۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

صبح یک روز خوش / ابراهیم گلستان

"صبح یک روز خوش"

ابراهیم گلستان


وقتی از خانه بیرون آمد دید از روز خوشش می آید. دیشب هوا گرفته بود، و شست پایش در شمد گیر کرده بود و آن را درانده بود، و آن وقت هی پشه بود که او را گزیده بود، و وقتی که خواست پارگی اش را در زیر پا بپوشاند، پوسیدگی پارچه کمک کرد تا جر بیشتری بخورد. اما همین سبب شد که صبح تخت بخوابد. وقتی که صبح زد از جا بلند شد، و رفت در اتاق در نیمه روشنی در آینه خود را نگاه کرد. بعد برگشت روی مهتابی از بطر آب روی یخ کاسه ریخت. از یخ چندان نمانده بود که آن هم در آب نیمه گرم زود از هم وارفت. آب را سرکشید و به خود گفت "باید ورزش کنیم." ولی شاش داشت. اما بعد یک دوبار شنا رفت، و چندباربند قایم کرد. زن از صدای ورزش او چشم باز کرد ولی اعتنا نکرد چون ملتفت نشد؛ ولی بعد یک نگاه دیگر کرد. مرد از نگاه او کمی وارفت، لبخند زد، و گفت "جهنم بود. تا صبح پشه مرا تکه تکه کرد." و رفت پیش آینه دستی به ریش خود کشید. آن وقت فکر کرد بخوابد. ولی زنش برخاست.
زن گفت "خواب از سرم پرید" و خواب آلود در گوشه ی اتاق نشست.
مرد رفت روی مهتابی، و رختخواب را بغل زد و آورد در اتاق انداخت. آنوقت پهلوی زن آمد. او را گرفت و روی تشک غلتاند.
زن گفت "اوه، صبح اول صبحی!" و بعد گفت "ولم کن. خبری نیس. تعطیله." و خمیازه ای کشید. مرد دید نباید.
زن گفت: "من که بهت گفتم."
مرد رفت دست و صورت شست و بعد ریش تراشید و ناشتایی خورد، و بعد هم کمی پلکید؛ چندبار به خود گفت "امروز حال من خوبه." آنوقت رفت کراوات گره دار را پی آینه انداخت گردنش، و حلقه را کشید، و کت را به روی دست انداخت، و بعد گفت "خداحافظ".
زن گفت "امروز خوب زود راه افتادی."
گفت "امروز می خوام کمی پیاده برم. اصلن پیاده روی لازمه."
زن بی حال بود. گفت "خداحافظ".

وقتی از خانه بیرون رفت و از کوچه رفت توی خیابان، انگار بار اولش باشد اطراف را تماشا کرد. از ایستگاه که هر روز توی صف میرفت دیگر گذشته بود. در آفتاب، گلهای لاله عباسی توی پیاده رو نشاطی داشت. از توی جوی خشک پف های لوله ی بخار مغازه اتوکشی هوا میرفت، شاگرد یک مغازه از یک سطل آب، با دست لمس آب میپاشید. یک مرد یک اردک را از بیخ بالهایش گرفته بود. اردک با گردن کشیده و با بالهای باز پاهای پهن پرده دارش را جوری گرفته بود که انگار الان از روی آب پریده ست. اما انگار در میانه پرواز خشکیده بود. نه آب بود و نه حتا زمین. اردک در دست مرد بود. چند بچه مدرسه از روبرو میآمدند. مرد پیش خود خندید زیرا خیال کرد که اردک، با چشمهای گرد، انگار در کمین گاز گرفتن بچه هاست. نزدیک چهارراه پیش بساط روزنامه فروشی رفت، و عکسهای رنگی پشت مجله ها را دید – آرتیستهای زنده و مرده، زنهای ناشناس چکمه پوش، لخت، و پشت یک مجله ی آبی و زرد عکس خرابه ها و جنگ. از چهارراه گذشت. در گوشه ی پیاده رو مردی برای یک دوا که همه جور لکه را از میان میبرد، معرکه گرفته بود. میگفت "معجزه س، دوا نیس، ببینین!" آنوقت از یک دوات جوهر آبی یک خورده ریخت روی آستین لباس کسی که پهلوی او ایستاده بود. و هی مرتب میگفت، میگفت. میگفت "معجزه س". میگفت "ببینید!" میگفت "انقلاب در صنعت یعنی این." میگفت "این خمیر که از ترکیب شش دواس در حال حاضر در نوع خود نظیر نداره." و در بین گفته هایش شش گاهی هم هفت و هشت و نه میشد. آنوقت از خمیر کمی روی لکه ها مالید. گفت "حالا ساعت نگاه کنین." مرد به ساعت نگاه کرد. ساعت میگفت وقت گذشته ست، ولی مرد ثانیه شمار ساعت را میدید و پیش خود میگفت "او یک جوان خوش قیافه و جذاب، و صاحب تخصص در پاک کردن لکه س." هرچند لکه ها، فعلن، کار خود جوان خوش قیافه و جذاب و صاحب تخصص بود.
مردی که لکه روی لباسش بود انگار خوشحال بود، و میشمرد. فروشنده گفت "شد یه دقیقه. خب. حالا –" و یک مسواک از جیب بیرون کشید، و با آن شروع کرد به کشیدن روی خمیر که حالا دیگر خشکیده بود. بعد فوت کرد و تلنگر زد، آنوقت گفت "ببینین!"
از لکه ی جوهر آبی چیزی نمانده بود اما در جای آن یک پریده رنگی بود، انگار پارچه وارفته بود. مردی که لکه ی آبی روی لباسش نمانده بود از ذوق لبخند میزد، و به دیگران نگاه میکرد.
مرد راه افتاد، و به خود میگفت "اما اگر که لکه پاک نمیشد؟" و خندید. "یا پارچه از خمیر بپوسد؟" و خندید. "تیزاب بود" و خندید. "فقط یک دقیقه برد" و خنده اش برید، و تند به ساعت نگاه کرد. دیر بود. گفت "به!" و تند کرد. گفت "دیر شد." و سعی کرد بخندد. ایستگاه بعد نزدیک بود اما صف چندان بلند بود که او دید بهترست نماند. به خود گفت "بد شد که دیر شد." کمی بعد گفت "خب، شد که شد." و بعد گفت "بد شد. آنهم امروز که من از سحر نخوابیدم." سر برگرداند و به خیابان نگاه کرد ببیند کی یک تاکسی میرسد. تاکسی زیاد بود ولی پر. یک جیپ سبز رنگ کنار پیاده رو آهسته میگذشت که خالی بود و شیشه جلوش بد شکسته بود. مرد راننده را نگاه کرد. راننده سرکشیده بود و انگار میخواست از میان دکان ها نشانی ی مخصوصی را پیدا کند. مرد راننده را میدید، و این فکر از خاطرش گذشت که خواهش کند سوار شود. مرد اکنون پا به پای جیپ میرفت در انتظار اینکه راننده او را نگاه کند. راننده فکر کار خودش بود. و مرد همچنان میرفت، در انتظار یک نگاه، که ناگاه پیشانیش به تیری خورد.
تیر یک پایه ی سمنتی بود. برق از کله اش پرید. فریاد زد "آخ!" و چرخید. در داغی ی گزنده برنده فشارنده که در پشت تخم چشم میترکید، میترکاند، سیل سیاه منگی سنگین رسید، کند، برد؛ و وقتی که رفت، مرد به خود آمد دید که روی پیاده رو نشسته است، و صورتش خیس است. ترسید. ولی خون نبود. عرق بود و اشک. و میفهمید پیشانیش ورم کرده ست.
چرخید، خود را سراند، پا توی جوی خشک برد. و از درد خود تکان میداد. و جیپ رفته بود. و انگار تیر با تمام سفتی و سختی، گلهای لاله عباسی، پف های لوله بخار، و اردک بود. اردک. آن اردک وقیح و مظلوم، با آن نگاه گرد، با بالهای باز – و بسته.
برخاست. آهسته راه افتاد. نزدیک چهارراه دوباره رسید به مردی که لکه می فروخت. از چهارراه گذشت. از درد آهسته می گذشت. آخر رسید. در را که باز می کرد زن از پشت در فریاد زد "کیه؟"
مرد گفت "من."
صدای زن پرسید "برگشتی؟"
مرد چیزی نگفت، کت را روی صندلی انداخت، کفش را یواش درآورد. و با شلوار رفت روی رختخواب افتاد. و خوابید.



مرداد 1345
از مجموعه داستان "جوی و دیوار و تشنه"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.