۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

خودکشی کار ساده‌ای نیست عباس معروفی

خودکشی کار ساده‌ای نیست

عباس معروفی





عباس معروفی: دریا خندید در دوردست،
دندانهایش کف و
لبهایش آسمان.
- تو چه می‌فروشی
دختر غمگین سینه عریان؟
- من آب دریاها را
می‌فروشم آقا.
- پسر سیاه
قاطی خونت چی داری؟
- آب دریاها را
دارم آقا.

این اشک‌های شور
از کجا می‌آید مادر؟
-آب دریاها را
من گریه می‌کنم آقا.
- دل من و این تلخی بی‌نهایت،
سرچشمه‌اش کجاست؟
- آب دریاها
سخت تلخ است آقا؟
دریا خندید در دوردست،
دنداهایش کف و
لبهایش آسمان.
(لورکا، ترجمه احمد شاملو)

جوان تحصیل‌کرده‌ای از وطنم، پس از سال‌ها زندگی در غربت و انزوا، خودش را کشته است. و من برای این که اندوه یادش را در خودم بکاهم می‌نویسم. می‌نویسم تا در ذهن مخاطبانم پرسش ایجاد کنم. می‌نویسم تا بپرسم مسئول این مرگ ایرانشناس ایرانی کیست؟ می‌نویسم تا باری را از شانه‌‌ام بر شانه‌های شما بسُرانم تا همراهی‌ام کنید. می‌نویسم تا بیش‌تر رنج نبرم.

می‌دانم، می‌بینم، می‌خوانم و می‌خوانم هر روز که چگونه فوج فوج گروه گروه جوانان‌های مملکتم را به بهانه‌های واهی به جوخه‌ی اعدام می‌سپارند. و برای این کار مردم را هم سهیم می‌کنند و از مردم می‌خواهند که گوشه‌ی کار را بچسبند، سر طناب را نگه دارند، گلوله را لمس کنند، چهارپایه را بکشند، و گاه کسی را که به صلیب تدریجی مرگ بسته‌اند، در حضور دیگران از دیگران می‌خواهند که تعداد شلاق‌ها را بشمارند، نفس بگیرند، بلند و شمرده بشمارند. یک، دو، سه...

در سوگ آن‌ها نیز غمگین‌ام.
و حالا در غربت جوان ارجمندی خودش را کشته است و من می‌نویسم نه برای این که پسر شاه بود و در خانواده‌ی سلطنتی متولد شده، با تربیتی شاهانه بزرگ شده بود، فقط برای تنهایی‌ها و انزوا و علامت‌های ممنوعی که یک انسان را به مسلخ برد می‌نویسم.

پروا ندارم، هراس ندارم، بیم ندارم که دیگران چه می‌گویند و روزنامه‌های هنگ خوجه‌ی اعدام چه می‌نویسند. من غمگینم و برای تنهایی و انزوای این آدم می‌نویسم.به گوهر انسانی‌اش فکر می‌کنم، به کودک درونش، به شادی‌هایش، به آرزوهایش، به زمانی که در کودکی آواره شد و هرگز ندانست چرا مِهر پدری و عاطفه‌ی مادری، آن هیاهوها، آن تکریم‌ها، چرا یکباره به نکبت و ذلت بدل شد.

برای کودک درون این انسان می‌نویسم. به من چه که مادرش کیست، پدرش چکاره بود. و اگر از من بپرسند یا چیزی بگویند که در سوگ شاهزاده‌ای گریسته‌ام، تنها می‌توانم بگویم بله! من در اندوه زن بازجویی که زندگی را بر من حرام کرد و وطنم را از من گرفت، شبی را تا صبح گریسته‌ام. این تیره‌بختی من و امثال من است که اینجا در غربت برای زن بازجوی‌مان هم باید زار بزنیم و فریاد بکشیم که سوزن زیر ناخن فلان عرب تروریست فرو نکنید، شقاوت نکنید، جنایت نکنید، این همه جوان‌های وطن را به گورستان هدایت نکنید. رها کنید، بگذارید زندگی نفس بکشد.

و اگر قرار باشد که کودکان را به جُرم پدران و مادران‌شان به مجازات بسپارند، لابد کار این جهان تا به امروز غلط بوده و لابد رسم براین شده است که آدم‌ها تفنگ بردارند، کودکان و خان و مان همدیگر را برچینند تا نسلی از هیچ انسانی نماند.

از خودم می‌پرسم این جوان تحصیلکرده‌ی ایرانی که از دانشگاه هاروارد دکترای ایران‌شناسی گرفته، چرا تاکنون کسی به سراغش نرفته تا از او بپرسد که چی در چنته دارد، از ایران چه می‌داند، چه امیدها و راهکارهایی دارد، چقدر از آنچه خوانده و نوشته و آموخته به کار دیگران می‌آید. پایان‌نامه‌اش درباره‌ی چیست و چرا تاکنون کسی، رسانه‌ای از او نپرسیده نظرش درباره‌ی ایران چه بوده است؟

چرا وب‌سایت و وبلاگ ندارد؟ چرا صفحه‌ی فیس‌ بوک ندارد؟ چه کسی او را از داشتن این پنجره‌های ارتباطی و اجتماعی محروم کرده است؟ و چرا به دروغ می‌گویند که او در غم خواهرش خودکشی کرده است؟ مگر کسی را سراغ دارید که در غم خواهر یا برادر یا مادرش دست به خودکشی بزند؟ چرا این پیله‌ی دورغین را از دور پیکر جوان برومندی که دیگر نفس نمی‌کشد برنمی‌دارند؟

نه گاو نرت بازمی‌شناسد، نه انجیربُن.
نه اسبان، نه مورچگان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد، نه شب.
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
(لورکا، ترجمه احمد شاملو)

خودکشی کار ساده‌ای نیست. آدم کشتن تنها برای جلادان و آمران جنایت ساده و پیش‌پاافتاده است. کشتن به‌ویژه خود را کشتن، کاری‌ست بس هولناک و هراس‌انگیز. ثانیه‌ها در تمام ساعت‌ها و تاریخ ضرب می‌شود. گذشته و آینده با حالت تهوع در برابر چشم‌ها عبور می‌کند. آدمی باید هزاران بار از خودش زاده شود، در خودش بمیرد تا یکبار پلک بزند و به این فکر کند که دقایقی بعد دیگر نیست و دیگر هیچ چیزی وجود ندارد و آدمی باید هزاران بار از زندگی برگذشته باشد که به این نقطه‌ی غم‌انگیز و دهشتناک برسد و آنگاه لوله‌ی تفنگ شکاری را در دهانش بگذارد، برای آخرین بار از پنجره عبور زندگی را ببیند و ماشه را با وحشت بچکاند، تا مغزش از پشت به دیوار بپاشد، همچون اثری سرخ.

آیا اتهام و جُرم پسر شاه بودن آنقدر سنگین است که آدمی با این سطح تربیت و تحصیلات، هیچ راهی جز مرگ در انزوا و گورستان پیش روی خود نیابد و نبیند؟ برای پسری که در زمان انقلاب ۱۲ ساله بود، آیا این جرم همچون جای مُهر نماز بر پیشانی بی‌ریایش بایستی حک می‌شد که همچون آدم‌های دیگر نتواند زندگی کند، عشق بورزد، غذا بخورد، چای بنوشد، از طبیعت لذت ببرد، به آسمان نگاه کند، دارای فرزند و خانواده‌ شود، آلبوم عکس‌هایش را ورق بزند، فیلم ببیند، موزیک بشنود و دست‌کم به‌عنوان استاد دانشگاه شاگرد تربیت کند و یا قلم بر کاغذ بگذارد و حاصل دریافت‌ها و تحقیقاتش را بنویسد؟

آیا این پسر شاه بودن جنایتی بوده است که کسی تاکنون از او برای تدریس یا مصاحبه یا تحقیق دعوت به کار و همکاری نکرده؟ آیا خانواده‌اش او را پنهان کرده‌اند؟ آیا این هراس وجود داشته که او در کنار برادر بزرگش به مقایسه کشیده می‌شود و بلندتر به نظر می‌آید؟ آیا در این ۳۰ سال خانواده‌ی پهلوی همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرده‌اند تا خورشید تابان نظام ولایتعهدی اُفول نکند؟ و آیا فتیله‌ی همه‌ی گردسوزهای سفره‌ی خانوادگی را پایین کشیده‌اند تا آن که می‌خواهد شاه شود، کمرنگ‌تر و کوتاه‌تر و بی‌خون‌تر به نظر نیاید؟ وگرنه چرا این آدم تحصیل‌کرده‌ی ساکن آمریکا، این دکتر ایرانشناسی سایت و وبلاگ و صفحه‌ی فیس‌ بوک ندارد؟ چه کسی او را در پستوی تنهایی به انزوا و افسردگی و پژمردگی هدایت کرده است؟
چه کسی حضور اجتماعی این انسان تربیت شده را سرکوب کرده است؟ با چه ملاحظه‌ای، با چه مصلحتی، برای چی؟

خانواده‌ی پهلوی آنقدر پول و ثروت دارد که بتواند، و آنقدر قدرت و توان دارد که یک یا چند دانشگاه هنر و ایرانشناسی برای جوانان دربه‌در‌شده‌ی مملکت تأسیس کند. می‌توانسته و قصور کرده است. می‌توانسته همین جوان برومندش را و صدها جوان لایق همچون او را در مصدر مدیریت این مؤسسه یا لااقل به کار شریف معلمی بگمارد.

اما به نظر می‌آید همه‌ی قدرت و ثروت و دیگ و دیگ‌بر و اسب و زن و فرزند و خان و مانش را مثل فنر زیر تن مقام ولایتعهدی جمع کرده که بر اورنگ بازش گرداند. همچون فنیقی‌های پیش از میلاد که همه‌ی آدم‌ها و دارایی‌های شاه را با او به گور می‌سپردند. به همین خاطر است که خانواده‌ی پهلوی به جای دست‌گیری از جوانان وطن، جوانان خودش را یکی یکی در مسلخ تنهایی قربانی و نابود می‌کند.

این بخشی از کوه یخی‌ست که از این آب و آبرو در منظر تماشای ما ملت رنج‌‌کشیده هویداست. آیا دو سوم این کوه یخ در نامه‌ها و گفت‌وشنودها، با شاه ناکام به گور خواهد رفت؟
شرح این قصه مگر شمع برآرد به ‌زبان،
ورنه پروانه ندارد ز سخن پروایی. (حافظ)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.