۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

شبی در خوابگاه كارگران پروژه‌ای

گزارش زیر واقعی و بلاواسطه است. واقعیت‌های تلخ و شیرینی را به ما می‌نمایاند كه بیانگر وجود افكار مختلف در میان كارگران است. از طرفی آگاهی كارگران را در بخش‌های مختلف نشان می‌دهد و از طرف دیگر رقابت‌هایی را به نمایش می‌گذارد كه در میان كارگران، بر اثر نیاز به كار و فشار معیشتی به وجود می‌آید. كارفرمایان همواره تلاش می‌كنند از وجود ناآگاهی و اختلافات قومیتی در میان كارگران استفاده كرده و با دامن زدن به آن مانع وحدت آنان شوند. از طرفی فشار فقر و بیكاری، بسیاری از كارگران شریف ولی ناآگاه را به تن دادن به خفت وا می‌دارد.

آنچه در زیر می‌خوانید واقعی و در بعضی اوقات تاسف‌برانگیز است. ولی امید است كه با واگویه‌ی این واقعیات، فرهنگ همبستگی و وحدت كارگران روز به روز افزایش یافته تا با ایجاد تشكل‌های مستقل خود بتوانند حقوق از دست رفته‌شان را باز یابند.

 

شبی در خوابگاه كارگران پروژه‌ای

ناصر آغاجری

 

ده دقیقه قبل از پایان كار، ساعت هفده و بیست دقیقه صدای ناهنجار مینی‌سنگ‌ها در سنگ فرزهای بزرگ و صدای ژنراتورهای پرقدرت خاموش می‌شوند. آرامش پایان كار،‌ آدم‌ها و ابزارها را در بر می‌گیرد. كارگران با سرعت لباس‌های كارشان را بیرون می‌آورند و دست و رو را از منبع آب كوچكی می‌شویند كه كنار انبار كارگاه پیمانكار قرار دارد و در آیینه‌ی شكسته‌ای كه با كمی گچ روی دیوار نصب كرده‌اند، سر و وضع خود را مرتب می‌كنند. شوق استراحت و برای بومیان رفتن به خانه، خستگی دوازده ساعت كار با لوله‌های 60 اینچی (قطر 150 سانتی) و 84 اینچی (210 سانتی) و لوله‌های یك و دو اینچی را از چهره‌ی كارگران دور می‌كند. ‌در حالی كه با هم شوخی‌های دوستانه‌ای می‌كنند، با گام‌های تند از محل كار دور می‌شوند تا هر چه زودتر در زیر دوش آب، باقی‌مانده‌های پلیسه‌های آهن و خاك و آلودگی‌های مواد نفتی را از تن خود بزدایند.

ابراهیم تنها سه روز است كه وارد پالایشگاه شده است. او مدت دوسال برای یك پیمانكار كوچك كار كرده بود ولی پیمانكار به جای پول، یك چك بی محل به ابراهیم داده كه پس از 4 ماه پاس نشده است. او كه چند ماهی كار كرده بود، مجبور شد راهی این پروژه شود.

این پیمانكار هم از نوع دست سوم است. نه ابزار دارد و نه هیچ وسیله‌ی دیگر كار. او فامیل‌ یكی از مدیران كارفرماست، به طبع یك ریال پول ‌هم ندارد! او همیشه چشم انتظار است، انتظار نقد شدن صورت وضعیت‌ها (البته اگر كارفرما هم پول داشته باشد) تا پس از 5 ماه، حقوق یك ماه كارگران را پرداخت كند. ابراهیم با شنیدن این واقعیت‌ها، روحیه كار كردن را از دست داده است. بیشتر كارهای امروزش دارای خطاهای نابخشودنی بود. ولی پیمانكار كه از كارهای صنعتی و نفتی اطلاعی ندارد، متوجه خطاهای ابراهیم نشد.

ابراهیم با چهره‌ای افسرده كه همه‌ی خطوطش به سمت پایین كشیده شده‌اند، بدون شتاب راهی خوابگاه است، درحالی كه پاشنه‌های كفشش روی زمین كشیده می‌شود. برخلاف روزهای قبل برای رسدین به حمام شتابی نمی‌كند. كسی توجهی به حال و روز او ندارد چرا كه در كارگاه، تازه وارد و غریبه است. دیرتر ازهمه به خوابگاه می رسد. در چنین زمانی تنها می‌تواند با آب سرد دوش بگیرد یا صبر كند تا نیمه شب.

خوابگاه از چندین سالن مستطیل بزرگ تشكیل شده كه عرض بسیار كوچكی نسبت به طولش دارد. یك راهرو باریك كه در دو طرفش اتاق‌های كوچك كارگری قرار دارد با ساختاری از بلوك. از این جهت تابستان‌ها گرم است و زمستان‌ها سرد. در هر اتاق سه تخت سه طبقه قرار دارد. فضای زندگی در این اتاق‌ها آنقدر کوچک است كه همه ‌نمی‌توانند با هم شام یا نهار بخورند. اكثرا غذای شان را روی تخت خواب‌شان صرف می‌كنند.

یكی از هم اتاقی‌های ابراهیم، جوان بسیار پر انرژی به نام كوروش است كه پس از دیدن قیافه‌ی در هم فرورفته‌ی ابراهیم، با اشاره به دوستانش، از آنها می‌خواهد با غریبه دوستانه و خودمانی برخورد كنند. كوروش رو به ابراهیم می‌كند:

-            خیلی ناراحتی؟ كمكی از دست ما بر می‌آید؟

-            ممنونم.

-            گفتی اسمت چیه؟

-            ابراهیم.

او از این ارتباط استقبال می‌كند و سوالات خود را در مورد حقوق مطرح می‌كند.

-            این طور كه یكی از كارگران می‌گفت كه شما هنوز پس از 4 ماه حقوق نگرفته اید. درسته؟

-            و تازه معلوم نیست پس از این همه مدت بی پولی، كی دولت پولدار می‌شه تا پول صورت وضعیت‌های پیمانكار را بدهد. تازه خان هشتم خود پیمانكاره كه دلش نمی‌آید پول به دست كارگرا بده.

احمد خود را به میان گفت و گو می‌اندازد:

-             چرا ناراحتی؟ خدا بزرگه. اینجا كه یك لقمه‌ی نان به ما می‌دن. ‌خانواده رو هم توكل كن. كی از گرسنگی مرده ؟ آن‌ها هم یك لقمه نان گیرشان می‌آید. تازه حقوقت را هم پس‌انداز كرده‌ای. اگر 4 تا بز و میش داشته باشی كه دیگه پادشاهی!

و با تبسم به همكاران نگاه می‌كند تا سخنرانی اش مورد تایید قرار گیرد. كوروش با خشم، نگاه تحقیرآمیزی به احمد می اندازد و می گوید:

-            تو می‌تونی خفه بشی؟ آ‌خه مرد حسابی، همه كه مثل تو از پشت كوه نیومدن. تازه دو روزه که چوب چوپانی ات را كنار گذاشته‌ای و الكترود دست گرفته ای.

احمد با دل‌شكستگی:

-            مگه مُو چه گُفتُم؟

-            چه كمكی از دست ما بر می‌آد؟ رودروایسی نكن. وضع همه‌ی ما مشابهه و تنها خودمان درد همدیگه رو می‌‌فهمیم و می‌تونیم به هم كمك كنیم.

ابراهیم از همدردی كارگران روحیه می گیرد:

-            ممنونم، ولی فكر نكنم بتوانم با این وضع اینجا بمانم. درد یكی دوتا نیست. پول اجاره خانه را چند ماهه نداده‌ام. صاحب خانه شكایت كرده. تازه بچه‌ها برای مدرسه كلی خرج دارن. خورد و خوراك و... چك پیمانكار قبلی هم بیشتر یك كاغذ پاره‌ی بی‌اعتباره.

احمد می گوید:

-            برو شكایت كن و چك رو اجرا بگذار.

-            امروز فردا می‌كنه و تازه من وقت این كار را ندارم. باید كار كرد. والا چگونه می‌شود هزینه زندگی را پرداخت كرد؟

درب اتاق را می‌زنند.

-            بفرما.

خدایار وارد می‌شود.

-            خسته نباشید.

كوروش می گوید:

-            خدایار امروز تو قسمت شما دعوا شده، ‌مگه نه؟

-            آره جوشكار بیچاره را به قصد كشت كتك زدن.

-            چرا؟

-            هر كسی یه چیز می‌گه. ما كه آخر نفهمیدیم اصل قضیه چیه؟

-            خب بگو با جوشكار چه كردن و چرا؟

-            4 جوان كمكی زیر 18 سال كه از فامیل‌های نزدیك مدیر پروژه پیمانكارن، از پشت سر با میل گرد زدن بغل صورت جوشكار. چشمش آسیب دیده. آن وقت 4 نفری با پوتین، صورت و كمر و گردن جوشكار را لگدكوب كردن. بیچاره در دم بیهوش شد. تا اتاق عمل هنوز به هوش نیومده بود. تو بیمارستان گفتند: یك مهره گردن، دو مهره كمر، كتف و فك جوشكار شكسته و به احتمال زیاد یك چشمش را از دست می‌ده.

-            خُب خُب حتما فامیل های پیمانكار فرار كرده اند و حالا تو راه كوه های بازُفت هستن.

-            نه نتونستن فرار كنن. كارگران همه‌شان رو دستگیر كردن و تحویل حراست دادن. حالا هم در كلانتری شازندن.

-            اگه مهره‌ی كمرش شكسته، فلج می‌شه.

-            تو بیمارستان هم گفتن احتمالا برای همیشه فلج می‌شه، البته اگه از ضربه‌های میل گردی كه به سرش زدن زنده بمونه.

سكوت و غم سنگینی با این خبرها برای چند لحظه همه را در خود فرو می برد. ابراهیم می گوید:

-            آخه چرا این كار رو كردن؟

-            یك عده می‌گن به یك نوجوان كه كمكی او بوده، توهین ركیك كرده.

-            نوجوان كم سن و سال، تو پالایشگاه چی می‌خواد؟ آن هم در این كارگاه خشن كه به دلیل عدم پرداخت حقوق، به شدت عصبی و در حال انفجاره. مگر قانونی وجود نداره؟

-            ای بابا كی می‌آید برای یك توهین این كار را بكنه. حتما مساله چیز دیگه ای. من شنیدم پیمانكار از جوشكار خیلی ناراحت و ناراضی بوده و می‌گفته: این جوشكار همه‌اش نق می‌زنه و با اینكارش دیگران را تحریك می‌كنه كه كارفرما پول نمی‌ده. كارفرما هم می‌گه: دولت پول نداره. مبلغ صورت وضعیت‌ها را بدن. من چه كنم؟ آخر از قبر پدرم پول در بیاورم.

-            بیچاره تازه داماد بود. یك ماه از ازدواجش می‌گذشت.

-            حتما پول را برای بدهی‌های عروسی می‌خواسته!

-            ای آقا از این به بعد باید با یك تفنگ برنو به پروژه بیایم. چون پیمانكارها دستور قتل ما رو صادر می‌كنن و بعد می‌گن پروژه یك پروژه ملی بود و این كارگر حاضر نبود مجانی كار كند.

-            همین روزهاست كه یه قانون و حكم جدید صادر كنند كه علاوه بر بند "ز" و معافیت كارگاه‌های زیر ده نفر از قانون كار، پیمانكار حق داره و می‌تونه در صورت تشخیص مصلحت، كارگران را با شلاق وادار به كار بدون حقوق بكنه.

-            و یا در كارگاه برایشان یك سلول انفرادی احداث كنن.

-            پس خبر نداری! بعضی پیمانكارای دولتی از سال‌های قبل این كارو به صورت نیمه مخفی كردن. تو شركت بزرگ ... یك گردن كلفت بزن بهادر را با حقوق بالا استخدام می‌كردند. ماموریت این فرد شناسایی كارگرانی بوده که از عدم پرداخت حقوق و یا به دلیل غذای بد اعتراض می‌كردند. این جناب، كارگرا رو با توهین به باد كتك می‌گرفت و بعد آن بیچاره مجبور می‌شد از كارگاه بره و صاحب شركت، كه خودش زمانی یك كارگر جوشكار بود، نفسی به راحتی می‌كشید. (در پروژه سیامكان بندر دیلم، بزن بهادر شركت ... به نام تكنیسین برق استخدام شده بود) ولی تو شركت ... در خوابگاه كنار ساحل یك اتاق مخصوص بازداشت كارگران نا ‌آرام قرار داده بودن. هنر بزرگ و مهم مدیر پروژه این شركت، ورشكسته كردن پیمانكارای كوچیك و ماه‌ها حقوق كارگران این شركت‌های كوچك رو ندادن بود. آن  هم در سالهای 78 و 79 که  زمان اوج كار توتال فرانسه بود...

-            اینجا نه بندر عباسه و نه بندر دیلم و تازه معلوم نیست پیمانكار دستور این كار را داده باشد.

-            ولی 4 جوان كم سن و سال فامیل‌های نزدیك این "پیمانكار" یا به قول كارگران ایلیاتی "خان بختیاری" هستند.

-            باز هم دلیل نمی‌شه. خوب نیست این حرف‌ها را بزنید.

-            شاید تو هم فامیل پیمانكاری؟

-            خفه شو "موری" ( نام یك طایفه‌ی بختیاری است). من می‌‌گم نباید بدون دلیل حرف بزنیم.

-            وقتی مدیر پروژه فقط از طایفه بلیوند بختیاری كارگر استخدام می كنه، برای چیه؟

-            به تو می گم بدون دلیل حرف می زنی برای اینه. مدیر پروژه بختیاری هست، اما بلیوند نیست.

-            پس چرا در حد امكان فقط بلیوندها را استخدام می كنه؟

-            چون اكثر ایلیاتی‌ها، هم چنین بلیوند‌ها، از همه‌ی طوایف بختیاری فقیرتر و گرسنه‌ترن. آنها همین كه اینجا یك شام و ناهار و صبحانه می‌خورند، شكرگذارن.

-            خدا پدرت را بیامرزد. خُب همین بدبخت‌ها هستند كه هر چه پیمانكار بگویید با همه‌ی وجود انجام می‌دن.

-            ولی بلیوندها این كار را نكردن. آنها اعتصاب‌شكن هستند، ولی آدمكش نیستن.

-            قضاوت شما دونفر درست نیست. چون همه بلیوندها این طور نیستند. احترام به دیگران را فراموش نكنید.

احمد برای همه چای می‌ریزد و زیركانه موضوع بحث را عوض می‌كند. رو به ابراهیم :

-            بهتره تو زن و بچه‌هاتو ببری به روستای تان.

-            كدام روستا؟ پدر پدرم وقتی از روستا برای كار به آبادان رفت یك بازیار بود. (كارگر كشاورزی كه زمین، ‌دام و ابزار كار ندارد) من حتا اسم آن روستا را هم نمی‌دانم. در آنجا ما چیزی نداریم كه به آنجا برویم. تازه درس و مدرسه بچه‌ها چی می‌شه؟

-            خدا كریمه.

كوروش با عصبانیت رو به احمد می‌گوید:

-            جان عزیزت تو دیگه حرف نزن.

-            ببین ابراهیم، همه‌ی پروژه‌های بزرگ به وسیله‌ی دولت تعطیل شده‌‌اند. كجا می‌توانی كار گیر بیاری؟ اگر تحمل كنی پس از 4 ما ه صاحب حقوق می‌شوی.

-            دیگه خسته شدم. پیمانكاری نیست كه چند ماه از حقوق مرا نخورده باشد. خانه و زندگی همه‌شان هم تو امریكاست. همین طور حساب‌های بانكی‌شان. ‌همیشه نگران اجاره خانه، هزینه خورد و خوراك، هزینه درس بچه‌ها و نرخ گرانی هستم كه هر روز با قدرت خرید ما فاصله بیشتری می‌گیرد. هیچ قانونی هم تو این مملكت وجود نداره كه هوای ما رو داشته باشه. ولی هر روز به نام خصوصی‌سازی و حمایت از سرمایه‌گذاری بخشی از حقوق كارگران را پایمال می‌كنن و هر نهادی به خودش حق می‌ده قانون تصویب كنه و زندگی خانواده‌های كارگران را باز هم بیشتر به زیر خط فقر بكشه.

-            از اینجا بری چه كار می‌كنی؟

-            می‌رم بندر.

-            بندر كه كار نیست.

ابراهیم با پوزخند:

-            می‌رم چندلول تریاك می‌یارم اصفهان و حقوق یك سال رو در می‌آرم.

-            ای بابا اگه به این سادگی‌ها بود كه كسی در پروژه نمی‌ماند.

خنده‌ی كارگران.

-            مسلما به این سادگی‌ها نیست و كلی خطرناكه. ولی مگر راه دیگری باقی مانده؟

یكی از كارگران نسل دومی:

-            كارگرایی مثل ما قادر نیستند شرایط ناهنجار امروزی را تحمل كنند. چون شرایط كار و درآمد طبقه‌ی كارگر به اوج بحران خود رسیده و هر روز این روند سرعت بیشتری می‌گیره. همین كورورش را كه می‌بینین 32 سال دارد و دو فرزند، ولی همسرش نتونست شرایط این نوع زندگی را تحمل كنه و كوروش را ترك كرده. تو زندگی همه‌ی ما، هزارتا بدبختی و چاله و چوله هست. ما دیگه نمی‌تونیم ماه‌ها بی پولی رو تحمل كنیم.

-            زندگی یك كارگر پروژه‌ای رو لبه‌ی تیغه. در هر صورت تكه پاره می‌شه.

یكی از كارگران از راهرویی كه یك تلویزیون در آن كار گذاشته‌اند خود را به اتاق كورورش می رساند و با هیجان می گوید:

-            بچه‌ها، اخبار اخبار.

-            چیه مگه؟

-            میگه كارخانه‌های پارس الكتریك هم با این همه سال سابقه و تجربه، تعطیل شده.

-            چرا؟

-            واردات! واردات ارزان از برداران چینی.

-            آخه چطور میشه آنها هم ارزان تولید كنن و هم سود ببرن و ما نتونیم؟

-            ما هم می‌تونیم. ولی..

-             ولی چه؟

-            تا به حال، دولتی تو ایران پا نگرفته كه واقعا قصد توسعه صنعتی و عملی در كشور را داشته باشد.

-            همین ؟

-            بله همین. در مملكتی كه حتا مقدسین اش سجاده و نماز شب و دعا را رها كرده‌اند و تاجر واردات شكر شده‌اند و یكی از آنها واردات وسایل الكتریكی و ...، چطور می‌تونه پیشرفت كنه؟

-            آره راست می‌گه. یه پول نفت داریم و هزار تا شركت بین‌المللی واردات.

-            از صادرات خبری نیست.

-            چرا بابا از دوره‌ی هخامنشیان تا حالا كشمش و قالی و كشك صادر می‌كنیم!!

خنده‌ی كارگران.

-            بهتره كمی واقع بین باشیم. ما صادركننده مواد خام پتروشیمی هم هستیم.

-            برو بابا خدا روزیت را یك جای دیگر بدهد. همان هم برای تولید بنزین دارد تعطیل می‌شود. آن هم بنزینی بسیار گران با ضایعات محیط زیستی بسیار بالا.

احمد از ته دل می‌گوید:

-            خدا را شكر، حداقل یك بازنشستگی داریم. اگر بتوانیم مدت كار را به 30 سال برسانیم، می‌توانیم یه نفس راحت بكشیم.

ابراهیم:

-            تو كه واقعا از مرحله خیلی پرتی. بهتره بری توی همان كوه‌های بازُفت دنبال گوسفندات. مرد حسابی وقتی با شعار خصوصی‌سازی، همه‌ی صنایع تولیدی را حراج كردن و همه را به اصطلاح به بخش خصوصی دادن، حتا تنها سازمان خصوصی ایران (تامین اجتماعی) رو كه متعلق به میلیون‌ها كارگر بود، چه آنها كه مُردن و چه آنها كه دارن كار می‌كنن، به دولت واگذار كردن. چرا؟ این سازمان مال ماست. ‌تازه می‌گویند خصوصی سازی، نه اینكه یك بخش خصوصی را دولتی كنند. آره عزیزم چون این سازمان پول داشت، باید دولتی بشه. فردا اگر بازنشستگی را به 35 الی 40 سال هم برسانند عجیب نیست.

احمد:

-            بچه‌ها تو  رو خدا! سر ما را بردین. دیگه بسه به جای حرف‌های صد تا یك غاز، فكری برای ابراهیم بكنید.

كارگر آبادانی:

-            هیچ راهی وجود نداره. تا آدم‌های گشنه‌ای مثل تو، توی پروژه كار می‌كنن، هیچ وقت هیچ كار مثبتی نمی‌توان انجام داد.

احمد با عصبانیت و با لهجه لری:

-            مگه من از تو چه كم دارم؟ از تو بیشتر كار نمی كنم؟ كه می‌كنم. م...

-            تو یه ایلیاتی هستی. تو نمی‌فهمی من چه می‌گویم.

احمد خود را آماده‌ی یك درگیری فیزیكی می‌كند.

-            وقتی از شما خواستیم با ما اعتصاب كنید تا پس از 5 ماه یك حقوق بگیریم، هیچ كدامتان همراهی نكردید. شما عادت كرده‌اید هیچ نخورید. زن و فرزندتان هم توی كوه و دره یك علف كوهی می‌چینن و می‌خورن. كرایه هم كه نمی‌دهید. به دنبال یك الاغ، زمستان تو گرمسیرید و تابستان در سردسیر، با یك چادر و چند بز زندگی می‌كنید.

كوروش كه متوجه حالت تهاجمی احمد شده، به سرعت خودرا به او می رساند و قبل از حمله‌ی احمد، مانع او می شود.

-            احمد درست نیست.

كوروش استاد فنی احمد است و احمد از او حرف شنوی دارد. احمد باخشم:

-             تو هم‌اش به روستائیان و عشایر توهین می‌كنی. چه هیزم تری به تو فروختن؟ تو اگر می‌خواهی اعتصاب كنی، برو اعتصاب كن. چه كار ما داری؟ هی هر دقیقه از اعتصاب می‌گی. تو فكر می‌كنی من به خاطر تو كه معلوم نیست كی هستی و از كجا آمده ای، پسر عمویم (مدیر پروژه) را ول می‌كنم؟ ما مثل شما شهری‌ها بی‌غیرت نیستیم.

صداها به عربده تبدیل شده، ولی با پادرمیانی كورورش و ابراهیم، ‌آرامش به اتاق بر می گردد. ابراهیم با اندوه به روی تختش می رود و سیگاری روشن می کند. احمد در حالی كه غرولند می‌كند و توقع كارگران برای اعتصاب را غیرعقلانی اعلام می‌كند، به گوشه‌ای می خزد و برای خودش چای می ریزد. كورروش برای ایجاد یك جو دوستانه، احمد را خطاب قرار می دهد:

-            احمد توی عسلویه كار كرده ای؟

-            آره. ‌سال 84 كمكی فیتر بودم.

-            فاز 9 و 10 را می‌گویم.

-            نه. ‌چرا؟

-            آنجا هم به دلیل عدم پرداخت حقوق كارگران، محیط كارگاه به شدت عصبی و كارگران پرخاشگر بودند. ولی كارگران مانند اینجا فشارهای روحی را روی هم خالی نمی‌كردن.

-            كدام شركت؟

-            سال 84 فاز 9 و 10 شركت ... حقوق 5 ماه كارگران را پرداخت نكرده بود. آن هم حقوق 500 الی 600 كارگر فنی را. ‌ولی كارگران نفرت و خشم خود را به سوی كارفرماها هدف گرفتند. به هر حال شركت‌های پیمانكاری كه كارهای میلیاردی بر می‌دارند، باید توان پرداخت حقوق كارگران را داشته باشند. نه این كه پول صورت وضعیت‌ها را به بانك‌های امریكا یا اروپا بفرستند و یا ماشین آلات گران خریداری کنند و بعد به دروغ اعلام کنند كه پول نداریم. به هر حال، همه‌ی كارگران یك دل و یك دست، اعتصاب كردند. سه روز اعتصاب ادامه داشت. رییس آگاهی عسلویه دخالت كرد و شركت پذیرفت تا 20 روز دیگر، حقوق كارگران را پرداخت كند. ولی بعد از 20 روز، باز هم از پرداخت حقوق خبری نشد. در حالی كه كارگران، این 20 روز را با جان و دل كار می‌كردند، آن هم در آن جهنم عسلویه. باز اعتصاب پر تنش، یك هفته كارگاه را تعطیل كرد. كارگرانی كه مایوس شده بودند و می‌دیدند هیچ قانونی از حقوق اولیه و مسلم آنها حمایت نمی‌كند، استعفا دادند و كارفرما هم برای تسویه حساب، چك دو ماه بعد را می‌داد كه پس از دوماه هم، معلوم نبود كه چندماه دیگر باید به دنبال كارهای قانونی چك‌های بدون اعتبار بدوند. شاید باور نكنید ولی چك‌های شركت پس از 8 ماه به پول تبدیل شد. ‌5 ماه هم كه حقوق نداده بودند پس می‌شود 13 ماه عدم دریافت حقوق. آیا این برده‌داری نیست؟

-            احمد جان چی می‌گی؟ كارگرا نباید اعتصاب می‌كردن؟ احمد می‌دونی سیزده ماه، خانواده‌ی یك كارگر بدون حقوق، چه رنجی برده اند؟ اعصاب خرد شده‌ی آنها قابل درمان است؟ زندگی ما، تو خانه هم، پر از چالش‌های دردناكه و قربانیان اصلی این زندگی، بچه‌هامون هستن.

احمد:

-            مگه قانون وجود نداره؟

-            عملا نه.

-            ولی هر روز یك قانون جدید تدوین می‌كنن تا حقوق بیشتری از كارگران پایمال بشه.

-            مگه می‌شه؟ چرا از خودت حرف در می‌آری؟

-            تو راست می‌گویی. وقتی نه روزنامه می‌خوانی و نه حتا اخبار گوش می‌دهی، همه‌اش تو حاشیه‌های كار و زندگی سرگردانی، مسلما از هیچی اطلاع نداری.

-            مثل چی؟

-            مثل بند "ز" كه مجمع مصلحت نظام، برای خوش آیند سرمایه‌گذاری‌ها تدوین كرده و یا معافیت كارگاه‌های زیر ده نفر را از قانون كار، كه دولت اصلاح‌طلب و مجلس ششم اصلاح‌طلب تصویب كرد و دولت بعدی برای رقابت اعلام کرد كه كارگاه‌های زیر 50 نفر باید از قانون كار معاف شوند كه مجلس نپذیرفت.

-            برادر شما در این دنیا زندگی نمی‌كنید.

احمد كه تحت تاثیر منطق كوروش قرار گرفته است،‌ می گوید:

-            بابا بگو آخر كارگران رامشیر چه كردند؟ یك عده كه تسویه نكرده بودند، وقتی دیدند تعطیل شدن كارگاه هم هیچ تاثیری ندارد و كارفرما قصد پرداخت حقوق كارگران را ندارد، كارگران با لوله اسكافل افتادند به جان آنچه كه ساخته بودند و به تخریب كارگاه پرداختند و ماشین آلات پیمانكار را در هم شكستند. پیمانكار با وقاحت به میان كارگران آمد تا جلوی خرابكاری را بگیرد. یكی از كارگران كه بیش از حد درمانده شده بود، با چاقو كارفرما را مضروب كرد. به سرعت او را از عسلویه به بوشهر رساندند. ولی مجبور شدند برای نجات جان پیمانكار، او را با هواپیما روانه‌ی بیمارستان‌های تهران كنند.

یكی از كارگران:

-            به به! دستشان درد نكند.

-            به به و زهر مار! ما كه ولگرد و چاقوكش نیستیم. به جای این كارهای احمقانه، باید اتحادیه و سندیكا تشكیل بدهیم.

-            خودت هم می‌دانی كه این كار غیرممكنه.

-            چرا ؟

-            چون قانون با آن مخالف است و از تشكیل آن جلوگیری می‌كند.

-            كدام قانون؟ اگر قانون اساسی رو می گی كه اعلام كرده برای تشكیل سازمان‌های صنفی احتیاج به موافقت دولت نیست. که البته همین قانون هم وارونه اجرا می‌شه. این دیگر از ضعف و ناتوانی و ناآگاهی ماست. قانون اشكالی ندارد. مجری برای منافع خودش از قدرت سوءاستفاده می‌كنه.

-            خب. كورورش حرف تو درست. ولی از كجا معلومه كه سندیكا بتونه مشكلات ما را حل كنه؟

-            وقتی همه می‌بینیم دولتی كه مردم سركار آوردند، با آن شعارهای تند و تیزشان كه حكومت عدل علی، مستضعفان و ... ایران را گلستان می‌كند و می‌گفتند پیغمبر بازوی كارگر را می‌بوسد یا خدا هم كارگر است و... حالا همه‌اش قوانین ضد كارگری تصویب می‌كنه و منابع ملی را كه به همه‌ی مردم تعلق داره، بین سرمایه‌دارای نوكیسه به نام خصوصی‌سازی تقسیم می‌كنه؛ سندیكا چه كار می‌تونه بكنه؟

كوروش:

-            تو قبول داری كه بیمه و تامین اجتماعی در زندگی ما كارگران چقدر تاثیر داره؟

-            آره.

-            كی این سازمان را به وجود آورد؟

-            از زمان شاه بود.

-            اینكه جواب نشد. یعنی شاه دلش برای كارگران می‌سوخت؟ نه عزیزم. تو اون سال‌های دور كه ما به دنیا نیامده بودیم،‌ اتحادیه‌ها و سندیكاهای بزرگ كارگری، كارگران سراسر ایران رو متحد كرده بودند و با قدرت اعتصابات، شركت نفت انگلیس و دولت را فلج كردن و آنها را وادار كردن تا این سازمان كارگری را، با حداقل پس‌انداز خود كارگران، به وجود بیارند. شاه یك دهه بعد توانست با كودتای ارتش و حمایت آمریكا، كارگران رو سركوب كنه و سازمان را به خواهرش اشرف سپرد تا اشرف خانم، هزینه‌ی باخت‌های كلان‌شو تو قمارخانه‌های امریكا و اروپا، را از جیب كارگران پرداخت كنه.

-            مگر حالا این سازمان خصوصی رو كه مال ماست، دولتی نكرده اند؟

-            ثروت‌ها و منابع كشور را به نام خصوصی‌سازی، به این و آن دادن و می‌دن. و از همه خنده‌دارتر این است كه به نام خصوصی‌سازی، یك سازمان خصوصی متعلق به كارگران را دولتی می‌كنند. یك بام و دو هوا كه می‌گن اینه.

درب اتاق كوبیده می شود. یك جوشكار خواب آلود وارد می شود:

-            بچه‌ها مگه فردا كارگاه تعطیله؟

-            نه. چرا؟

-            بابا همه خسته‌ایم و صبح زود هم باید بریم سر كار. ‌سر و صدای شما هم كه آسایش رو به هم زده.

جوشکار با اخم در را می بندد و می رود.

واقعا دیر وقت است و می‌بایست برای كار فردا استراحت كرد. همه آماده‌ی خواب می شوند تا برای كار فردا نیرو ذخیره كنند.

2 اسفند 89

کانون مدافعان حقوق كارگر

ناصر آغاجری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.