۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

ملاقات شعری زیبا از صبا آقاجانی

 کاش می دانستی
 بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت، من چه حالی بودم
 خبر دعوت دیدار چو از راه رسد
          پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم:

آفرین قلب صبور! زود برخیز عزیز!
جامهتنگ درآر، و سراپا به سپیدی تودرآ
وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس!
که پس از این همه هجرت زتو دعوت شده است
چشم خندید وبه اشک گفت : برو!
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه ، با توام کاری نیست
وبه دستان رهایم گفتم:
کف برهم بزنید، هرچه غم بود گذشت
دیگر اندیشه! لرزش به خودت راه مده
خاطرم را گفتم :

زودتر راه بیفت، هرچه باشد بلد راه تویی
ما که یک عمر درین خانه نشستیم وتوتنهارفتی
بغض در راه گلو گفت :
مرحمت کم نشود ، گوییا با من بنشسته دگر کاری نیست
جای ماندن چو دگر نیست ، من از اینجا بروم
پنجه از مو به در آوردم ، برآن شانه زدم
و به لبها گفتم :
خنده ات را بردار ، دست در دست تبسم بگذار
ونبینم دیگر، که تو ورچیده و خاموش به کنجی باشی !
سینه فریاد کشید :
من نشان خواهم داد ، قاب نامش را در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتاده است
ومبارک باشد ، وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب
وتپش های دلم را گفتم :
اندکی آهسته ، آبرویم نبرید ، پای کوبی زچه برپا کردی؟
پای بر سینه چنان طبل مکوب !
نفسم را گفتم :
تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد و به پلکم فرمود :
همچو دستمال حریری بنشان برق نگاه .
پای د رراه شدم.
دل به مغزم می گفت :
  من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
به تو گفتم ، او مرا خواهد خواند ، او مرا خواهد دید.
سر به آرامی گفت :
خب چه می دانستم . من گمان می کردم دیدنش ممکن نیست
و نمی دانستم بین تو با دل او حرف دو صد پیوند است ، من گمان میکردم....
سینه فریاد کشید :
خب فراموش کنید ! هرچه بوده است گذشت
به ملاقات بیاندیش ونشاط
آفرین پای عزیز ! قدمت را قربان !
راه برو ، طاقتم طاق شده است .
چشم برقی می زد
اشک برگونه نوازش می کرد
لب به لبخند تبسم می کرد
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت : نترس ! نگران هیچ مباش !
سفر منزل دوست کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار دل تو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ، بگذارید که من هم برسم
دل به سر گفت : بشتاب ! تو هنوزم عقبی ؟!
فکر فریاد کشید :دست خالی که بد است ،    کاشکی....
سینه خندید و بگفت :
دست خالی ز چه روی ؟
این همه هست کجا چیزی نیست ؟
چشم را گریه شوق ، قلب را عشق بزرگ ، سینه یک سینه سخن ،
روح را شوق وصال ، لب پر از ذکر حبیب ،خاطر آکنده ز یاد ،...
کاشکی خاطر محبوب قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشه وصل....
سر تا پای تمنای وصال.....،
وه ، چه رویای قشنگی دیدم !!!
خواب ، خواب ، این موهبت و حالت پاک ،
خواب را در یابیم
که درآن می توان با تو نشست
می توان با تو سخن گفت و شنید
خواب دنیای تواناییهاست
خواب سهم  من و تو از دنیاست
همه سهم من از دیدن توست
خواب دنیای فراموشیهاست
وتو در خواب به من خواهی گفت :
تو به دیدار من آی
آه...کاش می دانستی ! بعد از آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی داشتم
پلک دل باز پرید...
باز هم خواب را در یابیم ،
من به دیدار تو می اندیشم ./


صبا آقاجانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.