۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

قطعه ي گم شده


آدم هميشه دنبال قطعه اي گم شده است،
هيچ آدمي را نمي توان يافت كه قطعه خود را جستجو نكند
فقط نوع قطعه هاست كه فرق مي كند، يكي به دنبال دوستي است
ديگري در پي عشق؛ يكي مراد مي جويد و يكي مريد

يكي همراه مي خواهد و ديگري شريك زندگي، يكي هم قطعه اي اسباب بازي
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود يا دست كم بدون آرزوي يافتن آن نمي تواند زندگي كند
گستره اين آرزو به اندازة زندگي آدم است و آرزوهاي آدم هرگز نابود نمي شوند
بلكه تغيير موضوع مي دهند. حتي آن كه نمي خواهد آرزويي داشته باشد
آن كه آرزويش را از كف داده است
آنكه ايمان خود را به آرزويش از دست داده است
تمامي تلاشش باز براي گريز از تنهايي است


عشق، رفاقت، شهرت طلبي ... همه به خاطر هراس از تنها ماندن است
وشايد قوي ترين جذابيت وصال در همين باشد
كه آدمي در هنگام وصال هرگز گمان نمي برد كه روزي تنها خواهد ماند

تو گاهي خيال مي كني گمشده خود را باز يافته اي
اما بسيار زود درمي يابي كه اين بازيافته ات قدري بزرگتر از بخش گمشده توست
يا قدري كوچكتر

گاهي او را مي يابي و مدت كوتاهي در خوشبختي رسيدن به او به سر مي بري و
اما گاه او رشد مي كند و از خلاء تو يا حتي خود تو بزرگتر مي شود و ديگر در درونت نمي گنجد
آن گاه او بدل به قطعه گم شده يك نفر ديگر مي شود و
تو را براي جستن دايره خود ترك مي كند


گاه نيز تو بزرگ مي شوي و
او كوچك باقي مي ماند و روزي ناگهان درمي يابي كه (او) قطعه گم شده ي تو نبود



گاهي هم (او) را مي يابي و اين بار از ترس آنكه مبادا از دست تو ليز بخورد و برود
سفت نگهش مي داري ، دو دستي به او مي چسبي و
ناگهان گمشده تو زير بار اين فشار خرد و له مي شود
و سرانجام نيز از دست مي دهي اش
احمقانه است اما تو از ترس تنها ماندن
تنها مي ماني

گاه ته دلت حتي مي ترسي كه قطعه گم شده ات را پيدا كني
كه مبادا دوباره گمش كني

هميشه آن كس كه بيشتر دوست دارد، ضعيف تر است و بيشتر رنج مي برد
و همين ضعف است كه احساس بي ثباتي به آدم مي بخشد
زيراآدم تماميت خود را منوط به چيزي مي كند كه ثباتي ندارد


ما همواره خود را قطعه هايي گم شده حس مي كنيم. ما همواره در انتظار نشسته ايم؛
درانتظار كسي كه از راه برسد و ما را با خود ببرد، كه بيايد و ما را كامل كند

بدون او ما همواره خود را گمشده و تنها و ناقص حس مي كنيم
برخي از ما شايد براي هميشه در انتظار (او) بمانيم و بنشينيم و بپوسيم


برخي از ما ، ديروز، امروز و هر روز قطعه هايي گمشده بوده ايم
گاهي بعضي ها با ما جور در مي آيند، اما همراه نمي شوند


گاهي نيز آدم هايي را مي يابيم كه با ما همراه مي شوند اما جور در نمي آيند

برخي وقت ها ما آدم هايي را دوست داريم كه دوستمان نمي دارند
همان گونه كه آدم هايي نيز يافت مي شوند كه دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداريم

به آناني كه دوست نداريم اتفاقي در خيابان بر مي خوريم و همواره بر مي خوريم
اما آناني را كه دوست مي داريم همواره گم مي كنيم
و هرگز اتفاقي در خيابان به آنان بر نمي خوريم

برخي رابطه ها ظريفند ، به طوري كه به كوچكترين نسيمي مي شكنند

و برخي رابطه ها چنان زمختند كه روح ما را زخمي مي كنند

برخي بيش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهي اند و
روحشان چنان گرفتار حفره هاي خالي است

كه تمام روح ما نيز كفاف پر كردن يك حفره خالي درون آنان را ندارد
برخي ديگر نيز بيش از اندازه قطعه دارند و هيچ حفره اي،هيچ خلائي ندارند تا ما برايشان پُركنيم

برخي هرگز ما را نمي بينند ونمي يابند و برخي ديگر
بيش از اندازه به ما خيره مي شوند

بعضي وقت ها هم بعضي ها توي زندگي تو راه مي يابند
اما هيچ گاه تو را نمي فهمند
مثل شمع کوچکي که راهت را کمي روشن کرده است ولي
دستت را سوزانده است

گاه ما براي يافتن گمشده خويش، خود را مي آراييم
گاه براي يافتن (او) به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چيز مي رويم

و همه چيز را به كف مي آوريم و اما (او) را از كف مي دهيم

گاهي اويي را كه دوست مي داري احتياجي به تو ندارد
زيرا تو او را كامل نمي كني
تو قطعه گمشده او نيستي
تو قدرت تملك او را نداري
گاه نيز چنين كسي تو را رها مي كند
و گاهي نيز چنين كسي به تو مي آموزد كه خود نيز كامل باشي
بي نياز از قطعه هاي گم شده
او شايد به تو بياموزد كه خود به تنهايي سفر را آغاز كني
راه بيفتي ، حركت كني
او به تو مي آموزد و تو را ترك مي كند
اما پيش از خداحافظي مي گويد: شايد روزي به هم برسيم
مي گويد و مي رود

و آغاز راه برايت دشوار است
اين آغاز، اين زايش،‌ برايت سخت دردناك است
وداع با دوران كودكي دردناك است،‌كامل شدن دردناك است، اما گريزي نيست
و تو آهسته آهسته بلند مي شوي، و راه مي افتي ومي روي
و در اين راه رفتن دست و بالت بارها زخمي مي شود
اما آبديده مي شوي و مي آموزي كه از جاده هاي ناشناس نهراسي
از مقصد بي انتها نهراسي، از نرسيدن نهراسي
و تنها

بروي و بروي و بروي
=============
آنقدر زمين خورده ام که بدانم
براي برخاستن
نه دستي از برون
که همتي از درون
لازم است
حالا اما
نمي خواهم برخيزم
مي خواهم اندکي بياسايم
فردا
برمي خيزم
وقتي که فهميده باشم چرا
زمين خورده ام


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.