بفرمایید قهرمان شیرجه شوید! آقای بمانی!
در شمارهی پنجاه و هفتم ماهنامهی نسیم مطلبی از آقای روزبه بمانی منتشر شده بود با عنوان «آقای گلرویی صدای شما را هم شنیدیم» که در نگاه اول آدم را یاد عبارت «صدای انقلاب شما را شنیدم» در سخنرانی آخر شاه، قبل از فرار از ایران میانداخت و در آن ایشان، خرده گرفته بودند به مطلبی که من در دو شماره قبل همان نشریه دربارهی ترانههایشان در آلبوم «دنیای این روزای من» نوشته بودم و جوابیهای صادر فرموده بودند که با خواندنش مطمئن شدم چیزی بابت آن آلبوم نگرفتهاند چون جای آوردن دلیل و منطق و احیانن مدرک، پیکان اتهام را سمت من برگردانده بودند و این روزهای ممنوعالکاری فرصتی دوباره به دستم داد برای بازگو کردن نکاتی که پنداری دوستِ خودشیفتهی من، نیاز به یاد آوردنشان دارد
اول اینکه دوست خبرچینمان اشتباه به عرض ایشان رسانده و مصاحبهی خوانندهی آلبوم را من بهچشم خود دیدهام که در آن فرمودند: «من این آلبوم را از بچههای ایران هدیه گرفتم» و هدیه – اگر با فرهنگ دهخدا هم معنایش کنیم - چیزیست که هدیهگیرنده بابت آن پولی به هدیهدهنده نمیدهد. اگر این اشتباه از طرف خواننده بوده میتواند آن را در یادداشتی تصحیح و خیال ما را راحت کند که آقای بمانی در واگذاری ترانه غیرحرفهای رفتار نکرده و به ترانههایش و آبروی ترانهسرایی چوب حراج نزده. گرچه بهدلیل پیشینهی همکاری رایگانی که با خانم هلن داشتهاند، مجبورند از ایشان هم بخواهند بیانیهای صادر بفرمایند و همین روش را دربارهی خوانندهی دیگری که این روزها در حال همکاری با اویند و قرار است آلبوم ایشان هم از نوع مفت تولید شود، هم پیاده کنند و از این به بعد استشهادنامهای را به هر آلبومی از کارهایش منتشر میشود سنجاق کنند تا ما جماعت دیرباور، باورمان شود که این همکاریها بهخاطر ترانههای شاهکارشان انجام شدهاند، نه مفت بودن ترانههایی که ترانهسرایان نسلهای گذشته در آن سبک هنرنماییها کردهاند. چیزی که ایشان با قیافه گرفتن سعی در پنهان کردنش دارند چون باورشان شده در ترانهی عاشقانه لحن و سبک و نگاه نو دارند و ندارند. به شهادت ترانههای متاخرشان ندارند. ایشان تحتتاثیر ترانهسرایان و شاعران دیگرند و تاثیر گرفتن چیز بدی نیست. مخصوصن برای ترانهنویسی که چند سال بیشتر از شروع کارش نمیگذرد. تاثیر اگر به اثری دیگرگون با اثر تاثیرگذار بیانجامد خوب هم هست. نمونهاش ترانهی «تصورکن» من که با الهام از ترانهی جانلنون نوشته شده اما فقط در حد ترکیب تصورکن و موضوع ترانه که از جهانی آرمانی صحبت میکند باقی مانده. در ترانههای سالهای نخستِ من هم تاثیر گرفتنم از تمام شاعران پیش از خود مشخص است و آن کارها را آزمون و خطا بهحساب میآورم و نقدِ تاثیرپذیری (نه سرقت ادبی) را به آنها وارد میدانم اما آقای بمانی خود را قطب ترانه و بیتاثیرپذیری میدانند که چنین نیست و با اینکه شپشجویی آثار دیگران را خوش ندارم اما برای آن که به رسم آپاراتچیها، کمی از باد استاد کم کنم، چند نمونه را از ترانههای آلبوم میآورم
شب از جایی شروع می شه که تو چشماتو می بندی. (بمانی) شب چشمان بستهی ماست وقتی به تاریکی درونمان مینگریم. (بیژن جلالی) نگاه کنید به فیلم «پری» ساختهی داریوشمهرجویی که از این شعر در آن استفاده شده است. اینجا چراغی روشنه. (بمانی) این جا چراغی روشن است. (فیلمی از رضا میرکریمی ساخت 1381) آغوشتو تن میکنم. (بمانی) آغوشتو تنم کن. (یغماگلرویی / ترانهی پل شکسته / رقص در سلول انفرادی / صفحهی 139 / 1384) با تو زنده بودم اما با تو زندهگی نکردم. (بمانی) باتو زنده میشه بود، زندهگی نمیشه کرد. (ایرج جنتیعطایی / ترانهی میشه، نمیشه / مرا به خانهام ببر / صفحهی 282 / 1384) دنیای این روزای من همقد تنپوشم شده (بمانی) دنیا تو پیرهن منه. (یغماگلرویی / ترانهی ده درجه زیر شب / بیسرزمینتر از باد / صفحهی 56 / 1382) تو با این جاده همدستی (بمانی) تو و جاده همدستید (کتابی از کیوانمهرگان / نشر پایان / 1388) زندان بیدیوار (بمانی) زندان بیدیوار (یغماگلرویی / ترانهی شبنم بیداری / بیسرزمینتر از باد / صفحهی 150 / 1382) شب نقطهچین میشه (بمانی) شب نقطهچین شود (یغماگلرویی / ترانهی مستانه / رقص در سلول انفرادی / صفحهی 98 / 1384)
این موارد را با ذکر منبع آوردم تا به ایشان یادآوری کنم هنوز از زیر سایهی تعابیر من و دیگران بیرون نیامده که اینچنین خود را مرکز جهان میداند. از غلطها و ایرادات معنایی ترانههایشان چند نمونه را میآورم
«اینجا یکی از حس شب احساس وحشت میکنه» که حشو است و کسی نمیتواند حس و احساس را توامان بکند! «هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت میکنه» که غلط است چون غالبن آدمی از فکر چیزی با چیزی صحبت نمیکند بلکه از ترس چیزی ممکن است با خودش، یا کوه صحبت کند، یا مثلن آواز بخواند. «به ماه بوسه میزنم، به کوه تکیه میکنم / به من نگاه کن ببین به عشق تو چه میکنم» که بیمعنیست چون در فرهنگمان تکیه به کوه زدن کار سختی نیست که راوی منتش را سر معشوق خود بگذارد. انگار به کسی بگویی من از غصهی نبودن تو، هر روز چلوکباب میخورم... اما بیشترینهی این خطاها در ترانهی «قیصر» که ایشان در جوابیهشان نوشته بودند چرا در یادداشتم چیزی از این شاهکار ننوشتم آمدهاند. اول اینکه ایدهی ترانه (آوردن شخصیت آن فیلمها به امروز) تکراریست و سالها قبل شاهکاربینشپژوه در ترانهی «داشآکل» که توسط خشایاراعتمادی اجرا شده آن را آورده بود: قیصر اونروزا به خونخواهی فرمون میومد، خود فرمون شده آبمنگلی امروز داشآکل... اما در ترانهی ایشان غلطها از سطر نخست و بازی با عبارت «گوزنها» آغاز میشود که نام فیلم کیمیاییست و اشاره به این حکایت دارد که گوزنها در جنگل مجبورند سربهزیر باشند چون اگر سر بلند کنند شاخشان میان شاخههای درختان گیر میکند و بههمان حالت میمانند تا از گرسنهگی میمیرند اما ترانهسرا اوضاع امروز جنگل را اینگونه تعریف میکند «اینروزا گوزنو سرنمیبرن / میشکنن شاخشو میفرستن تو باغ» موضوع این است که آن روزها هم گوزن را سر نمیبریدند و تازه اینکه خیلی هم خوب است! پنداری گروهی طرفدار محیط زیست برای سربلندی نسل گوزنهای جنگل شاخشان را میبرند و رها میکنند! یا عبارت «نمیدونم اگه برگردیم عقب...» که دوبار تکرار میشود و به شهادت باقی ترانه، ترانهنویس میخواسته بگوید اگر شخصیتهای آن فیلمها به امروز بیایند. چون اگر عقب برگردیم اتفاقات بههمان صورت رخ دادهاند و توفیری در ماجرا نمیکند. به این میگویند ضعف تالیف و از غلطهای متداول در کار ترانهسرایان تازهکار است. یا عبارت «رستم» که اشتباهن جای «کاکا رستم» شخصیت منفی «داشآکل» آمده، چون ما شخصیت اسطورهای مثبتی به نام «رستم» داریم و هیچ دخلی به کاکارستم ندارد. پنداری جای «آقا محمد خان قاجار» بنویسی «آقا محمد» و انتظار داشته باشی مخاطب منظورت را بفهمند. همچنان معتقدم ترانههای این آلبوم از مدار من و تو بیرون نیامدهاند. آقای بمانی یا منظورم را از این عبارت نفهمیده و یا میخواهد کل صورت مسئله را خط بزند تا رفوزه نشود. معلوم است که بدون من و تو ترانهی عاشقانه معنا پیدا نمیکند. منظورم این بود که ایشان در ترانههایش از زاویهای تازه به رابطه نگاه نکرده. مولف را از فضای روایت بیرون نبرده. دیتیلها را ندیده. کاری که مثلن مونا برزویی در بعضی ترانههایش انجام داده، یا بسیاری از ترانهسراهای تازهنفس دیگر. گفتهاند نوشتهام ترانهی «شطرنج» نوشتهی ایشان است تا برایشان دردسر ایجاد کنم! واقعن نمیدانستم که این قهرمان حق و حقیقت که همه را به پرهیز از دروغ دعوت میکنند تا این حد ترسو و دروغگو هستند و پای چیزی که نوشتهاند نمیایستند. آن ترانه را مثال زدم چون ترانهی اجتماعی دندانگیری از ایشان اجرا نشده که بشود مثالش زد. تازه آن ترانهی سراسر تمثیل چه دردسری میتواند برای کسی که به لطف حامیانش، همچنان مشغول همکاری با صدا و سیماست و صدا و ترانههایش از آنجا پخش میشوند ایجاد کند و چرا وقتی آن ترانه را در انجمن دکلمه فرمودند و حض کف زدنش را بردند خطری نداشت؟ خود من نامم را از روی ترانههای بودارتر از این مثل «خونبها»، «سرود سپیده»، «علی کوچولو» و «جنگل بدون ریشه» برنداشتهام اما ایشان میخواهند به شکل سینهخیز شترسواری بفرمایند و ممکن نیست. میخواهند هم چهگوارا باشند، هم ژردانف و این یعنی دروغ. همان دروغی که فضای فرهنگمان را گرفته و خودشان از آن نالیدهاند و جالب اینکه از نگاه جنابِ پینوکیو، من دروغگو هستم
استاد لابد با اینترنت سر و کار و داخل باغ تشریف ندارند وگرنه میدانستند که در همان سالها جواب آقای قنبری را در غالب یادداشتی با عنوان «زمان بهترین داور است» داده و از خود و صنف خود دفاع کردهام. جدیدن هم وکالت آقای جنتیعطایی گرامی را به عهده گرفتهاند که به دروغ، از جانب ایشان مرا متهم به پامال کردن حق تالیف شناختنامهشان میکنند که پَرت است و جواب دادن به آن تایید ژوکریست که میخواهد نقشی بین کارتها داشته باشد. گفتهاند از سیاوشقمیشی بابت اجرای ترانههایم چیزی نگرفتهام و این هم دروغ دیگریست و خرج اثباتش یک تماس (البته با کارت تلفن) با فرنگ است که جناب بمانی در آن تبحر دارند. اگر ایشان خوانندهای (اینوری یا آنوری) پیدا کنند که من ترانهای را مجانی به او واگذار کرده باشم میتوانند از من دَه کارت تلفن راهدور جایزه بگیرند و از آنها برای قالب کردن باقی ترانههاشان استفاده کنند
من را از قماش خود نبینید! آقای بمانی! من مثل شما عقدهی اجرا ندارم و خلوتگزینی این روزها خودخواسته است. سری به سایتم بزنید تا ببینید همچنان مشغول نوشتنم اما اجرا برایم بیاهمیت شده. حالم بههم میخورد از تماشای ترانهنویسانی که برای ارتباط با خوانندهگان پرپر میزنند. به عمد فاصلهام را حفظ کردهام از این چرخهی تهوعآور که ترانه را درحد یک کالای رایگان نزول داده. این باتلاق لجنبسته با تمام جبروتش ارزانی شما! بفرمایید قهرمان شیرجه شوید! من بلد نیستم مثل شما باشم! نمیتوانم اسمم را بهخواست دیگران عوض کنم. یک روز بهزادبمانی باشم، یک روز روزبهزاده و یک روزامیرشجره. نمیتوانم یک شبه خوابنما شوم و با خوانندگان تماس بگیرم و بگویم ترانههای اجتماعی مرا از آلبومهاشان بیرون بیاورند. نمیتوانم از کسی خط بگیرم که چه بکنم و چه نکنم. من با دوستان شما دوست نیستم. اصلن دوستان این شکلی ندارم. رکود را به جان میخرم وقتی ماندن در صحنه به خودفروشی پهلو بزند. هرگز رایگان نبودهام و برای حرفهایم سند دارم و کپی قراردادهای شرکت کلتکس بابت استفاده از ترانههایم در دو آلبوم «نقاب» و «بیسرزمینتر از باد» را همراه همین یادداشت به دفتر مجله میفرستم. یاد بگیرید قبل از باز کردن دهان و دروغ بستن به دیگران کمی فکر کنید. چهار سال خود را ملیجک خوانندهای نکردهام تا بتوانم آلبومی با او کار کنم. میخواستهام ترانههایم بهصورت اثری نوشتاری قابل ارائه باشند و در این کار موفق بودهام. این را به چاپ چندم رسیدن کتابهایم شهادت میدهد. طوری از کتابهایم نوشته بودید که پیداست خاری به چشمتان شدهاند. همانهایی که سالها قبل تعدادیشان را برای امضا گرفتن از من آورده بودید. یادتان که نرفته؟ شما که خود را به رسم اهالی زورخانه پیشکسوتپرست میدانید با کسی که پیشتر از خودتان بهکار ترانه پرداخته چگونه رفتار کردید، آن هم بهخاطر اظهارنظر درباب ترانههاتان؟ بهتر است نسخهی مرحمتی را برای خود بپیچید و به اطراف نگاه کنید! این ژست گرفتنها برای مدت کوتاهی مخاطب را گول میزند. دور از دسترس بودن آدم متوسط را به غول بدل نمیکند. نام قلابی، آدم قلابی به دنبال میآورد. من ده سال پیش اتفاقی که امروز به آن رسیدهاید را تجربه کردهام آن هم نه با خیرات کردن ترانههایم. کل ماجرا چیزی نیست که باد به غبغبتان بیاندازد. نمیتوانید با هوچیگری شیوهی غیرحرفهای و تاسفآور همکاریتان را پنهان کنید. همانطور که نوشتید همه بهخاطر خواهند داشت هر دوی ما از کجا آمدیم و بعدها از شما به عنوان «ترانهسرای رایگان» یاد خواهد شد. افتخار میکنم که ادبیاتم از نوع ادبیات مزورانهی جنابعالی و به رسم مجریهای رسانهای که ملی مینامیدش نیست. میتوانیم این بازی را تا ابد ادامه بدهیم. میتوانید برای تلافی کتابهای مرا به جستجوی تعابیر دیگران زیرورو کنید! آنچنان که در همین یادداشت نوشتم دست خالی برنمیگردید اما پیدا کردن همان تاثیرها هم برایتان تُفِ سربالاست چون من تاثیرم را بر شما در مثالهایم آوردم و بدا به حال کسی که از یک تاثیرگیرنده، تاثیرگرفته باشد. کمی بزرگ شوید! کمی کتاب بخوانید! میشود قهرمان قصه شد. هم به کسوت رابینهود، هم درمقام دنکیشوت! نگاهی به آینه بیاندازید تا ببینید به کدامیک شباهت دارید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.