۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

ایدئولوژی ادبیات مدرن




ایدئولوژی ادبیات مدرن


اعتبار «رابرت موزيل»(1) به‌اين است که از اشاره‌هاي ضمني روش کار خويش کاملاً آگاه بود. او دربارة قهرمان خود، اولريش، اظهار داشت«او با انتخابي ساده روبه رو استيا هم‌رنگ جماعت گردد (زماني که در روم هستي هم‌چون رومي عمل کن) يا دچاراختلال عصبي شود». در اين‌جا موزيل مسألة مرکز‌ي ادبيات مدرن، آسيب‌شناسي (2) رواني را مطرح مي‌کند. 
اين مسأله ابتدا در دورة ناتوراليسم به‌طور گسترده مورد بحث واقع شد. بيش از پنجاه سال پيش، « آلفرد کر»(3) منتقد برجستة ادبيات نمايشي برلين نوشت«بيمارگونگي به‌درستي، شعر ناتوراليسم است. در زندگي روزمره ما چه چيزي شاعرانه است؟ اختلال عصبي، گريز از جريان عادي ملال‌انگيز زندگي. تنها در اين طريق است که مي‌توان با حفظ فضاي واقعيت، شخصيت را به سرزمين کمياب‌تر انتقال داد». در اين‌جا اين تصور جالب است که ضرورت بيمارگونگي از کيفيت ملال‌انگيز زندگي در نظام سرمايه‌داري ريشه مي‌گيرد. معتقدم (به‌اين نکته باز خواهم پرداخت) که در نوشتة مدرن از ناتوراليسم به مدرنيسم امروز ما تداومي وجود دارد؛ تداومي محدود، مسلماً، به اصول اساسي ايدئولوژيکي. چيزي‌که در ابتدا بيش از پيش‌بيني فاجعه‌اي نزديک به وقوع نبود، پس از سال1914،به مشغلة ذهني فراگير توسعه يافت. من بر آن باورم که نقش روز افزون آسيب‌شناسي رواني يکي از ويژگي‌هاي اساسي اين تداوم بود. در هر دوره - مطابق شرايط تاريخي و اجتماعي متداول- آسيب‌شناسي اجتماعي اهميت و نقش هنري متفاوت و نويني مي‌يافت. 

تبيين « کر» بر اين باور است که در ناتوراليسم علاقه‌مندي به آسيب‌شناسي رواني از نياز زيبايي‌شناسانه ناشي مي‌شود؛ اين کوششي بود براي گريز از ملالت‌هاي زندگي نظام سرمايه‌داري مسلط. گفتار موزيل نشان مي‌دهد که چند سال بعد مخالفت جنبة اخلاقي گرفت. دغدغة بيمارگونگي ديگر نقش تزييني‌اش را از دست داد، به خاکستر واقعيت رنگ داد و تبديل به اعتراض اخلاقي عليه نظام سرمايه داري گرديد.
در آثار« موزيل» -و بسياري ديگر از نويسندگان مدرنيست- آسيب‌شناسي رواني هدف نهايي هنر آنان شد. اما در قصد آنان مشکل ذاتي دو گانه‌اي وجود دارد که از مباني ايدئولوژي آن ناشي مي‌شود. نخست، عدم وجود توصيف است. اعتراضي که از طريق اين گريز به آسيب‌شناسي رواني بيان گرديد يک حرکت انتزاعي است؛ رد واقعيت در آن کلي و موجز است و حاوي هيچ انتقاد مشخصي نيست. ديگر اين‌که اين حرکت به لحاظ سرنوشت خويش راه به جايي نمي‌برد؛ اين گريزي بود به هيچ‌چيز. از اين رو مبلغان اين ايدئولوژي در اين انديشه که چنين اعتراضي مي‌توانست در حوزة ادبيات مفيد باشد اشتباه مي‌کنند. در هر اعتراضي عليه شرايط اجتماعي خاص، اين خود شرايط است که بايد موضوع مرکزي واقع شود. اعتراض بورژوازي عليه جامعة فئودالي، اعتراض پرولتاريا عليه جامعة سرمايه‌داري، نقطة آغاز حرکت آنان را در انتقاد از نظم کهن قرار داده است. در هر دو مورد اعتراض، فراتر از عزيمت‌گاه مي‌رود؛ يعني مبتني بر هدف غايي مشخص، يعني استقرار نظم نوين، اگرچه ساختار و محتواي اين نظم نوين نامعين بود، اما گرايش روز افزون به توصيف دقيق‌تر آن وجود داشت.
اعتراض نويسندگاني مانند «موزيل» چگونه متفاوت است؛ از آن‌جا که هدف غايي آنان (گريز به آسيب‌شناسي رواني) تجريد محض است، خاستگاه آنان (جامعه فاسد زمان ما) به‌طور اجتناب‌ناپذير منبع اصلي نيروي آنان است. از اين رو طرد واقعيت مدرن (گريز به آسيب‌شناسي رواني) در آثار آنان صرفاً ذهني است. با توجه به رابطة فرد با محيط، اين روش فاقد محتوا و جهت است. اين کمبود هنوز بيش‌تر به‌وسيلة هدف غايي اغراق مي‌شود؛ زيرا اعتراض يک حرکت توخالي است و حالت بي‌زاري يا ناراحتي يا آرزويي را بيان مي‌کند. محتوي آن -يا ترجيحاً فقدان محتوي- از اين حقيقت ناشي مي‌شود که چنين نظري از زندگي نمي‌تواند حس جهت‌يابي را ابلاغ کند. اين نويسندگان در اين اعتقاد که آسيب‌شناسي رواني مطمئن‌ترين پناه‌گاه آنان است تماماً به‌خطا نيستند؛ اين امر مکمل ايدئولوژيکي وضع تاريخي آنان است.
اين آزاردهي توأم با بيماري‌شناسي فقط منحصر به ادبيات نيست. روان‌کاوي فرويد بارزترين بيان آن است. مباحث روان‌کاوي فرويد با ادبيات مدرنيست به‌طور سطحي متفاوت است. نقطة شروع فرويد «زندگي روزمره» بود. اگرچه او به منظور توضيح «لغزش‌ها» و «خيالات خام» مجبور بود به آسيب‌شناسي رواني توسل جويد. او در سخنراني‌هاي خود در مورد مقاومت و سرکوب ميل جنسي مي‌گويد«هم‌چنان که به اندازة دامنة پرتوافکني مطالعة شرايط دردشناسي به اعماق ذهن بهنجار پي‌مي‌بريم علاقة ما به روان‌شناسي عمومي وضع علائم رواني افزايش مي‌يابد». فرويد معتقد بود که کليد درک شخصيت بهنجار را در روان شناسي فرد نا‌بهنجار يافته است. اين اعتقاد هنوز در تيپ‌شناسي « کرچمر» (4) که گمان مي‌برد نابهنجاري‌هاي رواني مي‌تواند روان‌شناسي بهنجار را توضيح دهد، بارزتر است. فقط زماني که روان‌شناسي فرويد را با روان‌شناسي «پاولوف» که به‌اتکاي نظر «بقراط»، معتقد بود نابهنجاري‌هاي رواني انحراف از معيارهاي اجتماعي است مقايسه مي‌کنيم حقيقت موضوع بر ما روشن مي‌شود. 
به طور آشکار، اين مورد محدود به مسألة علمي يا نقد ادبي نيست، بلکه يک مسألة ايدئولوژيک است و از عقيدة جزمي هستي شناسانة تنهايي بشر نشأت مي‌گيرد.ادبيات رآليسم که مبتني بر مفهوم ارسطويي انسان به عنوان حيوان اجتماعي است شايستگي آن‌را دارد که براي هر مرحلة جديد از تکامل جامعه تيپ‌شناسي نويني را گسترش دهد. اين ادبيات تضادهاي درون جامعه و فرد را در زمينة وحدت ديالکتيکي مي‌نماياند. در اين‌جا، افراد داراي هيجان شديد و فوق العاده در قلمرو تيپ‌شناسي بهنجار اجتماعي هستند (شکسپير، بالزاک، استاندال). زيرا در اين نوع ادبيات فرد عادي به سادگي انعکاس ضعيفي از تضادهايي است که هميشه در فرد و اجتماع وجود دارد؛ غرابت، ناشي از تغيير شکل شرايط اجتماعي است. آشکار است که هيجان‌هاي قهرمانان بزرگ را نبايد با «غرابت» در مفهوم محاوره‌اي مغشوش کرد. «کريس تي ان بادن بروک » غريب است ،اما «لور کرسن» اين‌چنين نيست.
هستي‌شناسي «پرتاب شدن به هستي» تيپ‌شناسي حقيقي را غير ممکن مي‌سازد. اين نوع هستي‌شناسي مبتني بر دو قطبي انتزاعي ميان فرد عادي و حالت غريبي است. قبلاً فهميديم که چرا اين دو قطبي -که در رآليسم سنتي بر درک ما از بهنجاري‌هاي اجتماعي مي‌افزايد- در ادبيات مدرن به جذابيت غرابت حال بيمارگونه منتهي مي‌شود. غرابت حال، مکمل ضروري فرد عادي مي‌شود؛ و اين قطبي شدن، توانايي بشر را تحليل مي‌برد. 
مفهوم ضمني اين ايدئولوژي در يکي ديگر از اظهارات «موزيل»«اگر بشريت دسته‌جمعي به رؤيا مي‌رفت، « موس براگر» را در رؤيا مي‌‌ ديد.» نمايان مي‌شود. به ياد آوريد که «موس براگر» کندذهن گرفتار انحراف جنسي با گرايش‌هاي آدمکشانه بود. 
آن‌چه که «موزيل» به مثابة پاية ايدئولوژيک تيپ‌شناسي جديد -گريز به بيمارگونگي هم‌چون اعتراض به فساد جامعه- انجام داد در آثار ساير نويسندگان مدرنيست به‌صورت شرايط تغيير ناپذير بشر تجلي مي‌يابد. کلام «موزيل» اگر شرطي خود را از دست مي‌دهد و تبديل به توصيف ساده‌اي از واقعيت مي‌شود. فقدان عينيت در تبيين جهان بيروني مکمل خود را در کاهش واقعيت به‌کابوس مي‌يابد. داستان «مولوي»(5) «بکت» شايد به‌ترين نمونه از گسترش اين‌گونه است. اگرچه ديدگاه «جويس»(6) از واقعيت به مثابة جريان نامنظم ذهني، قبلاً در آثار «فاکنر» به‌صورت کابوس مصورّ شده بود. در داستان «بکت» همين مسئله را بيشتر از دو بار شاهديم. او شديدترين انحطاط بشري –هستي گياهي ابله- را به ما عرضه مي‌کند. سپس چون از منبع نامشخص مرموزي اميد کمک قريب‌الوقوعي مي‌رود، شخص در ورطة حماقت سقوط مي‌کند. داستان به شيوة جريان موازي، ذهني ابله و نجات دهنده‌اش، روايت شده است. 
در ادبيات مدرن، انحراف جنسي و سفاهت نمونه‌هايي از وضع بشري است. بنابراين مي‌توان به درستي پي‌برد که چه چيزهايي مورد تجليل مدرنيست‌ها نيست.


گئورگ لوکاچ
برگردان: اصغر مهدی زادگان




پانوشت ها:


۱. Robert Musil (۱۹۴۱ ۱۸۸۰)، نویسندهٔ آلمانی که به سبب نوشتن داستان نیمه تمام «انسان بی بو و بی خاصیت» شهرت یافت.
۲. Psycopathology
۳. Alfred Kerr
۴. Krestsechmer
۵. Molloy
۶. Joyce  


نوشته شده توسط جواد عاطفه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.