مقاله مربوط به شولوخوف را خوانديد و از نظريات او درباره آثار خود آگاه شديد. اكنون جاى آن است به ترجمه آثارى از او كه به فارسى برگردانده شده نيز نگاهى بكنيم.
آنچه در اين صفحات مىآيد مقالهئى است كه به سال 1350 نوشته شده و در كيهان سال 1351 به چاپ رسيده است در باب ترجمه كتابهاى دُن ِ آرام و زمين ِنوآباد. اصل مقاله كه در دست نيست به دو تا سه برابر اين بالغ مىشد و لحن جدىترى داشت. نويسنده كه نمىتوانست دربرابر سهلانگارىهاى و قلماندازىهاى مترجم كتاب خاموش بماند، در عينحال گرفتار اين محذور نيز بوده كه در آن شرايط اختناق، اين مواجهه نمىبايست به شكلى صورت گيرد كه مترجمى در صف مبارزان ضد رژيم به هر ترتيب بىاعتبار شود. لاجرم حدود دوسوم از حجم مطلب كاست و از ذكر نام كتابهاى مورد نظر چشم پوشيد و در عوض نسبت به مترجم – كه نامش ذكر نمىشد به تعارفاتى پرداخت كه در اين تجديد چاپ، تا آنجا كه به يكدستى مطلب خدشه وارد نياورد حذف شده است. معذلك اگر اين مقاله امروز نوشته مىشد بىگمان لحن ديگرى مىداشت. چرا كه با زبان الكن به نويسندگى پرداختن و زبانى چنين فصيح و زيبا را زشت و مجدّر كردن امرى نيست كه قابل بخشايش باشد، و تعهدات مسلكى و عقيدتى و فداكارى و پايدارى آن كه مسأله ديگرى است نيز چنان دستاويزى نيست كه بتواند آن را توجيه كند.
آنچه در اين صفحات مىآيد مقالهئى است كه به سال 1350 نوشته شده و در كيهان سال 1351 به چاپ رسيده است در باب ترجمه كتابهاى دُن ِ آرام و زمين ِنوآباد. اصل مقاله كه در دست نيست به دو تا سه برابر اين بالغ مىشد و لحن جدىترى داشت. نويسنده كه نمىتوانست دربرابر سهلانگارىهاى و قلماندازىهاى مترجم كتاب خاموش بماند، در عينحال گرفتار اين محذور نيز بوده كه در آن شرايط اختناق، اين مواجهه نمىبايست به شكلى صورت گيرد كه مترجمى در صف مبارزان ضد رژيم به هر ترتيب بىاعتبار شود. لاجرم حدود دوسوم از حجم مطلب كاست و از ذكر نام كتابهاى مورد نظر چشم پوشيد و در عوض نسبت به مترجم – كه نامش ذكر نمىشد به تعارفاتى پرداخت كه در اين تجديد چاپ، تا آنجا كه به يكدستى مطلب خدشه وارد نياورد حذف شده است. معذلك اگر اين مقاله امروز نوشته مىشد بىگمان لحن ديگرى مىداشت. چرا كه با زبان الكن به نويسندگى پرداختن و زبانى چنين فصيح و زيبا را زشت و مجدّر كردن امرى نيست كه قابل بخشايش باشد، و تعهدات مسلكى و عقيدتى و فداكارى و پايدارى آن كه مسأله ديگرى است نيز چنان دستاويزى نيست كه بتواند آن را توجيه كند.
گهگاه براى آدمى مسائل پيچيدهئى مطرح مىشود. مسائلى كه نه مىتوان بىخيال از كنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افكندنى آسان گرفت، نه مىتوان بىبررسى دقيقى از جوانب كار يا تعيين يكطرفه موضع خويش در مقام مخالف يا موافق، با آنها مواجهه يافت و به سادگى پيهِ عواقببينى فروبردن در آنچنان مسائلى را بهتن ماليد. چرا كه «حقيقت» معمولاً از راهكورههائى به باتلاق مسائل مىزند كه اگر بخواهى بىگُدار سربهدنبالش بگذارى چهبسا با جان خويش بازى كردهاى: دامن آن گريزپاى شيرينكار را بهدست نياورده، هنگامى چشم مىگشائى و بهخود مىآئى كه تا خرخره در لجنى سياه و چسبنده گرفتار آمدهاى يا گندابى تيره يكباره از سرت گذتشه است!
گاهى ايجادكنندگان آنگونه مسائل، خود بهراستى «در ِمسجد» مىشوند كه نه مىتوانشان كند، نه سوخت.
مثلاً چه مىگوئيد در موضوع نويسندهئى كه روز و شب قلم مىزند در راه عقايد خود پيكار مىكند و خستگى بهخود راه نمىدهد – اما از سوى ديگر در وظيفه خود بهعنوان يك «پاسدار زبان» بىخيال مانده است. بهاعتلاى آن نمىكوشد. در آن تنها بهصورت وسيلهئى موقت مىنگرد و آن را بهجد نمىگيرد. همچون رهگذرى كه رفع خستگى و تناول نارهاى را ساعتى بركنار راه به سايه درختى فرود آمده باشد، چون نيازش برآمد ديگر به پيراستنِ آن سايه گاه همت نمىكند، زباله و كاغذپاره و خرده استخوان و خاكسترِ اجاق سنگى را بهجا مىگذارد و مىگذرد بىانديشه به آيندگان و سايه جويان – كه در آن سايه گاه، تنها بهچشم چيزِ مصرفىِ گذرائى نظر افكنده است نه چيزى داشتنى و ماندنى.
در حق اين چنين نويسندهئى چگونه حكم مىكنيد؟
خوب. مسألهئى كه اين روزها با آن درگيرم و براى گشودن آن چنگ به زمين و زمان انداختهام اين چنين مسالهئى است. و چنان افتاد كه دوستى آسانگير و زود راضى درباره كتابى كه بهتازگى خوانده بود و هنوز نشئه آن مستش مىداشت با من گفت:
– «محشر است! آخر من كه اديب و نويسنده نيستم. چهطور بگويم؟ فوقالعاده است. عالى است. بىنظير است. معجزه است!… و چه ترجمهئى! نمىدانم اگر نويسنده آن فارسى مىدانست و چنين ترجمهئى را از كتاب خود مىديد چه مىگفت… بهجان تو حاضرم بىچك و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قيافه نويسندهئى را كه با چنين ترجمهئى از كتاب خود روبهرو مىشود بهچشم ببينم!»
و چندان از اين قبيل، كه مرا واداشت تا كتاب را بخوانم و درنتيجه با اينچنين مسألهئى رو در رو درآيم:
آيا براى يك نويسنده (يا شاعر يا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعى» كافى است؟ و به عبارت بهتر و گستردهتر: آيا تعهد درقبال ادبيات و بهخصوص زبان، چيزى جدا از تعهدات اجتماعى و انسانى يك نويسنده است؟ يا از لحاظ اهميت در سطحى فروتر از آن قرار مىگيرد؟ و باز بهعبارتى ديگر: آيا يك نويسنده يا مترجم مجاز است در آفرينش اثرى براساس تعهد اجتماعى و انسانى خويش، يا در برگرداندن اثر نويسندهئى كه همعهد و همرزم اوست، زبانى اصيل و پخته را كه قالبِ دهها و صدها شاهكار علمى و ادبى و تاريخى و فلسفى بوده است، خواه ازسر ناتوانى و كمبود قدرت يا شناخت، و خواه از سراهمال ناشى از شتابكارى يا بىدقتى، در شكلى نه چندان موافق بهكار گيرد؟ و آيا لطمهئى كه از اين رهگذر بر پيكر زبان و ادبيات خويش وارد مىآورد لطمهئى مستقيم بر تعهد و مسئوليت شخص او نيست؟
دوستى كه از خواندن ترجمه آن كتاب بهرقص درآمده بود از زمره كسانى است كه ميان «مفهومِدلپذير» و «بيانِدلپذير» فرقى نمىگذارند. يك «محتواى دلنشين» چنان راضيش مىكند كه ديگر براى پرداختن بهچند و چونِ «بيان» مجالى نمىيابد. براى او همان «مطلب» كافى است. اينكه چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبيات» تنها همين است… او بَهْ بَهْ گوى و خريدار «مناظر زيبائى» است كه بر تابلو نقش شده باشد، و ديگر با پرداخت وَن گوگ يا وِلامينك يا گابريل مونتز كارش نيست. همينقدر كه منظره «باصفا» بود كار تمام است، خواه پاى پرده را هِككِل امضاء كرده باشد يا كوكوشكا، مانه يا اميل نولده، يا خودْ فلان نقاشِ منظرهسازِ فلان آتليه لالهزارنو… مىخواهم بگويم كه او فريب «ماجرا»ى مورد بحث در كتاب را خورده با ذهن غيرانتقادى خويش آن را بهحساب «ترجمه درخشان كتاب» گذاشته است. وگرنه چهبسا يك منتقدِ چموشِ مخالف، بهسادگى، مترجمِ آن را كند كه در برگردان كتاب، تنها «بازار فروش» را درنظر داشته نه تعهد را – و مدعى شود كه «شتابِ» او در رساندنِ جنس به بازار، از هرجمله آثارى كه به فارسى برگردانده هويداست. و بگويد: نمونه مىخواهيد؟ بسيار خوب. اينها چند جمله از يك برگردان بسيار مشهور چندسال پيش اوست:
[او] هنگام يكى مانده به آخرين جنگ ِروس و ترك بهده ِ بازگشت.
لعبتِ تُرك، چيزِ بسيار حرف ِمفتى است.
سرش بهخاموشى روى پشتى مىطپيد. (كه ضمناً منظور از «پُشتى» البته «بالش» است.)
واى بسا كه بسيارى كسان، كموبيش يا خواه و ناخواه بهمدّعاىِ آن منتقد چموش باور كنند. چرا كه سهلانگارهاى آن كتابها يكى و دو تا و ده تا نيست.-
در سراسر كتاب، همهجا «صدادادن» بهجاى «صدا درآوردن» آمده است:
[اسب] در حالى كه دندانهايش را صدا مىداد، آبى را كه از ميان لبانش فرو مىچكيد مىجويد.
انگشتهاى دستش را صدا مىداد.
و در اين كتاب ِاخير هم:
با سر و روى جدّى آش ِارزان مىخورد و دانههائى را كه خوب نپخته بود زير دندان صدا مىداد.
پس از وجه وصفى، همهجا و در هر دو كتاب «واو» ربط آمده است:
دمرو خوابيده و دستش از پوستين بيرون است.
نماز بهپايان رسيده و كوچه پراز مردم بود.
همهجا و در هر دو كتاب افعالِ متمم نابهجا و نادرست است:
عين لكوموتيف زوزه مىكرد.
پوزخندكنان گفت…
همه خاموش گشتند. (ناچار يعنى براثر مثلاً وِرد يا طلسمى مسخ شدند و بهشكل «خاموش» درآمدند.)
ويران ساختند. (كه البته يعنى ويران بنا كردند!)
همهجا صفتها غيرمتعارف است و غيرقابل انطباق با موصوف:
فرياد نازكى كشيد.
خنده درشت و انبوه.
در پنجههاى هنوز گرم ماندهاش لرزش نازكى دويد.
همه جا «هماينك» بهجاى «هماكنون» نشسته است:
بر لبان سرخش هم اينك لبخندى نشسته بود.
كه اينك، درست مترادف VOICI فرانسوى است نه به معناى اكنون. و تركيب هماينك يكسره ناممكن و بىمعنى است.
همهجا در عوضِ راه «جاده» آمده است، حتى در اصطلاح معروفى چون «كسى را بهجائى راه ندادن»:
داد زد: مادرسگ را جادّهاش نده!
آن هم نه فقط يكجا و دوجا، كه همه جا!
***
اينها نمونههائى بود از چند صفحه اول يك كتاب چند جلدىِ هزار و هشتصد صفحهئى. حالا برويم بهسراغ چند صفحه آخرِ كتابِ نهصد صفحهئى اخير همين مترجم درست است كه گمان كنيم خودِ اين كار، يعنى ترجمه دوهزار و پانصد ششصد صفحه كتاب، براى آن كه كسى به زبان مادرى خود نهايت تسلط را پيدا كند مىتواند مشق و تمرينى جانانه باشد. اما چنان كه خواهيم ديد، تازه در انتهاى اين همه تمرين و ورزش، كارِ فارسى نويسىِ مترجم بهآنجا رسيده است كه رفتهرفته، اگر مىديديم يكسره زبانِ آن شاگرد خرّاطِ رشتى را اختيار كرده است مسلماً ديگر حيرت نمىكرديم.
اما شاگرد خرّاطِ رشتى، قهرمانِ كوچولوى متلى است كه سالها پيش از نيماى جاودانْ ياد شنيدهام. كه روزى استاد خراط رشتى به پادوِ خردسال دكّه خود گفت: «اين يكشاهى را بده به كَلبه آقاى بقال، بگو استادم گفته است توتون ملايم بده.»
بچه در راه بازيگوشى كرد، و با آنكه مفهومِ كلّىِ جمله استاد در خاطرش مانده بود، كلمات يكشاهى و ملايم را ازياد برد. لاجرم چون به دكّه بقال رسيد، به كَلبه آقا گفت:
«- اوسام سلام رساند، گفت اين بچّه صْنّارى را بگير توتونِ يَواش بده!».
و كتاب (كه چنان كه گفتم، تنها آخرين صفحات جلد دوم آن مورد استناد قرار گرفته) سرشار از كلمات و عباراتى است كه يكسره يادآور توتون يواش است:
با شگفتى آرميدهئى نگاهش كرد.
حالا ديگر زندگيم يوخلا بود. (كه يوخلاى مترادفِ يالقوز و بيعار، بهمعنى مرفه و آسوده آورده شده!)
پيرزن، هرچه هم زير گوشش بجنبه، باز دهنش ميچاد بچه دنيا بياره. (كه «زير گوش جنبيدن» نيست و «سر و گوش جنبيدن» است؛ و از آن گذشته «دهنش ميچّاد» بهعبارت فصيح يعنى «غلط زيادى مىكند» – و اين پيرزن غلط زيادى نمىكند، بلكه خيلى ساده و منطقى: بچه آوردن برايش امرى ناممكن است!
بابا، با سر و روى بسيار مهم از كنارش گذشت. (كه حاضرم گردنم را ضمانت بدهم كه منظور از سر و روى بسيار مهم «قيافهئى سخت حق بهجانب يا «حالتى جدى» بوده است!)
سرماها كه ميشه، خساست مىكنه. (و تازه چرا «خسّت» يا كلمه عامينهترش «ناخن خشكى» نه؟)
دست پرگوشت دختر را از بالاى آرنج فشرد. (كه صدالبته يعنى بازوى فربه دختر را…)
وَر كشيدن… (نه،بهمعنىِ مثلاً بالا كشيدنِ پاچه شلوار يا پاشنه گيوه نيست. بلكه بهطريق اولى بهمعنى «درآوردن» است، آن هم در آوردنِ مالبندِ سورتمه از جايش!- مىگوئيد نه؟ پس گوش كنيد): «تنبليش نيامد بره اون را وربكشه و سورتمه را ناقص كنه… وقتى اون تنبليش نياد مالبند را وربكشه بيرون، لابد تنبليش نمياد با اين مداواى خودش جانم را از تنم وربكشه؟» (و سلاستِ جمله را هم كه لابد متوجه شديد!)
دزدانكى رفتم تو حياط. (شاهكار لغت تركيبى است، و مخلوطى از دزدانه و دُزدكى. عينهو چون كلمه جانخانى، كه فشرده مركبِ «جانى» است بهمعنى جنايتكار و «خانى» است بهمعنى خيانتكار!)
چهار چنگالى چسبيدن. (كه البته همان «چاچنگولى» است در شيوه لفظ قلم. نظير «مَجنان» و «مَغبان» و «هانىمان» كه تلفظهاى درست و كتابىِ مجنون و مغبون و هانىمون است.)
از خشم، تفى زير پا له كرد…
روحيهشان پائينتر مىرفت. (كه البته يعنى ضعيفتر مىشد!)
روى تختخواب گنديدهاش
روى تختههاى وِلرمْ در رفت و آمد بود.
اين زنها خيلى پرمايهاند. (كه منظور «پراستعداد» نيست بلكه دقيقاً «پررو» و «وقيح» است. چاى پررنگ را مىتوان پرمايه گفت، امّا شخص وقيح را مىگويند «مايهاش زياد است»).
همديگر را دور دور مىبينم. (كه همان «ديربهديرِ» قديمى خودمان باشد.)
چى دارى آنجا نوك دماغت بلغور مىكنى؟ (بايد توجه داشت كه براساس اعلاميه حقوق بشر: هركس، از هر رنگ و نژاد و مذهب، مختار است هرجا كه ميل داشته باشد بلغور كند.)
* * *
كتاب شامل دوگونه انشاء است:
1) شرح و تفصيل جاها و توصيف اشخاص و غيره، بهسبك ادبى. و 2) گفت و گوى اشخاص با يكديگر، بهسبك محاوره.
مترجم در برگردان فارسىِ قسمت اول، با استفاده از آن سنّتِ قديمى كه با تبديل مى شودبهمىگردد، ومىكند بهمىنمايد، واست بهمىباشد هر نوع مطلبى را كه بهشكل ادبيات درمىآورد دست بهكار شده جملهها را بهادبياتى كامل و بىنقص و تمام عيار مبدل كرده؛ چنان كه مثلاً همه جا فعلِ متممِ «شده» را كنار گذاشته بهجاى آن «گشته» بهكار برده است:
شانههاى پهناور و كج گشته آهنگر* يكى از چراغها خاموش گشت* ظرافت پيشين در او بيدار گشت* گيج گشتگى را از خود دور كرد* از فرط ملال خرف مىگشتند* بهچهره خم گشتهاش چشمدوخت* غلطكها برزمينِ سفت گشته مىكوفتند* دستهاى خم گشته…
اما ابتكارات اديبانه بههمين مختصر پايان نمىگيرد و مترم از مصدرهاى متمم بسيارى چون: با دهان بىدندانش جويدن گرفت* خنده در كلاس و راهرو غلتيدن گرفت* در كوچهها زمزمه بدخواهانى(!) خزيدن گرفت* سپس در كوچه دويدن گرفت* پيرمرد لبها را جويدن گرفت نيز در سراسر كتاب استفاده كردن گرفته است، حتى در جمله محاورهئىِ جوانكِ كارگرى كه بهخنده حاضران در جلسه چنين اعتراض مىكند:
جلسه حزبيه اينجا، واقعيته! اونهائى كه دلشان خنديدن مىخواد بيرون براى خودشان حلقه بزنند!
كم نيست:
بيشتر دندان شكن بود. (بهجاى دندان شكنتر…)
بعدش هم درباره زندگينامه (!) خودش برامان حرف مىزند. (و بهعبارت ديگر: كتباً برامان سخنرانى مىكند.)
دستش را يكسر بلند كرد. (يعنى تا جائيكه مىتوانست…)
با صداى بم خوش طنينى كه بهقوت هم سر نمىداد، گفت…
من لازمه همدردى مردم را طرف خودم داشته باشم. چون اگر اين همدردى را گيرش نيارم، (واويلا!)
نيز لغات و تركيبات كاملاً ابتكارى و تازهئى چون: شاينده (بهجاى شايسته و شايان، آن هم در جمله محاورهئىِ پيرمردِ عامى و بىسواد و خل وضعى كه انتقاد را امتقاد تلفظ مىكند!» دروغ دنبل (بهجاى دروغ دَونگ بر وزن پلنگ، يا دروغ دون بر وزن چمن.) دخلش را دربيار (بهجاى دخلشو بيار.) به گريه درافتاد (كه متأسفانه معنى «درافتادن» ستيز و كشمكش آغاز كردن است) و دلش بهدرد درآمد كه يعنى «دلش وارد درد شد»، و جز اينها…
مىنويسد: «آنگاه بازآمد و روى رختخواب نمىتوان گفت كه نشست، بلكه واريز كرد»!
خوب. اين هم مفهوم تازهئى براى واريز كردن است، كه ما تاكنون آن را بهمعناهاى ديگرى مىگرفتيم سواى واريختن يا فرو ريختن يا وارفتن!
***
و اما «گفت و گوهاى بهسبك محاوره» كه، ديگر بىهيچ ترديد شاهكار است. ولى اين كه ما نمىدانيم در كدام منطقه از قلمرو و زبان فارسى بهاين شكل اختلاط مىكنند، چرا بايد گناهش بهگردن مترجم كتاب نوشته شود؟
اولاً در آن منطقهئى كه نمونه زبانِ گپزدن و اختلاطِ كردنشان در اين كتاب آمده مطلقاً حرف ِ«چه» وجود ندارد. نه بهعنوان حرفِ پرستش (نظير چهقدر و چهطور ِخودمان)، نه بهعنوان حرفِ تعجب و حيرت (مثلِ چه عجب! يا چه روئى دارى!) و نه بههيچ عنوان و هيچ معنا و بههيچ بهانه ديگر. بلكه جاى همه اين «چه»ها، خيلى راحت مىگويند «چى».
امضا هم بهچى خوبى مىكنم!
اين جور يا چى جور؟
زنم را چى بهاين حرفا؟
بَه، چى زود رنج!
خدايا، من چى بكنم؟
جانم! چىجورى اين را نمىفهمى؟
مىبينى من چىجور شدهام؟
چى دوستى با هم داشتيم ما!
مىبينى چى كف مىزنند؟ (يعنى چه كفى…)
واى! چه وحشتناك!
چى ترسيدم! واى!
بسكه زور داره، لعنتى! وحشتناكه چى زور داره!
فكر نمىكنيد كه احتمالاً گويندگان اين جملهها همگى از تركانِ پارسى گو بوده باشند؟
اما بگذاريد همين جا، تا از اين موضوع نگذشتهايم، اين را گفته باشم كه «چه»ها فقط در يك مورد شكل خود را حفظ كردهاند، و آن هم در جمله «كسى چه مىداند» است… گيرم براى حفظ يكنواختى انشاى كتاب و براى اين كه بهراستى يك عبارت سالم در سراسر آن بههم نرسد، درهمه نهصد صفحه كتاب و از دهان همه متكلّمان از سرهنگ و بقال و سياستمدار و گاوچران و قاضى و سپور، بهشكل واحد و تغييرناپذيرِ «كس چه مىدانه» شنيده مىشود:
كس چه مىداند باز اين ايلياى نبى چه بهسرش زده.
گرچه ظاهرش جوان آراميه، ولى آخر كس چه مىدانه.
***
زبان محاوره كتاب، چنان كه گفتم، يكسره زبانى تازه است. زبانى كه در آن ميان كلماتِ فرهنگ رسمى و كلمات فرهنگ عاميانه حد و مرزى نيست. مثلاً در همين چند صفحه مورد استناد و بررسى، يك جا، پيرمردِ خل وضعِ بىسوادى كه بهقصد خودنمائى بهسخنرانى پرداخته، در همانحال كه اعتراض را احتراز و انتقاد را امتقاد تلفظ مىكند و حتى يكبار طوطىوار درمىآيد كه: «نمىتونيد منو از مسيل (مسير) فكرم دور بكنيد»، در سراسرِ گفتار دور و دراز خود از كلمات و تركيباتِ مطنطنى سود مىجويد كه نه تنها از بىسواد ابلهى چون او، بلكه حتى از دهاتيان تيزهوش و كلاسِ اكابر تمام كرده نيز بعيد مىنمايد. كلمات و جملاتى چون:
ماكور و كچلها «و غيرذلك»!
وجود اينها براى حِزب «شاينده» نيست!
من «عنصر نامطبوعى» شدهام!
چه داعى داره كه با زنم مصلحت كنم؟
جملات محاورهئى كتاب هم شاهكارهائى تمام رنگى از آب درآمدهاند:
تازه سرپيرى برم آرتيس بشم كه منو بكشند يا اين كه يك عضو بدنم را پشت و روش كنند؟… من ديگر روبهپيرى ميرم. هرچى غذا چرب و نرم باشد، يكى دوبار كه منو آنجور كه بايد و شايد بزنند، ديگر وقتشه كه جانم را بهجان آفرين تسليم كنم. آنوقت من آن لقمه چرب را چه لازمش دارم؟ زنده زنده اون را از گلوم بيرون مىكشند… تو هم ديگر نمىخواد پاك بالكل منقلبش بكنى! همين كه گفتى فلان احمق ديوانه گوش يارو آرتيسه را چى جورى با دندان كند يا اين كه پاش را چى جورى براش پيچاندند و چى جورى كتكش زدند، و الآنه من گوشهام درد مىكنه، پاهام داره ميشكنه، استخوانهام تير مىكشه، انگار من اين بودم كه كتكم زدند و گوشم را گاز گرفتند و منو هرجا خواستند كشان كشان بردند…
چى طور مىتونستم حرف اين شيطان را باورش كنم؟… همين تخم ابليس بود كه آن بُزه را يادش داد بهام حمله بكنه و هرجا كه دستش رسيد بهام شاخ بزنه… خودم ديدمش چى جورى اين حركات را بهآن حيوان ياد مىدادش. چيزى كه بود آن وقت من از بيخش فكر نمىكردم كه داره اون را با من سرشاخ مىكنه ويادش ميده عمرم را كوتاه بكنه!
دروغ دنبل بيشترك ميگى… كارت همهاش همينه.
گرد و خاك هم توش نيست. اما پول تا بخواهى.
بهدرد من از بيخش نمىخوره.
ديگر هم آن دهنت را چفتش كن!
***
اينها نمونههائى است كه همينطور سرسرى از پانزده بيست صفحه در اواخر كتاب انتخاب شده و شايد فقط دوسه جملهئى از صفحات جلوتر يا عقبتر آن. شك ندارم كه اگر از نخستين صفحه كتاب بهدقت و وسواس بهگرد آوردن نمونهها پرداخته بودم، دو ساعتى از ته دل خندانده بودمتان.
با اين همه اما من نه دشمنم نه مدعى. و اگر خيرخواه نباشم بارى بدخواهِ كسى نمىتوانم بود، بهويژه بدخواهِ همچون خودى كه دل از گشت و گذار و مال و خواسته برداشته كُنجى جسته است و بهوظيفه قلمى مىزند.
مردى بهشيدائى عاشق زبان مادرى خويشم زبانى كه در طول قرنها و قرنها، ملتى پرمايه، رنج و شادى خود را بدان سروده است. زبانى تركيبى و پيوندى، كه بههر معجزتى در قلمروِ كلام و انديشه راه مىدهد.
ما بهنهالى خُرد كه كنارِجوئى رُسته است و دستِ خرابكار كودكى نادان شاخهئى از آن مىشكند دل مىسوزانيم حال آن كه به هرسال هزاران هزارنهال مىتوان كاشت، چه گونه بهزبانى خسته كه از دستبرد صدها ملاى از بيخ عرب شده نيمه جانى بهكنار افكنده است دل نسوزانيم؟
نه! دستكم در برابر كاربردِ ناشيانه زبان كوچه ديگر خاموش نمىبايد نشست، و به ميداندارىهاىِ خطرناكى كه سرود يادِ مستان بدهد و براى خودنمايانى كه با چند كلمه من درآوردى چون «باهاس» و «مىباس» بهخيال خود «ادبيات كوچه» مىآفرينند راه باز كند مجال نمىبايد داد، تا پيش از آن كه نشاىِ آثارى چونيش پيكار مىكند و يك دم خستگى بهجان و تن راه نمىدهد اما دريغا كه با وظيفه ديگر خويش بهعنوان يك «پاسدار زبان» بيگانه مانده است و زبانش – بهآسان گيرى و آسان پسندى – زبانى قلمانداز از كار درآمده است: چيزى تنها براى افاده يك مفهوم، نه در خور ِ بازآفرينى «يك اثر».
حرف اين است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.