاعی بودن نزنید!
شاید این دوره‌ی گذار ما باید بسیار طولانی‌تر از اینها می‌بوده. رسیدن به دموکراسی در غرب هم امری خلق‌الساعه نبوده. حرکتی کند بوده و چند و چندین نسل باید با فکر و محیط جدید رشد می‌کرده و تربیت می‌شده ...
بله، عزيز من. دقیقا، بله. من گفتم اسم این وضعیت در جامعه‌ی ما شاید "کش‌مکش‌های پيشادمکراسی" باشد، انشاالله! اگر که دوباره به ديکتاتوری نظامی از نوع تجربه نشده‌اش منجر نشود. تحول اجتماعی که امر شوخی‌برداری نیست ...
آن هم در جامعه‌ای که تاریخ‌اش تاریخ انقطاع است...
این ديگر به جای خود. پر از انقطاع، پر از فروپاشی و پر از تمرکزگرايی و هزار مشکل دیگری که ما داریم ... فقط امیدوارم خدواند به ما کمک کند که قضيه به خیر حل بشود!
[ادامه دارد ...]

ــــــــــــــــــ
پانوشت‌ها:

۱. فريدالاطرش (۱۹۱۰ − ۱۹۷۴)، خواننده، موسیقیدان و هنرمند سوریه‌ای − مصری. در ده‌ها فیلم سینمایی به نقش‌آفرینی پرداخت. در دهه‌های ۲۰ تا ۵۰ خورشیدی به ویژه در خاورمیانه محبوبیت و شهرتی فراگیر داشت.
۲. اسماعيل ياسين (۱۹۱۲ − ۱۹۷۲) از مشهورترین خوانندها و موسیقیدانان مصری در قرن بیستم. از اواخر دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی در چند فیلم سینمایی نیز بازی کرد.
۳. هاری ترومن، رئیس جمهور ایالات متحده از ۱۳۲۴ خورشیدی طرح‌های مختلفی برای سیاست‌خارجی آمریکا ریخت که محور اصلی آن مقابله با نفوذ کمونیسم و شوروی در اروپا و آسیا بود. شالوده‌ی سیاست خارجی آمریکا پس از جنگ جهانی دوم برنامه‌های ترومن محسوب می‌شود که تشکیل "ناتو" یکی از آنهاست. اصل چهارم از "دکترین ترومن" برنامه کمک‌های اقتصادی و سیاسی آمریکا به کشورهای عقب مانده و در حال توسعه‌ی خاورمیانه از جمله ایران بود. تحلیل‌گران در مورد اهداف، سودمندی واقعی و پیامدهای اجرای این اصل که از مهرماه ۱۳۲۹ در ایران به اجرا گذاشته شد اختلاف نظر دارند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.