تابستان همان سال
آخرهای تابستان عدهای را ول كردند. شايد آدمهای بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره برگشتيم اسكله. همهمان برنگشته بوديم. چند ماه پيشتر خيلیها را ديده بوديم افتاده بودند زمين. آمبولانسهای سياه بارشان میکردند و روی نوار سياه آسفالتها میرفتند به مردهشویخانه.
شنيده بوديم مردهشویخانه، بعضیها زحمتی نداشتند، چالههای بزرگ پشت قبرشان برای اينها بود. اين را هم شنيده بوديم. چندتايی را هم ديده بوديم ريخته بودند توی آمبولانسهای سفيد. زوزهی زخمیها را نمیشد شنيد. آمبولانسها را میديدم كه تند میرفتند و جيغ میكشيدند. جيغها انگار نالهی زخمیها كه جمعشده باشد و از بوق آمبولانس بزند بيرون. خودم را تخت كمر انداخته بودند كف يكی از همينها و از چهارراه تا در بيمارستان جار كشيده بود. از جلو جندهخانه هم رد شده بود گويا آنجا هم خبرهايی بود كه يكی دو نفر را انداختند بالا. كارگری با چشمهای خودش شش تا را ديده بود كه با برانكار از در پشت بيمارستان برده بودند بيرون، توی آمبولانس سياه. راستش به چشمهای كارگر نمیشد اعتماد كرد. بعضیها عادتشان است خيلی چيزهای بزرگ را كوچك ببينند. به خيالشان ناراحتی كمتر میشود. خيلیها را همراه عاشور با كاميون برده بودند. عكس دو سه تاشان را توی روزنامهها ديده بوديم. بعد همه چيز تمام شد. انگار هيچ اتفاقی نيفتاده بود. چرا كه ديگر حرفش را هم نمیشد زد.
شنيده بوديم كارها روبهراه شده. وقتی برگشتيم ديديم كارها روبهراه نبود. صبحهای گرم شرجی میآمديم مینشستيم، بیهيچ حرفی، مثل غريبهها. حس میكرديم خيلی چيزها عوض شده و میديديم هيچ چيز عوض نشده بود. آدمها همان آدمها، جرثقيلها همان و كشتیها همان كشتیها. دوباره آمده بودند و كنار اسكلهها به صف ايستاده بودند، زنجيروار، و همان آبِ ليمويی رنگ همراه مد از بغلشان رد میشد. در خم رودخانه، انتهای زنجير در مه غليظی فرو رفته بود و خورشيد هنوز از همانجا و پشتش كه نخلها بود بيرون میآمد.
خورشيد روزهای شرجی پشت مه پريده رنگ بود و لای انبوه دكلها گير میكرد. پرندههای سفيد دور و برش و روی سرش میپريدند. روزها دراز بود و خيلی طول میكشيد تا گردش كند. خورشيد را روی طوقهی براق كلاههای ايمنی همديگر میديديم.
شبها میگشتيم دنبال جای ساكتی، همهی عرقفروشیها ساكت بود، خلوت نبود. میرفتيم ايستگاه پنج، وسط نخلها. آنجا پيرمردی بود توی يك اطاقك گلی، چراغها را خاموش میكرد و كهنه دود میكرد كه بوی ترياك از اتاق بيرون نرود. حسابی ترس داشت. بعد میرفتيم به عرقفروشیای كه نزديكیهای بارانداز سراغش را داشتيم. عرقفروشی ساكت بود و پردههای پشت شيشهها افتاده بود. گوشهی خلوتی مینشستيم. چهارتا ميز ديگر هم بود، هر كدام سه چهار مرد پشتش، بيشترشان كارگرهای بارانداز، ساكت و خيره به ليوانهاشان، میگفتی پلك زدن يادشان رفته است. جوان كه بودند ساكت نشستن بدمستی بود و عربدهكشی بدمستی نبود. پيری سراغ همهشان آمده بود. باورشان نمیشد كه پير میشوند. بعضی آدمها هميشه در سن معينی میمانند و بعد يك شبه پير میشوند، صبح میبينی سوزنكهای سبيلشان هم سفيد شده. عاشور سی ساله مانده بود. مست كه میشد میرفت روبروی آينه و خيره میشد به چشمهای مردی با شقيقههای سفيد. آنجور آدمی كه هر وقت، حتی اول بار كه میبينی فكر میكنی قبلا او را شناختهای. اگر نه به خاطر آن دو سه تا شيار گود پيشانی بود هرگز خودش را به جا نمیآورد. تف میكرد به آينه و میگفت «انگار همهی عمرمو با يه فاحشهی پير خوابيدهام» بغلش را میگرفتم و میرفتيم بيرون. كنار شط میايستاد و داد میزد «سیسال با يه مشت فاحشهی مقدس خوابيدهام.»
گوش میايستاد تا صدا از آن طرف رودخانه برگردد و صدا برنمیگشت. ديگر همهی آن چيزها كه روزگاری براش مقدس بود مقدس نبودند. آخر شب میرفتيم طرف فاحشهخانه. قدمهای عاشور را نگاه خيرهی پاسبانها نامنظمتر میكرد. اين را از صدای تخت پوتينهايش روی آسفالت كف خيابان میشد فهميد. پاسبانها قيافههای مهربان داشتند. باورت نمیشد اتفاقی افتاده باشد. از جلوشان كه رد میشيم دوستانه میپرسيدند «امشب چند تا؟» ما میگفتيم « دو بطر»
بر نمیگشتيم و به چشمهاشان نگاه نمیكرديم كه چطور راه رفتنمان را میپاييدند. میرفتيم همهی خانهها را سر میكشيديم. به صورت فاحشههای پير تف میكرد. دختری پيدا میكرد و با او میرفت. صداش را از پشت در میشنيدم. به دختر میگفت «ازت خوشم میياد.» دختر میخنديد و عاشور میگفت «میخوام بات عروسی كنم.»و دختر باز میخنديد. آنقدر میگفت تا دختر ديگر نمیخنديد. از اتاق میآمد بيرون، با قيافهيی كه خيال میكردی باورش شده است. میرفت به خانم رئيسش چيزی میگفت. خانم رئيس دادش در میآمد و فحش میداد. میرفت پاسبان میآورد. به پاسبان میگفت «میخواد دخترهرو از راه به در كنه» باز فحش میداد و عاشور جواب نمیداد. با پاسبان میرفتيم. ناراحت میشد كه چرا جوابش را نداده بود.
میگفت «آدم بايد خيلی بيشرف باشه كه جواب فاحشهها رو نده» دلداريش میدادم كه نه، آدم بايد خيلی آبرودار باشد كه جوابشان را ندهد. از فاحشهخانه بيرون میرفتيم، آن وقتها دورش ديوار نبود و يكی از لوازم كار بود.
عاشور دستش میرفت به جيبش و بعد با پاسبان دست میداد. پاسبان آدم خوبی بود. همانجا میماند و ما میرفتيم. آخرهای تابستان ديگر خسته شده بوديم، از تابستان هم خسته شده بوديم. راستش اينجاها تابستان پنج شش ماهی طول میكشد بعدش هميشه پاييز است تا تابستان ديگر پاييز است. چند بار گفته بودم برويم به مرخصی،
میپرسيد كجا؟
میگفتم هر جا كه بشه.
میپرسيد فرقش با اينجا چيه؟
میگفتم فرق میكنه.
میگفت فرق نمیكنه. مثه يه فاحشه كه زمسونا اينجاس و تابسونا میره اون بالاها، میره شمال. آخرش تنهايی رفتم. ديدم راست میگفت. هيچ فرق نمیكرد. بروجرد هم مثل همينجا بود. روزی كه از مرخصی پانزده روزهی تابستان برگشتيم، اولين اتفاق آمبولانس سياه بود. زوزه هم نمیكشيد، خيلی آرام و انگار هيچ اتفاقی نيفتاده باشد. خودشان فكر كار را كرده بودند و يكباره آمبولانس سياه فرستاده بودند. از سفيدها بهتر بود. آمبولانسهای سفيد را خوش ندارم. عادتشان است توی شهر دور بردارند و جار بكشند، بيشتر از وسط شهر و توی آن خيابانهای شلوغ.
زير آن دو صفحه آهن نيمتنی باريكههای خون ماسيده بود و از پايين صفحهی زيری، لنگهی پوتينی زده بود بيرون تختش ور آمده بود و نوك پوتين دهن باز كرده بود و ميخها انگار دندان، رديف نشسته بودند و از بالا و پايين چندتايی افتاده بود. سر كارگرها كه دادشان درآمد بچهها رفتند سر كارها. رفتم توی سايه، دور و بر آفتاب و دو گلهی سايه، وسط آفتاب سياه نشستم. گيج و غمزده و مبهوت و از اينجور چيزها. پريشانتر از آن بودم كه با كسی حرفی بزنم. رفته بودم تو فكر آدمی كه همهی راههای مردن را میرود، بيشتر راههای سخت را به خيال آسانی و باز ياری نمیكند و بعد بخت بیخبر میآيد سراغش و همينجور صاف و ساده كلكش كنده میشود. شايد كارگرهای قديمی يادشان باشد عاشور چه جور آدمی بود.
صفحههای آهنی را كه برداشتند خونها را شستند و باز آب ريختند. بعد آفتاب زمين خيس را خشك كرد. انگار هيچ اتفاقی نيفتاده بود.
ناصر تقوایی
نوشته شده توسط جواد عاطفه
خیلی عالی یاس را به کلام کشیده بود ... سایه ی خاکستری نا امیدی در بند بند کلمات می توان دید
پاسخحذف