۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

من چه گوارا هستم نوشته ی گلی ترقی


من چه گوارا هستم

چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی؟
(حافظ)

ظهر دوشنبه بود آقای حیدری دستش را به پیشانی اش کشید فکر کرد تب دارد. بدجوری گرمش شده بود و دکمه یقه، گلویش را فشار می داد. شیشه ماشین را پایین کشید و سرش را كنار پنجره گرفت. توی فضا چیزی داغ و جامد سرازیر بود كه گلویش را می بست و روی پوستش سنگینی می كرد. از توی جیبش یك تكه كاغذ درآورد و لیست چیزهایی را كه زنش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب كرد كه این همه شیبرینی و میوه را زنش برای چه خواسته و بعد یكمرتبه یادش افتاده كه 17 مهر روز تولدش است. و خندید پایش را بی دلیل روی گاز فشار داد و بوق زد. كنار دستش یك قابلمه گرم غذا بود، قابلمه غذای بچه هایش. بلندش كرد و نزدیك تر به خودش گذاشت. دسته اش را میان انگشت هایش گرفت و جایش را محكم كرد.
تمام راه بند بود. كمی جلو رفت، عقب زد، جا به جا شد و دید كه فایده ای ندارد. موتور را خاموش كردو سرش را مأیوسانه به پشتی تكیه داد. تقویمش را درآورد و ورق زد. نه، اشتباهی در كار نبود. دوشنبه 17 مهر روز تولدش بود. توی سرش حساب كرد بعد مشكوك و حیرت زده با انگشت هایش شمرده و مطمئن شد كه درست سی و نه سال دارد. حس كرد كه پوستش یكمرتبه گر گرفته و كفش هایش انگار چند شماره كوچك تر شده است. كتش را درآورد و یقه پیراهنش را با عجله باز كرد. با خودش فكر: « همین چند وقت پیش سی سالم بود. چطور یه مرتبه سی و نه سالم شد؟» شانه هایش را بالا انداخت و شروع كرد به پاك كردن زیر ناخن هایش. به اطرافش نگاه كرد و دستش را روی بوق گذاشت ماشین ها لای هم گیر كرده بودند و همه بی دلیل به هر گوشه كه باز می شد هجوم می آوردند. آقای حیدری سرش را از پنجره بیرون آورد و به ماشین كناری اعتراض كرد چند تا فحش به این و آن داد كه كسی نشنید و جوابش را نداد دور زد و راهی كه رفته بود دوباره برگشت. از قابلمه صدایی مثل جیر جیر سوسك می آمد. آهسته كرد. قابلمه را برداشت و زیر و رویش را با دقت برانداز كرد. با خودش گفت :«لابد پیچ دسته اش افتاده. حیف! باید همین امشب درستش كنم تا برگشتم همین امروز غروب،» چراغ قرمز بود. نگه داشت از توی جیبش سیگاری درآورد و روشن كرد.

گلویش خشك بود و دهانش تلخ. خاموشش كرد و انداختش دور. از پشت درخت ها صدای های و هوی می آمد و چند نفر تابوت كوچكی روی دست می بردند و صلوات های نا منظم و خسته می فرستادند. چند تا زن سیاهپوش عقب تر از همه می رفتند گریه می كردند و خودشان را می زدند. فیاد هورا و هلهله، كه از بلندگوهای اطراف پخش می شد، صدای گریه و صلوات آنها را محو می كرد. عبور تابوت از میان چراغ های رنگی و پرچم ها و انوبه مردم كار مشكلی بود. اقای حیدری با پشت دست عرق صورتش را پاك كرد و با عصبانیت داد كشید: «دست نكش، به شیشه. نمی خوام، برو گم شو كنار.» راه افتاد و به شدت گاز داد. به ساعتش نگاه كرد. وقت زیادی نداشت. می بایست اول قابلمه غذای بچه ها را به مدرسه ببرد. می بایست سر راه لباس ها را از لباسشویی بگیرد، چیزهایی را كه زنش یادداشت كرده بود بخرد، برود خانه، ناهار بخورد و برگردد به اداره. یادش افتاد كه بعد از اداره باید به احوالپرسی پدرزنش هم برود و بیشتر احساس خستگی كرد.
تندتر كرد و پیچید یك نفر از جلو ماشینش دوید، داد كشید، دست هایش را بالا و پایین برد، تهدید كردو فحش داد قابلمه تكان خورد، كج شد و در حال افتادن بود كه آقای حیدری وحشت زده توی هوا نگهش داشت. درش را سفت كرد و چربی اطراف لبه اش را به آستین كتش مالید. حس كرد كه حال غریبی دارد و قلبش كم كم بزرگ تر و سنگین تر می شود. ماشین ها به هم فشار می آوردند و چراغ ها پشت سر هم قرمز بود.
از لای شاخه های درخت ها چراغ های رنگی بوق می زد و همه جا پر از پولك و گل و فواره بود. یك نفر یك دسته بلیت از پنجره ماشین زیر دماغش آورد و جلو چشم هایش گرفت. آقای حیدری سرش را تكان داد و رویش را برگرداند شنید كه به لبه پنجره می زند و دستگیره را می چرخاند رو به رویش را نگاه كرد و حرفی نزد راننده پشت سری مرتب بوق می زد و به این و آن فحش می داد. آقای حیدری حس می كرد كه سرش می سوزد و گوش هایش صدا می كند. دستش را به علامت تهدید تكان داد و داد كشید: «خریده ام دو تا هم خریده ام.» از توی حیبش چند تا بلیت مچاله درآورد و انداخت كف خیابان. شیشه را بالا كشید و زبانش را به لب های خشكش مالید. تاكسی ها اطرافش را گرفته بودند و هر كس چیزی می گفت. از بلندگو صدای نطق و كف زدن های شدید می آمد. همه می دویدند همه نفس نفس می زدند همه میان ماشین ها چرخ ها و گاری ها پراكنده بودند، همه عاصی و خسته و كلافه به هم نگاه می كردند و می گذشتند. آقای حیدری لب هایش را به هم فشار داد و از لای دو ماشین، كه در حال اعتراض به هم بودند راهی پیدا كرد و گذشت.
چراغ قرمز را ندیده گرفت و با عجله پیچید توی خیابان فردوسی، غذای بچه هایش داشت سرد می شد. دستش را به قابلمه كشید و به ساعتش نگاه كرد یادش افتاد كه باید سی و نه تا شمع بخرد. یادش افتاد نوبت سلمانی و واكسن بچه هایش است. یادش افتاد كه زنش آبستن است و همین روزها می زاید. دستش را به شكم برآمده اش می كشد و گشاد گشاد راه می رود. خم می شود و روزنامه ها را به زحمت از روی زمین جمع می كند. می گوید: «بمیرم الهی، این عكس زن و بچه های این مرتیكه است كه مُرد. آخه، بگو آدم حسابی مگه مرض داشتی؟ آدم وقتی زن و بچه داشت پا می شه میره دنبال دردسر؟» پیش خودش فكر كرد: «حتماً برای تولدم همسایه ها رو خبر كرده. لابد خودش باز یه كیك گنده برام گرفته و دورش شمع چیده» بچه هایش را دید كه دورش می چرخند، دست می زنند و می خندند و یك نفر از گوشه اتاق می گوید: «افتخار بر شما به خاطر سی و نه سالی كه گذشت» پسر بچه لاغر و درازی با كلاه سیاه و پرچم قرمز جلوش را گرفت و پایش را به زمین زد پلیس مدرسه بود آقای حیدری مثل كسی كه از خواب پریده باشد ترمز كرد و نگه داشت. قابلمه كج شد به پایش گرفت و درش افتاد. به خودش لعنت فرستاد و دسته قابلمه را میان دست هایش گرفت و درش را دو مرتبه چفت كرد. پیچ دسته اش افتاده بود و صدا می كرد. با خودش گفت: «همین امشب درستش می كنم«‌به اطرافش نگاه كردو دید كه همه جا پر از ماشین و گاری و دوچرخه است و هیچ راه فراری نیست. كنارش زن چاق پف كرده ای فرمان را دو دستی چسبیده بود و چشم از چراغ راهنما بر نمی داشت. آقای حیدری با بی میلی نگاهش كرد. چشم های باد كرده و گوشت شل گردنش را نگاه كرد. موهای حنایی رنگ و پوست لخت و آویزان بازوهایش را نگاه كرد و رویش را برگرداند. سیگاری از توی جیبش درآورد و با عصبانیت روشن كرد. دستش را به سر تقریباً طاسش كشید و با عجله برداشت. توی دلش گفت: «خانم جون، هیچ می دونی؟ كه امروز سی و نه سال دارم؟ تو این چیزها را می دونی؟ خودت با اون صورت پف كرده و موهای سیاه و سفید چطور؟ تو چند سال داری؟ تو چه كاره هستی و روزا و شباتو چطور می گذرانی؟»
از گوشه چشم بی اراده خودش را توی آیینه ماشین نگاه كرد و دید كه موهای سرش ریخته و زیر چشم ها و اطراف لب هایش پر از چروك های ریز موذی شده. رویش را برگرداند و راه افتاد. دستش را گذاشت روی بوق و سیگاری را میان دندان هایش فشرد. قابلمه را به احتیاط برداشت و گذاشت پایین پایش كه جلو آفتاب نباشد. ساعتش را نگاه كردو دید حسابی دیر شده است. بچه هایش پشت میله های مدرسه منتظر ناهارشان هستند و زنش دم پنجره با اضطراب به این ور و آن ور نگاه می كند.
آفتاب به طاق ماشین می تابید و پیراهنش خیس به پشتی ماشین چسبیده بود. سرش را درآورد و گفت: «چیه چرا نمی ری كنار؟ مگه نمی بینی راه مال منه. برو گم شو كنار.» به خودش گفت: «این اولین باریه كه دیر كردم. این اولین باریه كه غذای بچه هامو به موقع نرسوندم.» روزنامه شب قبل را برداشت و ورق زد. یاد زنش افتاد كه می گفت: «این چه گوارا چه زشته! شكل میمونه، چه چاقه! چه ریش مضحكی داره! این جور آدما به درد نمی خورن خودخواه و پر دردسرن. این جور آدما قدر نعمت رو نمی دونن.» پشت سرش تاكسی كوچكی مرتب جلو و عقب می كرد، كج و كوله می شد و توی جایش وول می خورد. راننده اش داد كشید كه حالا چه وقت روزنامه خواندن است. آقای حیدری به روی خودش نیاورد و روزنامه را ورق زد. زنش می گفت: «نه، این آدم زنش رو دوست نداشته محاله. بچه هاش رو هم دوست نداشته. لابد صد تا رفیق، داشته. از اون زن شلخته های كوبایی. همون بهتر كه مُرد. نفرین زنش گردنشو گرفت.» دست راست كوچه باریكی بود كه همه به طرف آن هجوم آورده بودند. دست چپ یك طرفه بود و دور هم نمی شد زد. پاسبان وسط خیابان سوت كشید و شانه هایش را بالا انداخت. آقای حیدری شیشه را پایین تر كشید و سرش را آورد بیرون. صدایش همراه قدم ها و های و هوی خیابان گم شد و هوای داغ و پر از خاك كوچه گلویش را به سرفه انداخت.
باد گرم و خشكی می وزید و پرچم هایی را كه از تیرهای چراغ برق آویزان بودند آهسته تكان می داد راه افتاد و با احتیاط گاز داد. ماشینش داغ كرده بود و نزدیك بود جوش بیاورد. با خودش گفت: «هر طور شده خودمو به مدرسه بچه ها برسونم/ اونا عادت دارن سر ظهر ناهار بخورند. لابد الان گرسنه ان و پشت در مدرسه دقیقه شماری می كنن.» قابلمه را برداشت و جایش را محكم كرد. یادش افتاد قابلمه را هفت سال پیش وقتی اولین پسرش تازه به مدرسه می رفت خریده بود و بعد از آن همیشه این قابلمه كنار دستش بود. هر روز بعدازظهر،‌حتی بعضی روزهای تعطیل انگار پیمان وفاداری میانشان بسته شده بود، نوعی ارتباط ذاتی. با خودش فكر كرد كه هفت سال تمام این راه را هر روز رفته و برگشته و اعتراضی نكرده است. هفت سال سرش را زیر انداخته و گفته:« بله،‌حتماً، چشم ....» توی دلش آرزو كرد كه كاش بچه هایش زودتر بزرگ می شدند و دست از سرش بر می داشتندو یك روز می آمد كه دیگر احتیاجی به بردن و آوردن این قابلمه نبود. ولی چه فایده؟‌یكی دیگر همین روزها از راه می رسید؛ یكی دیگر با سر طاس و صورت پف كرده و باز همان برنامه های شبانه، همان مسئولیت ها و دلشوره ها، همان تر و خشك كردن ها، ‌همان لالایی گفتن ها و بی خوابی ها. به نظرش
می آمد كه سر پیچ تصادف شده یا یك نفر رفته زیر ماشین . از كنار دستی اش پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ هیچ كس نمی دانست و سوت آمبولانس نمی گذاشت صدایی به گوش برسد.
آقای حیدری فهمید كه باید باز هم صبر كند منتظر باشد و حرفی نزند. دستش را به قابلمه كشید و دید كه به كلی یخ كرده است.
آیینه ماشین را میزان كرد و چشمش دوباره به خودش افتاد. با خودش گفت: «هیشكی نمی دونه كه امروز سی و نه سال دارم. ولی چه قدر زود موهام ریخته،‌چرا پوستم این طور زرد و چروكیده شده؟ و سال دیگه درست همین موقع، تو همین خیابان كنار قابلمه چهل سالم
می شه .» از خودش پرسید: «چهل سالگی یعنی چی؟ آغاز یا پایان؟ كدوم یكی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «چه فرقی می كنه. برای من همیشه همین راه هست سا یه قابلمه دیگه، با یك آبستنی دیگه، با یك بچه دیگه». زنش را پیش چشمش دید كه دور اتاق می چرخد و خرده ریزها را جمع می كند. به لباس ها نفتالین می زند و رادیو را با حرص
می بندد. می گوید :«حالا می خوان از یه دیوونه خدا بسازن. هیچ كس به فكر زن و بچه های ویلون این آدم نیست. هیچ كس نمی پرسه تكلیف این بدبخت ها چیه؟ آخه، بگو مرد مگه چی تو زندگی كم داشتی؟» از خیابان تخت جمشید به بالا بسته بودآقای حیدری حس
می كرد كه قلبش دارد از كار می افتد. جیزی زیر پوستش وول می خورد و آزارش می داد. پرسید «آقای پاسبان می شه از این ور رفت؟ پهلو دستی اش گفت :«نه جانم. جلوشو كندن. پل نداره. نمی شه.» پرسید: «پس چی كار باید كرد؟» من هر روز از این ور می رم. مدرسه بچه هام این پشته من كار دارم عجله دارم.» پهلو دستی اش نگاهش كرد و حرفی نزد. سرش را در آورد بیرون و تف كرد روی آسفالت خیابان، آقای حیدری فرمان را ول كرد و گفت: خوب به درك، به جهنم، من همین جا می شینم و منتظر می شم. بالاخره یه اتفاقی
می افته. بالاخره یه خبری می شه.» ماشین را خاموش كرد و پایش را از روی گاز برداشت. یاد تولدش افتاد و خنده اش گرفت. یاد سی و نه شمع افتاد، یاد چهل تا شمع، چهل و پنج تا شمع، یاد یك كیك گنده پوشیده از شمع و بعد یك فوت محكم كه تمام شمع ها را خاموش می كند. و دیگر هیچ. چرا، چرا بعد شمع سر قبر و شب هفت، شب چله و سال. كمربندش را شل كرد و پایش را از توی كفش درآورد. پوستش مور مور می شد و چیزهایی مثل حباب از جایی مجهول توی تنش قلقل كنان بالا می آمد و كنار گوشش می تركید. شانه هایش با بالا انداخت و زیر لب با خودش گفت: «بالاخره یه طوری می شه یه اتفاقی می افته»یادش افتاد كه قرار بود خیلی اتفاقها افتاده باشد، ‌قرار بود قبل از چهل سالگی هزار اتفاق افتاده باشد هزار معجزه غریب، هزار تصمیم و انتخاب، هزار كشف و شهود علم و اعتقاد. یاد روزها افتاد كه با چه سماجتی پایش را به زمین داشت و باور كرد، آن روزها خیال می كرد همه چیز به او مربوط است، خوب یا بد چیزها، باید و نباید چیزها، آن روزها كه صمیمانه به خودش و دیگران می گفت: « ما نیامده ایم تماشا كنیم، ما نیامده ایم كه با گوش كر و زبان لال بنشینیم و بگوییم بله، چشم همین طور است.» ید روزهای جوانی افتاد، روزهایی كه نقشه می كشید و هزاران هدف داشت. روزهایی كه له له زنان منتظرشان بود و جای خودش را میانشان مشخص كرده بود. سعی كرد فكر نكند سعی كرد روزها را مثل یك عكس كهنه غم انگیز قدیمی توی جیبش پنهان كند و در اولین فرصت دور بیندازد. توی چیزی مثل حلقه های روی آب چرخ می خورد و كنار می رفت. فكر كرد شاید اشتباه شده است. شاید حساب زمان از دستش در رفته است. مگر می شود یكمرتبه چشم باز كرد و دید نصف عمر رفته است؟ مگر می شود یكمرتبه سی و نه شمع خرید و همه را با یك فوت خاموش كرد؟ دستمالش را درآورد و گردنش را خشك كرد. زنش را دید كه مشغول گردگیری اتاق هاست. حیاط را شسته و توی گلدان ها گل گذاشته. این و آن را خبر كرد، شیرین پلو و خورش فسنجون پخته و به انتظار شوهرش نشسته است تا صورتش را ببوسد دور سرش اسفند دود كند و تولدش را تبریك بگوید. از خودش پرسید:« دوست عزیز، اون روزا یادت میاد؟ حرفای اون وقتا یادت هست؟ چطور شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ مگه تو معتقد نبودی كه انسان آزاده مسئوله و فقط كافیه كه تصمیمشو بگیره و راهشو انتخاب كنه؟» ماشین جلویی پیچید و كنار رفت. چراغ سبز بود و آقای حیدری گاز داد و با سرعت از چهارراه ویلا گذشت. شانه هایش با بالا انداخت و پیش خودش گفت: «اون وقتا مال صد سال پیشه. مال هزار سال پیشه. من دیگه حوصله ندارم سال دیگه چهل سالم می شه. دیگه پیر می شه. و رمقی ندارم. كار من حفاظت از
خانواده مه كار من نگهداری از بچه هامه. كار من بردن و آوردن این قابلمه است.» نرسیده به چهار راه ایرانشهر ترمز كرد و نگه داشت چراغ راهنمایی كار نمی كرد و هر لحظه قرمز . زرد و سبز می شد و هیچ كس تكلیف خودش را نمی دانست همه جیغ می كشیدند و به همدیگر اعتراض می كردند. آقای حیدری چشم هایش را بست و باز كرد و سرش را با یأس به لبه پنجره تكیه داد. كنار جوی، پیرمرد لاغری بساط سلمانی اش را را روی زمین چیده بود و آهسته چرت می زد و گاه و بی گاه سرش را می چرخاند و به اطرافش بهت زده نگاه می كرد و دوباره سرش روی سینه اش می افتاد. تسلیم، آرام و خمیده با بی تفاوتی و قناعت یك مرغ خانگی می ماند. آقای حیدری رویش را برگرداند و آب دهانش را قورت داد گرمش بود و یاد خنكی كوچه محمودیه افتاد. یاد آن روزهایی كه همه چیز در اطرافش مثل هستی در اول خلقت هنوز شكل معینی پیدا نكرده بود، آن روزهایی كه همه چیز متحرك و متغیر و از هم گسسته بود و او با خودش می گفت كه من این ذرات پراكنده را به هم جفت می كنم من این ماده بی شكل و صورت را میان انگشت هایم می گیرم، طول و عرضش را به دلخواهم اندازه می زنم، آب و گلش را قاطی می كنم و هر شكلی كه دلم خواست می سازم. یاد آن روزهایی افتاد كه دور خودش دایره میكشید و می گفت كه اینجا مركز هستی است و به ثبوت ودوام و بقای خیلی چیزها اطمینان داشت. از خودش پرسید «این بود اون چیزی كه اون قدر می خواستم؟ چطور شد؟ چه بلایی سرم اومد؟ مثل اینكه تو هوا خاصیت غریبی بود كه بی سر و صدا و یواشكی، بدون اینكه بفهمم دست و پامو بست، یا شاید تو غذایی كه خوردم یا آبی كه نوشیدم یه محلول خنثی كننده ریخته بودن، یا چه میدونم یه جور گرد فراموشی. نمی دونم ....بالاخره یك جا، یه چیز نامرئی كار خودشو كرد و همه چیزو از یادم برد.» سرِ دلش می سوخت و روده هایش به هم می پیچید. زخم معده دست از سرش بر نمی داشت. آهسته و هراسان مثل مریضی كه می داند آن لحظه اجتناب ناپذیر نزدیك است و باز مذبوحانه به اطراف نگاه می كند با خودش گفت: «هنوز تا فرصتی سرمو می چرخوندم و می گفتم نه، كاش می تونستم.كاش جرئت می كردم.» یك نفر پشت سرش مرتب بوق می زد. آقای حیدری كلافه و خسته سرش را برگرداند و داد كشید آقا جان صبر كن مگه نمی بینی جلوم بسته است. یك دقیقه دیرتر كه نمی میری.» خودش كمی كنار كشید و اشاره كرد كه بگذارد. نگاهش كرد و توی دلش فحش داد. زیر لب گفت: «راستشو بخوای یه ساعت دیگه هم نمی میری. سه روز دیگه هم نمی میری. فقط یك روز از گوشه چشم خود توی آیینه نگاه می كنی و می بینی كه سرت طاس شده و دندونات كرم خورده و بعد می فهمی كه چهل سال داری و بعد پنجاه سال و بعد هم وقت مردنه.» پاسبان وسط خیابان داد كشید. سوتش را در آور، دور خودش چرخید و گفت: «ایست، از این ور، تندتر.» یك نفر از كنار ماشینش رد شد كوبید به سپر عقیش و گذشت. آقای حیدری دستش را روی شكمش فشار داد و ابروهاش را در هم كشید. پاهاش از گرما باد كرده بود و كفش پایش را فشار می داد. صدای جیرجیر دسته قابلمه می آمد. تلو تلو می خورد و درش بالا و پایین می رفت.
پدرش می گفت: محمود زیادی فكر می كنه، محمود از اون بچه های معمولی نیست. محمود معتقد به تحول و تكامل و تعالیه.» آقای حیدری خندید و دستش را روی دسته قابلمه گذاشت. حس كرد كه خودش هم شبیه یك قابلمه شده یك قابلمه شسته و رفته و تمیز و اعیانی، یك قابلمه فروتن و متواضع با یك دسته فولادی روی كله اش، یك قابلمه كه هر شب تویش را می شویند و دوباره پرش می كنند، درش را می بندند و به این ور و آن ور می برند چیزی ته گلویش بالاو پایین می رفت قلبش به بزرگی یك كوه شده بود و سینه اش را فشار می داد. نمی دانست چرا یك مرتیه به این حال افتاده است، نمی دانست چرا پوستش در حال انبساط است، نمی دانست چرا دندان هایش را به هم می ساید و سیگارش را می جود، چرا گوش هایش داغ شده و حنجره اش از فشار یك فریاد به درد افتاده است گاز داد، تند كرد و پیچید. یادش افتاد كه الان مغازه ها را می بندند و زنش در انتظار شیرینی و میوه و شمع تولد است. خودش را دید كه شلوار فلاتل خاكستری اش را پوشید، كراوات سرمه ای خال سفیدش را زده و لیوانش را به سلامتی روز ورودش به دنیا می نوشد و یادش افتاد كه یك نفر همان روز صبح می گفت كه دیگر توی مسگرآباد جا نیست، باید از حالا به فكر بود. باید از حالا یك قطعه زمین خرید و اطرافش سیم خادار كشید. از لا به لای ماشین ها به زحمت گذشت و جلو تابلوی ایست آهسته كرد. سعی كرد فكر نكند. سعی كرد سرش را به خواندن تابلوی مغازه ها گرم كند شانه هایش را بالا انداخت و شروع به خواندن آوازی قدیمی، آشنایی را از دور دیده دستش را تكان داد و با عجله خندید. سرش را درآورد كه صدایش بزند و و سوارش كند ولی ماشین ها بوق می زدند و خیابان پر از همهمه بود. با خودش گفت «سی و نه سال چیزی نیست. واقعاً چیزی نیست هنوز نصف عمرم باقیه. هنوز خیلی وقت دارم. هنوز هزار تا كار می شه كرد هزار تا نقشه می شه چید. می تونم از سر شروع كنم. از همین امروز .» قلبش شروع به تپیدن كرد. با خودش گفت: «می تونم الان ماشینو نگه دارم و بیام پایین همین الان. می تونم برم وسط خیابان، وسط میدان رو علفا، رو خاكا، رو یكی از مجسمه ها اون بالا و داد بكشم، جیغ بزنم و همه رو دور خودم جمع كنم. می تونم همه چیز رو بگم، حرفامو بزنم و حسابمو با خودم و دیگران تسویه كنم. اما برای كی؟ برای چی؟ این قیافه های بی تفاوت و مبهوت، این نگاه های سرد و بی خاطره، این آدم های خسته و بی رمق اصلاً نمی فهمن.اینا رو باور نمی كنن كه من مجبور بودم. محكوم بودم و دست خودم نبود. اینا رو نمی دونن كه من زن دارم، بچه دارم و باید به فكر اونا باشم اینا از عشق حرف می زنن؛ از دوست داشتن مطلق، و خبر ندارن كه زنم آبستنه و باید از حالا به فكر خرج زایمانش باشم. اینا از ایمان واعتقاد حرف می زنن و نمی پرسن كه چه كسی مسئول رسوندن غذای بچه هامه، چه كسی مسئول بردن و آوردن این قابلمه است. من خودم می دونم كه فقط یك لحظه كافیه، یه گردش دست، یه بستن و باز كردن پلك ها. ولی خود اینا تا بخوام بجنبم نفرینم می كنن و به صورتم تف می اندازن و حالا زل زل نگام می كنن و می پرسن چطور شد به فكر تجارت چوب افتادم؟ چطور شد به فكر خرید و فروش زمینای كرج و علی آباد افتادم؟ ولی من می پرسم خودتون چه طور؟ شماها كه بیشتر از من می ترسین، شماها كه بیشتر از من انگشتاتونو رولباتون می ذارین و پچ پچ می كنین. شماها كه بیشتر از هم دستاتونو به هم می مالین، خم می شین و خدارو شكر می كنین، ولی من می خوام از همین حالا حسابمو از شماها جدا كنم، از همه تون من خم شدن پشت و كم شدن نور چشمامو حس می كنم، من سنگ مقبره مو می بینم و می دونم كه چه آسون فراموش می شم و چه آسون جامو یكی دیگه می گیره ـ من می خوام از همین الان شروع كنم، از همین امروز، و كاری هم به شماها ندارم. یك نفر با موتورسیكلت پیچید جلوش و علامت داد. افسر پلیس بود و كلاهش زیر آفتاب برق می زد عینكش را برداشت و گفت: «گواهینامه تونو لطف كنین.» آقای حیدری سراسیمه از جایش پرید. حس زمان و مكان از ذهنش رفته بود به اطرافش با ترس و سوء ظن نگاه كرد و آهسته پرسید: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ من كه كاری ندارم داشتم قابلمه غذای بچه هامو می بردم مدرسه.» افسر جوانی بود كه چشم های ریز و دماغ پهنی داشت. با سردی و خستگی گفت: «انحراف به چپ داشتین. بیست تومن جریمه دارد.» آقای حیدری نگاهش كرد. نفس راحتی كشید و تصدیقش را درآورد. پولش را داد و راه افتاد. با خودش گفت: «تموم شد واقعاً دیگه همه چیز تموم شد مهم نیست كه اون روزها كجا رفتن، مهم نیست كه تا به حال چه كار كرده ام. من هنوز یك سال وقت دارم. سیصد و شصت و پنج روز وقت دارم.» یاد زنش افتاد كه دستش را به كمرش زده است و دور اتاق ها می چرخد. فكر كرد كه شاید همین الان دردش گرفته باشد یا شاید تا حالا زائیده باشد. یاد بچه هایش افتاد و یاد قابلمه كه كنار پایش گاه و بی گاه تكان می خورد. دلش هوای كوچه محمودیه را كرده بود و تنش یكمرتبه از هیجانی آشناكش و قوس می آمد. پشت سرش را نگاه كرد و تصمیم گرفت دور بزند چند نفر بوق زدند، داد كشیدند و اشاره كردند كه نمی شود. تمام خیابان مملو از جمعیت بود یك نفر گفت: «نه آقا، فایده نداره. این راه تا غروب بسته اس. كارناوال شادی داره می گذره. بهتره بزنی كنار و بیای پایین تماشا.» آقای حیدری گفت: «نه، پسرجان، من كاری به این كارها ندارم.» و رویش را چرخاند. ولی دید كه واقعاً راه فراری نیست. از هر طرف محاصره شده بود و هیچ كس در فكر او نبود. ماشینش را خاموش كردو آمد پایین. پیش خودش گفت: «از همین جا به زنم تلفن می كنم و همه چیزو بهش می گم. این طوری راحت تره. آسون تره. بهش می گم كه من كار دیگه ای تو زندگی دارم، كه من می خوام انتخاب خودمو بكنم و از این تسلیم ابلهانه خسته شده ام. همین الان می رم پیشش و بهش حالی می كنم كه دیگه از این نگاه كردن، شانه بالا انداختن و فراموش كردن عقم گرفته. برایش توضیح می دم كه من معتقد به زندگی كامل تری هستم، معتقد به عشق و زیبایی، معتقد به تعالی و عروج و تكامل هستم معتقد به چیزی ورای جسم، ورای اشیاء، قسط و قزض و وام و پس انداز و بیمه ورای محدوده و تعریض و روزنامه، ورای ماه و موشك و پیشرفت علم و انقلاب،‌معتقد به چیزی ورای دروغ و تظاهر و تملق، ورای جشن تولد و سالگرد عروسی، ورای بازدیدهای خانوادگی و دست بوسی مادر زن و اقوام محترم، ورای شریعت و طریقت، ورای این زمان فانی و این مكان بی اعتبار.» از یك نفر پرسید: «آقا، ببخشین. تلفن كجاست؟» نمی دانست سرش را تكان داد و رفت. بیشتر مغازه ها بسته بودند و هیچ كس پول خرد یا یك دو ریالی نداشت. گوشی تلفن عمومی شكسته بود و سیمش را بریده بودند. آقای حیدری عینكش را به چشم زد، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «بالاخره خودش می فهمه. بالاخره همه می فهمن دیر یا زود اصلاً توضیح نداره. من می خوام از سهم خودم استفاده كنم و این حق منه.» صدای ساز و آواز می آمد و صدای كف زدن های طولانی، زن های چادری به هم فشار می آوردند و می خندیدند همه این طرف و آن طرف می دویدند و هورا می كشیدند. آقای حیدری چند نفر را كنار زد و سعی كرد راهی پیدا كند و خودش را به آن طرف خیابان برساند.
یك عده خودشان را شكل حیوانات مختلف كرده بودند و بالا و پایین می پریدند. دور خودش چرخید. نمی دانست چه كار كند. دسته هنرپیشه ها می گذشت. هنر پیشه ها سوار ماشین های روباز بودند و دست تكان می دادند. مردم برایشان سوت می كشیدند و دست می زدند. آقای حیدری میان دست ها و پاها گیر كرده بود و می كوشید خودش را هر طور شده خلاص كند. جمعیت فشار می آورد و او را به این طرف و آن طرف می كشاند. آفتاب روی سرش ایستاده بودو بوی تن های داغ و نفس های خسته كلافه اش می كرد. با آرنجش به چند نفر كوبید. پای این و آن را لگد كرد و خودش را كنار كشید. مثل آدمی بود كه خواب می بیند و هر قدم كه بر می دارد به یك نقطه ختم می شود و هر چه می دود باز سر جای اولش است. انگار جلوش مكانی ناآشنا دهان باز كرده بود كه به هیچ كجا نمی رسید و تمام آن خانه های به هم چسبیده خاكستری رنگ با هر قدم دورتر می رفت و هیچ كس زبان او را نمی دانست، هیچ كس او را نمی دید و حرف هایش را نمی شنید. به نظرش رسید كه همه چیز ناگهان تغییر شكل داده است و اینها كه دورش را گرفته اند از هزار سال قبل آمده اند و تنشان بوی غارهای گمشده زیر خاك را می دهد. چشم هایش را بست و باز كرد. تنش خسته و كوفته و بیمار بود. خیال می كرد كسی از دور صدایش می زند. شترها با زنگوله هایشان می گذشتند. یك نفر خودش را شكل رستم كرده بود و به شكمش می كوبید. یك عده از گوشه ای دست می زدند و هورا می كشیدند. با خودش گفت: «نخیر. نه. محاله. من تسلیم نمی شم. گول نمی خورم. قبول نمی كنم.» خودش را نفس زنان به ماشینش رساند و به درش تكیه داد. چشمش به قابلمه افتاد و تنش بیشتر داغ شد. انگار كه یك دشمن موذی بدجنس در كمینش بود و دنبال فرصت می گشت. دستش را به صورتش كشید و رفت زیر درخت توی سایه ایستاد. صدای لق لق در قابلمه توی گوشش پیچیده بود و دستش بوی آش و چربی می داد. حس كرد كه این قابلمه مثل طوق بلا به گردنش بسته شده و جلو راهش را گرفته است. با خودش گفت: «دیگه تموم شد. الان خودمو از دستش راحت می كنم.» در ماشین را باز كرد. قابلمه را برداشت و توی هوا چرخاند. دست هایش را توی مشتش فشرد و در میان هورا و هلهله دیگران محكم به زمین كوبید. دسته اش را كند و پرت كرد به كنار دیوار. لگد زد و انداختش دورتر. دلش می خواست یك تكه سنگ پیدا كند و به جانش بیفتد.
چند نفر با نگاه های كنجكاو دورش را گرفتند و به تماشا ایستادند. آقای حیدری وحشت زده به اطرافش نگاه كرد. نمی دانست چرا مردم نگاهش می كنند و می خندند. پاسبان سر كوچه سوت كشید و مبهوت جلوش ایستاد. پرسید: «آقا چی شده؟ این قابلمه مال شماست؟» صدای جیغ و قیل و قال می آمد، صدای دست زدن های شدید مردم و، كارناوال شادی سر همه را گرم كرده بود و از بلندگوهای اطراف خیابان فریادهای ستایش به هوا بلند بود. یك نفر توی كامیون نطق می كرد و اطرافیانش وسط حرف هایش به شدت دست می زدند.
آقای حیدری به زحمت خودش را روی پاهایش نگه می داشت. سرش گیج می رفت. دستش را به درخت كنار خیابان گرفت و آب دهانش را قورت داد. هیچ وقت آفتاب را آن قدر نزدیك به پوستش حس نكرده بود. چیزی به سنگینی قابلمه به جای قلب توی سینه اش بالا و پایین می رفت. به اطرافش نگاه كردو دید كه كسی كاری به او ندارد و همه مبهوت و محسور بازیكنان كارناوال و نطق های هیجان انگیز شده اند.
چند نفر فشار آوردند و هلش دادند و یك نفر پایش را لگد كرد. همه از سر و كول هم بالا
می رفتند و می خواستند برنده خوشبخت آن هفته را، كه توی ترازو دور می گرداندند، ببینند. آقای حیدری تصمیم گرفت كه تسلیم نشود. با خودش گفت: «از چی بترسم؟ من با این گوساله ها فرق دارم. من گول این حرفا رو نمی خورم. من راه خودمو می رم.» یاد بچه هایش افتاد و زنش را دید كه دست هایش را به كمر زده و جیغ می كشد، كیك تولدش را به سرش
می كوبد. و تهدیدش می كند. بچه هایش سؤال پیچش می كنند، دلیل می خواهند و حیرت زده دورش می چرخند، یك نفر دسته قابلمه را به دستش داد و خندید. سرش شكسته بود. پاسبان گفت: «آقا بهتره سوار ماشینتون بشین.» و رویش را به مردمی كه ایستاده بودند كرد و تهدید كنان گفت: چیه؟ چه خبره؟ برین دنبال كارتون» یك نفر یك كاسه آب جلوش گرفت و گفت: «آقا جون بزن به صورتت حالت جا میاد.»
آقای حیدری ماتش برده بود و نمی دانست تكلیفش چیست. دلش می خواست تنها بود و گریه می كرد . دلش می خواست همان جا در همان لحظه همه چیز تمام می شد و این گردش بی مفهوم به پایان می رسید. خم شد و قابلمه را از روی زمین برداشت. درش را به گوشه كتش مالید و خاكش را گرفت. اطرافش پر از صدای شادی و خنده بود. دستمالش را درآورد و خم شد تا برنج ها را از كف خیابان بردارد. ماشی پای محله لنگش را از روی شانه اش برداشت، تكان داد و گفت: «آقا، پاشو، من تمیزش می كنم. این كار شما نیست.»
آقای حیدری پا شد. قابلمه را برداشت و گذاشت توی ماشین. نشست پشت رل و شیشه را بالا كشید. ماشین پای محله همه جا را آهسته و در حالی كه می خندید تمیز كرد. سیب و گلابی ها را توی جیبش گذاشت و لك لك كنان رفت. آقای حیدری یاد زنش افتاد كه می گفت: «خدا را شكر كه توی این شهر همیشه یكی هست كه به داد آدم برسه.»

تابستان1347

گلی ترقی

تا مقصد می خوابم...
جواد عاطفه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.