۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

کاناپه ی تروا نوشته برنارد مک لاورتی

کاناپه ی تروا

هوا تاریک است و در این تاریکی همه چیز می لرزد و تکان می خورد. اصلا نمی ترسم، فقط کمی گیج و منگم. اگر سگ داشته باشند چی؟ اما نه! من تنهایم، صحیح و سالم. اما اگر از آن دزد گیرهای لیزری داشته باشند چی؟ درست مثل فیلم ها! از همانها که وقتی به طرف نورش می روی دیگر چیزی نمی بینی و آژیر در نزدیکترین مرکز پلیس به صدا در می آید. اما پدرم حتما وقتی داشته جنسها را می فروخته، همه ی این سوالها را پرسیده. او هرچه بود و نبود را فروخت، زلم زیمبوهای تزئینی، مبلمان و هرچه که فکرش را بکنی. پدر برای فروش جنسها به هر جایی سرک می کشد، نمایشگاهها، حراجی ها، خرت و پرت فروشی ها، دکه های توی بازار….اما همه شان آشغالند و او بیشتر از آنی که می ارزند از آنها در می آورد.

      حتما پدر گفته:  ” تکه ی نابیه و همانطور که ملاحظه می فرمایید قیمتش هم مناسبه! ” و با مشتری ای که تازه پول جنس را داده خندیده : ” اگر جنسهایی از این دست را در منزلتان زیاد کنید، باید به فکر زنگ خطری، دزد گیری،  چیزی باشید. ” بعد مشتری گفته: ” من از آژیر و زنگ و این جور چیزها خوشم نمی آد!” یا شایدم گفته: ” همین الان، یک جنس یکش را از بازار می خرم. ” و اینجوری پدرم به یک سر نخ رسیده، بعد دوباره پدر گفته : ” شما که خوش ندارید موی سگ روی جنسهای نازنینی مثل اینها بریزه؟” مشتری هم گفته: ” من سگ ندارم.” و اینطوری بازم کمی اطلاعات پدرم بیشتر شده. اصلا او آفریده شده تا از مردم حرف بیرون بکشد.

      الان روی شانه ی چپم چرخیدم. همان طرفی که عادت دارم شبها رویش بخوابم. چون می دانم که به این زودی ها نمی توانم تکان بخورم، هر چند زانو هایم کمی خم می شوند. حالا همه ی خرد و ریزهایم را دارم.

     ” تو کسی را داری که همه این کارها را برایت انجام بدهد، در شرایط سخت به دادت برسد و مثلا در را برایت باز کند و البته در این مورد مخصوص دو لنگه ی در را ! “

      من شاگرد سال اول مدرسه ی دستور زبان هستم. معدلم حول و حوش ۱۱ شد. مهم نیست، اما تا به حال  ۱۱ نگرفته بودم، هر چند برای یک بچه کاسب نمره ی خوبیه ! آن وقتها که پدرم به دانشکده می رفت، رئیس دانشکده به او گفته بود که در سرتاسر ایرلند شمالی ، بالا ترین نمره را گرفته است! این پسر نخبه را همه می خواستند. الان می توانم صدای پدرم را بشنوم که با عمو آیمون حرف می زند.

     عموآیمون می گوید: ” به اندازه ی دو تا پله بالا رفتن نمی توانی سیگار نکشی؟ با این سیگار کشیدنت بالاخره خفه می شوی! چرا ترکش نمی کنی؟ برای من که مثل آب خوردن بود، راحت گذاشتمش کنار !” پدرم می گوید: ” یه کم دست راستتو بیار پایین. سخت نگیر بابا!”

     حالا صدای قدمها یشان را روی کفپوش پله ها می شنوم.

      عمو آیمون: ” لعنتی خیلی سنگینه ! “

      پدر: ” جلو پسره جلو زبونتو بگیر” بعد صدای خنده شان را می شنوم.

      پدرم نظریات سفت و سختی دارد. می گوید هر جنگی دو طرف دارد که یک طرف ضد طرف دیگر است. به همین سادگی ! ” این کشور تو مخمصه ای افتاده که بیرون کشیدنش کار حضرت فیله !”  البته اگر این اشتباه علیه بریتانیا رخ داده بود ، از نظر او چیزی نبود. “مسئول خرابی تلفن انگلیسه، همینطور آتش سوزی آن اتوبوس. اداره ی دارایی باید به همه ی این خسارتها جواب بده !”

     در واقع علت اصلی معامله با طرف دیگر همین بود. یکبار وقتی به مردی یک دست کت و شلوار و جلیقه فروخت، من آنجا بودم….مو قرمزترین مردی بود که تو عمرم دیده بودم. معلوم بود مال این نزدیکی ها نیست. با آن غبغب های بر آمده، سبیل و لهجه ی عجیبش! “آدرستان لطفا؟” وقتی آدرسش را گفت پدرم به عمو آیمون نگاه معنی داری کرد که می گفت : ” تا به حال اسمش را شنیدی؟ “پدر گفت: ” بله! جنس را  بطور رایگان تحویلتان می دهیم” روز بعد با خرده ریزهایم داخل کاناپه بودم و کاناپه به هم دوخته شد! شب بود. صبح روز بعد که همه سر کار می روند و همه جا ساکت و آرام می شود،  کاناپه را با چاقو باز می کنم و بیرون می روم. پدر و عمو آیمون توی وانت نشسته اند و می خندند. وقتیکه برگردند، اول سراغ کاناپه رفته آن را می دزدند، چون همه ی مدارک در کاناپه است، همان جایی که من می خوابیدم و صبحانه می خوردم. زندگی مشترک من و کاناپه ! بعد خانه را تر و تمیز می کنند، یکی به نفع ایرلند قدیمی !

     هنوز ما این کار را شروع نکرده بودیم که پدرم گفت: ” همه اش به خودت بستگی دارد، می توانی بگویی بله و یا نه ! من هیچ وقت کسی را – حتی پسر خودم را- مجبور به انجام چنین کاری نمی کنم. اما باید بگویم این کار به خاطر ایرلند است !”عمو آیمون از آن گوشه گفت :” به خاطر ایرلند قهرمان !”

     اما در آن لحظه من، منی که پدر حرفه ای صدایم کرده بود، به کاناپه ی عهد ویکتوریا فکر می کردم، کاناپه ای با بوی گرد و غبار قدیمی که طی طی سالیان سال ضخامت غبارها زیاد وزیادتر هم شده است. این جابه جایی خیلی بد است. عطسه زدن فاجعه است. چیزی به هم خورد و سرم به جایی کوبیده شد. پدر هم به عمو آیمون گفت: ” مواظب باش! رئیس اصلا خوش نداره که اموالش آسیب ببینه !” عمو آیمون گفت: ” و البته استنلی هم زیاد خوشش نمی آد.”

     بعضی وقتها پدرم به من می گفت لاغر مردنی. کاناپه را پایین بردند و من در دوردستها صدای زنگی را شنیدم. در باز شد. لهجه ای انگلیسی شروع به صحبت کردن کرد. همه ی این وقایع مثل یک مسابقه ی رادیویی بود. همه چیز را می شنوی و اصلا چیزی نمی بینی! بعد صدای یک زن هم اضافه می شود. در اینجا چیزی به هم خورد و چرخید طرف در، طوریکه آنها در آستانه ی در آن را گرفتند. من مثل فرشته ی مرگ در قابی چوبی ماتم برده بود.

     پدر گفت: ” اینجا خوبه؟”

     زن گفت: ” این طرف! پشتش هم به طرف دیوار باشد.”

     پدرم کمی با رئیس وراجی کرد و بعد عمو آیمون به وانت برگشت تا ساعت دیواری را بیاورد. فقط پدرم را می توانم ببینم که سرش را عقب برمی گرداند و چنان خمیازه ای می کشد که سیم های دندان هایش معلوم می شود. عمو آیمون در حالیکه از پله ها پایین می رود لبخند می زند. به نظر می رسد خوب تحمل کرده، این خیلی بد است که رئیس گفته:” او وقتش را هدر داده! “

     وقتی عمو آیمون برگشت، همه شان به زنگهای مختلفی که ساعت داشت گوش دادند و رئیس یکی از آن زنگها را انتخاب کرد و طوری تنظیم کرد که هر یک ربع به یک ربع،  ساعت زنگ بخورد. آنها ساعت را از روی ساعت های مچی شان درست می کنند. صدای تیک تاک ساعت خاموش می شود. بالاخره آنها رفتند و من می شنیدم که صدایشان ضعیف وضعیف تر می شود و در اصلی ساختمان محکم بسته می شود. لرزشی خفیف در کف اتاق حس کردم. الان دیگر همه جا  ساکت است و من حواسم به نفس هایم است. مطمئنم بینی ام تمیز است. مرد چیزی به زن می گوید که نمی شنوم. زن می خندد. حدس می زنم که آنها دارند به کاناپه نگاه می کنند. بعد صدای دور شدن و رفتنشان را شنیدم. صدای به هم خوردن چاقوها، چنگالها و بشقابها را از اتاق مجاور می شنوم. رادیو یی روشن می شود و موسیقی سنتی پخش می شود. الان باید در حال نوشیدن چای باشند. بوی خوش غذا همه جا پیچیده که این مرا گرسنه می کند. بوی نوعی گوشت یا ژامبون با پیاز داغ. من عاشق پیاز سرخ شده ام.

     تشخیص اینکه چند ساعت گذشته خیلی مشکل است. پدرم گفته که اگر اینجا بدون ساعت باشم بهتر می گذرد. چون اگر مدام ساعت را نگاه کنی زمان کند تر می گذرد. به هر حال اینجا خیلی تاریک است و اگر ساعتی هم بود من نمی توانستم آن را ببینم. اما خیلی خوب می شد که می دانستم چه مدت دیگر باید اینجا بمانم. همین که صدای آنها را از اتاق مجاور شنیدم حرکتی به خود دادم، کمی پایم را جا بجا کردم و چارچوبی که پشتم درون آن فرو رفته را کمی تغییر دادم و بالش های اطرافم را جابجا کردم. نصف شب وقتی همه خوابیدند، ساندویچ هایم را خواهم خورد. برادر بزرگم می گوید وقتی غذا می خورم خرده های غذا از دهانم بیرون می ریزد : “موقع غذا خوردن دهانت را ببند ! ” بعد باز صدای زنگ ساعت را می شنوم. درست مثل زنگ هایی است که در اخبار روی تصویر “بن بزرگ” و نخست وزیر ایرلند غربی می گذارند. بعد هشت ضربه نواخته می شود.

     عمو آیمون وپدرم قبل از اینکه من را داخل کاناپه کنند، وانت را بیرون دهکده پارک کردند تا گشتی در آن حوالی بزنند.

     عمو آیمون گفت: ” از کجا مطمئنی او یک کله گنده ست؟” پدرم گفت: ” حس ششمم، تازه! اگر کله گنده هم نباشه، به هر حال نظامی که هست. همه از آن کلاس بالا های بریتانیایی هستند و مثل پانکی ها تابلو اند اما به جای ” موهیکان” کلاه پشمی و کفش سبک می پوشند و با آن صداهای نکره شان حسابی تو چشمند.” عمو آیمون گفت: ” اگر یک بریتانیایی بودی، می گذاشتی یک مشت مبل و صندلی بدون اینکه بازرسی شان کنی ، وارد کشورت شود؟” پدرم چیزی نگفت. باز عمو آیمون گفت: ” و تازه! آنها در مغازه ها  درست زیر گوش ما، کنار کاناپه ها بمب می ریزند.”

     نوشابه ام را که تمام کردم، برای اینکه آخرین دستشویی را هم بروم، پرچین ها را پشت سر گذاشتم. حالا می توانستم خانه را ببینم، عمارتی مجلل با کنگره ها و حصار هایش درست وسط باغ. تقریبا یک مایلی از جاده ی آسفالت فاصله داشت. پدرم گفت که خانه توسط چند معمار به ده واحد آپارتمان تبدیل شده است و او به خیالات دوری فرو رفت که چه می شد اگر چنین زندگی اشرافی در یک چنین خانه ی مجللی داشته باشد با پیش خدمت هایی مودب و اطو کشیده که همگی به او احترام بگذارند. عمو آیمون از پنجره ی وانت تف کرد بیرون.

     وقتیکه رئیس و همسرش چایشان را تمام کردند، رادیو را خاموش کرده به اتاق آمدند. بعد صدای نواختن پیانو آمد. آهنگ موزونی بود، بدون هیچ ناهماهنگی. یعنی کدامشان بودند؟ رئیس یا همسرش؟ من فقط از این خوشحال بودم که بالاخره چیزی بود که بشنوم تا زمان بگذرد. می دانستم یکی دارد پیانو می زند و این آهنگ از رادیو پخش نمی شود، چون بعضی وقتها نت ها متوقف می شدند و بعد از وقفه ای کوتاه دوباره با آهنگی بهتر نواخته می شدند. بعد از مدتی صدای پیانو قطع شد. یک نفر داشت کف می زد، مثلا تشویق می کرد: تق تق تق! رئیس گفت: ” آفرین! حالا یک قطعه از موتزارت.” دوباره پیانو نواخته شد و نواخته شد. با آن قطعه معروفی که انتخاب شده بود، هر کسی می فهمید که کی تمام می شود. آهنگ خودش تمام شد و بعد همه چیز در سکوت فرو رفت.

     می دانستم هنوز در اتاق هستند اما چیزی نمی شنیدم. می توانستم احساس کنم که کسی روی کاناپه نشست و بعد دوباره بلند شد. آنها خیلی آرام صحبت می کردند، تقریبا زمزمه می کردند. کمی بعد شروع کردند به بالا پایین پریدن، روی کاناپه، روی زمین. در مدرسه هم آنها با ما همین کار را می کردند، با آن معلم ورزش دیوانه ی لعنتی و آن صدای جیغ جیغی اش: “در جا بزنید، یا لله! حالا ده بار شنا بروید، شروع !” و او برای ادا کردن کلمه ی “شروع” ناخراشیده ترین فریادش را به کار می گرفت.

     بعد از کمی جنب و جوش و ورزش، هنوز صدای نفس نفس زدن های رئیس و همسرش را می شنیدم که بالاخره شروع به عشق بازی کردند، خیلی سریع. اما من هیچ چیز نمی توانستم ببینم. بعد باز شروع کردند به زمزمه کردن. حتی یک کلمه هم نشنیدم. ساعت نه ضربه خورد و تلویزیون روشن شد. آرم پخش اخبار بود. کسی روی کاناپه نشست. اخبار مثل همیشه کسل کننده بود. اخبار ایرلند از این قرار بود که دو نفر کشته شده بودند. یک افسر زندان که در “میز” کار می کرده، همین که ماشینش را روشن می کند، ماشین منفجر می شود: بامب ! و او کشته می شود. می خواستم گریه کنم، کشته ی دیگر پسر هفده ساله ای بود که در جاده ی “آنتزیم” گلوله خورده بود و در راه بیمارستان هم مرده بود. اگر جاده ی “آنتزیم” بوده، حتما یکی از افراد ما بوده! خبر دیگر در مورد سه انفجار بود که هیچ زخمی در بر نداشته بود، چون انفجار با اطلاع قبلی بوده است.

     کمی احساس خواب آلودگی می کردم، اما با فشار ناخن های دستم به کف دست دیگرم خودم را بیدار نگه داشتم. فکر نمی کنم خرو پف کرده باشم. اما نمی توان مطمئن بود. یک برنامه ی کمدی شروع شد. صدای خنده ی حضار شنیده می شد. برنامه ی معروفی بود. مدتها بود که این برنامه پخش می شد. وقتی ساعت یازده ضربه زد، رئیس و همسرش رفتند بخوابند. صدای خاموش کردن لامپها را می شنیدم و می دانستم که تاریکی همه جا را فراگرفته. از دور می شنیدم که آنها دارند کارهایی می کنند: صدای شیر آب، مسواک زدن، خاموش کردن کتری آب جوش، کیسه ی آب گرم، شاید برای آن خانم. بعد از مدتی همه چیز در سکوت فرو رفت. بالاخره می توانستم تکانی بخورم و بالشهایم را جابجا کنم. حتی به اندازه ی یک صدای خیلی ضعیف هم خطر نکردم. این باید همان چیزی باشد که به آن می گویند “شرایط جنگی!”  همه بزرگترها در کوچه و خیابان و رستوران در مورد شرایط جنگ صحبت می کنند. هیچوقت تمامش نمی کنند. کورمال کورمال ساندویچهایم را پیدا کردم: همبرگر و پنیر. تخم مرغ و پیاز را بیشتر دوست دارم اما پدرم گفت که خوردن آنها حماقت محض است! بوی گند آنها تا آسمان هفتم هم می رسد و من را لو می دهد. ساندویچها را روزالین درست کرده. حالا دیگر با پدرم زندگی می کند. زن خوش خنده ایست، دوستش دارم. مادرم وقتی هشت ساله بودم، درست بعد از اولین مراسم عشای ربانی ام بر اثر سرطان مرد.

     جویدن در سکوت محضی مثل الان مسخره است. سر آدم پر می شود از صدای قرچ قوروچ! حرکت ماهیچه ها و تیلیک تیلیک دندانها! و طوفانی از سرو صدا در گوشها به پا! به خودم فکر می کنم که مثل موشی هستم  که مردم سرو صداهایی از آن می شنوند. یک دفعه نیمه شب روی تختشان نیم خیز می شوند و سرو صدا های خفیفی می شنوند، مثل چنگ زدن یا چاله کندن! بعد هم می گویند: ” آنجا موش است، فردا باید تله بگذارم.”

     فردا صبح، شنبه بود و شنبه ها ما همه در بازار پرسه می زدیم. عمو آیمون گفت: ” چی شد که ما را بر زدند؟ چی را می توانند اثبات کنند؟ اصلا چیزی هم گرفته شده؟ زور گیری و دزدی که در کار نبوده، چون که اصلا در آنجا نه کسی به زور وارد شده و نه چیزی به زور گرفته شده، اگر همچین چیزی بود پسره حتما بیرون می آمد.”

     روزالین گفت: ” اره! اگر سر و صدایی چیزی می شنید، خیلی زود بیرون می آمد.”

پدرم گفت: ” شک ندارم که رئیس تو اداره ی جاسوسیه !”

     مساله ی بعدی قضیه ی پلیسهاست. یک دستگاه لندروور پلیس پارک شده بود و تفنگ ها و جلیقه های ضد گلوله و همه جور ساز وبرگ  آماده بود. از پدرم سئوالاتی پرسیدند و پدرم قصه هایی برای آنها سر هم کرد که من را در حال نوشیدن شراب سیب گرفته و کتکم زده و از خانه بیرونم انداخته و من هم دویدم در کاناپه ای که او در حال تعمیرش بوده پنهان شده ام و آنجا خوابم برده و او هم کاناپه را به هم دوخته و درست کرده و در حالیکه من داخلش بودم به مشتری تحویل داده است! آن طوری که پدرم تعریف کرد، همه شان به خنده افتادند.

     بعد پلیس با من حرف زد. تمام مدت بازوی روزالین دورم حلقه شده بود و من هم هر چه پدرم گفته بود را تایید کردم. روزالین شروع کرد به گفتن اینکه بچه ی کوچولوی بیچاره را تنها بگذارید و از این جور حرفها ومن هم به آنها گفتم که آنقدر مضطرب بودم که نمی توانستم از خانه ی رئیس خارج شوم، با وجود آن مردی که با اسلحه تهدیدم می کرد و من هم فقط یک پسر بچه ی یازده ساله بودم. پلیس تهدیدم کرد که مرا پیش قاضی ببرد اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

     در بازار من نقل مجلس بودم، تنها دزدی بودم که قربانی ثروتمندش را با یک کاسه ادرار و دو سه تکه نان خشک ترک کرده بود! رئیس به معمار انگلیسی مشهوری به نام ” دانستان لاترل” تبدیل شده بود. طولی نکشید که عکسش به عنوان طراح نمازخانه ی راهبه ها سرتا سر روزنامه ها را پوشش داد. تیتر روزنامه ها از او غولی ساختند : معمار انگلیسی، راهبه های ایرلندی، همزیستی مسالمت آمیز پروتستان ها و کاتولیک ها. هنوز که هنوز است پدرم می گوید که معماری فقط یک سرپوش بود. هر کسی که در اداره ی جاسوسی کار می کرد، یک شغل دیگر هم داشت. آنها می خواهند همیشه ما را در تاریکی نگه دارند.
                                                                                             
برنارد مک لاورتی

برگردان: معصومه عسگری

برگرفته از: مجله نیویورکر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.