۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

اولین اشتباه بچه نوشته دونالد بارتلمی


اولین اشتباه بچه

اولين اشتباهی كه دختربچه مرتكب شد، پاره كردن ورق‌‌های كتابش بود. بنابراين ما ـ من و زنم ـ قانونی وضع كرديم كه به ازای پاره كردن هر ورق كتاب، بچه به اجبار، چهار ساعت در اتاقش تنها بماند، پشت درِ بسته.
در ابتدای ماجرا، روزی كه دختربچه ورق كتاب را پاره كرده بود، قانون به شكل عادلانه‌ای اجرا شد؛ اگر چه گريه كردن‌ها و جيغ‌زدن‌های او از پشت در اعصاب‌خردكن بود. ما ـ من و زنم ‌ـ استدلال كرديم اين بهايی است كه بايد بپردازيم، يا دست‌كم، قسمتی از بهايی است كه بايد بپردازيم. اما بعد، همان‌طور كه مشت‌زدن‌های بچه به در بيش‌تر شد، او تصميم گرفت دو صفحه از كتابش را در يك لحظه پاره كند. به اين ترتيب بايد هشت ساعت در اتاقش زندانی مي‌شد؛ و به طور طبيعي، داد و فرياد‌ها و اعصاب‌خردكني‌اش هم دو برابر مي‌شد. دختربچه مصرانه مي‌خواست به رفتارش ادامه بدهد.
همان‌طور كه روزها مي‌گذشت، يك بار كه بچه چهار صفحه از كتابی را پاره كرده و شانزده ساعتِ متوالی در اتاق زندانی بود، زنم سعی كرد با ايما و اشاره، در حالی كه غصه مي‌خورد، پادرميانی كند تا بچه زندانی نشود؛ اما من فكر كردم اگر قانونی وضع كردی بايد روی آن ايستادگی و پافشاری كني، وگرنه آن‌ها ـ زنم و بچه ـ الگوی غلطی از اين عمل مي‌گيرند.
بچه حدود پانزده يا شانزده ماه به همين منوال عمل كرد. بيش‌تر وقت‌ها، بعد از يك عالمه جيغ زدن به خواب مي‌رفت، كه جای شكر داشت. اتاقش خيلی قشنگ بود؛ صدتايی عروسك داشت، با يك اسب چوبی متحرك و حيواناتی كه با پنبه پر شده بودند. خيلی از اين چيزها مال اين بود كه آدم با آن‌ها سرش را گرم كند. تازه، مي‌توانست خودش را با پازل مشغول كند، كه هم بازی بود، هم عاقلانه و بهتر از وقتش استفاده مي‌كرد. با همه‌ی اين‌ها، متاسفانه وقتی كه در را باز مي‌كرديم، مي‌ديديم بازهم ورق كتاب‌ها را پاره كرده و به اين خاطر، كاملا منصفانه و دقيق، ساعات جريمه بابت هر ورق را به جمع نهايی اضافه مي‌كرديم.
اسم بچه "بورن دانسين" بود. ما ـ من و زنم ـ تكه كاغذهايی به رنگ شرابي، قرمز، سفيد و آبی بهش داديم تا سرگرم شود؛ حتا سعی كرديم به او ياد بدهيم چه طور مي‌شود با آن‌ها چيزهای كاغذی درست كرد، اما فايده نداشت.
دخترك واقعا ناقلا بود. گاهی كه به اتاق سر مي‌زديم ـ وقت‌هايی كه جريمه نداشت و آن جا نبود ـ كتاب‌های ولو شده روی كف اتاق را باز مي‌كرديم. در نگاه اول، از پهلو كه نگاه مي‌كردي، چيزی نمي‌ديدي. كتاب عادی بود و وضع، فوق‌العاده و عالی به نظر مي‌آمد؛ بيش‌‌تر كه دقت مي‌كردی متوجه مي‌شدی گوشه‌ی بعضی ورق‌ها پاره شده، بدون اين‌كه خودِ صفحه كنده شده باشد. مي‌شد خيلی راحت از اين اتفاق ساده صرفنظر كرد؛ اما معلوم بود بچه، به عمد، خواسته همه‌ی ماجرا را بي‌اهميت جلوه بدهد؛ يا حتا بدتر، به ما دهن‌كجی كند. تصميم گرفتم تعداد اين صفحه‌ها را هم جمع بزنم و تنبيه مقرر را اعمال كنم. زنم گفت شايد ما بيش از حد سختگيری كرده‌ايم و همين باعث شده بچه خودش را ببازد و اعتماد‌ به نفسش را از دست بدهد. به او خاطرنشان كردم بچه بايد يك عمر زندگی كند، مجبور است در جامعه با ديگران برخورد داشته باشد، در جامعه‌ای پر از قاعده و قانون. اگر ما نتوانيم رودررويی با قوانين را، قاعده‌ی بازی را بهش ياد بدهيم، هيچ كاری برايش نكرده‌ايم. شخصيتش را نساخته‌ايم. همين باعث انزوا و طرد او از طرف جامعه مي‌شود.
طولاني‌ترين زمانی كه بچه در اتاقش زندانی شد، هشتاد و هشت ساعت بود؛ و اين قضيه وقتی تمام شد كه زنم با ديلم، لنگه‌ی در را از لولا درآورد در حالی كه بچه هنوز دوازده ساعت به ما بدهكار بود، چون بيست و پنج ورق را پاره كرده بود. من لنگه‌ی در را جا انداختم و قفلی به آن اضافه كردم تا فقط وقتی باز شود كه يك كارت مغناطيسی در شكاف آن قرار بگيرد. كارت مغناطيسی را پيش خودم نگه داشتم.
اما انگار مسائل اصلاح‌شدنی نيست. بعد از پايان مدت جريمه، وقتی بچه از اتاق بيرون آمد، مثل گلوله‌ای كه از جهنم بيرون مي‌پرد، به سوی نزديك‌ترين كتاب دويد و شروع كرد مشت مشت ورق‌هايش را بكند. به طور ميانگين، در هر ده ثانيه، سی و چهار ورق از كتاب روی كف اتاق مي‌افتاد؛ به اضافه‌ی جلد آن كه وقتی روی زمين افتاد توانستم اسمش را بخوانم: "شب به خير ماه"ّ
غصه‌ام شد. وقتی تعداد ورق‌هايی كه بچه در پنج دقيقه پاره كرد حساب كردم، معلوم شد او بايد پنج ماه و بيست روز و چند ساعت در اتاقش زندانی شود. در اين صورت، رنگ‌ و رويش را از دست مي‌داد و تا مدت‌ها نمي‌توانست به پارك برود. به نظرم ما، كم يا زياد، با يك بحران اخلاقی روبه‌رو بوديم.
من مسئله را با اعلام اين كه پاره كردن كتاب‌ها كار درستی بوده حل كردم. علاوه بر اين، اعلام كردم پاره كردن ورق كتاب‌ها در گذشته هم كار درستی بوده. برای پدر بودن همين كافی است؛ اين كه بتوانی به‌موقع، مثل مهره‌ی شطرنج، جا به جا بشوی و تغيير موضع بدهي، با يك حركت طلايي.
حالا ما ـ من و بچه ـ با خوشحالي، پهلو به پهلوی هم، مي‌نشينيم كف اتاق، صفحه‌ی كتاب‌ها را پاره مي‌كنيم؛ وبعضی وقت‌ها، در خيابان كه راه مي‌رويم، فقط محض خنده، شيشه‌ی جلو يك اتومبيل را با كمك هم خرد مي‌كنيم.

دونالد بارتلمی
برگردان: یعقوب یادعلی
منبع: کتابخانه خوابگرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.