سلطان محمود با جمعی از شعرا خواست به بالای عمارتی برود كه ۱۸ پله داشت ٬ گفت كه ميتواند هجده مصرع بگويد كه در اولی مرا هجو و در دومی مرا مدح كند؟ ٬ هيچكس قبول نكرد جز اسدی طوسی كه گفت :
خواهم اندر تو كنم ای بت پاكيزه خصال نظر از منظـر خوبی شب و روز و مه و سال
خفته باشی تو من ميزده باشم همه شب بوسه ها بر كـف پای تو وليكــــن بخيـــــال
غرق شد تا به پر القصــه كه نتوان بكشيد تير مژگان كه زدی بر دل ريشم فی الحال
وه كه بر پشت و افتادن و جنبش چه خوش است كاكل مشك فشان از طرف باد شمال
ياد داری كــــــــه تورا شب بسـحـر ميكردم صد دعا از دل مجروح پريشان احـوال
عاشقانت همه كردنـد چرا ما نكنيـــم برسر كوچـه تا شان قد و قامـــت و خــــال
مادرت كان كرم بود بداد از پس و پيش به فقيران لب نان و به يتيمان زر و مال
بكشم از تو و با دامن خود پاك كنم مـوزه از پای تو ای سرو خرامان احوال
طوسـی خسته اگر در تو نهد منع مكن نام معشوقی و عاشق كشی و حسن و دلال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.