۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

محمد مختاری از فروغ می گوید

محمد مختاری از فروغ می گوید


63096748918626360296.jpg



محمد مختاری

 
‏... روشن ترین توان مایه در شعر فروغ که ‏فردیت او و فردیت ما را به یک تعمیم بشری ‏هدایت می کند، «بداهت» زندگی است. ذات ‏عاشقانه و زیبای حیات انسانی، گاه با شور و شوق ‏و گاه با دریغ، اما همواره با التهاب، رخ می نماید، ‏تا میزان نزدیکی و دوری خود را از آن بازشناسیم، ‏و دریابیم که تا چه حد دستخوش تیرگیهایی شده ‏ایم که جسم و ذهن ما را چنین زیر فشار خود ‏گرفته، و از حس شدید زنده بودن دور کرده است:‏
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو ‏می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می ‏خواهد؟    ‏
‏                                                                               (ص47 ایمان بیاوریم)‏
فروغ از رابطه ی جسم به زنده بودن آدمی واقف ‏شده است. و زنده بودن مایه و اساس نگرش او ‏نسبت به انسان است. و پیش از هر چیز، از سمت ‏دیگر رابطه نیز، همین درک حس زنده بودن را ‏می طلبد. پرداخت فروغ به جسم در راستای ‏معرفت جسم است که ذات زایش در آن نهفته ‏است. عشق و زایش حتی در احساساتی ترین ‏نمودهای شعری او، در دوره ی نخستین نیز، از ‏هم جدا نیستند. این معرفت جسم از راه شور و ‏شوق زیستن و زنده ماندن به ادراک ذهن می ‏رسد، که خود باز برآمد معنوی همین جسم است.‏
همآغوشی، شفاف شدنِ نهایی این جسمیت و ‏ذهنیتِ وحدت پذیر است. از درون این شفافیت ‏نهایی است که وحدت آدمی در عشق تحقق می ‏یابد.‏
‏... شعر فروغ فرخزاد، در حد تحوًل خویش، ‏نموداری است از آرزوی رابطه ی بیواسطه در کل ‏زندگی، و بیان این که برقراری چنین رابطه ای ‏امکانپذیر است و می توان آن را درک و تصویر ‏کرد، و حتی بدان تحقق بخشید.‏
او هم این «رابطه» را کشف و طرح کرده است، ‏هم موانع آن را تا آن جا که دریافته تصویر کرده، ‏و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در ‏حیات هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم ‏داشته است. شعر او عرصه ی احساس همین ‏رابطه بیواسطه، و کوشش برای تبین و برقراری آن ‏است. یا فقدان این رابطه او را آزرده است، یا ‏دشواری ها و بازدارنده های ذهنی و عینی موجود ‏بر سر راه آن، او را به فریاد و فغان و اندوه تلخی و ‏نومیدی و ایمان و ستیز و تلاش، و ایثار واداشته ‏است. و با آرمان و آرزوی آن در شعرش، با ‏صمیمیت، با صراحت، و با مسئولیت، پیگیری شده ‏است. فقدان چنین رابطه ای گاه او را به تصور ‏‏«تنهایی ابدی» کشانده است، و او را به ادراک ‏‏«تنهایی اجتماعی» نزدیک کرده است. و گاه ‏احساس این که امکان بالقوه ی برقراری چنین ‏رابطه ای در آدمی هست، او را با ذات خلاقیتی ‏آشنا کرده است که در پیوند و حضور «دیگری» ‏نهفته است. یعنی کل حرکت او در یک تغییر ‏کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه ‏است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه ‏است. از درگیری و ستیز با فاصله ها و بازدارنده ‏ها، به بیواسطگی رابطه است. و سرانجام از فردیت ‏خاص رابطه، که مدت ها ذهن او را در محدودیت ‏خود مشغول داشته بود، به عمومیت جمعی رابطه ‏ی آدمی، یعنی از خود به دیگری، و سپس از ‏عشق فردی به همبستگی انسان ها.‏
... فروغ بیش از آن که دستگاه اندیشگی مشخصی ‏داشته باشد، ذهنی اندیشمند دارد. اندیشمند ‏شدن این ذهن شاعرانه، یک خاصیت تکامل یابنده ‏در سیر و سلوک شعری اوست.‏
او از زاویه یک گرایش مکتبی که بیرون از شعر ‏بدان گراییده باشد، به انسان نمی نگرد. انسان را با ‏ارزش هایی که از راه شعر و عاطفه بدان ها ‏نرسیده ارزیابی نمی کند. در یک زمان یا حرکت ‏معین سیاسی، یا از برش فلسفی خاصی به آدمی ‏نمی نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ ‏سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی ‏نبوده است. منطق دید او یک منطق حسی است.‏

...فروغ خود را به شعر می سپارد، تا هرجا که می ‏خواهد او را ببرد. شعر نیز به طور طبیعی و ‏بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی، و رابطه ‏یابی ناگزیر او می رساند.‏
پس این گرایشی است که هرچه پیشتر می رود، ‏پالودن تر می شود. واسطه ها را وامی نهد. ‏بازدارنده ها را پس می زند. روابطه کهنه را درهم ‏می کوبد. به ذات آزاد آدمی و شعر روی می کند. ‏تا رهایی انسان و رابطه هایش در شعر او مسئله ‏ای محوری شود. در این دید غنایی، کمتر چیزی ‏از بیرون بر شعر تحمیل می شود. محور ذاتی ‏اندیشیدن شعری او همواره تعیین کننده است. ‏حتی هنگامی که سایه های عصر اضطراب و ‏بدگمانی، و گاه شبح هیچ و پوچ انگاری مرسوم و ‏معمول آن ایام، بر کلامش می افتد، آن ها را در ‏روشنای باور به آفرینندگی و ذات رابطه جوی ‏آدمی و شعر کمرنگ می کند.‏

...او به ذات شعر، به ذات رابطه ی انسانی و ‏عشق روی کرده است. از این راه دریافته است که ‏آدمی به زندگی بسته است. و سلب زندگی از ‏آدمی، سلب هویت خود اوست. زندگی به عشق ‏بسته است و سلب عشق از زندگی یعنی سلب ‏هویت از آدمی. عشق نهایی ترین رابطه ی ‏بیواسطه میان انسان با انسان است. و شعر و عشق ‏شاهدِ همند. پس، از درون شعر، به کشف عشق، و ‏از عشق، به کشف انسان می رسد. ذات آزاد شعر ‏از ذات آزاد آدمی جدایی ناپذیر است. از هر یک ‏که آغاز کنیم، به دیگری می رسیم. و کسانی که ‏از این یگانگی باز می مانند، در ادراک ذات شعری ‏شان نیز خللی پدید می آید و یا هست.‏
هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ، او را در ‏راستای چنین نگرشی نشان می دهد. و چه ‏شگفت آور است تجانس نهاییِ نیما و فروغ در این ‏دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی- ‏اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است؛ و ‏یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی ‏نزدیک شده است...... ‏

فروغ تبلور ذهن و جسم انسان را در لحظه ی ‏یگانگی دو تن، تا گستره ی عمیق و اجتماعی ‏میلیون ها انسان از هم جدا نمی بیند.‏
‏...
فروغ از فقدان آگاهی میان انسان های دورانش ‏دردمند است. و به این ادارک، نخست از راه فقدان ‏آگاهی در خویش، پی برده است. دریافته است که ‏این زندگی فاقد آن چیزی است که در خور انسان ‏است. و صراحت و صداقت انسانیش، سبب شده ‏است که فقدان آگاهی را نه در خود نادیده بگیرد، ‏و نه در هیچ کس دیگر. وقتی در می یابد که خود ‏از چه رنج برده است، همان را به روشنی در ‏شعرش می گوید و می طلبد.‏
به این اعتبار «آگاهی آن مایه از تاریخ است که از ‏خلال فرد می تواند درک شود.» و فروغ  هم چنان ‏که تاریخ را از راه تحلیل های سیاسی- فلسفی ‏معینی درک نکرده است، از راه آموزش های ‏فلسفی جدا از زندگی نیز، به آکاهی دست نیافته ‏است. بلکه از غور در زندگی روزانه ی محسوس و ‏ملموس بدان دست یافته است.‏
 
در شعر او کمتر با آن «من» خودمحور، خودبین و ‏خودبزرگ پندار، مستبد، عقل کل، شبان و مراد و ‏رهبر و حامل حقیقت مطلق رو به رو هستیم، تا ‏در نتیجه خود را صرفاً یا مطلقاً درست و بقیه ی ‏جهان را غلط بینگارد. خود را برتر از همه پندارد. ‏و یک تنه آمده باشد تا به جهان خطاب و عتاب ‏کند.‏
‏...
شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه ‏باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: ‏نخست این که نحوه ی دگرگون کردن فردی ‏خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که ‏زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی ‏نیست.‏
  
 
انسان در شعر معاصر، 1371

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.