۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

مرد تنهای سیاست

مرد تنهای سیاست






یک، داریوش همایون درگذشت. خبر مرگ او لابلای اخبار شورش های مصر و اعدام های ایران و بسیاری وقایع دیگر گم شد، همانطور که شخصیت خود او نیز در تمام این سالها در لابلای حوادث مختلف گم شده بود. من هرگز او را ندیدم، اما همیشه دوست داشتم ببینمش و بدانم همو که چون من از هزار چنبره و گزند زمانه گریخته، چگونه می تواند با شهامتی کم نظیر و درایتی بزرگ بی آنکه هوای وطنش را در سینه داشته باشد، آن را حس کند؟ از دیروز به فکر نوشتن مطلبی درباره اش بودم، اول از همه به این فکر کردم که نوشته ام را کجا منتشر کنم. مطمئن بودم و هستم که سایت های سبز هیچ نوشته ای را در دفاع از داریوش همایون منتشر نمی کنند، چرا که حاضر نیستند بدنامی دفاع از او را حتی پس از مرگ بپذیرند. اگر چه او بی مهابا و بدون هیچ تردیدی از جنبش سبز دقیقا با همان تفسیری که در داخل ایران وجود دارد، حمایت می کرد. فکر کردم نوشته را به بچه های روزآنلاین بدهم، تردید کردم، حدس می زدم آنها که در روز هستند و سابقه چپ دارند از او بدشان می آید، آنها که ممکن است مذهبی باشند، بخاطر مذهبی بودن شان از او بدشان می آید. فکر کردم نوشته را به هر جا بدهم، با مشکل مواجه می شود، سلطنت طلبان او را خائن به سلطنت می دانند، جمهوریخواهان او را دشمن اتحاد جمهوریخواهان و مزدور بی جیره و مواجب جمهوری اسلامی می دانند و حکومتی ها هم که دشمن بزرگ او بودند و هستند.
دو، چرا درستکارترین سیاستمداران ایرانی بدنام ترین آنها بشمار می روند و خوشنام ترین سیاستمداران ایرانی معمولا عوامفریب های دودوزه باز هستند. اگر می خواهی قهرمان این ملت باشی، باید به آنها دروغ بگویی و آنها را شجاع و نابغه و زیبا و برتر بدانی. اگر می خواهی سیاستمدار موفقی باشی باید مسوولیت کارهایت را نپذیری و همه اشتباهاتت را به گرده تاریخ و مردم و دیگران و بیگانگان بیندازی. اگر می خواهی مقبول عام واقع شوی نباید گذشته ات را نقد کنی، تا در پیله خودخواسته تنهایی گریزناپذیرت منزه و پاک بمانی. شاید به همین دلیل است که اکثر سیاستمردان ما سخن عمومی شان با کردار خصوصی شان یگانه نیست. داریوش همایون از آن معدود باقیمانده های سیاستمدار شریفی بود که در هر زمانی درست ترین کارش را انجام می داد. رفتنش مردم ایران را از یک هوش سرشار، یک قلم توانا، یک فکر عمیق و یک موجود شریف محروم کرد.
سه، سیاست ایران، مثل بسیاری از کشورهای استبدادزده فرمول خاصی برای رفتار درست دارد. این روزها نگران بزرگمرد دیگری هستم که اصلا حال خوشی ندارد و می ترسم که خبر بد رفتن او را هم بشنویم. نامش را نمی برم تا سق نحس ام دامنش را نگیرد. امیدوارم که سالهای زیاد باشد، تا همانطور که تا امروز به مردم ایران و کشور خدمت کرده است، باز هم به کارش ادامه دهد. شاید مقایسه آدمی مثل قوام السلطنه با کسی چون دکتر حسین فاطمی ما را به حقیقتی تلخ در سیاست ایران راهنمایی کند. قوام جز اینکه در همه تنگناهای سیاسی ایران با فکری عمیق و سیاستی دقیق رهبری کشور را در دست می گرفت و باکی از اینکه بدنام شود نداشت، حداقل در یک مقطع مشخص، یعنی زمانی که کردستان و آذربایجان را دارودسته استالین و حامیان داخلی اش، اشغال کردند تا به بهانه استقلال آذربایجان، مشکل مواد غذایی شوروی را حل کنند، بزرگترین خدمت را به ایران کرد. شاید اگر درایت او نبود، حتما آذربایجان و کردستان امروز سرنوشتی مانند لهستان و ازبکستان و جمهوری آذربایجان داشتند که بدون بلای انقلاب اسلامی هنوز هم نیم قرن از حال معمول تاریخ شان عقب اند. رفتار قوام را مقایسه کنیم با فاطمی که وقتی شاه در 25 مرداد از ایران رفت، به جای حفظ دولت ملی و به عنوان مهم ترین وزیر کابینه مرحوم مصدق، مثل بچه ها به خیابان رفت تا مجسمه شاه را پائین بکشد و درهای دربار را قفل کرد تا بگوید که در مخالفت با شاه از همه تندتر است و هرگز در دوران صدارتش عقلانی رفتار نکرد و اگر نگوئیم در سقوط دولت مصدق نقشی مهم داشت، حداقل می توانیم بگوئیم که از کابینه ای که وزیر خارجه اش بود، دفاع نکرد. با این همه قوام را نه حکومت پهلوی دوست داشت، نه عامه مردم دوستش داشتند، نه چپ ها و نه مذهبی ها و ملی ها، شاید فقط برخی از سیاستمداران ایرانی قدر او را دانستند و از او به نیکی یاد کردند، اما حسین فاطمی همواره خوشنام بود، ملی مذهبی ها و مذهبی ها دوستش دارند، مخالفان حکومت فعلی او را می ستایند، چپ ها او را تحسین می کنند، حتی تروریست های موتلفه از اینکه موفق به کشتن او نشدند، ابراز خوشنودی می کنند، خیابانی و میدانی به نام اوست، همسرش هم به ملاقات احمدی نژاد رفت و نشان داد که پوپولیزم دری است که بر همان پاشنه می چرخد که همیشه می چرخید.

چهار، یادمان نرود که همیشه در دل حکومت های استبدادی کسانی بودند و هستند که زندگی را برای مردم ممکن می کنند. وزیرانی یا وکیلانی که نه برای موقعیت و قدرت، بلکه برای خدمت به مردم بر صندلی می نشینند. همیشه دولت های مستبد در ایران، مشاورانی داشتند که به دیکتاتور هشدار می داد تا تندی نکند و سخت نگیرد و کام مردم را تلخ تر نکند. آنان مردان بزرگی بودند و هستند که زندگی را برای ما ممکن می کردند. داریوش همایون را نه بخاطر جانبداری اش از جنبش سبز، بلکه بخاطر حضورش در حکومت پهلوی و کار عظیم اش در روزنامه آیندگان که به تربیت نسلی بزرگ از روزنامه نگاران انجامید دوست دارم. او در همان روزهایی که حکومت پهلوی سقوط می کرد، و همه فرصت طلبان خود را نجات می دادند، در کابینه آموزگار حاضر شد. کابینه ای که فضای باز سیاسی را برای کشور ایجاد کرد، و تلاش کرد تا بحرانی که در کشور وجود دارد کنترل کند. در آن روزهای انقلاب زدگی، کمتر مردانی بودند که می فهمیدند که کشور در حال نابودی است و باید ایستاد و جلوی افتادن کشور به منجلاب انقلاب را گرفت. راحت تر بود اگر می رفتی دست آقا را می بوسیدی و گوشه عافیتی می ماندی و سوار بر هواپیما می رفتی لس آنجلس و ایران خودت را همانجا می ساختی. من او را می ستایم، همانطور که احسان نراقی را بخاطر آخرین تلاش هایش برای جلوگیری از سقوط حکومت پهلوی می ستایم. و می دانم که این مردان اگر درد میهن شان را نداشتند یا در پی عوام می افتادند و انقلابی می شدند، یا بموقع می رفتند تا زندگی خوش شان ناخوش نشود.

پنج، داریوش همایون وقتی از زندانی که قطعا منجر به اعدامش می شد گریخت، و به فرنگ آمد، مثل صدها هزار ایرانی بود که انقلاب آنها را رانده بود، اما او گوشه ای ننشست و نگذاشت تا فاصله اش با جامعه ایران، بیشتر و بیشتر شود. ماند و سعی کرد خود را زنده و موثر نگه دارد. راهی که او را به مردم ایران رساند بسیار دورتر و طولانی تر از راهی بود که بسیاری از اعضای گروههای سیاسی مخالف حکومت پهلوی و جمهوری اسلامی طی کردند. اما او دریافته بود که اگر بناست دلش با مردم ایران باشد، باید چشم از تحولات درونی ایران برندارد و دریابد که راهی جز رصد کردن دائمی این ستاره که به سرعت نور از چشم این ور آبی ها دور می شد، نیست. او راه را رفت و همراه مردم ماند. گفته بود " جنبش سبز فرمول اتحاد ایران است." کشف این موضوع برای بسیاری از آنها که در ایران زندگی کردند دشوار نیست، اما برای آنها که هزار فاصله آنان را از جنبش دور می کرد، سخت بود. کاش می شد به جای نوشتن این حرفها تلفن را برمی داشتم و به او زنگ می زدم و می گفتم که همراهی اش با جنبش سبز تا کجا موثر و مفید است، اما همیشه یک صدایی هست که به تو می گوید همراه مشترک تو دیگر در دسترس نیست.

ابراهیم نبوی، بروکسل، دهم بهمن 1389

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.