انجیل
پسره بیست ساله بود و دختره هیجده ساله. پسره یک روز بعدازظهر توی کافهی رله سن میشل سر صحبت را با او باز کرد. برایش گفت همین الان از کلاس جامعهشناسی میآید. اما دختره چند روزی صبر کرد تا به او بگوید در یک مغازهی کفشفروشی کار میکند. دیگه کارشون این شده بود که همدیگر را در اتاق پشتی کافه رله ببیند. معمولاً بین ساعتِ شش تا ده، بعد از این که دختره کارش را تمام میکرد. دختر خوشحال بود که هرشب او را در کافه میدید، پسره همصحبتی بود مؤدب و دلچسب. دختر خوشحال بود کسی را پیدا کرده که میتونه اوقات قبل از شام، قبل از رفتن به اتاقش را با او بگذراند. دختر زیاد حرف نمی زد. پسره بود که مدام تعریف میکرد. از اسلام و انجیل میگفت. دختر از شنیدن این چیزها زیاد تعجب نمیکرد، حتی وقتی پسر یک چیز را بارها تکرار میکرد.دختر از هیچچیز تعجب نمیکرد. اصلا اینجوری بار آمده بود. واقعاً چیزی متحیرش نمیکرد.
شبِ اول پسر در بارهی اسلام با او حرف زد. روز بعد با دختر خوابید و برایش در بارهی انجیل حرف زد. از دختر پرسید انجیل را خوانده و او گفت نه. روز بعد پسر انجیلی با خودش آورد و در همان اتاق پشتی کافه رله بخش موعظهها را برایش خواند. دستها را بر گوشش گذاشت و با صدای پرسوز و گداز مثل روضهخوانها بلند بلند خواند. دختر از این کار او خجالت کشید و فکر کرد پسر یک کمی خل شده . بعد پسر نظر او را پرسید. دختر خیلی خوب گوش نکرده بود، چون خیلی خجالت کشیده بود. به او گفت بد نبود، خوب بود. پسر لبخند زد و گفت این متن مهمی است و یاد گرفتنش ضروری.
برای دختر تعریف کرد کلکسیون پاپیروس نش را در موزهی بریتانیا دیده بود. و ساعتهای متوالی را در مقابل ویترین گذرانده بود، و روز بعد دوباره به موزه برگشته بود، همینطور روزهای بعد. لحظههایی که هرگز از یاد نخواهد برد. تنها چیزی که روی پاپیروس باقی مانده بود چند خطی در مورد سِفرِ خروج بود. راجع به سِفرِ خروج برای دختر گفت. «و فرزندان اسرائیل پربار بودند و نفوسشان فزونی یافت، تولیدِمثل کردند و به تدریج قدرتمند شدند؛ و سرزمین از آنها پُر شد ... و آنها بهخاطر فرزندان اسرائیل اندوهگین شدند....» دربارهی همهی انجیلها برای دختر حرف میزد: از تحریرِعام و توراتِ هفتادگانی؛ از انجیلِ واتیکان، انجیل یونانی، عبری، آرامی و انجیلهای لاتینی.
دلش نمیخواست در بارهی دختر حرف بزند، و هیچوقت از او نپرسید از کارش در مغازهی کفشفروشی راضی است یا نه، یا چه شد که به پاریس آمد، یا چه چیزی دوست دارد. با هم عشقبازی میکردند. دختر دوست داشت عشقبازی کند. این یکی از کارهایی بود که دوست داشت. در حین عشقبازی هم صحبت نمیکردند. بهمحض اینکه پسر کارش تمام میشد دوباره شروع میکرد دربارهی ژرام قدیس صحبت کردن و میگفت این قدیس تمام عمرش را صرف ترجمهی انجیل کرده بود.
پسر لاغر بود و کمی قوز داشت. با موی مجعد و سیاه، چشمهای آبی و بسیار زیبا، و مژههای تُوپر و سیاه. پوستش روشن بود و حالت دهانش تو ذوق میزد . لبهای رنگ پریدهاش به ندرت روی هم میافتاد. دماغش گرد و گونههاش برجسته بود؛ سر و وضعاش خیلی مرتب نبود. یقهی پیراهنش را که دیگه نگو، همینطور ناخنهای گرد و صورتی رنگش برای آن انگشتهای باریک و بلند خیلی بزرگ بودند، طوری که نوک انگشتهایش شبیه قاشقک به نظر میرسید . قفسهی سینهاش گود بود. جوانیاش را به خواندن متون اسلامی و مسیحی گذرانده بود. عبری، عربی، انگلیسی و آلمانی را یاد گرفته بود. هنوز هم داشت در مدرسهی زبانهای شرقی، عربی میخواند. گرچه زبان عربی را آنقدر خوب بلد بود که از همان سال دوم میتوانست قرآن را به زبان اصلی بخواند یعنی همان زمانی که با دختر آشنا شد.
گاهی اوقات دختر را برای شام بیرون میبرد، البته به رستورانهای ارزان قیمت. یک شب اعتراف کرد می خواهد یک انجیل عبری مال قرن شانزدهم را بخرد. فروشنده قبول کرده بود قیمت کتاب را کم کم بپردازد. پدرش مال و منال زیادی داشت ولی پول کمی به پسر میداد. ولی او نمیتوانست جلو خودش را بگیرد و این کتاب را نخرد. یک سوم قیمت کتاب را پرداخته بود و بقیه را هم قرار بود تا آخر ماه بعد بپردازد. مدام خواب آن روزی را میدید که کتاب انجیل را در دست بگیرد.
سه هفته از آشناییشان گذشته بود ولی هنوز در مورد هیچچیز بهجز انجیل و اسلام صحبت نکرده بودند. پسر همیشه برای او از خدا و کشش ابدی آدمها به سوی خدا حرف میزد. دختر اعتقادی به خدا نداشت. هیچ نیازی هم به وجود خدا حس نمیکرد. میفهمید آدمهایی هستند که به خدا اعتقاد دارند و نیازش را حس میکنند. ولی او گمان نمیکرد مقدر است همهی عمرش را در مغازهی کفشفروشی کار کند. معتقد بود ازدواج خواهد کرد و صاحب بچه خواهد شد. اعتقاد داشت استفاده از فرصتها در همین جهان، تنها راه ایمان به خدا است.
پسر هم اعتقادی به خدا نداشت، ولی احساس آرامش هم نمیکرد. برایش فرقی نمیکرد که پدر ثروتمندی دارد. ثروتی که از تعمیرو فروش لاستیکهای دست دوم اتومبیلها به دست آمده بود. گاهی از خانهای در نویه و املاکی در اوسهگور صحبت میکرد. دختر میدانست هرگز با هم ازدواج نخواهند کرد. پسر اصلا به ازدواج فکر نمیکرد.
دختر تا به حال مردی مثل او ندیده بود. پسر طوری راجع به محمد صحبت میکرد انگار در بارهی برادرش صحبت میکند. از زندهگی محمد، از ازدواج او با بیوهی یک بازرگان، و از رابطهی محمد با ماریا قبطی برای دختر میگفت. او داستان هر چهارده همسر محمد را میدانست محمد رسالت دعوت اعراب به یکتاپرستی را بر عهده گرفته بود. اندیشهای سترگ. محمد با شمشیری در دست و جسارتی ملکوتی از این ایده دفاع کرده بود. چنین رسالتی به نظر دختر عجیب و غریب میرسید، ولی در این باره چیزی به پسر نگفت. حتا به او نگفته بود که گاهی اوقات در طول روز از کمک کردن به مردم برای انتخاب کفش حوصلهاش سر میرفت. نه، این فکرها را برای خودش نگه میداشت. بههر تقدیر تصور نمیکرد این افکار برای کسی جالب باشد. برای خودش عادی بود.آخرسر به خلق و خوی پسر عادت کرد، و هر وقت پسر میخواست تمام سورههای قرآن را به عربی حفظ کند، کاری به کارش نداشت. فکر میکرد پسر خوبی است. با این که گاهی حوصلهی او را سر میبرد.
پسر برایش یک جفت جوراب خرید. مرد مهربانی بود. ولی از وقتی شروع کردند با هم خوابیدن، دختر دیگر دلخوشی زیادی نداشت. یک شب فهمید چرا. با خودش گفت، من برای او ساخته نشدم. تمامِ شورِ زندهگیِ و جوانیاش در کنار او ازدست رفته بود. چارهای نداشت. با این احوال دختر به خودش میبالید. یک جوری خوشبخت بود. به خودش میگفت از او چیزهایی یاد گرفته. ولی آن چیزها برای او لذتبخش نبود. انگار آنها را پیشاپیش میدانسته، نیازی به یاد گرفتن این چیزهاحس نمیکرد. ولی سعی میکرد او را خوشحال کند. همان طور که پسر از اوخواسته بود عصرها انجیل میخواند، . ولی حرفهای مسیح به مادرش او را به گریه می انداخت. این که او به آن جوانی، در حضور مادرش به صلیب کشیده شده بود نفرتانگیز بود. ولی این تقصیر دختر نبود. نمیتوانست زیاد هم احساس به خرج بدهد. فکر نمیکرد مسیح خدا بوده، فکر میکرد مردی بوده با نیات و طرحهای شریف. مرگش چهرهی انسانی را به اوداده بود، برای همین دختر نمیتوانست داستان مسیح را بخواند و به پدر خودش فکر نکند، پدری که سال پیش مرده بود، یک سال پیش از بازنشستهگی. ماشین کارخانه در محل کار له و لوردهش کرده بود. پدرش قربانی بیعدالتی شده بود که خیلی پیش از اینها شروع شده بود. بیعدالتی، که هرگز از روی این خاک رخت نبست و نسل پشت نسل ادامه دارد.
مارگریت دوراس
برگردان: علی لالهجینی
منبع: نیویورکر دسامبر ۲۰۰۶
Translated, from the French, by Deborah Treisman
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.