۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

تعهد در برابر زبان، نيمی از تعهد اجتماعی نويسنده مقاله ای از احمد شاملو



مقاله مربوط به شولوخوف را خوانديد و از نظريات او درباره آثار خود آگاه شديد. اكنون جاى آن است به ترجمه آثارى از او كه به فارسى برگردانده شده نيز نگاهى بكنيم.
 آنچه در اين صفحات مى‏آيد مقاله‏ئى است كه به سال 1350 نوشته شده و در كيهان سال 1351 به چاپ رسيده است در باب ترجمه كتاب‏هاى دُن ِ آرام و زمين ِنوآباد. اصل مقاله كه در دست نيست به دو تا سه برابر اين بالغ مى‏شد و لحن جدى‏ترى داشت. نويسنده كه نمى‏توانست دربرابر سهل‏انگارى‏هاى و قلم‏اندازى‏هاى مترجم كتاب خاموش بماند، در عين‏حال گرفتار اين محذور نيز بوده كه در آن شرايط اختناق، اين مواجهه نمى‏بايست به شكلى صورت گيرد كه مترجمى در صف مبارزان ضد رژيم به هر ترتيب بى‏اعتبار شود. لاجرم حدود دوسوم از حجم مطلب كاست و از ذكر نام كتاب‏هاى مورد نظر چشم پوشيد و در عوض نسبت به مترجم – كه نامش ذكر نمى‏شد به تعارفاتى پرداخت كه در اين تجديد چاپ، تا آنجا كه به يكدستى مطلب خدشه وارد نياورد حذف شده است. مع‏ذلك اگر اين مقاله امروز نوشته مى‏شد بى‏گمان لحن ديگرى مى‏داشت. چرا كه با زبان الكن به نويسندگى پرداختن و زبانى چنين فصيح و زيبا را زشت و مجدّر كردن امرى نيست كه قابل بخشايش باشد، و تعهدات مسلكى و عقيدتى و فداكارى و پايدارى آن كه مسأله ديگرى است نيز چنان دستاويزى نيست كه بتواند آن را توجيه كند.   

        گه‏گاه براى آدمى مسائل پيچيده‏ئى مطرح مى‏شود. مسائلى كه نه مى‏توان بى‏خيال از كنارشان گذشت و احساس وجودشان را با شانه بالا افكندنى آسان گرفت، نه مى‏توان بى‏بررسى دقيقى از جوانب كار يا تعيين يك‏طرفه موضع خويش در مقام مخالف يا موافق، با آن‏ها مواجهه يافت و به سادگى پيهِ عواقب‏بينى فروبردن در آن‏چنان مسائلى را به‏تن ماليد. چرا كه «حقيقت» معمولاً از راهكوره‏هائى به باتلاق مسائل مى‏زند كه اگر بخواهى بى‏گُدار سربه‏دنبالش بگذارى چه‏بسا با جان خويش بازى كرده‏اى: دامن آن گريزپاى شيرينكار را به‏دست نياورده، هنگامى چشم مى‏گشائى و به‏خود مى‏آئى كه تا خرخره در لجنى سياه و چسبنده گرفتار آمده‏اى يا گندابى تيره يكباره از سرت گذتشه است!
    گاهى ايجادكنندگان آن‏گونه مسائل، خود به‏راستى «در ِمسجد» مى‏شوند كه نه مى‏توان‏شان كند، نه سوخت.
    مثلاً چه مى‏گوئيد در موضوع نويسنده‏ئى كه روز و شب قلم مى‏زند در راه عقايد خود پيكار مى‏كند و خستگى به‏خود راه نمى‏دهد – اما از سوى ديگر در وظيفه خود به‏عنوان يك «پاسدار زبان» بى‏خيال مانده است. به‏اعتلاى آن نمى‏كوشد. در آن تنها به‏صورت وسيله‏ئى موقت مى‏نگرد و آن را به‏جد نمى‏گيرد. همچون رهگذرى كه رفع خستگى و تناول نارهاى را ساعتى بركنار راه به سايه درختى فرود آمده باشد، چون نيازش برآمد ديگر به پيراستنِ آن سايه گاه همت نمى‏كند، زباله و كاغذپاره و خرده استخوان و خاكسترِ اجاق سنگى را به‏جا مى‏گذارد و مى‏گذرد بى‏انديشه به آيندگان و سايه جويان – كه در آن سايه گاه، تنها به‏چشم چيزِ مصرفىِ گذرائى نظر افكنده است نه چيزى داشتنى و ماندنى.
    در حق اين چنين نويسنده‏ئى چگونه حكم مى‏كنيد؟
    خوب. مسأله‏ئى كه اين روزها با آن درگيرم و براى گشودن آن چنگ به زمين و زمان انداخته‏ام اين چنين مساله‏ئى است. و چنان افتاد كه دوستى آسانگير و زود راضى درباره كتابى كه به‏تازگى خوانده بود و هنوز نشئه آن مستش مى‏داشت با من گفت:
    – «محشر است! آخر من كه اديب و نويسنده نيستم. چه‏طور بگويم؟ فوق‏العاده است. عالى است. بى‏نظير است. معجزه است!… و چه ترجمه‏ئى! نمى‏دانم اگر نويسنده آن فارسى مى‏دانست و چنين ترجمه‏ئى را از كتاب خود مى‏ديد چه مى‏گفت… به‏جان تو حاضرم بى‏چك و چانه پنج سال از عمرم را بدهم و قيافه نويسنده‏ئى را كه با چنين ترجمه‏ئى از كتاب خود روبه‏رو مى‏شود به‏چشم ببينم!»
    و چندان از اين قبيل، كه مرا واداشت تا كتاب را بخوانم و درنتيجه با اين‏چنين مسأله‏ئى رو در رو درآيم:
    آيا براى يك نويسنده (يا شاعر يا مترجم) تنها و تنها نفس «تعهد اجتماعى» كافى است؟ و به عبارت بهتر و گسترده‏تر: آيا تعهد درقبال ادبيات و به‏خصوص زبان، چيزى جدا از تعهدات اجتماعى و انسانى يك نويسنده است؟ يا از لحاظ اهميت در سطحى فروتر از آن قرار مى‏گيرد؟ و باز به‏عبارتى ديگر: آيا يك نويسنده يا مترجم مجاز است در آفرينش اثرى براساس تعهد اجتماعى و انسانى خويش، يا در برگرداندن اثر نويسنده‏ئى كه هم‏عهد و همرزم اوست، زبانى اصيل و پخته را كه قالبِ ده‏ها و صدها شاهكار علمى و ادبى و تاريخى و فلسفى بوده است، خواه ازسر ناتوانى و كمبود قدرت يا شناخت، و خواه از سراهمال ناشى از شتابكارى يا بى‏دقتى، در شكلى نه چندان موافق به‏كار گيرد؟ و آيا لطمه‏ئى كه از اين رهگذر بر پيكر زبان و ادبيات خويش وارد مى‏آورد لطمه‏ئى مستقيم بر تعهد و مسئوليت شخص او نيست؟
    دوستى كه از خواندن ترجمه آن كتاب به‏رقص درآمده بود از زمره كسانى است كه ميان «مفهومِ‏دلپذير» و «بيانِ‏دلپذير» فرقى نمى‏گذارند. يك «محتواى دلنشين» چنان راضيش مى‏كند كه ديگر براى پرداختن به‏چند و چونِ «بيان» مجالى نمى‏يابد. براى او همان «مطلب» كافى است. اين‏كه چه بود و چه شد. و در نظر او «ادبيات» تنها همين است… او بَهْ بَهْ گوى و خريدار «مناظر زيبائى» است كه بر تابلو نقش شده باشد، و ديگر با پرداخت وَن گوگ يا وِلامينك يا گابريل مونتز كارش نيست. همين‏قدر كه منظره «باصفا» بود كار تمام است، خواه پاى پرده را هِككِل امضاء كرده باشد يا كوكوشكا، مانه يا اميل نولده، يا خودْ فلان نقاشِ منظره‏سازِ فلان آتليه لاله‏زارنو… مى‏خواهم بگويم كه او فريب «ماجرا»ى مورد بحث در كتاب را خورده با ذهن غيرانتقادى خويش آن را به‏حساب «ترجمه درخشان كتاب» گذاشته است. وگرنه چه‏بسا يك منتقدِ چموشِ مخالف، به‏سادگى، مترجمِ آن را كند كه در برگردان كتاب، تنها «بازار فروش» را درنظر داشته نه تعهد را – و مدعى شود كه «شتابِ» او در رساندنِ جنس به بازار، از هرجمله آثارى كه به فارسى برگردانده هويداست. و بگويد: نمونه مى‏خواهيد؟ بسيار خوب. اين‏ها چند جمله از يك برگردان بسيار مشهور چندسال پيش اوست:
    [او] هنگام يكى مانده به آخرين جنگ ِروس و ترك به‏ده ِ    بازگشت.
    لعبتِ تُرك، چيزِ بسيار حرف ِمفتى است.
    سرش به‏خاموشى روى پشتى مى‏طپيد. (كه ضمناً منظور از «پُشتى» البته «بالش» است.)
    واى بسا كه بسيارى كسان، كم‏وبيش يا خواه و ناخواه به‏مدّعاىِ آن منتقد چموش باور كنند. چرا كه سهل‏انگارهاى آن كتاب‏ها يكى و دو تا و ده تا نيست.-
    در سراسر كتاب، همه‏جا «صدادادن» به‏جاى «صدا درآوردن» آمده است:
    [اسب‏] در حالى كه دندان‏هايش را صدا مى‏داد، آبى را كه از ميان لبانش فرو مى‏چكيد مى‏جويد.
    انگشت‏هاى دستش را صدا مى‏داد.
    و در اين كتاب ِاخير هم:
    با سر و روى جدّى آش ِارزان مى‏خورد و دانه‏هائى را كه خوب نپخته بود زير دندان صدا مى‏داد.
    پس از وجه وصفى، همه‏جا و در هر دو كتاب «واو» ربط آمده است:
    دمرو خوابيده و دستش از پوستين بيرون است.
    نماز به‏پايان رسيده و كوچه پراز مردم بود.
    همه‏جا و در هر دو كتاب افعالِ متمم نابه‏جا و نادرست است:
    عين لكوموتيف زوزه مى‏كرد.
    پوزخندكنان گفت…
    همه خاموش گشتند. (ناچار يعنى براثر مثلاً وِرد يا طلسمى مسخ شدند و به‏شكل «خاموش» درآمدند.)
    ويران ساختند. (كه البته يعنى ويران بنا كردند!)
    همه‏جا صفت‏ها غيرمتعارف است و غيرقابل انطباق با موصوف:
    فرياد نازكى كشيد.
    خنده درشت و انبوه.
    در پنجه‏هاى هنوز گرم مانده‏اش لرزش نازكى دويد.
    همه جا «هم‏اينك» به‏جاى «هم‏اكنون» نشسته است:
    بر لبان سرخش هم اينك لبخندى نشسته بود.
    كه اينك، درست مترادف VOICI فرانسوى است نه به معناى اكنون. و تركيب هم‏اينك يكسره ناممكن و بى‏معنى است.
    همه‏جا در عوضِ راه «جاده» آمده است، حتى در اصطلاح معروفى چون «كسى را به‏جائى راه ندادن»:
    داد زد: مادرسگ را جادّه‏اش نده!
    آن هم نه فقط يك‏جا و دوجا، كه همه جا!
 
    ***
 
    اين‏ها نمونه‏هائى بود از چند صفحه اول يك كتاب چند جلدىِ هزار و هشتصد صفحه‏ئى. حالا برويم به‏سراغ چند صفحه آخرِ كتابِ نهصد صفحه‏ئى اخير همين مترجم درست است كه گمان كنيم خودِ اين كار، يعنى ترجمه دوهزار و پانصد ششصد صفحه كتاب، براى آن كه كسى به زبان مادرى خود نهايت تسلط را پيدا كند مى‏تواند مشق و تمرينى جانانه باشد. اما چنان كه خواهيم ديد، تازه در انتهاى اين همه تمرين و ورزش، كارِ فارسى نويسىِ مترجم به‏آنجا رسيده است كه رفته‏رفته، اگر مى‏ديديم يكسره زبانِ آن شاگرد خرّاطِ رشتى را اختيار كرده است مسلماً ديگر حيرت نمى‏كرديم.
    اما شاگرد خرّاطِ رشتى، قهرمانِ كوچولوى متلى است كه سال‏ها پيش از نيماى جاودانْ ياد شنيده‏ام. كه روزى استاد خراط رشتى به پادوِ خردسال دكّه خود گفت: «اين يكشاهى را بده به كَلبه آقاى بقال، بگو استادم گفته است توتون ملايم بده.»
    بچه در راه بازيگوشى كرد، و با آن‏كه مفهومِ كلّىِ جمله استاد در خاطرش مانده بود، كلمات يكشاهى و ملايم را ازياد برد. لاجرم چون به دكّه بقال رسيد، به كَلبه آقا گفت:
 «- اوسام سلام رساند، گفت اين بچّه صْنّارى را بگير توتونِ يَواش بده!».
    و كتاب (كه چنان كه گفتم، تنها آخرين صفحات جلد دوم آن مورد استناد قرار گرفته) سرشار از كلمات و عباراتى است كه يكسره يادآور توتون يواش است:
    با شگفتى آرميده‏ئى نگاهش كرد.
    حالا ديگر زندگيم يوخلا بود. (كه يوخلاى مترادفِ يالقوز و بيعار، به‏معنى مرفه و آسوده آورده شده!)
    پيرزن، هرچه هم زير گوشش بجنبه، باز دهنش ميچاد بچه دنيا بياره. (كه «زير گوش جنبيدن» نيست و «سر و گوش جنبيدن» است؛ و از آن گذشته «دهنش ميچّاد» به‏عبارت فصيح يعنى «غلط زيادى مى‏كند» – و اين پيرزن غلط زيادى نمى‏كند، بلكه خيلى ساده و منطقى: بچه آوردن برايش امرى ناممكن است!
    بابا، با سر و روى بسيار مهم از كنارش گذشت. (كه حاضرم گردنم را ضمانت بدهم كه منظور از سر و روى بسيار مهم «قيافه‏ئى سخت حق به‏جانب يا «حالتى جدى» بوده است!)
    سرماها كه ميشه، خساست مى‏كنه. (و تازه چرا «خسّت» يا كلمه عامينه‏ترش «ناخن خشكى» نه؟)
    دست پرگوشت دختر را از بالاى آرنج فشرد. (كه صدالبته يعنى بازوى فربه دختر را…)
    وَر كشيدن… (نه،به‏معنىِ مثلاً بالا كشيدنِ پاچه شلوار يا پاشنه گيوه نيست. بلكه به‏طريق اولى به‏معنى «درآوردن» است، آن هم در آوردنِ مالبندِ سورتمه از جايش!- مى‏گوئيد نه؟ پس گوش كنيد): «تنبليش نيامد بره اون را وربكشه و سورتمه را ناقص كنه… وقتى اون تنبليش نياد مالبند را وربكشه بيرون، لابد تنبليش نمياد با اين مداواى خودش جانم را از تنم وربكشه؟» (و سلاستِ جمله را هم كه لابد متوجه شديد!)
 دزدانكى رفتم تو حياط. (شاهكار لغت تركيبى است، و مخلوطى از دزدانه و دُزدكى. عينهو چون كلمه جانخانى، كه فشرده مركبِ «جانى» است به‏معنى جنايتكار و «خانى» است به‏معنى خيانتكار!)
    چهار چنگالى چسبيدن. (كه البته همان «چاچنگولى» است در شيوه لفظ قلم. نظير «مَجنان» و «مَغبان» و «هانى‏مان» كه تلفظهاى درست و كتابىِ مجنون و مغبون و هانى‏مون است.)
    از خشم، تفى زير پا له كرد…
    روحيه‏شان پائين‏تر مى‏رفت. (كه البته يعنى ضعيف‏تر مى‏شد!)
    روى تختخواب گنديده‏اش
    روى تخته‏هاى وِلرمْ در رفت و آمد بود.
    اين زن‏ها خيلى پرمايه‏اند. (كه منظور «پراستعداد» نيست بلكه دقيقاً «پررو» و «وقيح» است. چاى پررنگ را مى‏توان پرمايه گفت، امّا شخص وقيح را مى‏گويند «مايه‏اش زياد است»).
    همديگر را دور دور مى‏بينم. (كه همان «ديربه‏ديرِ» قديمى خودمان باشد.)
    چى دارى آنجا نوك دماغت بلغور مى‏كنى؟ (بايد توجه داشت كه براساس اعلاميه حقوق بشر: هركس، از هر رنگ و نژاد و مذهب، مختار است هرجا كه ميل داشته باشد بلغور كند.)
 
    * * *
      كتاب شامل دوگونه انشاء است:
    1) شرح و تفصيل جاها و توصيف اشخاص و غيره، به‏سبك ادبى. و    2) گفت و گوى اشخاص با يكديگر، به‏سبك محاوره.
    مترجم در برگردان فارسىِ قسمت اول، با استفاده از آن سنّتِ قديمى كه با تبديل مى شودبه‏مى‏گردد، ومى‏كند به‏مى‏نمايد، واست به‏مى‏باشد هر نوع مطلبى را كه به‏شكل ادبيات درمى‏آورد دست به‏كار شده جمله‏ها را به‏ادبياتى كامل و بى‏نقص و تمام عيار مبدل كرده؛ چنان كه مثلاً همه جا فعلِ متممِ «شده» را كنار گذاشته به‏جاى آن «گشته» به‏كار برده است:
    شانه‏هاى پهناور و كج گشته آهنگر* يكى از چراغ‏ها خاموش گشت* ظرافت پيشين در او بيدار گشت* گيج گشتگى را از خود دور كرد* از فرط ملال خرف مى‏گشتند* به‏چهره خم گشته‏اش چشم‏دوخت* غلطك‏ها برزمينِ سفت گشته مى‏كوفتند* دست‏هاى خم گشته…
    اما ابتكارات اديبانه به‏همين مختصر پايان نمى‏گيرد و مترم از مصدرهاى متمم بسيارى چون: با دهان بى‏دندانش جويدن گرفت* خنده در كلاس و راهرو غلتيدن گرفت* در كوچه‏ها زمزمه بدخواهانى(!) خزيدن گرفت* سپس در كوچه دويدن گرفت* پيرمرد لب‏ها را جويدن گرفت نيز در سراسر كتاب استفاده كردن گرفته است، حتى در جمله محاوره‏ئىِ جوانكِ كارگرى كه به‏خنده حاضران در جلسه چنين اعتراض مى‏كند:
    جلسه حزبيه اين‏جا، واقعيته! اون‏هائى كه دل‏شان خنديدن مى‏خواد بيرون براى خودشان حلقه بزنند!
 كم نيست:
    بيش‏تر دندان شكن بود. (به‏جاى دندان شكن‏تر…)
    بعدش هم درباره زندگينامه (!) خودش برامان حرف مى‏زند. (و به‏عبارت ديگر: كتباً برامان سخنرانى مى‏كند.)
    دستش را يكسر بلند كرد. (يعنى تا جائيكه مى‏توانست…)
    با صداى بم خوش طنينى كه به‏قوت هم سر نمى‏داد، گفت…
    من لازمه همدردى مردم را طرف خودم داشته باشم. چون اگر اين همدردى را گيرش نيارم، (واويلا!)
    نيز لغات و تركيبات كاملاً ابتكارى و تازه‏ئى چون: شاينده (به‏جاى شايسته و شايان، آن هم در جمله محاوره‏ئىِ پيرمردِ عامى و بى‏سواد و خل وضعى كه انتقاد را امتقاد تلفظ مى‏كند!» دروغ دنبل (به‏جاى دروغ دَونگ بر وزن پلنگ، يا دروغ دون بر وزن چمن.) دخلش را دربيار (به‏جاى دخلشو بيار.) به گريه درافتاد (كه متأسفانه معنى «درافتادن» ستيز و كشمكش آغاز كردن است) و دلش به‏درد درآمد كه يعنى «دلش وارد درد شد»، و جز اينها…
    مى‏نويسد: «آنگاه بازآمد و روى رختخواب نمى‏توان گفت كه نشست، بلكه واريز كرد»!
    خوب. اين هم مفهوم تازه‏ئى براى واريز كردن است، كه ما تاكنون آن را به‏معناهاى ديگرى مى‏گرفتيم سواى واريختن يا فرو ريختن يا وارفتن!
 
***
      و اما «گفت و گوهاى به‏سبك محاوره» كه، ديگر بى‏هيچ ترديد شاهكار است. ولى اين كه ما نمى‏دانيم در كدام منطقه از قلمرو و زبان فارسى به‏اين شكل اختلاط مى‏كنند، چرا بايد گناهش به‏گردن مترجم كتاب نوشته شود؟
    اولاً در آن منطقه‏ئى كه نمونه زبانِ گپ‏زدن و اختلاطِ كردن‏شان در اين كتاب آمده مطلقاً حرف ِ«چه» وجود ندارد. نه به‏عنوان حرفِ پرستش (نظير چه‏قدر و چه‏طور ِخودمان)، نه به‏عنوان حرفِ تعجب و حيرت (مثلِ چه عجب! يا چه روئى دارى!) و نه به‏هيچ عنوان و هيچ معنا و به‏هيچ بهانه ديگر. بلكه جاى همه اين «چه»ها، خيلى راحت مى‏گويند «چى».
    امضا هم به‏چى خوبى مى‏كنم!
    اين جور يا چى جور؟
    زنم را چى به‏اين حرفا؟
    بَه، چى زود رنج!
    خدايا، من چى بكنم؟
    جانم! چى‏جورى اين را نمى‏فهمى؟
    مى‏بينى من چى‏جور شده‏ام؟
    چى دوستى با هم داشتيم ما!
    مى‏بينى چى كف مى‏زنند؟ (يعنى چه كفى…)
    واى! چه وحشتناك!
    چى ترسيدم! واى!
    بس‏كه زور داره، لعنتى! وحشتناكه چى زور داره!
    فكر نمى‏كنيد كه احتمالاً گويندگان اين جمله‏ها همگى از تركانِ پارسى گو بوده باشند؟
    اما بگذاريد همين جا، تا از اين موضوع نگذشته‏ايم، اين را گفته باشم كه «چه»ها فقط در يك مورد شكل خود را حفظ كرده‏اند، و آن هم در جمله «كسى چه مى‏داند» است… گيرم براى حفظ يكنواختى انشاى كتاب و براى اين كه به‏راستى يك عبارت سالم در سراسر آن به‏هم نرسد، درهمه نهصد صفحه كتاب و از دهان همه متكلّمان از سرهنگ و بقال و سياستمدار و گاوچران و قاضى و سپور، به‏شكل واحد و تغييرناپذيرِ «كس چه مى‏دانه» شنيده مى‏شود:
    كس چه مى‏داند باز اين ايلياى نبى چه به‏سرش زده.
    گرچه ظاهرش جوان آراميه، ولى آخر كس چه مى‏دانه.
 
    ***
      زبان محاوره كتاب، چنان كه گفتم، يكسره زبانى تازه است. زبانى كه در آن ميان كلماتِ فرهنگ رسمى و كلمات فرهنگ عاميانه حد و مرزى نيست. مثلاً در همين چند صفحه مورد استناد و بررسى، يك جا، پيرمردِ خل وضعِ بى‏سوادى كه به‏قصد خودنمائى به‏سخنرانى پرداخته، در همان‏حال كه اعتراض را احتراز و انتقاد را امتقاد تلفظ مى‏كند و حتى يك‏بار طوطى‏وار درمى‏آيد كه: «نمى‏تونيد منو از مسيل (مسير) فكرم دور بكنيد»، در سراسرِ گفتار دور و دراز خود از كلمات و تركيباتِ مطنطنى سود مى‏جويد كه نه تنها از بى‏سواد ابلهى چون او، بلكه حتى از دهاتيان تيزهوش و كلاسِ اكابر تمام كرده نيز بعيد مى‏نمايد. كلمات و جملاتى چون:
    ماكور و كچل‏ها «و غيرذلك»!
    وجود اين‏ها براى حِزب «شاينده» نيست!
    من «عنصر نامطبوعى» شده‏ام!
    چه داعى داره كه با زنم مصلحت كنم؟
    جملات محاوره‏ئى كتاب هم شاهكارهائى تمام رنگى از آب درآمده‏اند:
    تازه سرپيرى برم آرتيس بشم كه منو بكشند يا اين كه يك عضو بدنم را پشت و روش كنند؟… من ديگر روبه‏پيرى ميرم. هرچى غذا چرب و نرم باشد، يكى دوبار كه منو آن‏جور كه بايد و شايد بزنند، ديگر وقتشه كه جانم را به‏جان آفرين تسليم كنم. آن‏وقت من آن لقمه چرب را چه لازمش دارم؟ زنده زنده اون را از گلوم بيرون مى‏كشند… تو هم ديگر نمى‏خواد پاك بالكل منقلبش بكنى! همين كه گفتى فلان احمق ديوانه گوش يارو آرتيسه را چى جورى با دندان كند يا اين كه پاش را چى جورى براش پيچاندند و چى جورى كتكش زدند، و الآنه من گوش‏هام درد مى‏كنه، پاهام داره ميشكنه، استخوان‏هام تير مى‏كشه، انگار من اين بودم كه كتكم زدند و گوشم را گاز گرفتند و منو هرجا خواستند كشان كشان بردند…
    چى طور مى‏تونستم حرف اين شيطان را باورش كنم؟… همين تخم ابليس بود كه آن بُزه را يادش داد به‏ام حمله بكنه و هرجا كه دستش رسيد به‏ام شاخ بزنه… خودم ديدمش چى جورى اين حركات را به‏آن حيوان ياد مى‏دادش. چيزى كه بود آن وقت من از بيخش فكر نمى‏كردم كه داره اون را با من سرشاخ مى‏كنه ويادش ميده عمرم را كوتاه بكنه!
    دروغ دنبل بيشترك ميگى… كارت همه‏اش همينه.
    گرد و خاك هم توش نيست. اما پول تا بخواهى.
    به‏درد من از بيخش نمى‏خوره.
    ديگر هم آن دهنت را چفتش كن!
 
    ***

   اين‏ها نمونه‏هائى است كه همين‏طور سرسرى از پانزده بيست صفحه در اواخر كتاب انتخاب شده و شايد فقط دوسه جمله‏ئى از صفحات جلوتر يا عقب‏تر آن. شك ندارم كه اگر از نخستين صفحه كتاب به‏دقت و وسواس به‏گرد آوردن نمونه‏ها پرداخته بودم، دو ساعتى از ته دل خندانده بودم‏تان.
    با اين همه اما من نه دشمنم نه مدعى. و اگر خيرخواه نباشم بارى بدخواهِ كسى نمى‏توانم بود، به‏ويژه بدخواهِ همچون خودى كه دل از گشت و گذار و مال و خواسته برداشته كُنجى جسته است و به‏وظيفه قلمى مى‏زند.
    مردى به‏شيدائى عاشق زبان مادرى خويشم زبانى كه در طول قرن‏ها و قرن‏ها، ملتى پرمايه، رنج و شادى خود را بدان سروده است. زبانى تركيبى و پيوندى، كه به‏هر معجزتى در قلمروِ كلام و انديشه راه مى‏دهد.
    ما به‏نهالى خُرد كه كنارِجوئى رُسته است و دستِ خرابكار كودكى نادان شاخه‏ئى از آن مى‏شكند دل مى‏سوزانيم حال آن كه به هرسال هزاران هزارنهال مى‏توان كاشت، چه گونه به‏زبانى خسته كه از دستبرد صدها ملاى از بيخ عرب شده نيمه جانى به‏كنار افكنده است دل نسوزانيم؟
    نه! دست‏كم در برابر كاربردِ ناشيانه زبان كوچه ديگر خاموش نمى‏بايد نشست، و به ميداندارى‏هاىِ خطرناكى كه سرود يادِ مستان بدهد و براى خودنمايانى كه با چند كلمه من درآوردى چون «باهاس» و «مى‏باس» به‏خيال خود «ادبيات كوچه» مى‏آفرينند راه باز كند مجال نمى‏بايد داد، تا پيش از آن كه نشاىِ آثارى چون‏يش پيكار مى‏كند و يك دم خستگى به‏جان و تن راه نمى‏دهد اما دريغا كه با وظيفه ديگر خويش به‏عنوان يك «پاسدار زبان» بيگانه مانده است و زبانش – به‏آسان گيرى و آسان پسندى – زبانى قلم‏انداز از كار درآمده است: چيزى تنها براى افاده يك مفهوم، نه در خور ِ بازآفرينى «يك اثر».
    حرف اين است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.