در چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می خورد و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز میکند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و
درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند.
زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید وحال و قضیه را می پرسد.
خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.»
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور می دهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند. سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها می برند و طفلکی زنبور شرح می دهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است.ملکه زنبورها وقتی حقیقت را می فهمد ، از خر عذر خواهی می کند و می گوید :« شما بفرمائید من این زنبور را مجازات می کنم.»
خر قبول نمی کند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر می کند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم. ملکه زنبورها ناچار حکم
اعدام زنبور را صادر می کند. زنبور با آه و زاری می گوید :« قربان من برای دفاع
از جان خودم زبان خر را نیش زدم. آیا حکم اعدام برایم عادلانه است ؟» ملکه
زنبورها با تاسف فراوان می گوید :« می دانم که مرگ حق تو نیست . اما گناه تو
اين است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمی فهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.