بقایای خصلت ادب و اندیشه کهن در شعر شاملو
رویکرد زبانی شاملو در پیوند با اندیشه، سویه ای از شعر شاملوست که که به گمانم هنوز در پیوند با چگونگی برخورد ما با روند تحول در جامعه ایران و جهان مدرن اهمیت ویژهی خود را دارد.
بیان هر چیز با منطق زبانی ویژهای چهره مینمایاند. منطق زبانی به چگونگی رفتار با واژگان و صرف و نحو آن دارد که در پیوند با اندیشه شکل میگیرد. اگر کسی امروز با منطق یا ساخت زبانی هزار سال پیش شعر بنویسد، به نوعی میتواند با بافت اندیشگی هزار سال پیش همجوار شود؛ زیرا ساخت و بافت زبان نمیتواند جدا از بافت اندیشه باشد. و اصولا بسیاری از عناصر و عوامل سنتی یا اخلاقی، به خاطر تکرار یا تکآوایی بودن، باعث محدودیت یا تقلیل زبان میشوند و یا انرژی زبان را مینوشند تا به اقتدار خود مشروعیت ببخشند.اما ادبیات برای گسستن از اقتدار و محدودیت زبان مسلط یا زبان عادت می تواند به تحرک و گسترش زبان در سوی چند آوایی شدن و ایجاد توانایی برای مشاهده سویههای دیگر هستی یاری برساند؛ زیرا زبان سنت یا زبان عادت، یک نوع مشاهده معین و تغییرناپذیر، و در پی آن، یک نوع اندیشه معین و ثابت را دامن میزند که همشکلی را در پی دارد.
اما ادبیات آفرینشگر در جهت چند وجهی کردن مشاهده، از همشکلی میگریزد و بر تنوع نگاه و هستی روشنی میبخشد. بنابراین یکی از عوامل تعیینکننده در نو بودن شعر، عادتزدایی یا غریبگی زبانی است. ولی این زبان هم باید نسبت به اکنون زبان (زبان روزمره) و هم نسبت به زبان گذشته غریبگی کند.
البته در یک شعر ممکن است شاعر برای نشان دادن فضایی ویژه در پارهای از موارد از واژگان یا ساخت زبان کهن بهره ببرد، که اگر با فضای کلی شعر همخوانی داشته باشد، به خاطر حرکت ناگهانی و غریبه زبان، میتواند برای زیبایی و استواری شعر، روش مناسبی باشد؛ اما وقتی ساخت زبان کهن تبدیل به هویت شعر یک شاعر میشود، همانگونه که در شعر شاملو اتفاق افتاده است، آنگاه عادتزدایی یا غریبگی زبان، به جای اینکه هم نسبت به دیروز و هم امروز زبان کارکرد داشته باشد، بیشتر نسبت به زبان امروز غریبه است، ولی نسبت به زبان گذشته نه تنها غریبگی نمیکند، بلکه همسانی نسبت به آن زبان باستانگرا (آرکائیک) ایجاد میکند.
البته این حالت باستانگرایی زبان در همه شعرهای شاملو چهرهاش را نشان نمیدهد. در برخی از شعرها مانند "هنوز در فکر آن کلاغم" از زبان بیهقیوار فاصله میگیرد، و واژگان با انرژی امروزین در پرتو زبان گفتاری، ساخت جملهها را در بیان موضوع همخوان میکند. اما همانگونه که آمد، وجه غالب در بسیاری از شعرهای شاملو همان ساخت نثر کهن است.
شاملو شاعری است که مانند "روشنفکران" همنسل یا همعصرش از اندیشه برآمده از روشنگری غرب میآموزد که در آن انسان- مرکزی جای خدا- مرکزی را میگیرد که در غرب با جادوزدایی از اسطورههای دینی در سوی آزادی فردیت و سکولاریسم حرکت میکند.
اقبال شعر شاملو را، بهویژه در دو دههی چهل و پنجاه خورشیدی، نباید تنها در طرح مسائل سیاسی- اجتماعی آن برآورد کرد، بلکه بیشتر باید در حضور غالب همان زبان کهن جست؛ زیرا پذیرنده شعر نوین پارسی، که عمدتا جامعه "روشنفکری" را دربرمیگرفت، نیز هنوز درگیر عادتهای پیشین شعری و زبانی بود، و نوعی نوستالژی زبانی و حتی اندیشگی باعث شده تا شعر شاملو را با نیاز خاموش، ولی توانمند خود همگام حس کند.
شاملو شاعری است که مانند "روشنفکران" همنسل یا همعصرش از اندیشه برآمده از روشنگری غرب میآموزد که در آن انسان- مرکزی جای خدا- مرکزی را میگیرد که در غرب با جادوزدایی از اسطورههای دینی در سوی آزادی فردیت و سکولاریسم حرکت میکند.
اما این اندیشه در نزد شاملو و دیگران در شکلی قوام نیافته، در آمیزهای از تأثیر اسطورههای دینی و فرهنگ پیشمدرن و نگره مارکسیستی خود را نشان می دهد. پس بیهوده نیست که طرح پُرسمانهای نوین با زبانی کهن در شعر شاملو به انجام میرسد، زیرا آن آمیزه یا آن التقاط، چنین تناقض زبانی را میطلبد.
برای روشنتر شدن چگونگی گرایش به ساخت زبان کهن در شعر شاملو و پیوندش با اندیشه پیش مدرن جامعه روشنفکری ایران به تحلیل یکی از شعر های شاملو میپردازم. شعر " سرود ابراهیم در آتش" اینگونه آغاز میشود:
در آواز خونین گرگ ومیش / دیگرگونه مردی آنک، / که خاک را سبز میخواست / و عشق را شایستهی زیباترین زنان- / که اینش / به نظر / هدیتی نه چندان کم بها بود / که خاک و سنگ را بشاید.
نخست اینکه آن "دیگرگونه مرد"، عشق را شایستهی "زیباترین زنان" میخواست. یعنی در اینجا بر پایه اندیشه ساده و کهن بخشبندی جهان به خیر و شر، خوب وبد یا زشت و زیبا، "عشق" تنها شایستهی "زیباترین زنان" میشود. پس آیا زنان زشت یا به طور کلی انسان زشت، شایسته عشق نیستند؟ و چه کسی معیار تفاوت بین زشتی و زیبایی یا خوبی و بدی را تعیین میکند؟
اما اگر کسی بخواهد توجیه کند که منظور شاعر، زیبایی معنوی است، آنگاه باید گفت که این نگره نشان دهنده برخورد ایدهآلیستی از نوع کهن آن (یعنی افلاطونی) است که زیبایی را فراتر از جسم خاکی برآورد میکند و در نتیجه میتواند در سوی خوارشماری هستی موجود بینجامد، که جنبه عرفانی آن آشکار میشود.
در بند بعدی شعر، مرد بزرگ یا قهرمان (شهید) و به قول شاملو "دیگرگونه مرد" چنین تصویر میشود:
آن "دیگرگونه مرد"، عشق را شایستهی "زیباترین زنان" میخواست. یعنی در اینجا بر پایه اندیشه ساده و کهن بخشبندی جهان به خیر و شر، خوب وبد یا زشت و زیبا، "عشق" تنها شایستهی "زیباترین زنان" میشود. پس آیا زنان زشت یا به طور کلی انسان زشت، شایسته عشق نیستند؟
در این شعر، به جای اینکه عشق در سوی لطافت و آرامش و یا حتی خشوع میل کند، با خشونت همگام میشود. قلب شایسته عشق با واژههای خشنی چون" شمشیر و خون" به تصویر کشیده میشود. اگر چه این فضا را میتوان بازتاب کارکرد خشونت آمیز حاکمیت وقت یا جامعه خشن تعبیر کرد که با نیاز روانی جنبش چریکی – رمانتیک و شهید باور وقت هماهنگی مییابد، ولی اگر شاعر را به عنوان انسانی در نظر داشته باشیم که فراتر یا پیشتر از حرکتهای اندیشگی عام یا حسیت عام یافته، هستی را دگرگونه میکند یا دگرگونه نشان میدهد، آنگاه انتظار ما این است که شاعر خشونت را با خشونت پاسخ ندهد.
شاعر آن "مرد" را به خاطر اینکه قلب را شایسته آن میداند که "به هفت شمشیر عشق در خون نشیند" با ترکیبهای بزرگنمایی چون "شیر اهنکوه مرد"، "روئینه تن و..." تحسین میکند. این دیدگاه از نگره متافیزیکی انسانباوری، حول محور شهید یا مردان بزرگ برمیآید که با همه دعوی مدرن بودن، هنوز با باور به قربانی دادن برای رسیدن به هدف، به هستی مینگرد، که باوری دینی و پیشمدرن است که جنبش چریکی چپ را هم دربرمیگرفت.
شاعر در اینجا هنوز نتوانسته از دیدگاه عرفانی عطار وار که در جهت خوار شماری تن یا گذشتن از جان برای رسیدن به هدفی بزرگتر (چه رسیدن به خدا- معشوق عرفانی چه به اتوپیای بهشت زمینی چریکی) گرایش دارد، فراتر برود. شاملو در واقع سخن و نگاه عطار را دقیقن با زبان خود تکرار میکند. عطار میگوید: " گر مرد رهی میان خون باید رفت / از پای فتاده سرنگون باید رفت." در اینجا منظور عطار "ره" عارفانه است برای رسیدن به عشق خدا یا برای یگانه شدن با خدا. و شاملو با نگاه ظاهرن زمینیاش همان در خون غلطیدن "مرد" راه را طلب میکند.
شاعر حتی نتوانسته به این نتیجه برآمده از خردگرایی برسد که : "گر مرد / انسان رهی میان اندیشه باید رفت." که از اندیشه روشنگری سرچشمه میگیرد. و در نتیجه خشونت و "سرنوشت" خونین را میستاید. البته خشونتی که از سوی ستمکش یا "مظلوم" اعمال بشود. و این البته در جامعهای که به دموکراسی و یکی از دستاوردهای مهم آن، یعنی "فردیت" نرسیده، امری عادی جلوه میکند که عوام و خواص را یکجا دربرمیگیرد.
از همین روست که چنین جامعهای به جای تکیه به اراده و درک فردی، هنوز به قهرمان نیاز دارد. و در نتیجه، بت سازی و ابرمردسازی، که از نیاز دینی ستایش وجودی برتر برمیآید، مانع از باور به شخصیت مستقل میشود. از همین زاویه است که شاعر ابتدا با بتی درمیافتد که قهرمانش را به نابودی میکشاند:
گرایش شاملو به زبان کهن، بهویژه نثر سده های پنجم و ششم، نوعی رجعت به گذشته است که خلاف آموزه نیماست.
با اینکه بهدرستی پرستش دیگران را عاملی در جهت ساختن بتی میداند که "سرنوشت" آن "روئینهتن" را رقم زده است، به بیان دیگر، مرگ انسان ایدهال (قهرمان) خود را برآیند منطقی بتسازی و بتپرستی برآورد میکند، ولی خود نیز بر پایه نگره برآمده از ناموزونیت اجتماعی، بُتی دیگر (خدایی دیگرگونه) در برابر بت ستمگر (که منظورش محمد رضا باشد) میسازد:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست / ... / و خدایی دیگرگونه / آفریدم
و این نشانگر این واقعیت است که اندیشهای که ظاهرن در سوی گرایش به مدرنیسم و جدایی از متافیزیک کهن قرار دارد، هنوز از متافیزیک و هستی مدرن تصور روشنی ندارد؛ زیرا در جامعهای که عناصر کهن و سنتی جانسختی میکنند و تعیینکننده بسیاری از مناسبات و معادلات هستند، تنها گرتهای از پدیدههای نوین در سطح آن خودنمایی میکند؛ یعنی به خاطر درونی نشدن بسیاری از مناسبات مدرنیته، در لحظات حساس اجتماعی و تاریخی، آن نیازهای کهنه و به خواب رفته، با رنگ و لعاب نوین، بار دیگر فرصت بروز مییابند، که گاهی سادهانگاران را به شگفتی وامیدارد.
* محمود فلکی نویسنده کتابهای "موسیقی در شعر سپید پارسی" و "نگاهی به شعر شاملو" است.
منبع: بی بی سی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.