این چمدان را
از زیر سبیل نداشتهات بگذران
آقای نگهبان
من قاچاقچی رؤیاهای خاکستر شدهام
مسلح به رواننویسی روانپریش
که ترانههای ممنوعه مشق میکند
در این چمدان چیزی نخواهی یافت
جز چند دست لباس مندرس
کتابهایی که رژیم لاغری گرفتهاند
و پستههای خندانی که از سرزمین گریان من میآیند
تا مزهی مشروب اقوام دور و نزدیکم شوند
در سرزمین من تنها پستهها خندانند! آقای نگهبان
چشمهای مادرم در این چمدان جا نشدند
و جا نشدند در آن سرفههای پدر
قهوههای کافه نادری
عابران پیادوری مقابل دانشگاه
صدای چاقو تیز کن دورهگرد
و گنجشکانی که بر چنارِ تهرانی پشتِ پنجرهی خانهام
مشغول شیطنت بودند
تنها آرزوهای ایرانیام همراه منند
و نیاوردهام با خودم
ابرهای اشکآور کوبایی
باطومهای روسی
و لباسهای ضدشورش چینی را
جیبهایم را اگر زیر و روکنی
پاسپورت شرمگین مرا خواهی یافت
با گوشی همراهی که همچنان شنود میشود
و دستهکلیدی که کلیدهایش
به در هیچ کدام از خانههای سرزمینت نمیخورند
بجای زیر و رو کردن لباسهایم
سینهام را بشکاف
تا دیاری را بیابی که در آن
همیشه گلوله
حرفِ آخر را میزند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
توجه:فقط اعضای این وبلاگ میتوانند نظر خود را ارسال کنند.