شصت سال پس از خودکشی هدایت؛ آينهای برابر انحطاط
برای آن که بوف کور به يک ژانر در رمان و داستان فارسی بدل شود، صادق هدايت میبايست دوربين روايت را از وضعيت روايت بيرونی جدا میکرد و آن را درون ذهن خودش به کاوش وامیداشت؛ دوربينی که طرف نقلاش کسی نبود جز سايهی راوی داستان.
در واقع او برخلاف بسياری از نويسندگان که فرق "طرف نقل" و "مخاطب" را نمیدانند، به خوبی طرف نقل خود را میشناخت، و بوف کور را برای سايهاش نوشت، نه برای مخاطب خيالی، نه برای روشنفکران، نه برای کارگران، و نه هيچکس ديگر. معمولاً نويسندگان حرفهای داستان و رمانشان را برای طرف نقل مشخصی مینويسند که بتوانند سطح آگاهی و سواد او را در نظر داشته باشند تا اثر يکدست و بدون اظهار فضل از آب در بيايد. هدايت اين را میدانست اما دورتر از سايهاش مابهازايی نداشت تا به عنوان طرف نقل داستان را برايش تعريف کند.
تنهايیاش گواه همين مدعاست که او کسی را به قد و قواره خودش نمیيافت. از بالا نگاه کردن و ريشخند آدمها در نوشتهها و گفتههاش نیز همين را حکايت میکند. حتا دم برنمیآورد اگر میشنيد که سفير کشورش در سوييس او را "پسره" خطاب میکند. بجز معدود آدمهايی که نامشان را میدانيم با کسی حشر و نشر نداشت، و چنان فاصلهای بين او و جامعه افتاده بود که نه کسی میتوانست او را شصت سال به عقب برگرداند، و نه چشماندازی برای پيشرفت آن جامعه منحط وجود داشت؛ بوف کور تنها "نسخه"ای بود که هنرمندی میتوانست برای جامعهاش بپيچد.
هدايت البته آغاز اين سقوط و انحطاط را در حمله اعراب میپنداشت، از آن روزگار که ستارههای افسری از شانههای مردم فرو ريخت تا سرباز پياده هجومها و جنگها و حکومتها شوند، از آنوقت که فره ايزدی از جان اين ملت رخت بربست تا گوش به فرمان دساتير خودشيفتگان باشند، وزان پس تيرهبختی و دروغ و دلالی همواره بر سرای ايران خانه کرد. از زمانی که دختر ساسان میگريخت، اين دلهره هدايت را به سکوت وامیداشت.
روزگارانی هم بد نبود، درختی بود، جوی آبی بود، آفتابی بود، اما اين خوشی و خوشبختی به قد عمر هيچ کسی نرسید. باز همان آش بود و همان کاسه. غارتها و کشتارها و زبان بريدنها و گيس کشيدنها و سنیکشی و شيعهکشی و بابیکشی و غیره گويی تا همين ديروز ادامه داشته است.
هرگاه در هر دورهای که پايهها و سايههای خلاقيت و تمدن و نمادهای شهری در جامعه ايران کمرنگ شده، دروغ و دزدی و دغلکاری برآمده، لاتها و رجالهها به قدرت رسيدهاند و زمام خشنانه جامعه را به دست گرفتهاند. بديهی است که در دورههايی از تاريخ، حکومتها با خشنترين وجه ممکن به فکر و خلاقيت حمله برده و بنيانهای آن را منهدم کردهاند.
آنچه هدايت را مأيوس کرده، نبودن نهادهای انسانیت و راستی و عدالت است. فرو ريختن اين نهادها در يک شب يا در سی سال اتفاق نمیافتد. جايی میخواندم که ايرانيان برابر عربها هفتصد سال مقاومت کردهاند که ايرانی بمانند، نهاد راستی و آزادی انديشه را حفظ کنند، به زبان خود سخن بگویند، به فرهنگ و تمدن ديرينه خود دسترسی داشته باشند، اما وقتی تمام آن حکمت در دورههای مختلف سوخته و نابود شده باشد، به سختی شايد بتوان فقط در لابلای آثار فردوسی و نظامی و عطار رگههايی از حکمت و فرهنگ و تمدن ايران يافت. هدايت اما بيشترش را جستجو میکند، و نمیيابد. او میداند که جامعه حاصل تاريخ است، کسانی که ديوارهای تاريخ را چيدهاند، اثر انگشت خود را بر آن نهادهاند، و عمارت موجود قيامت زندگی گذشتگان است. برای همين بوف کور را مینويسد.
بوف کور آينهی تمامنمای جامعه ماست. و هدايت در بوف کور، مهمترين و بهترين اثرش، از جامعهای حرف میزند که نماد و نمودش دلالی و دروغگويی و دغلبازی و دزدی است، جامعهای منحط که رجالهها و لکاتهها عنانش را به دست دارند، و حتا روشنفکرانش کورند و کرند، بلد نيستند جامعه را اداره کنند، چشماندازی ندارند، برنامهای ندارند، رجالهها باری به هرجهت کنترلش میکنند و بر منصبها نشستهاند.
حکومت رضاشاه که چادر از سر زنان میکشد بوف کور را برنمیتابد، جالب اينجاست که حکومت ولايت فقيه هم که به زور چادر سر زنان میکند بوف کور را برنمیتابد. اين دو حکومت صدو هشتاد درجه با هم فرق دارند، اما هردو تحمل بوف کور را ندارند. از شلاق طنزش میترسند، به جای آن که عيبشان را بپوشانند، صورت مسئله را حذف میکنند. اما بايد ببينيم آيا به راستی اين کتاب صورت مسئله است؟
"حکومت رضاشاه که چادر از سر زنان میکشد بوف کور را برنمیتابد، جالب اينجاست که حکومت ولايت فقيه هم که به زور چادر سر زنان میکند بوف کور را برنمیتابد. اين دو حکومت صدو هشتاد درجه با هم فرق دارند، اما هردو تحمل بوف کور را ندارند."
به جز حکومتها کسانی هم بودهاند که بوف کور را عامل بدبختی و حتا باعث خودکشی جوانهای مأيوس معرفی کردهاند. من خودم در سالهای جوانی با دو تن از اين نويسندگان آشنايی داشتم؛ دکتر حکيم الهی و دکتر محمد مقدسی در سالهای قبل از انقلاب مقالهها و حتا جزوههايی انتشار دادند که بوف کور را عامل تيرهبختی جامعه و خودکشی جوانهای سرخورده معرفی کردند. اما جالب است که هردو آنها نه سواد درست و حسابی داشتند، و نه تعادل روانی. همه عمرشان مصروف اين بود که هدايت و بوف کور را بکوبند.
فاصله هدايت با روشنفکران ايران چيزی حدود شصت سال است، او به عنوان يک نويسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصوير میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگويند و پديده را مورد ارزيابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند، حتی بوف کور را نمیخوانند. به همين خاطر چراغهای رابطه نويسندگان آثار خلاقه با روشنفکران (اعم از دينی و سکولار) خاموش است.
روزی يکی از رهبران بسيار چپ به کتابفروشیام در برلين آمده بود، و لابلای کتابها میگشت. به رسم عادت با خوشخيالی چند رمان از جمله رگتايم و آمريکايی آرام را به او معرفی کردم و پرسيدم اينها را خواندهايد؟ چپ چپ نگاهم کرد و با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود گفت: «آن زمان که جوان بوديم رمان نمیخوانديم، حالا که عمری از ما گذشته. هه!»
دردم آمد. کجا زندگی میکنيم؟ اينها کی اند؟ با جامعه من چکار دارند؟ چرا ما بايد تحليلهای سياسی و سياهمشقهای دوران مختلفشان را بخوانيم و آنها حاضر نيستند شاهکارهای ادبی ايران و جهان را بخوانند؟
گاهی جامعه به نقطهای میرسد که جز سکوت يا ريشخند کردن تصويرهای گذران کاری از آدم برنمیآيد. فوقش مثلاً اثری که روزگارت را تصوير کند، حتا اگر کسی نتواند رمزها و رازهای آن را بگشايد. بوف کور جامعه پويا را تصوير نمیکند، بلکه از جامعه منحط عکسهای رنگی و ماندگار میگيرد. و من هم در همين جامعه رشد کردهام، در همين جامعه نويسنده شدهام، و انگيزههای نوشتن برای من همين موجودی بوده است. يادم هست زمانی که دست به کار نوشتن رمان پيکر فرهاد شدم میخواستم ببينم شصت سال پس از بوف کور کجاييم، دوربين راوی داستانم چه میبيند؟
شصت سال بعد زن تخیل من، یک دختر جوان ـ نه یک فرشته آسمانی ـ جلو پیرمردی ایستاده خم شده بود که گل نیلوفر کبودی به او تعارف بکند، با لباس سیاه بلند که چینهای موربش مثل خطوط مینیاتور رازآمیزترش میکرد، با موهای نامرتب و چشمهای افسونگر، گفت: «آیا شکل مرگ بود، شکل زندگی بود، یا ترکیبی از هر دو؟ با چشمهای سیاه و درشت، ابروان آرام، بینی تیرکشیده و لبهای کوچک، و آن صورت مثلثی که قرار بود چیز مهمی مثل یک قطره آب از چانه باریکش بچکد و موقعیت بشری را اعلام کند، شکل پرندهای بود که شبیه انسان است. نه مرگ بود و نه زندگی. یک مرد اثیری بود که هم بود و هم نبود. مثل جیوه، مثل مه یا بخاری که از دهن آدم در هوای سرد اظهار وجود میکند، اما نیست و باز که دم و بازدمت را به جا میآوری هست.»۲
"فاصله هدايت با روشنفکران ايران چيزی حدود شصت سال است، او به عنوان يک نويسنده خلاق انحطاط جامعه را در بوف کور به تصوير میکشد، و تازه شصت سال بعد روشنفکران شروع میکنند که از انحطاط جامعه سخن بگويند و پديده را مورد ارزيابی قرار دهند، اما همچنان همان راه را میکوبند، و همچنان رمان و داستان نمیخوانند. "
راوی پيکر فرهاد که همان زن قلمدان بوف کور باشد میخواست به خواب يک نقاش وارد شود تا از طريق رويای نقاش به ديدار صادق هدايت نائل آيد، میخواست از پرده يا قلمدان نقاشی پا به شهر و خيابان بگذارد و زندگی کند، اما نمیتوانست، نمیگذاشتند. نه تنها در يک دوره آن هم دوران معاصر، بلکه در روزگاران دیگر نيز به او اجازه نمیدادند که وارد بازی شود.
خوشبختیاش بسيار کوتاه بود، تنها در کودکی توانست همبازی خسرو و فرهاد شود، اما دختر ساسان بايستی میگريخت، و بعد همواره در پردهها و قلمدانها زندگی میکرد؛ از اين قلمدان به آن قلمدان. و هرگاه پا به حیات میگذاشت راه بر او میبستند: «خواهر! موهات را بپوشان.»
«من؟»
«آره، تو لکاته هرزه.»
گفتم: «من که نيستم.» و نيستم.
برگشتم به روزگار نقش و نگاران.
تنها در روزگار نقش و نگاران بود که او در بازیهای کودکانه خسرو و فرهاد، شيرين میشد، اما ناگاه آن تشنههای سرگردان از راه رسيدند و دمار از روزگار آدمها درآورند.
من میخواستم شصت سال پس از بوف کور با دوربين آن زن کمی در فضای بوف کور بچرخم و داستانی بنويسم که آدمهايش در اوجی عاشقانه بميرند. خوشبختی را مزه مزه کنند بعد بميرند، اما راوی من در همان بوف کور ماند و چيزی جز فضای بوف کور و مردسالاری سراپا خشونت نديد.
میخواستم ببينم آيا ژانر داستانی ما از بوف کور به کجا رسيده. با اين تمهيد که هدايت "يکی بود يکی نبود" جمالزاده را به بوف کور ارتقا داد، آيا من میتوانم شصت سال پس از بوف کور، آن را به پيکر فرهاد ارتقا دهم؟ روزگار و فضای ما اجازه چنين پروازی به راوی من نداد. تنها از مرگخواهیاش او را به شور زندگی رساندم. حتا او را به رحم مادرش برگرداندم تا در قطاری به مقصد امروز طی مسافت کند و در روزهای جوانی من پا به هستی گذارد، اما اينها کافی نبود، وقتی چشم گشود «... صداهای تازهای آمد. عدهای میخنديدند، عدهای کف میزدند، زنی ناله میکرد. و آيا آن زن من بودم؟
"دختر است؟"
کسی چمدان را از بالاسرم برمیداشت و به سرعت دور میشد. آيا ديگر جنازهای بر دوشم نبود؟ دست به يقهام بردم، لای پستانهام گشتم، هيچ کليدی نبود. سگها در دوردست پارس میکردند و پيرمردی قوزی کنار جوی آبی، زير يک درخت سرو، انگشت حيرت به دهان برده بود و زيرچشمی انتظار مرا میکشيد تا گل نيلوفری بچينم و به او تعارف کنم.
اين غم انگيز نيست؟» ۳
۱- پیکر فرهاد، عباس معروفی، نشر ققنوس، صص ۱۱ و ۱۲
۲- همان، ص ۲۴
۳- همان، ص 139
منبع:بی بی سی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.