سرجوخه
روزگاری دلم میخواست ژنرال شوم. سالهای اول جنگ جهانی دوم كه درتاكوما به مدرسه ابتدایی میرفتم، بسیج عمومیبازیافت كاغذ راه انداخته بودند كه همه چیزش به ارتش شباهت داشت.خیلی جالب بود و كارها را اینطور تقسیم كرده بودند: اگر بیست و پنج كیلو كاغذ تحویل میدادی سرباز میشدی، با حدود سی و پنج كیلو كاغذ سرجوخه. پنجاه كیلو كاغذ به نوار سرگروهبانی ختم میشد.
هر چه وزن كاغذ بالا میرفت درجه اعطایی ارتقا مییافت، تا آنكه به ژنرالی میرسید.گمانم برای ژنرال شدن یك تن كاغذ لازم بود نمیدانم شاید هم نیم تن. مقدارش را دقیقاً نمیدانم اما اول كار جمع كردن كاغذ لازم برای ژنرال شدن سخت به نظر نمیرسید.از كاغذهای ولوی زیر دست و پا شروع كردم. همهاش شد یكی دو كیلو. راستش ناامید شدم. نمیدانم از كجا به سرم زده بود كه خانه پر از كاغذ است. تصور میكردم كه كاغذ همه جا ریخته. خیلی تعجب كردم كه كاغذ هم میتواند آدم را گول بزند.كم نیاوردم و اجازه ندادم این موضوع مرا از پادرآورد. همه توانم را جمع كردم و خانه به خانه راه افتادم و دنبال كاغذ گشتم و از این و آن میپرسیدم اگر كاغذ باطله و اضافه دارند بدهند كه توی بسیج كاغذ شركت كنند تا ما جنگ را ببریم و نیروی دشمن را مضمحل كنیم.
پیرزنی به حرفهای من با دقت گوش داد بعد یك نسخه از مجله لایف را كه تازه تمام كرده بود به من داد. در را بست و من پشت در مات و مبهوت مجله را در دست گرفته بودم و آن را نگاه میكردم. مجله هنوز گرم بود.خانه بغلی كاغذی نداشت كه بدهد دریغ از یك پاكت پستی باطله. آخر بچه دیگری قبل از من جنبیده بود. توی خانه بعدی كسی نبود.خوب یك هفته همینطور گذشت.
در به در، خانه به خانه، كوچه به كوچه و كو به كو رفتم و سرانجام آنقدر كاغذ جمع كردم كه درجه سربازی به من دادند.نوار كشكی سربازی را انداختم ته جیبم و به خانه رفتم. گندش بزند. توی محل كلی افسر و ستوان و سروان داشتیم. خجالت می كشیدم آن نوار لعنتی را به لباسم بدوزم. باید هر روز جلو آن بچهها پا جفت میكردم. نوار را انداختم ته كشو گنجه لباس و جورابهایم را ریختم روی آن.چند روز بعد را با دلخوری و آزردگی دنبال كاغذ گشتم و بختم گفت كه یك بسته كولیرز از زیرزمین یكی پیدا شد.
همین بسته كافی بود كه به درجه سرجوخگی ارتقا پیدا كنم. البته درجههای سرجوخگی هم رفت زیر جورابها بغل دست درجههای سربازی.بچههایی كه بهترین لباسها را میپوشیدند و كلی پول توجیبی داشتند و هر روز ناهار گرم میخوردند به درجه ژنرالی رسیده بودند.آنها میدانستند كجا كلی مجله هست و پدر و مادرشان ماشین داشتند. شق و رق قیافه میگرفتند و سینه سپر میكردند و توی زمین بازی مانور میدادند و درجههاشان را به رخ این و آن میكشیدند.
موقع راه رفتن هم مثل صاحب منصبها راه میرفتند.دیری نگذشت كه به شغل باشكوه نظامیگری خاتمه دادم. یعنی روز بعدش. از شیفتگی كاغذ رها شدم و به جایی رسیدم كه در آن شكست چك برگشتی یا سابقه بد مالی و بدحسابی بود یا نامه فدایت شوم كه ماجرایی عشقی را مختومه میكرد با تمام كلماتی كه وقتی طرح میشد مردم را میآزرد.
ريچارد براتيگان
برگردان: اسد امرایی
استوديوي شمارة 54
در هفت سال گذشته هر بار و هميشه که به او زنگ مي زنم، در منزل است. در هفت سال گذشته شايد هفتاد بار به او زنگ زده ام و در اين مدت، او هميشه گوشي تلفن را برداشته است.
تماس هاي تلفني من با او بي قاعده و به يک معنا از روي تصادف اتفاق ميافتد. روراست: هر موقع که عشقم بکشد، به او زنگ مي زنم. انگشتم را که هفت بار روي دگمة اعداد دستگاه تلفن فشار دهم، از آن سوي خط ناگهان صداي رفيقم را مي شنوم: الو!
گفت و گوهاي تلفنيمان زياد مهم نيست. آنچه که اهميت دارد اين واقعيت است که او هميشه گوشي را برمي دارد. گاهي صبح ها و گاهي شب ها به او زنگ ميزنم.
مي گويد که مي رود سر کار. اما مي پرسم مگر چه مدرکي در تأييد اين ادعا در دست هست؟ مي گويد متأهل است و با اين حال من هرگز زن او را به چشم نديده ام و زن او هرگز در هفت سال گذشته گوشي تلفن را برنداشته است.
امروز بعد از ظهر طرفهاي ساعت يک و ربع به او زنگ زدم. نگفته پيداست که خودش گوشي را برداشت. تلفن فقط يک بار زنگ زده بود. به تدريج به اين نتيجه مي رسم که او از سال 1972 خانهنشين است و تنها کار او اين است که در خانهاش منتظر اين باشد که من روزي بهش زنگ بزنم.
ريچارد براتيگان
برگردان: حسين نوش آذر
(از مجموعة توکيو مونتانا اکسپرس)
زنها وقتی صبح لباس میپوشند
وقتی زنها صبح لباس میپوشند میشود یک تبادل زیبای ارزشها را دید، و اینکه او چقدر آکبند است و شما تا حالا لباس پوشیدنش را ندیده اید. عشاق هم بودهاید و دیشب را با هم خوابیدهاید و کاری نمانده که نکرده باشید و حالا وقت آن است که او لباس بپوشد.
شاید شما صبحانه خورده باشید و او ژاکتش را پوشیده و با تن نرمش توی آشپزخانه جولان داده که یک صبحانهی مختصر و مفید لختی برای شما درست کند و با هم مفصل درباره شعرهای ریلکه بحث کردهاید و از اینکه او چقدر میداند شاخ درآوردهاید.
حالا هردوتان آنقدر قهوه خوردهاید که دیگر جا ندارید و وقت آن است که او لباس بپوشد و وقت آن است که برود خانهشان و وقت آن است که برود سر کار و شما میخواهید تنها باشید چون توی خانه چند تا خرده کاری دارید و میخواهید با هم بروید بیرون خوش و خرم قدم بزنید و وقت آن است که شما بروید خانه و وقت آن است که شما بروید سر کار و او توی خانه چند تا خرده کاری دارد.
یا... شاید این فقط عشق است. حالا به هر حال، وقت آن است که او لباس بپوشد و لباس پوشیدنش خیلی قشنگ است. تنش کم کم ناپدید میشود و لباس جایش را میگیرد. یک جور بکارت در این کار هست. حالا لباسهایش را تنش کرده، و آغاز به پایان رسیده.
ريچارد براتيگان
برگردان: علی رضا طاهری
نوشته شده توسط جواد عاطفه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.