۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

ترین های روز دوم جشنواره: از هر رفتنی بیزارم...

امیرعباس صباغ: سکانس برگزیده، دیالوگ برگزیده، کاراکتر برگزیده، با چاشنی طنز

آقا یوسف ***
فیلم روایتی ست از زندگی دو مرد (مرتضی و یوسف) که یکی تنهاست و دیگری هراس از تنهایی دارد. آنکه هراس دارد عاشق است و آنکه تنهاست، عاشق نیست و همین عشق دو سرنوشت متفاوت برای آن دو رقم می‌زند، رفیعی برخلاف فیلم قبلش «ماهی‌ها عاشق می‌شوند» که از تازه شدن عشقی کهنه سخن می‌گفت، اینبار به عشقی (از جنس دیگر) که کم کم کهنه می‌شود و هم دختر و هم پدر را آزار می‌دهد، دختری که عشق پدرش، اجازه نمی‌دهد حرف دلش را با او بگوید و نیاز‌ها و آمالش را برای پدر شرح دهد و پدری که از هر رفتنی بیزار است و به قدری به دخترش وابسته است که حتی بی‌او غذا نمی‌خورد و...
پرداختن به این فیلم، بحث مفصلی را می‌طلبد که نگارش آن در روزهای پرشتاب جشنواره ممکن نیست. و تحلیل کامل فیلم می‌ماند برای روزهای بعد از جشنواره
برف روی شیروانی داغ

سومین اثر کریمی (در نشست پرسش و پاسخ اعلام کرد که این فیلم را با قلبش ساخته، نه عقل) در مقام کارگردان ادامه‌‌ همان مسیری ست که او در دو فیلم قبلش ادامه داده، داستان درباره شاعری ست که هم شعر مدرن می‌گوید و با ریلکه مقایسه می‌شود! هم از آینده خبر دارد و از قبل می‌داند که بعد از مرگش عرصه به او تنگ می‌شود، هم اهل دعاست، هم از خانه‌اش نور بلند می‌شود، آنقدر مهربان است که پولی را که قرار است برای خرید کلیه بدهد بدون پیوند به زن نیازمند می‌دهد و هم آنقدر فروتن است که پاسخ‌اش برای همه مردم از منتقد گرفته تا طرفدار، بوسه ایست که نثارشان می‌کند و...
آنچه بیش از هر چیز به «برف...» ضربه زده غیرقابل باور بودن آن است، فیلمساز به قدری در فضای عارفانه-شاعرانه فیلم غرق شده که کاراکتر‌هایش غلوشده از آب درآمده‌اند، یا آنقدر خوبند که نمی‌توان تصور کرد یا آنقدر بی‌تفاوت که موقع مرگ عموی خود تخته نرد بازی کنند! کریمی علی رغم اینکه در لحظاتی نبض تماشاگر را به دست می‌گیرد، اما به دلیل‌‌ همان فقدان باور پذیری موفق به همراه کردن وی نمی‌شود
جعبه سیاه
این فیلم، که از نامش می‌بایست به رمز گشایی پشت پرده ۱۱ سپتامبر می‌پرداخت، علاوه بر بررسی این اتفاق، وارد حوزه‌های دیگری می‌شود،و مروری کامل به همه اتفاقت از انقلاب و جنگ تحمیلی و گروگان گیری و ... گرفته تا 11 سپتامبر و نزدیکی آخرالزمان. تیری می‌سون به واسطه حضور در ایران با اعتقادات ایرانیان آشنا می‌شود و به شدت تحت تاثیر قرار می‌گیرد. کنکاش اسلاملو و تیری می‌سون در انتهای فیلم به این نقطه مشترک می‌رسد که عملیات ۱۱ سپتامبر در جهت جلوگیری از به وقوع پیوستن ظهور منجی در آینده بوده است
چشم

موضوع نازایی زنان و علاقه مردان به بچه یکی از دستمالی شده‌ترین موضوعاتی ست که تاکنون سریال‌ها و فیلم‌ها از آن ساخته‌اند و اینجا هم موضوع از همین قرار است و این فیلم چیزی بیشتر از‌‌ همان چیزهایی که تاکنون دیده‌اید، ندارد (البته به استثنای موسیقی بلند و گوش خراشش)
جمع بندی
دیالوگ‌های برگزیده روز:
ترگل «آقا یوسف»: آدم که به هر غذا یه تک بزنه، اشتهاش کور می‌شه دیگه
بهمن «برف روی شیروانی داغ»: نجابت! نجابت و این حرفا همش کشکه! بگو دیر رکاب می‌ده! از اینا که ۴۰ بار باید ببریش کافی شاپ، سمینار ادبیات و فلسفه، بعدش... خب بعدش رو بیار قبلش!
بهمن «برف روی شیروانی داغ»: منتقدی که تو باشی، عاشقی که اون. برادرزاده‌ای که من باشم و طرفدارایی که اونا... همون بهتر که مرد و این روزا رو ندید
مهتاب به بردیا «چشم»: خیلی ممنون، روز خیلی خوبی بود، شما خیلی خوبید (انتخاب این دیالوگ تنها بخاطر حسی ست که در این لحظه به تماشاگر وارد می‌شود، آدم را یاد دخترهای چشم و گوش بسته‌ای می‌اندازد که در حال گول خوردن‌اند)
سکانس پیشنهادی:
در فیلم «جعبه سیاه» بعد از پایان یکی از سکانس‌هایی که تیری می‌سون را در حال رمزگشایی از ۱۱ سپتامبر نشان می‌داد، ما اسلاملو و می‌سون را در کافی شاپی می‌بینیم که اهنگ (عشق من- سروش) را پخش می‌کند. که فضای مستندگونه فیلم را تقویت می‌کند!
در «چشم» آقای کارگردان به قدری آشفته ست که هر روز کیفش را فراموش می‌کند با خود ببرد اما ژوان که در تمام دقایق حضور بردیا در خانه، در اتاقش است و نه حرفی با او می‌زند و نه کاری به کارش داردف حواسش به این یک مورد است و هربار کیف بردیا را به او می‌دهد، در آخرین باری کیف را برای همسرش می‌آورد، اتفاقی می‌افتد که اگر فیلم را دیده‌اید حتما متوجه منظورم می‌شوید و اگر هم ندیدید، انتظار نداشته باشید که در این ستون از چیزی سر درآرید، اگر خیلی کنجکاوید می‌توانید فیلم را ببینید
کاراکترهای جالب روز:
هنگامه قاضیانی «برف روی شیروانی داغ»: معلوم نیست چه اتفاقی برای این بازیگر توانا افتاده که به حضور چند دقیقه‌ای در فیلم‌های متوسط و ضعیف تن می‌دهد، این انتخاب‌های نادرست، بازی‌های درخشان او را کمرنگ می‌کند، حتی اگر در حضور چند دقیقه ایش بازی بدی ارائه ندهد
سیاوش چراغی‌پور «چشم»: آخرین بازی مطرح او در «همیشه پای یک زن در میان است» بود. که این بار هم حضورش در فیلم باعث خلق لحظاتی شاد و مفرح درست در لحظه‌ای که ببنده باید دچار تعلیق شود، شد
کاراکتر کاوه در «چشم»: بخاطر ارائه نقشی متفاوت از یک عاشق دل خسته امروزی که تا آخرین لحظه چشم از معشوقش برنداشت!
مقایسه روز:
روز اول در «سوت پایان» زندگی زن و شوهر فیلمسازی را دیدیم که خانه‌ای محقر داشتند (که البته بدسلیقگی آن‌ها در چینش آن، به این حقارت افزوده بود) و روز دوم در «چشم» زندگی زوجی فیلمساز – نویسنده را دیدیم (که علی رغم اینکه به گفته بردیا فیلم‌های خوبش فروش ندارد) زندگی مرفه و مجللی داشتند، که آقای کارگردان قانع نبود و می‌خواست فیلم پسر دختری بسازد درحالیکه خانم کارگردان«سوت پایان» حتی قید خانه ای که داشت را هم می خواست بزند
سو تفاهم برانگیز‌ترین حادثه روز:
در حین تماشای «چشم» تماشاگران حاضر در سالن از جایی به بعد مرتب سوت و دست می‌زدند، یک آقایی که جلویمان نشسته بود و فیلم را به دقت می‌دید، بعد از پایان فیلم گفت: انقدر‌ها هم خوب نبود که تشویقش می‌کردند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.