۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

چند دیالوگ برتر قهوه ی تلخ

چند دیالوگ برتر قهوه ی تلخ

قسمت اول:
- صدای پشت تلفن (روابط عمومی صدا و سیما): خب بعد...
- نیما: بعد هیچی دیگه. اونجا شهر تصرف شده بوده. همون جا هم اسکندر به آریوبرزن پیشنهاد می‌کنه که فرمانروای ایران بشه. آریوبرزن قبول نمی‌کنه و میاد دوباره یه‌دونه سپاه دیگه تشکیل می‌ده و برمی‌گرده که بجنگن با هم.
- روابط عمومی صدا و سیما: جومونگی بوده واسه خودش!


قسمت دوم:
- فالگیر (به رؤیا): جدایی برات افتاده. ولی طولانی نیست.
- نیما: اینجا یه ازدواج خیلی فوری افتاده؛ من دارم می‌بینما!

قسمت چهارم:
- هم‌بند نیما در زندان: جهانگیر شاه پسر گوسفندچرون والی دربار تهرون بود. وقتی دید اوضاع مملکت خر تو خره، والی تهرون رو می‌کشه و اعلام پادشاهی می‌کنه.
- نیما: به همین راحتی یعنی!
- زندانی: به همین راحتی که نه. با دوز و کلک و کشت و کشتار.

قسمت هشتم:
- نیما: ‌یعنی چی؟ پول آش پشت‌پای قبله‌ی عالمتون رو هم اینا باید بدن؟
- دامبول: به بنده چه مربوطه؟‌ این یه حرکت خودجوش رعیتی است برای عرض ادب و احترام خدمت قبله‌ی عالم.
- نیما:‌ بله خودش جوشیده! مشخصه!
- دامبول: البته ما یه کم شعله‌اش رو زیاد کردیم تا زودتر هم بجوشه!

قسمت دهم:
- نیما:‌ نفت یه چیز به درد بخوریه. در واقع ثروت ملیه. منبع انرژیه.
- داموس:‌ جناب مستشارالملک! ثروت که ملی نمی‌شود. ثروت متعلق به قبله عالم است!

قسمت دوازدهم:
- نیما:‌ اوه قهوه! ... ببخشید مسموم که نیست
- اعتمادالملک: بله مسموم است!
- نیما: شوخی می‌کنید!
- اعتمادالملک: نخیر جدی گفتم، مسموم است.
- نیما:‌ خب چه کاریه آخه؟‌ قهوه مسموم چرا می دید دست مردم؟
- اعتمادالملک: بچه‌ها دستشون عادت کرده به سم ریختن. شما جدی نگیرید!

قسمت چهاردهم:
- نیما: ‌از زمانی که این کاترین خانم...
- جهانگیر شاه: سوگلی.
- نیما: ...بله همون خانم سوگلی تشریف آوردن، فکر نمی‌کنید شما یه مقداری نسبت به فخرالتاج خانم در واقع بی‌توجه شدید؟
- جهانگیر شاه: نخیر فکر نمی‌کنیم.
- نیما: یعنی اصلاً به فخرالتاج خانم، به دختر بزرگتون و به زندگی‌تون فکر نمی‌کنید؟
- جهانگیر شاه: نخیر فکر نمی‌کنیم.
- نیما: یعنی فقط به خانم سوگلی فکر می‌کنید؟
- جهانگیر شاه: به او هم فکر نمی‌کنیم.
- نیما: ببخشید به چی فکر می‌کنید شما؟
- جهانگیر شاه: ما اصولاً اصلاً فکر نمی‌کنیم! قبله عالم فقط بازی می‌کند، حال می‌کند، کیف می‌کند، عشق و صفا،‌ دوباره بازی می‌کند، حال می‌کند، عشق و صفا... فکر نمی‌کند که! بخارانید!

قسمت بیستم:
- بلوتوس (به اقبال): به راستی اگر پدرم خدمتگزارانی چون شما می‌داشت، هرگز سقوط نمی‌کرد.
- نیما: بله احتمالاً قبل از این که سقوط کنن، امثال این‌ها می‌کشتنشون!

قسمت بیست‌وسوم:
- دامبول: قرار است تا در محکمه از شما دفاع کنم.
- نیما: ببخشید شما چی‌کاره‌این که می‌خواید از ما دفاع کنید؟
- زندانی: مگه خبر ندارید؟ دامبول خان با حفظ سمت وکیل مسخیری دربار است.
- بلوتوس: وکیل مسخیری دیگر چه صیغه‌ای است؟
- زندانی: مسخرگی می‌کند تا شاه خوشش بیاید و از گناه متهمان گذشت کند!

قسمت بیست‌وششم:
- جهانگیر شاه: شما هم خریت کردید از او پولی نگرفتید.
- بلدالملک:‌ بله قبله عالم حقیقتاً که خریت کردیم.
- جهانگیر شاه:‌ خب ما چه؟ چی کار بکنیم این وسط؟
- اقبال خان: شما مثل ما خریت نمی‌کنید. بالاخره باید یک فرقی بین خریت ما و خریت شما باشد!

قسمت بیست‌و‌هشتم:
- توپولف: البته خب شما مشکل جانشینی هم داشتید قبله عالم. اگر همسران شما پسر به دنیا می‌آوردند، هیچ‌وقت مجبور نبودید تند و تند ازدواج کنید.
- جهانگیر شاه: نه بابا اینا که الکیه. چه ساده‌ای تو. اصلاً چه فرقی می‌کنه بعد از من کدوم گوساله‌ای جانشین بشه؟ ‌من پسرو بهونه می‌کردم که تند و تند زن بگیرم. اینا هم که همه دخترزا شدن. ما هم هی زن گرفتیم، هی زن گرفتیم، هی زن گرفتیم...!

۱ نظر:

توجه:فقط اعضای این وبلاگ می‌توانند نظر خود را ارسال کنند.