۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی بخش پنجم؛ جهت‌های گمشده

روزگار سپری نشده‌ی آقای دولت‌آبادی
بخش پنجم؛ جهت‌های گمشده








بخش پیشین "قصه‌ی روزهای طولانی و عجیب" بود. این روزها همچنان ادامه یافت؛ محمود دولت‌آبادی در این قسمت از حادثه‌ای حکایت می‌کند که ضمنا گوشه‌ای از مصائب زندگی در روستاهای ایران شصت سال پیش را به نمایش می‌گذارد. شکستگی استخوان پا با "مداوا"های سنتی به ماجرای پر درد و رنج و کشداری تبدیل شد و کار نوجوان بیمار را به بیمارستانی در سبزوار کشاند:

  بالاخره بعد از بی‌اثر بودن کار شکسته‌بند و وخیم شدن وضع پا شما را بردند سبزوار؟

محمود دولت آبادی: بله، بيمارستان حشمتیه سبزوار. چهل و هشت روز آنجا بودم. و هر روز يک پنی‌سلين به من می‌زدند. من همينجور توی راهروی بیمارستان می‌لنگيدم و قصه گوش می‌دادم، که این کی بود و سرگذشت آدم‌ها چی بوده و ... البته من می‌خواستم از اين دو دهه‌ی اول زندگی بگذرم، چون دارم يک چيزی می‌نويسم به نام "مقرمط بيست و يک". يعنی ريزنگاری زندگی تا بيست و يک سالگی که من به ادبيات رو آوردم. ولی خوب حالا، کلياتش را دارم برای تو می‌گويم ... آدم‌ها را ديدم. پزشک‌‌ها را ديدم، پرستارها را ديدم. تيپ‌های مختلف را ديدم. قصه‌گويی راه می‌انداختيم آنجا ... يکی بود، لحن خوبی داشت، قصه می‌گفت. در آن فاصله من بسيار دلتنگ بودم و بيش از همه دلتنگ برادرانم، چون پدرم که همیشه می‌آمد دیدنم و گاهی با مادرم. بالاخره بعد از چهل روز، چهل و پنج روز يک‌بار آمدم پشت ديوار بيمارستان از لای آن ميله‌ها خيابان را نگاه کردم، بلکه يک آشنايی پيدا کنم. دو تا برادر بودند که يکی‌شان شوفر ارباب بود، يکی‌شان هم توی کارخانه برق کار می‌کرد. صداش زدم، اصغر، با دوچرخه داشت می‌رفت. صداش زدم اصغر، اصغر! برگشت و گفت چیه؟ گفتم؛ بيا جلو، ما می‌گوئیم بيا به‌دم، يعنی بيا به نزديکم. آمد. گفتم برو به برادرهای من سلام برسان. بگو اگر شما دلتان برای من تنگ نشده ولی من دلم برای شما تنگ شده. بيائيد به من يک سری بزنيد. گفت باشد می‌گويم، و رفت. يکی دو روزی هم گذشت خبری نشد.

زن پرستاری بود، همسر يک ژاندارم، چقدر زن شریف و انسان خوبی بود. اين زن خردگی‌های استخوان پای من را هر روز با پنس برمی‌داشت و می‌گذاشت کنار. يکی، دو تا، سه تا ... روزهای آخر به من گفت، پسرم يک چيزی به تو می‌گويم، مبادا در بیمارستان به کسی بگویی! فقط به پدرت بگو. گفتم، نه، به کسی نمی‌گويم. توی ده که بوديم، بچه‌ها به من می‌گفتند، صندوق، صندوقچه! یعنی صندوقچه‌ی رازهايی که آنها داشتند. مثلا، يکی عاشق آن دختر شده بود، يکی ... گفتم بگو. گفت، به پدرت بگو بيايد تو را بردارد ببرد بيمارستان‌های مشهد. اينجا اگه بمانی کارت به جایی می‌رسد که پايت را قطع می‌کنند. زن آبله‌رو و خيلی مهربانی بود. پدرم هر روز می‌آمد. گفتم بابا، ديروز غروب که اين زن پای من را تمیز می‌کرد، اين را گفته. گفت: خدا پدرش را بیامرزد. روزِ چهل و هشتم آمد من را برداشت، که برويم مشهد. رفته بود نصف گوسفندها را فروخته بود.
ما را برداشت، سوار ماشين شديم و رفتيم مشهد. ته خيابانی در مشهد، پاتوقی بود که می‌شناخت. کاروانسراهایی آنجا می‌بوده بود که شترهای ده ما می‌رفتند آنجا و بعد هم از آنجا می‌رفتند به شهرها و جاهای دیگر و می‌آمدند طرف‌های بلخ و بخارا و عشق‌آباد و باز ... ری و ... یکی از آشناهای ده ما آنجا بود. پدرم من را يک ساعتی جلو در قهوه‌خانه گذاشت و رفت. بعد برگشت و ديدم، رفته عطاری و انواع و اقسام آرد چی‌چی و نمی‌دانم چی خریده تا ضماد درست کند، بزند روی پای من. آنجا که داشت اين کارها را می‌کرد، يادم هست یکی گفت، چکار داری می‌کنی؟ پدرم قصه را برای او گفت. آن شخص گفت، بابا اين جوان را بردار ببر دکتر. اين کارها چيه داری می‌کنی؟ حالا که ده، سی سال پيش، پنجاه سال پيش نيست. اينجا دکتر هست، بیمارستان هست. دیگر داشت شب می‌شد. شب ما خوابيدم آنجا. فردا رفتيم، بالای خيابان پدرم یک کسی را می‌شناخت که آنجا قصابی داشت. خویشاوند مادرش بودند. مادر پدر من سيد بوده و به آن خویشاوند می‌گفتند، ميرزا. بالاخره پدرم رفت و آن میرزای قصاب را پيدا کرد. آمد و من را برداشت برد در دکان این آدم. به یکدیگر می‌گفتند "پسر خَلِه". ماجرا را برای پسر خاله تعریف کرد. حالا ما يک لحاف و بقچه و اينها هم با خودمان برداشته‌ايم که اگر لازم شد کنار خيابان بخوابيم ... آن خویش گفت خوب پسرخله، خوش آمدی، خيلی خوش آمدی. الان من محمود را می‌برم با خودم خانه را نشانش می‌دهم. شما در دکان بايست. بعد خانه را که يادگرفت برش می‌گردانم شما را سوار درشکه می‌کنم، می‌برد شما را آنجا. خوب بهترين کار بود دیگر، با لطف تمام!





ولی از بيمارستان رفتن هنوز خبری نيست؟
هنوز خبری نيست ... بعد، پسر خاله من را نشاند جلوی دوچرخه‌اش. دوچرخه دوميله‌ای بزرگ بود که آن زمان به نظرم مارک "هرکولس" بودند. من را راه انداخت و با خودش برد. در آن محل یک مجموعه‌ی جديدی ساخته بودند. گفت ببين. اينجا دروازه‌ی قوچان است. ما از اينجا داريم می‌رويم؛ اينجا ميلان مثلاً پنج، شش. ـ در مشهد خیابان را میلان می‌گفتند ـ بعد ... اينجا خيابان عطاره، اين خيابان کفاشه. اينجا خيابان مثلاً نقاشه. ما ولی مثلاً توی خيابان کفاش هستيم. خيابان عطار پايينی‌ست، خيابان نقاش بالايی. من را برد توی خانه به خانواده‌اش معرفی کرد که این نوه خاله‌ی من است و الان می‌رود پسر خاله را که گذاشتم در دکان بایستد با خودش می‌آورد ... شما براشان وسائل راحتی فراهم کن. من را دوباره سوار دوچرخه کرد و برد دم در دکان. گفت، ياد گرفتی؟ گفتم، بعله. يک درشکه برای ما گرفت و ما لحاف و بقچه را گذاشتيم توی درشکه و سوار شديم و راه افتاديم به سمت خانه پسر خاله.
رفتيم و رفتيم و رفتيم. به سر آن کوچه‌ها که رسيدم من با خودم گفتم، این کوچه بود، آن يکی بود. این کوچه عطار بود، کوچه کفاش بود، کوچه نقاش بود، کوچه ... و هيچ چيز هم به پدرم نمی‌گويم. درشکه‌چی گفت، خوب، رسيديم؟ گفتم بله رسیدیم. پدرم کرايه درشکه را داد، فکر کنم پنچ قران و يا شايد هم آن پسر خاله کرایه را داده بود. پياده شديم. پدرم گفت، راه بيفت، در خانه را نشان بده. راه افتاديم و رفتيم. من لنگان لنگان جلو می‌رفتم و همينجور کوچه را می‌پايیدم ... جوی آب خالی بود، پر بود، لجن بود، نبود؟ ته کوچه کجا بود؟ ... حالا من دارم دو دل می‌روم اما چون جلوی پدرم می‌رفتم نمی‌توانست چهره‌ی مرا ببیند. رفتم و رسيدم در خانه. پدرم به من نگاه می‌کند، پس چرا معطلی؟ در را زدم. يک خانمی آمد و در را باز کرد و ما سلام و عليک کرديم؛ سلام عروس خاله، سلام ... رفتيم تو. بفرمائيد و بفرمائيد و ما رفتيم با بقچه‌بنديلمان و ما را راهنمائی کرد به یک ايوانی که ورکرسی بود. سه تا پله می‌خورد. پدرم گفت، زن پسرخاله زود يک کم آب‌گرم بياور من اين ضماد را درست بکنم برای پای محمود که از ديشب ضماداش را عوض نکرده‌ايم. و چای نمی‌خواهد بياوری، اول آب‌گرم را بياور، ما ضماد را درست کنيم. زن‌پسرخاله چادر سرش بود و صورت‌اش هم ديده می‌شد. همینجور که رفت توی اتاق آب گرم مهيا کند من يک نگاهی به حياط کردم، يک نگاهی به پدرم کردم. پدرم خيلی باهوش بود ... يادم آمد که توی آن خانه‌ای که من را بردند، اين درخت نبود. درخت دیگری بود، درخت اصلا آن وسط نبود ... بعد اين ايوان اين ور نبود ... پسرخاله هم من را برد آن طرف معرفی کرد. دم در آن اتاق‌های ته، رو به قبله. اینجا که نشسته بودیم ایوان بود، رو به غروب! چرا خانه عوض شده بود؟! همين که به پدرم نگاه کردم، فهميد. فهميد و من نمی‌دانستم که بترسم يا چه بگويم ... هر چی توانستم از بقچه را برداشتم. پدرم هم هر چی توانست برداشت و از پله‌ها پایین آمدیم و از در حیاط رفتيم بيرون و هنوز زن‌پسرخاله که معلوم نبود زن کدام بنده‌خدایی بود تو آن اتاق در حال گرم کردن آب بود که ما توی کوچه بوديم ... توی کوچه، من و پدرم دچار خنده عصبی شديم. او بخند، من بخند، من بخند، او بخند. همه چیز را فهميده بود. يعنی فهميده بود که من اشتباه آمده‌ام. در را اشتباه زده‌ام. آن زن در را باز کرده، فکر کرده ميهمان‌های مثلاً قوم و خويش شوهرش هستند از شهرستان آمده‌اند. مهمان سفارش آب‌گرم داده بود، فرض این که، حالا رفته بود آب‌گرم درست کند. آب‌گرم را آورده بيرون و می‌بيند ما نيستيم، و در حیاط بسته است! آقای کشميری، حدود يک ربع، بيست دقيقه ما دو نفری ـ من با پای لنگ، و پدرم با آن گرفتاری‌هايی که دارد ـ دلمان را گرفته‌ايم و از خنده داريم می‌ترکيم. آنقدر خنديديم که اشک از چشمانمان جاری شد.
پدرم غالبا به من می‌گفت، تو آدم احمقی هستی! گفت، در را که زدی، فهميدم اشتباه آمدی. به من می‌گفت، تو عقل‌ات کار نمی‌کند. تو قدت بلند است، و عقل آدمای قدبلند توی پاشنه پایشان است! گفت، دم در که تو ايستادی، فهميدم اشتباه کردی، اما گفتم شانسی من هم می‌روم تو. خلاصه بعد از آن همه گرفتاری و چهل و هشت روز بیمارستان و هر روز يک پنی‌سلين زدن که من را خیلی ضعیف کرده بود اين خنده، خيلی خنده‌ی به‌جايی بود. و خدا به آن خانم خير بدهد که از ما نپرسيد اصلاً شما کی هستيد که در خانه‌ی ما را می‌زنيد. قوم خويش شوهرم هستيد... بدون سوال رفت آب‌گرم بيارد. واقعاً چه مردمی داشتيم ما. چقدر اين مردم واقعاً عزيزند. باعزت، با حرمت ... يک زن چادری می‌بیند پسر نوجوان می‌لنگد و پدری هم باهاش است. اميدوار هم بوده مثلاً، نوه پسرخاله‌ يا پسرعموی شوهرش باشد. چه می‌دانم.
البته به نوع روابط در آن دوران هم بستگی دارد. آن زمان چنين چيزی، اتفاق غيرمعقولی نبوده که بستگان شوهر آدم سرزده از راه برسند.
آره، می‌توانست باشد. ولی اينکه تو هيچ‌خبری نداشته باشی. هيچ کس بهت نگفته باشد ... اين پسر خاله برد من را به همسرش و خانواده معرفی کرد. به اين آدم که کسی را معرفی نکرده بودند.
بالاخره ما رفتيم دنبال خانه. گفتم، بابا حقيقتش را بگويم، سه تا کوچه اينجا بود. يکی عطار و يکی کفاش و يکی نقاش. من اين سه تا را قاطی کردم. ولی می‌دانم که درش رو به قبله بود. اين دست کوچه هم بود. حالا ديگر انصافاً، دعوا نکن، می‌گرديم پيداش می‌کنيم. خلاصه هر سه کوچه را گشتيم و بالاخره آن خانه را پيدا کرديم. رفتيم توی خانه که دوباره آن آب‌گرم را آن عروس خاله ـ پدرم بهش می‌گفت عروس خاله ـ فراهم کرد و سماور ذغالی و ... تا اينکه غروب شد و پسر خاله‌ی ما به اصطلاح، پسر خاله‌ی پدر، آمد. او در همان حالی که هميشه می‌گفت، کاسبی خراب است، هميشه هم با يک برتنه گوشت و دو تا جعبه انگور و توت و اینجور چیزها می‌آمد به خانه. آدم خيلی جالبی بود. خيلی هم علاقه به خواندن تعزيه و روضه داشت، که حالا بماند. ولی آن شب، خود آن پسر خاله تحقيق کرده بود یا پدرم از او پرسيده بود درست یادم نیست. بالاخره شنیدیم که می‌گویند آنجا یک پزشکی هست خیلی بنام. پدرم هم که می‌خواست من را هر طور شده هر جا ببرد گفت کجاست؟ گفتند نزديک‌های خيابان ارگ خيابان خسروی، و اسمش هم، آقای دکتر محلاتی است. می‌گفتند اينها ديگر چی هستند ... اين ضماد و پماد و اينها قديمی شده. دکتر آنجاست بروید پهلوی دکتر. پدرم در اولين فرصت، همان فردا من را برداشت و دوباره احتمالاً درشکه گرفت و ما رفتيم توی مطب آن دکتر شريف. باید به شما بگويم که او چه انسان برجسته و درخشانی بود! ببينيد آقای کشميری من اين آدم‌ها را ديده‌ام که می‌توانم انسان را دوست داشته باشم. من آن زن را ديده‌ام، من آن خانواده را ديدم، من این پزشک را ديده‌ام ... حالا برای شما خواهم گفت که اين آدم واقعا چه کرد ... اما آن گم کردن خانه به نظرم مربوط می‌شد به فقدان دقت رياضی که از همان کودکی با من بود و جز چهار عمل اصلی حساب چیزی یاد نگرفتم؛ در جوانی‌‌‌ام که رفتم سر کلاس متوسطه جمله‌های جبر کلافه‌ام می‌کرد و هیچ یاد نگرفتم!
یعنی علت ضعف در جهت‌يابی این بوده؟
بله، حيرت‌آور است، من عاشق هندسه بودم. خيلی دوست داشتم هندسه را. ولی از چهار عمل اصلی به بعد ديگه نتوانستم چيزی را حل کنم. و هيچ کس توجه نکرد که اين علاقه به هندسه شايد بتواند من را راهنمايی کند به سمت منطق و فلسفه و اين چيزها. خوب کسی نبود. باری...، در آن نوجوانی و کودکی و علی‌الاصول در فرهنگ شفاهی همه چيز فرضی است. مثلاً شما می‌گویيد از اين نقطه می‌خواهم بروم به آن نقطه. می‌گويند دو تا "جيغ به‌راه" است... دوتا جيغ به‌راه يعنی که مثلاً دو بار که صدای تو از اينجا به آنجا برسد. يا می‌گويند پشت آن تپه‌ست. بعد می‌فهمی که سه فرسخ بايد بروی. اين توی ذهن ساخته می‌شود. يعنی در حقيقت يک‌جور آموزش بی‌دقتی است. به تو نمی‌گويند، آقا از اين نقطه که تا اون نقطه بخواهی بروی، بيست و هفت کيلومترست. می‌گویند يک چند فرسخی هست، پنج فرسخ نمی‌شود.
گمان می‌کنم کسی که گذارش به شهرستانی یا روستایی افتاده باشد و سراغ آدرسی را گرفته باشد چنین مواردی را تجربه کرده ...
در گذشته اين مسئله حل شده بود، ببينيد، حالا ما چيزی هستيم بين گذشته و امروز! در آن زمان هيچ کاروانی بدون بلد راه نمی‌افتاد. هيچ مسافری بدون بلد راه نمی‌افتاد. برای اينکه جاده‌ای در کار نبود. بلدها هنرشان اين بود که از طريق رابطه و موقعيت ستاره‌ها راه را تشخيص می‌دادند و می‌بردندشان. بعضی وقت‌ها هم اگر لازم بود، شما را عوضی می‌بردند که به اصطلاح آنجا غارت بشوی. يعنی با همدستشان تبانی می‌کردند ... بنابراين در گذشته ساختار خودش را داشته. ولی ما اين مفروضات را از گذشته گرفته بوديم و وارد شهر شده بوديم. و اين شهر جدول دارد، خيابان دارد، اسم دارد، شماره دارد ... خوب، من گفتم يکی از همين سه ـ چهار تا کوچه‌ست ديگر. و اين اتفاق افتاد!
[ادامه دارد ...]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.