سه روز تاریخساز، بیست تا بیستودو بهمن ۵۷ (۱)
بخش اول: بررسی پیشزمینهها
سحاب سپهری
در رابطه با پدیدههای بزرگ اجتماعی با بررسی گذشته نمیتوان به پیشگویی آینده در یک مقیاس تاریخی رسید؛ ولی بررسی گذشته با بینش و روش مناسب میتواند ما را در پیشبینی گزینههای محتمل آینده کمک کند.
این نوشته به صورت پنج بخش متوالی تنطیم شده است. هربخش به صورت نوشتهی مستقل عرضه خواهد شد، ولی توصیه میشود که مجموعهی این بخشها بهطور پیاپی و مرتبط با یکدیگر مورد مطالعه قرار گیرند.
عنوان این بخشها عبارتند از: بخش اول: بررسی پیشزمینهها. بخش دوم: ماه پپیشتاز. بخش سوم: بازآرایی نیروها در بازی بزرگ. بخش چهارم: روزهای سرنوشتساز از راه میرسند. بخش پنجم: شروع پساانقلاب.
بازگشت به گذشتهی نزدیک[۱]
موضوع اصلی این نوشته بررسی رخدادهای سه روز ۲۰ تا ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ است، ولی اجازه بدهید با خاطرهای از ۳۰ سال بعد از آن شروع کنم.
در روز جمعه ۲۲ خرداد سال ۱۳۸۸ دهمین دورهی انتخابات رئیس جمهوری در ایران برگزار شد. در صبح روز شنبه ۲۳ خرداد وزارت کشور محمود احمدینژاد را برنده این انتخابات اعلام کرد که این نتیجه مورد قبول جمعیت بزرگی در ایران قرار نگرفت. از ساعت ۵ بعد ازظهر روز شنبه ۲۴ خرداد سال ۱۳۸۸ میدان فاطمی تهران (نزدیک ساختمان وزارت کشور) شاهد تظاهرات درونجوش با سازماندهی درونی[۲] بود در اعتراض به دهمین دورهی انتخابات ریاست جمهوری. این تظاهرات روزهای بعد هم ادامه یافت و در مجموع بزرگترین تظاهرات معترضان بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ را بهوجود آورد. در روز دوشنبه ۲۵ خرداد سال ۱۳۸۸ مخالفان احمدینژاد تظاهرات بزرگی در طول خیابانهای انقلاب و آزادی تهران برگزار کردند که طی آن تعدادی کشته شدند. در روز سه شنبه ۲۶ خرداد احمدینژاد در نطق پیروزی خود گروه مخالفانش را «خس و خاشاک» اطلاق کرد. سری تظاهرات معترضان در روز چهارشنبه ۲۷ خرداد سال ۱۳۸۸ به اوج خود رسید، روزی که جمعیتی چندین صدهزار نفری راهپیمایی بزرگی را با عنوان «تظاهرات سکوت» در خیابانهای تهران انجام دادند. این تظاهرات بزرگ فقط یک پلاکارت داشت: «حماسه خس و خاشاک».
این خاطرهای نزدیک است و عمده شرکتکنندگان در این سری تظاهرات خرداد ۱۳۸۸ جوانانی بودند که در سالهای بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ به دنیا آمده بودند. بسیاری از آن جوانان تظاهرکننده متوجه نشدند که تظاهرات در نزدیکی میدان فاطمی در روز شنبه ۲۴ خرداد سال ۱۳۸۸ خود آیینهای از تظاهراتی بود که در روز شنبه ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ در نزدیکی میدان فوزیه (امام حسین) صورت گرفت. بسیاری از این جوانان حتی نمیدانند که در روز شنبه ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ در میدان فوزیه اصلاً تظاهراتی صورت گرفت که زمینه ساز قیام در روز ۲۲ بهمن شد. فاصله بین این دو واقعه، یعنی تظاهرات روز ۲۱ بهمن ۵۷ و تظاهرات ۲۴ خرداد ۸۸، دقیقاً ۳۰ سال است و این زمان بیشتر از عمر یک نسل است.
عمده شرکتکنندگان در تظاهرات بهار ۱۳۸۸ را جوانانی تشکیل میدادند که سالها است که داستان دهه فجر را به صورت یک تصویر تکراری از تلویزیون دولتی ایران دیدهاند. در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ یک هواپیمای سفید ارفرانس، مثل کشتی نوح، در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. اول آیت الله خمینی از ان خارج شد، با لباسی صددرصد سنتی، از عمامه تا نعلین، و حالتی افسانهای. به قول یک خبرنگار فرنگی مثل آن که به زمان هارونالرشید برگشته باشیم. ۱۱ روز بعد هم در روز ۲۲ بهمن مردم در تهران قیام کردند و ارتش شاه را درهم شکستند. واقعیت آن است که داستان آن ۱۱ روز سرنوشتساز بین ۱۲ بهمن تا ۲۲ بهمن را هیچگاه رادیو و تلویزیون دولتی ایران به صورت کامل و دقیق نگفته است.
فراموش نکنیم که مدیران تلویزیون دولتی از زمان صادق قطبزاده تا امروز همیشه سعی کردهاند داستانهای مربوط به انقلاب را دستچین کنند و آنها را به صورت مطلوب خودشان درآورده و به نمایش بگذارند. در نتیجه بررسی دقیق و کامل ردخدادهای سه روز مهم ۲۰، ۲۱ و ۲۲ بهمن هنوز راز سر به مهر تاریخ اخیر ایران مانده است. هدف این نوشته بررسی کلی از رخدادهای روزهای ۲۰ تا ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ است. داستان آن چه در این سه روز گذشت هنوز ناگفتههای بسیار دارد. این نوشته امید آن دارد که بقیه نیز مشاهدات خود از این سه روز تاریخی را بنویسند تا نسلهای آینده بتوانند از ترکیب این نوشتهها به تصویر بهتر و کاملتری برسند، ورای تصویرهای کلیشهای موجود که هر ساله از جعبهی تلویزیون دولتی بازپخش میشود.
انقلاب سال ۱۳۵۷ ریشه در بسیاری از مسایل عمیق اجتماعی و تاریخی ایران و نیز سیاستهای جهانی دارد. هرکس میتواند با توجه به نقطه نظر خاص خود کل انقلاب را تحلیل کند و یا دلیل اصلی آن انقلاب را به هرچه دلش خواست وصل کند. مارکسیها ممکن است ریشهی انقلاب را در مبارزههای طبقاتی ببینند. اقتصادیون ممکن است ریشهی انقلاب را در افزایش قیمت نفت و برنامههای اقتصادی تورمزای شاه ببینند. ملیگراها ممکن است آن را در ادامهی جبهه ملی دکتر مصدق پیدا کنند. مذهبیهای سنتی ممکن است آن را ادامهی جنگ مشروطه و مشروعه زمان محمدعلی شاه بدانند. البته باید به نظریههای توطئهای[۳] هم اشاره کرد که انقلاب را نتیجهی یک برنامهی صددرصد از قبل برنامهریزی شده توسط امریکا، انگلیس یا شوروی میبینند.
ولی من سر آن ندارم که انقلاب سال ۱۳۵۷ را در یک قالب از قبل تعیین شده بررسی و تحلیل کنم و در نهایت هم به نتیجهگیریهای از قبل تعیین شده برسم. بلکه این یک بررسی تاریخی خواهد بود به روشی که در مرحلهی اول بر مشاهدهی رخدادهای تاریخی استوار است. مرحلهی بعد به تدوین رابطههایی که این رخدادها با هم دارند صورت خواهد گرفت که شرح چگونگی آن روابط خواهد بود. بررسی چراییها در مرحلههای بعدی پیش خواهد آمد. متدولوژی (روش تحقیق) مورد استفاده در این بررسی تاریخی خود موضوع نوشتهی مستقلی است.
شاه و آیتالله خمینی؛ چشم در چشم
محمدرضا پهلوی در روز ۴ آبان سال ۱۲۹۸ در محلهی سنگلج در مرکز تهران آن زمان متولد شد. بخشی از محلهی سنگلج کمی بعد در دورهی سلطنت رضا شاه تخریب و به پارک شهر فعلی تهران تبدیل شد که اینک فاصله کمی از میدان توپخانه دارد.
رضاخان میرپنج، پدر محمدرضا شاه، در زمان تولد او عالیترین مقام ایران در «واحدهای نظامی قزاق ایران[۴]» را داشت. در آن دوران میرپنج – یعنی فرماندهی پنج هزار نفر– تقریباً معادل سرلشکر در ارتش محمدرضا شاه بود. واحدهای نظامی قزاق ایران در زمان ناصرالدین شاه به سیاق واحدهای قزاق روسی در ایران تشکیل شده بود و به همین دلیل نام رسمی آن هم «واحدهای نظامی قزاق ایران» بود. از نظر نظامی واحدهای نظامی قزاق ایران بهطور عمده از سواران سبک تشکیل میشد و نقش عمدهی آن هم حفاظتی و امنیتی بود تا دفاع از کشور. تمام فرماندهان واحدهای قزاق ایران از ابتدای تشکیل آن در زمان ناصرالدین شاه تا قبل از رضاخان را همه افراد نظامی روسی تشکیل میدادند. لیاخوف قزاق معروفترین فرماندهی واحدهای قزاق ایران بود که در زمان محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست.
این که رضاخان اولین ایرانی بود که به فرماندهی واحدهای نظامی قزاق ایران رسیده بود از نظر تاریخی تحولی بسیار مهم بوده است. این تحول را باید بخشی به تغییر در شرایط ایران و جهان و بخشی هم به تواناییهایی شخصی رضا خان مرتبط دانست. رضاخان میرپنج به همراه سید ضیاءالدین طباطبایی در روز سوم اسفند سال ۱۲۹۹ به طور مشترک کودتایی را اجرا کردند که به سقوط دولت وقت منجر شد. رضاخان در کابینهی جدید سید ضیاءالدین طباطبایی عضویت داشت. بعد از ان رضاخان پلههای ترقی را با سرعت پیمود و ظرف کمتر از پنج سال در سال ۱۳۰۴ به ختم سلسلهی قاجار و شروع شاهی رضاخان به عنوان اولین شاه سلسله پهلوی منجر شد. رضاشاه در دوران سلطنت خود بین سالهای ۱۳۰۵ تا ۱۳۲۰ تقریباً تمامی ساختارهای دموکراسی باقی مانده از انقلاب مشروطه را از بین برد و خود به سلطانی مطلقالعنان تبدیل شد.
محمدرضا در سال ۱۳۰۵ و در زمانی که هنوز کودکی هفت ساله بود به ولیعهدی رضاشاه منصوب شد. رضاشاه از همان زمان روی تربیت او به عنوان سلطان آینده توجه بسیار داشت. به این ترتیب محمدرضا شاه از کودکی زیر نظر مسقتیم رضا شاه تربیت شده بود تا نه یک پادشاه مشروطه، بلکه سلطان مطلقالعنان بشود. محمدرضاشاه زبان فرانسه را در تهران آموخت و در کودکی به این زبان در حد زبان اول مسلط شد. او بعدها زبان انگلیسی را هم آموخت و در حدی بسیار خوب بر آن مسلط بود. به این ترتیب محمدرضا شاه اولین و آخرین شاه ایران بود که به دو زبان اروپایی مسلط بود، ولی تسلط او به زبان های اروپایی سبب نشد که او سنت پادشاهی مشروطه را از شاهان اروپایی بیاموزد و در نهایت هم پادشاهی مثل شاهان مشروطه اروپایی نشد.
محمدرضاشاه در سال ۱۳۱۰ و در سن ۱۲ سالگی برای تحصیل دبیرستانی به کشور سوئیس اعزام شد و بعد از چهارسال به ایران بازگشت و تحصیلات دبیرستانی خود را در تهران خاتمه داد. او در سال ۱۳۱۵ وارد دانشکدهی افسری شد. ساختارهای آموزشی و تفکری در دانشکدهی افسری به شدت تحت تاثیر منشهای رضاشاه قرار داشتند که خود دستپروردهی واحدهای قزاق ایران بود. محمدرضا شاه دورهی دانشکدهی افسری را در سال ۱۳۱۷ تمام کرد و در آن تاریخ روی کاغذ با درجهی ستوان دومی یک نظامی حرفهای شد. رضاشاه به او ترفیع درجه داد و او را به عنوان بازرس ویژهی ارتش منصوب کرد و از این تاریخ به بعد رضاشاه او را در جلسهها و بازدیدها همراه خود میبرد تا او را با ساختار تصمیمهای حکومتی مطلوب خودش آشنا کند. شاهی برای ولیعهد رضا شاه زودتر از آن که او ارزو داشت پیش آمد.
ایران در شهریور سال ۱۳۲۰ توسط نیروهای انگلیس و شوروی اشغال شد و به دنبال آن رضاشاه، به دلیل سیاستهایش در طرفداری از آلمان هیتلری، از ایران اخراج شد. رضاشاه ابتدا به جزیرهی موریس در اقیانوس هند و بعد از آن به ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی، که آن زمان دو مستعمرهی انگلیس در آفریقا بودند، تبعید شد. به این ترتیب محمدرضاشاه که در آن زمان جوانی ۲۲ ساله بود به شاهی رسید. با توجه به اشغال ایران توسط نیروهای انگلیس و شوروی و وجود واحدهایی از ارتش امریکا و نیز سیاستمداران مسن از نسل قبل شاه جوان دامنهی عمل بسیار محدودی داشت. در این دوران محمدرضا شاه مثل کفتری بیپر و بال بود. سلطنت واقعی محمدرضا شاه دوازده سال بعد و به دنبال سقوط دولت مصدق در ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ شروع شد؛ دورانی که محمدرضا شاه هم شبیه پدرش سلطان مطلقالعنان ایران شد. تاسیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور- ساواک- در سال ۱۳۳۵ مرحلهای بسیار مهم در زندگی سیاسی شاه بود. این سازمان به وجود آمده بود تا دوام سلطنت شاه را تضمین کند، ولی عملکردهایش نقشی مهم در سرنگونی رژیم سلطنتی در ایران بازی کرد.
آیتالله روح الله خمینی در خمین، که آن موقع شهرکی از توابع اراک (عراق عجم) بود، متولد شد. تاریخ دقیق تولد آیتالله خمینی مشخص نیست و حتی سال تولد او را بین سالهای ۱۲۷۹ و ۱۲۸۱ نوشتهاند. میدانیم که صدور شناسنامه و ثبت تاریخ تولد حدود ۲۰ سال بعد و در دورهی رضاشاه قانونی و الزامی شد. به این ترتیب آیتالله خمینی حداقل ۱۷ سال از محمدرضا شاه مسنتر بود. پدر او که خود در حوزهی عملیه نجف تحصیل کرده بود، پنج ماه بعد از تولد آیتالله خمینی (در سال ۱۲۸۱؟) کشته شد. آیتالله خمینی در شروع قدرت گرفتن رضاخان سردار سپه (رضا شاه بعدی) در سال ۱۳۰۰ شمسی حدود ۲۰ سال سن داشته و از همان زمان در فعالیتهای سیاسی فعال بوده است.
آیتالله خمینی در نوجوانی
او علاقه به سیاست را تا پایان زندگی دنبال کرد. گفته میشود او مرتب از قم به تهران میآمده تا نطقهای سیدحسن مدرس را در مجلس شورا در مخالفت با رضاخان سردار سپه بشنود. آیتالله خمینی در جوانی به حوزهی علمیه قم پیوست و تا آخر عمر وابستگی خود را به حوزههای علمیه حفظ کرد. حوزههای علمیه ساختاری به شدت پیچیده دارند و بررسی این موضوع خود نوشتهای مستقل را میطلبد. آیتالله خمینی در ساختار بسیار پیچیدهی حوزه به آرامی رشد کرد.
بعد از فوت آیتالله بروجردی در سال ۱۳۴۰ موضوع وحدت مرجعیت تقلید در ایران از بین رفت و همزمان تعدادی مرجع تقلید همتراز در ایران و عراق ظهور کردند که از جمله میتوان به سه مرجع در قم (معروف به مراجع ثلاثه) اشاره کرد: آیتالله شریعتمداری، آیتالله مرعشی و آیتالله گلپایگانی. در ضمن علاوه بر این سه مرجع در قم، مرجعهای دیگری مثل آیتالله خویی در نجف و آیتالله قمی و آیتالله میلانی هم در مشهد ظهور کردند. نقش عاملهایی که به تکثر مرجعهای تقلید در دوران بعد از فوت مرجع واحد (آیتالله بروجردی) منجر شد هنوز به خوبی بررسی نشده است.
شخصیت سیاسی مستقل آیتالله خمینی بعد از فوت آیتالله بروجردی در سال ۱۳۴۰ ظهور کرد. در آن زمان آیتالله خمینی ۶۰ ساله و شخصیتی کمتر شناخته شده بود. به این ترتیب او جزو گروه برگزیدهی مراجع تقلید نبود. کمتر از دو سال پس از فوت آیتالله بروجرودی، آیتالله خمینی با مقایسهی قانون «حق قضاوت پرسنل نظامی امریکایی مقیم ایران» و شباهت آن قانون با بند «قضاوت کنسولی (کاپیتالاسیون)» در عهدنامهی ترکمنچای در عمل به یک حمله علیه شخص محمدرضا شاه اقدام کرد که به شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ منجر شد. به دنبال این شورش آیتالله خمینی دستگیر شد و زمزمهی محاکمه و احتمالا اعدام او شروع شد. این موضوع در مقالهی دیگری با عنوان «خلع آیتالله صانعی» بیشتر بررسی شده است.
بعد از آن که شورش ۱۵ خرداد سرکوب شد و موضوع محاکمهی نظامی و احتمال اعدام آیتالله خمینی پیش آمد، مراجع ثلاثه مقیم قم به خوبی توجه کردند که نباید به یک حکومت کلاهی اجازه بدهند که یک عمامهای ارشد را محاکمه کند. قراین نشان میدهد که آنها به عنوان یک مصلحت به مرجعیت آیتالله خمینی رضایت دادند. آیتالله حسینعلی منتظری (به نقل خاطراتش) در کشاکشهای داخلی با روحانیت بالا برای به رسمیت شناخته شدن آیتالله خمینی به عنوان یک مرجع تقلید، نقشی کلیدی بازی کرد. به رسمیت شناختن مرجعیت تقلید برای آیتالله خمینی زمینهی کار را فراهم آورد. با این تمهید و با وساطت سرلشکر پاکروان (رئیس وقت ساواک) و به فرمان محمدرضا شاه، آیتالله خمینی در سال ۱۳۴۳ ابتدا به ترکیه و بعد از آن به شهر تجف (در عراق) تبعید شد. ولی آیتالله خمینی بعد از استقرار در نجف به مخالفت خود با محمدرضا شاه ادامه داد. آیتالله خمینی در ایران شبکهای قوی از پیروان و مقلدان داشت که منابع مالی برای ساختار حوزهی او در نجف را تامین میکردند و رهنمودهای او را هم به مقلدانش منتقل میکردند. در این مورد هم آیتالله منتظری نقشی ویژه داشت.
در اخر تابستان سال ۱۳۵۷ همزمان با اوج گرفتن انقلاب و به درخواست دولت شاه، رژیم عراق آیتالله خمینی را از عراق اخراج کرد. آیتالله خمینی به دنبال این اخراج ناگزیر شد که گزینههای دیگری را برای اقامت خود بررسی کند. یکی از آن گزینهها این بود که به سوریه برود، ولی در ان زمان مرز بین عراق و سوریه، به دلیل درگیریهای سیاسی بین دو کشور، بسته بود. گزینهی دیگر این بود که زمینی به کویت برود و در مرحلهی بعدی با پرواز به سوریه برود. دولت کویت با آن که قبلاً برای آیتالله خمینی ویزا صادر کرده بود، ولی در مرز زمینی از ورود او به کویت جلوگیری کرد. این موضوع سبب شد که ایتالله خمینی به فرانسه برود. جزییات این موضوع که چرا فرانسه به عنوان کشور محل اقامت او انتخاب شد، هنوز مورد بحث و جدل است. کنکاش در مورد این موضوع نیز خود به نوشتهی مستقلی نیاز دارد.
در سال ۱۳۵۷ آیت الله خمینی گذرنامه ی ایرانی معتبر در اختیار داشت و در آن زمان ایرانیان برای ورود به فرانسه نیاز به ویزای توریستی نداشتند. با این همه درخواست سفر آیتالله خمینی از قبل به دولت فرانسه اعلام شد و این درخواست تا سطح رئیس جمهور فرانسه بالا رفت. رئیس جمهور و دولت فرانسه از شاه و دولت ایران در این زمینه نظر خواستند. گفته میشود که رئیس جمهور فرانسه شخصاً سفیر فرانسه در ایران را برای ملاقات شاه به کاخ نیاوران فرستاد. درخواست سفر و اقامت آیتالله در فرانسه مورد موافقت شخص شاه ایران و نخست وزیر او (جعفر شریف امامی) قرار گرفت.
با این مقدمه دولت فرانسه مجوز و امکانات برای ورود آیتالله خمینی را به فرانسه فراهم آورد. تصمیم شاه برای تقاضای اخراج آیتالله خمینی از عراق و در مرحلهی بعد موافقت شاه برای اقامت آیتالله خمینی در فرانسه را باید یکی بزرگترین اشتباهها و گافهای سیاسی شاه در نظر گرفت. اقامت در فرانسه سبب شد که آیتالله خمینی از انزوای عراق خارج شده و در مرکز خبر دنیا ساکن شود. به این صورت او که قبلاً در عراق به قلعه رفته بود با حرکت سفر به فرانسه در قلبگاه شطرنج سیاسی ایران قرار گرفت. به این ترتیب از ۱۲ مهر سال ۱۳۵۷ (۸ اکتبر ۱۹۷۸) آیتالله خمینی از عراق به فرانسه رفت و چند روز بعد هم در شهرک نوفللوشاتو در نزدیکی پاریس اقامت کرد. به این صورت انقلاب ایران وارد فاز نهایی خود شد که تا ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ ادامه یافت.
شاه و آیتالله خمینی از سال ۱۳۴۲ و حتی قبل از آن چشم در چشم هم داشتند. آنها دو شخصیت بسیار متفاوت داشند و با دو روش فکری کاملاً متفاوت به پدیدهها مینگریستند. نگرشهای شاه ریشه در آموزشهای نظامی او در دانشکدهی افسری داشت. ریشههای ساختار آموزشی و تفکری دانشکدهی افسری به آموزشهای واحدهای سوارهی سیک قزاق ایران میرسید. عضویت در همین واحدهای سوارهی قزاق بود که پدر او (رضاخان سوادکوهی) را که طفلی یتیم و بدون منال بود در نهایت به سلطنت ایران رسانید. رضاشاه یک نظامی حرفهای بود که از سربازی در واحدهای سوارهی قزاق شروع کرده و تا رتبهی میرپنج رسیده بود. رضاشاه سعی بسیار کرد که همان نگرشهای نظامی/ امنیتی را بر ذهن محمدرضا شاه هم مسلط کند. ذکر این مورد بدان معنی نیست که آموزشهای نظامی شاه تنها عامل در روشهای تصمیمگیری شاه بودند. محمدرضا شاه تمایلات مذهبی خاص خود را داشت. مثلاً او چندینبار مدعی شد که برخی شخصیتهای برجستهی نزدیک به امامان شیعه را در رویا دیده است. این موضوع را او در کتاب خاطرات خود نوشته و هم در مصاحبه با اوریانا فالاچی- خبرنگار ایتالیایی- عنوان کرده است. ولی با توجه به نوشتهها یا گفتههای خود شاه، مشکل بتوان عمق و دامنهی اعتقادات مذهبی او را ارزیابی کرد.
شاه، بدون شک طی سالهای حکومت و سلطنت خود، دورههای کوتاه و بلند آموزشی در رابطه با مسایل نظامی، امنیتی، سیاسی و مدیریتی هم دیده بوده است. جزییات یا حتی نحوهی این دورههای آموزشی هیچگاه علنی نشد و امید نمیرود که این موضوع در آینده هم روشنتر شود. با این همه میدانیم که تئوری توطئه نقش ویژهای در ساختارهای تفکری شاه داشت. شاه که در طول سالهای طولانی سلطنت خود علیه بسیاری از افراد توطئه کرده بود، در هر مخالفتی با خود نقش یک توطئهی خارجی را میدید. به قولی «تفکر شاه» خود «شاه توطئهها» بود. شاه به این تفکر توطئهگرا اعتقادی عمیق داشت! شاه هر مخالفت کوچک داخلی را هم بخشی از این توطئهی بزرگ جهانی علیه خود تعبیر میکرد. به نظر شاه توطئههای خارجی «عامل» همهی ناآرامیهای ایران بودند. شاه معتقد بود که در سال ۱۳۵۷ یک توطئهی بزرگ جهانی (شامل امریکا، انگلیس و شوروی!) در پی و عامل سرنگونی او بود. او حتی در مذاکرات متعددی که با سفیران وقت امریکا و انگلیس در ایران داشت نقش توطئههای خارجی را مرتب تکرار میکرده است. بر طبق آن چه شاه به سفیر وقت امریکا گفت، او حتی برای مدتی فکر میکرد که بحران سال ۱۳۵۷ ناشی از یک توطئهی ساخته و پرداختهی «سازمان اطلاعات مرکزی امریکا» (سی.ای.ا یا سیا) است! آخرین سفیران امریکا و انگلیس در دربار شاه که با او به صورت مرتب ملاقات میکردند هر دو نفر در کتابهایشان به نقش تئوری توطئه در ساختار فکری او بارها اشاره کردهاند و شدت این نگرش حتی برای آنها هم غیر معمول بوده است.
نقش توطئهی خارجی به عنوان مسبب اصلی بحران سال ۱۳۵۷ را شاه درکتاب « پاسخ به تاریخ»[۱] (آخرین کتاب شاه که کمی قبل از مرگ او نوشته و منتشر شد) به صراحت بیان کرده و در آخرین مصاحبهی خود که در ژانویه ۱۹۸۰ با دیوید فراست در پاناما صورت داد بازهم به همین نظریهی توطئه اشاره کرد. در طی بحران سال ۱۳۵۷ شاه نتوانست نقش عوامل داخلی بحران در ایران، همچون نارضایتی عمیق قشرهای مختلف جامعهی ایران و فساد ریشهدار را ببیند. در طی سال ۱۳۵۷ شاه به جای ریشهیابی بحران در داخل همچنان به دنبال سرنخ توطئههای خارجی میگشت. مطالعههای منظم و بسیار گستردهی شاه (با توجه به تسلط او به دو زبان خارجی فرانسه و انگلیسی) و نیز گزارشهای متعددی که سازمانهای اطلاعاتی او نظیر ساواک، اطلاعات ارتش و دفتر ویژهی اطلاعات برایش تهیه و تدارک میدیدند، به جای ان که به شاه کمک کنند که تصویر بهتری از واقعیتها به دست آورد، آن ذهنیت وهمناک شاه را تقویت میکردند!
سازمانهای اطلاعاتی شاه که دستساختهی خود او بودند در بسیاری از گزارشهای خود واقعیتها را به صورت دگرگونه و به شکل مطلوب او ارائه میدادند. ناراضیان درباری در سالهای اخر سلطنت محمدرضا ادعا میکردند: «هیج کس نمیتوانست به رضا شاه دروغ بگوید و هیچ کس نمیتوانست به محمدرضا شده راست بگویدو»! احتمالا نیمهی دوم این جمله درستتر از نیمهی اول آن است!
از طرف دیگر نگرش و تصمیمهای آیتالله خمینی ریشه در آموزشهای سنتی حوزههای علمیه و نیز در روشهای تفکری سینایی و صدرایی داشتند. این ساختارها و روشهای فکری هنوز در حوزههای علمیهی ایران تدریس میشوند. ساختار فکری حوزهای با ساختار فکری دانشگاهی که ریشه در رنسانس اروپایی و فلسفهی یونانی دارند تفاوتهای بسیار دارد. کتاب «حکومت اسلامی» و نامهی معروف آیتالله خمینی به میخائیل گورباچف (که در سال ۱۳۶۷نوشت) را میتوان بهترین منبع در مورد آشنایی با روشهای تفکری آیتالله خمینی دانست. در آن نامه آیتالله خمینی به گورباچف توصیه میکند که نوشتههای چهار حکیم ایرانی/ اسلامی یعنی فارابی، ابن سینا، سهروری و ملاصدرا را مطالعه کند. با اندکی تعمق میتوان دید که آیتالله خمینی که خود نظرات همین افراد را تدریس کرده است، خود را در انتهای خطی میبیند که به طول هزارسال که از فارابی شروع میشود و به او ختم میشود. با یک بررسی مجدد از عملکردها و تصمیمگیریهای آیتالله خمینی همان تفکر هزارساله دیده میشود. روشهای تفکری حوزهای او هنوز بررسی تطبیقی عمقی نشدهاند.
مقایسهای بین رضاشاه و آیتالله خمینی میتواند به درک بهتر رخدادهای تاریخ اخیر ایران کمک کند. رضاشاه در اسفند سال ۱۲۵۶ در الاشت، روستایی در منطقه سوادکوه استان مازندران، متولد شد. به این ترتیب رضاشاه حدود ۲۵ سال از آیتالله خمینی مسنتر بود. تقریباً به همان اندازه که آیتالله خمینی از محمدرضا شاه مسنتر بود. رضاشاه و آیتالله خمینی، هر دو در کودکی پدران خود را از دست دادند و یتیم شدند. هر دو نفر توسط مادران خود بزرگ شدند و هر دو نفر راه زندگی خود را به سختی درون ساختارهای بسیار پیچیده از پایین به طرف بالا طی کردند. رضاشاه در ساختار نظامی و آیتالله خمینی در ساختار حوزهای. هر دو نفر دارای ارادهای قوی بودند و هر دو توانستند در هر مقطع زمانی از شرایط داخلی و خارجی به وجود آمده به صورت مطلوب خود و به نحو بیسابقهای استفاده کنند. شرایط داخلی مطلوب برای رشد رضاشاه را اشتباههای مشروطهطلبان و بحران بعد از مشروطه به وجود آورد. شرایط جهانی خاص آن دوران ناشی از تحول در روابط روس و انگلیس هم به نفع رضاشاه عمل کرد. به صورتی مشابه شرایط مطلوب برای محبوبیت آیتالله خمینی را بحران ناشی از عملکردهای نادرست محمدرضا شاه به وجود آورد. همزمان شرایط جهانی خاص ناشی از به قدرت رسیدن کارتر نیر به نفع آیتالله خمینی عمل کرد. هر دو نفر آیتالله خمینی و رضا شاه، در دو فضای متفاوت، بسیار عملگرا و پراگماتیک بودند.
ولی شاید بتوان گفت که مهترین مشخصهی رضاشاه و آیتالله خمینی این بود که هر دو نفر میتوانستند تواناییهای افراد معمولی را بشناسند. از استعدادهای هر نفر در جهت هدفهای خود استفاده کنند و آنها را به صورت خدمتگذار و پیشکار خود درآورند. در ضمن هرگاه که این افراد مانعی در رسیدن آنها به هدفهایشان فراهم میآوردند، در کنار گذاشتن خدمتگذاران سابق لحظهای تردید نداشتند. به عبارت دیگر هر دو نفر غولهایی بودند که میتوانستند کوتولهها را به خدمت خود درآورند، و البته گاهی هم کوتولهها را بخورند. برخلاف این دو نفر، محمدرضا شاه از توانایی مردمشناسی بالایی برخوردار نبود و به نظر میرسد فقط میتوانست با آدمهایی که متملقانه خود را به شکل کوتوله در میآوردند کار کند.
از سال ۱۳۵۶ به بعد شاه و آیتالله خمینی دو نقش اصلی را در تاریخ اخیر ایران بازی کردند. به نظر میرسید که تا ۲۶ دی ۱۳۵۷- روزی که شاه ایران را در یک سفر بی بازگشت ترک کرد- از نظر سیاستهای اجرایی شاه عمدتاً نقش اول را و آیتالله خمینی نقش دوم را داشت. به این دلیل به نظر میرسد که سیاستهای اجرایی آیتالله خمینی تا روز رفتن شاه عمدتاً واکنشیهایی به سیاستهای شاه بودند. یا به تعبیری دیگر آیتالله خمینی مثل یک شکارچی ماهر به جای این که در به در به دنبال شکار بدود، در کمینگاهی نشسته بود و با کمترین انرژی از اشتباههای شاه برای ضربه زدن به او استفاده میکرد. بر این مبنا استراتژیها کلان و سیاستهای اجرایی غلط شاه نقشی مهم در سرنگونی خود او داشتند. بدون شک عاملهای بسیار دیگری- ورای سیاستهای اجرایی شاه- در فرایند شروع و گسترش انقلاب نقش داشتند که بررسی آنها در دامنهی این نوشته نیست.
در بخش نهایی انقلاب سال ۱۳۵۷ شاه و آیتالله خمینی، یعنی دو نفری که نقش کلیدی داشتند، جای خود را عوض کردند. آیتالله خمینی نقش اول را به عهده گرفت و شاه نقشی فرعی و در حال افول را بازی کرد. بعد از قیام ۲۲ بهمن تصمیمهای آیتالله خمینی عامل کلیدی در روند اغلب رخدادها بود. بعد از ۲۲ بهمن آیتالله خمینی به شکار محمدرضا شاه رفت و شاه همچون یک شکار سرگردان از کشور گریخت.
1Flashback
2- Self-organizing
3- Conspiracy Theory
4- Persian Cossack Brigade
5- Pahlavi, Mohammad Reza (1980). Answer to History. Stein & Day Publication
2- Self-organizing
3- Conspiracy Theory
4- Persian Cossack Brigade
5- Pahlavi, Mohammad Reza (1980). Answer to History. Stein & Day Publication
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.